یک شب خواب دیدم یک محوطهای است که امیرالمؤمنین علی علیهالسلام آنجا تشریف دارند. در این محوطه یک نفر یک طرف یک صندلی گذاشته، و یکی هم آن طرف گذاشته است. اشخاصی میآمدند که تمام ابعاد مسلمانی به اینها جمع بود، تاحتی سرهای انگشتانشان را حنا بسته بودند، ریشهایشان حنایی، اثر سجود در پیشانیشان بود، عباء و رِداء داشتند، اینها در تمام ابعاد منظم بودند، پیش این دو نفر آمدند. میدیدم اینها برمیگردند، در حالی که امیرالمؤمنین علی علیهالسلام در آن محوطه ایستاده است. تعجب کردم، جلو رفتم، گفتم: آقا! من میخواهم پیش امیرالمؤمنین بروم؛ گفت: باید فدا بشوی! گفتم: من یک مرتبه نمیخواهم فدا شوم، میخواهم هفتاد مرتبه فدا شوم. میخواهی مرا آتش بزنی، قطعه قطعه کنی، گوش مرا بِبُری، سر مرا بِبُری؟ میخواهم هفتاد دفعه فدای علی علیهالسلام بشوم، میگذاری پیش علی علیهالسلام بروم؟ گفت: آری! وقتی این مطالب را گفتم، به علی قسم، ایشان صورت به صورت من چسباند، یک دستی به کمرم زد، گفت: برو پیش علی! ببین باید فدا بشوید؛ اما این آقایان تا بهشان میگفت فدا شوید، حاضر نبودند.
