وقتی به کربلا رفتم، گفتم: حسینجان! آقاجان! فدایت شوم، دلم میخواهد سگِ درِ خانهات شوم. به خودت قسم، حرفی ندارم. نه شأن میخواهم، نه مقام؛ هیچ چیز نمیخواهم. فقط حسینجان! تو را دوست دارم. حالا درخواست از تو میکنم: تو را به حق علیاکبرت، عنایت کن به من، به سینه من، این حرفها را سوغاتی ببریم برای رفقای عزیزی که انتظار دارند. گفتم: حسین جان! من اینقدر به رفقایم افتخار میکنم. حسین جان! آقاجان! خودت مرا بغل گرفتی، به سینهات چسباندی، ریختی در سینهام آنچه که باید بریزی، قبول دارم، مثل یک پدری که بچهاش را در بغل بگیرد. جان من! عزیز من! اگر شما خالص و مخلص باشید، امام حسین علیهالسلام در بغلت میگیرد. چرا مرا اینطوری کرد؟ من مثل یک ذخیرهای شدم که شما رفقا را برسانم به امام حسین علیهالسلام.
