حالا زینب علیهاالسلام آمده و در کوفه دارد به امر برادرش خطبه میخواند. یک وقت دید مردم توجه به یک جایی دیگر کردند، دید سر برادرش را به نی زدهاند. من به فدای خاک کف پای زینب علیهاالسلام بشوم! ببین چهطوری افشاء کرد! حالا وقتی یزید گفته اینها خارجی هستند، حضرت زینب علیهاالسلام میخواست افشاء کند. میدانی چطور زینب علیهاالسلام، امام حسین علیهالسلام را میشناخت؟ قطعه قطعه امام حسین علیهالسلام را میشناخت، نه امام حسین علیهالسلام را بشناسد. یک دفعه به آقا امام حسین علیهالسلام گفت: برادر! با من حرف بزن! نمیزنی، با این بچه صغیر بزن! برادر! تو که دنبال ما بودی، چرا در خانه خولی به مهمانی رفتی؟ تو که با ما مهربان بودی! سر مبارک امام حسین علیهالسلام فرمود: «أم حَسِبت أنّ أصحابَ الکهفِ و الرّقیم کانوا مِن آیاتنا عَجباً». ای خواهر من! اصحاب کهف و رقیم متوجه بودند، ولایتشان را حفظ کردند، اما اهل کوفه نکردند، بنیامیه نکردند، مرا کشتند؛ ظاهر مرا کشتند. آیا کسی متوجه شد؟ امام این است. امام حسین علیهالسلام گفت: هیچ آیهای مثل این دو آیه در قرآن عجیب نیست؛ اما خواهر! قصه من عجیبتر است که به حرف یک نفر بروند، مرا شهید کنند و سرم را بالای نی کنند.
