یک شب به خدا گفتم: خدایا، من دیگر به رفقایم چه بگویم؟ من که چیزی بلد نیستم. شب خواب دیدم همین جایی که الآن هستم، همه آمدهاند. هر کسی یک کاسهای، یک ظرفی آورده است. به اینها گفتم: چه کار دارید؟ چه میخواهید؟ گفتند: ما ولایت میخواهیم. من از خواب بیدار شدم، بلند شدم و رفتم بیرون، نشستم و شروع به گریه کردم. گفتم: خدایا، من که اینها را نفرستادم، تو فرستادی. من که چیزی ندارم به اینها بدهم. یک چیزی به من بده، تا به اینها بدهم. این بندههای خدا از راه دور و نزدیک میآیند. بعد خواب دیدم که آقا فرمود: اذان بگو. وقتی اذان گفتم، آقا فرمود: معنی اذان را به اینها بگو.
کتاب انجمن ولایت
