السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کفواً أحد است. حضرتزهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشتهباشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.
محتویات
حضرتزهرا، فدایی ولایت[۱]
زهرایعزیز (علیهاالسلام) یک خلقت است؛ اما حمایت از ولایت میکند؛ چونکه ولایت مقصد خداست. روزی پدرش، رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: علیجان! عمر و ابابکر حقت را غصب میکنند، اگر چهلنفر با تو بودند، حقت را از آنها بگیر. ببین خدا نفر میخواهد، ولایت هم نفر میخواهد. آن ولایتی که نَفَسهای خلقت در دستش است، حرف دیگری است. کسانیکه میگویند علی (علیهالسلام) در خانه نشست، بیخود میگویند. کسی نمیتواند امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را در خانه بنشاند؛ اما در ظاهر نشست. چرا؟ دید دیگر فایدهای ندارد، اینمردم سزایشان عمر و ابابکر است. از حضرت سؤال کردند: چرا در خانه نشستی؟ فرمود: مردم مرا نمیخواستند. امروز هم اغلب مردم، ولایت واقعی را نمیخواهند. چرا؟ ولایت امر دارد، میفرماید: نگاه به زن مردم نکن، خیانت نکن، نزول نخور، غشمعامله نکن، منافق نباش، رئوف باش، سخاوت داشتهباش، حیا داشتهباش، شرف داشتهباش، انصاف داشتهباش، عدالت داشتهباش، دست بیچارهای را بگیر، هر چه برای خودت میخواهی برای دیگران هم بخواه، شب که میشود کینه برادر مؤمن را از دلت بیرون کن؛ آنوقت تا صبح، برایت عبادت نوشته میشود؛ حالا من میخواهم آزاد باشم، خب میگوید برو، او هم تو را آزاد میگذارد؟!
حالا که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را در خانه نشاندند، مگر حضرتزهرا (علیهاالسلام) ساکت شد؟! تمام فکرش اینبود که عمر و ابابکر پیش نروند، وقتی امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) پیش برود، تمام عالم پیش میرود. با اینکه پهلو و دستش شکسته، صورتش نیلی و داغ فرزند دیده، به حضرتامیر (علیهالسلام) فرمود: علیجان! الاغی تهیه کن تا من بروم مهاجر و انصار را دعوت کنم، اینها کسانی هستند که عمری پیش پدرم بودهاند، شاید چهلنفر درست شوند. حضرت میخواست پایهگذاری اسلام بیعلی نباشد، میخواست محدوده بهوجود بیاید، مجلس ولایت را درست کند، اما هیچکس نیامد، فقط آن چهار نفر آمدند. حالا حضرتزهرا (علیهاالسلام) به عالمیان اعلام کرد که من جانم را فدای امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) میکنم. تا وقتیکه اینها جسارت به ولایت نکردهبودند، کافر حربی نبودند، خدا اینها را کافر اعلام نکرد؛ اما وقتیکه زهرایعزیز (علیهاالسلام) را زدند، حضرت محسن را کشتند و طناب گردن امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) انداختند، خدا یکدفعه آنها را افشا کرد و گفت: بعد از رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) کافر شدند؛ چون جسارت به ولایت، به امر خدا و مقصد خدا کردند، اینها کافرِ به ولایت شدند.
تا حتی روایت داریم: حضرتزهرا (علیهاالسلام) با الاغش درِ یک خانهای رفت، پسری بیرون بود، دید پدرش با حضرتزهرا (علیهاالسلام) صحبت میکند و حرف میزند؛ اما یکمرتبه حضرت سرِ الاغش را برگرداند که برود. آن پسر گفت: بابا! چهکسی بود؟ گفت: زهرا بود. گفت: چهکار داشت؟ گفت: آمدهبود که ما را دعوت کند که خلاصه بیایید طرف علی، یعسوبالدین، حجتخدا، امر خدا، تا حقش را بگیریم. آن پسر به پدرش گفت: بابا! به او چه گفتی؟ گفت: من گفتم که ما کاری به اینکارها نداریم. گفت: بابا! والله! تا آخر عمرم، تا زندهام با تو حرف نمیزنم! چرا طرف حضرتزهرا (علیهاالسلام) نرفتی؟! آن پسر تا وقتیکه زنده بود با پدرش حرف نزد. قربان این پسر بروم! خدا برای هر چیزی در این عالم، یک کسی را برانگیخته میکند که فردایقیامت برای ما حجت باشد. [۲]
معرفت را باید از حضرتعلی (علیهالسلام) و حضرتزهرا (علیهاالسلام) بخواهی، یکنظر به تو بکند و در قلبت بریزد. آرام باش! برو شب و نصفشب به حضرتزهرا (علیهاالسلام) متوسل شو، یک اشکی بریز و بگو: زهراجان! دل مرا باز کن، زهراجان! چشم مرا عالمبین کن، زهراجان! ایرادیها را از قلب من بیرون کن. زهراجان! این وسوسهها را از من بگیر، اگر نگرفت. خدا آقایخوانساری را رحمت کند! بنا کرد زحمتهایی که در دنیا هفتاد سال، هشتاد سال کشیده را بگوید، بعد گفت: تمام اینها نابود است، محبت زهرا (علیهاالسلام) باقی است. خوانساری! چه آوردهای؟ محبت زهرا (علیهاالسلام) را. خدایا! به ما هم بِده، ما هم محبت زهرا (علیهاالسلام) را در قیامت ببریم تا امامزمان (عجلاللهفرجه) ما را تحویل بگیرد، تا خدا ما را تحویل بگیرد. اصلاً امامزمان هم به اجازه مادرش زهراست، امامحسین (علیهالسلام) هم به اجازه مادرش است. بالاتر ببرم؟ امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) هم به اجازه زهراست، حضرتزهرا (علیهاالسلام) هم به اجازه آنهاست، آنها یک نور هستند، یکی هستند، با هم نجوا میکنند، همه آنها یکی هستند. [۳]
نجوای حضرت زهرا با امیرالمؤمنین[۴]
رفقایعزیز! من از شما خواهش میکنم، تمنّا دارم یکقدری روی عناد فکر کنید! عناد چیز خطری است، من راجع به عناد اعلام خطر میکنم. والله! اگر شما مواظب این عناد نباشید، خدشه به ولایت میخورد. یک خدشههایی است که جبرانپذیر است؛ اما یک خدشههایی جبرانپذیر نیست. اگر کسی زنا کند، ولایتش قطع میشود؛ اما توبه میکند، وصل میشود. یکوقت میبینی که عناد جوری است که دیگر نمیشود توبه کرد؛ عناد بهغیر از گناه و معصیت است. شما ببین قومهایی را که خدای تبارک و تعالی عذاب کرد؛ یا شهرهایی که زیر و رو شد، میگوید که اینها را به عذاب مبتلا کردم؛ اما اینها جزء طاغوت نیستند.
این دو نفر عناد داشتند که جزء طاغوت هستند. ببین این دو نفر چقدر متوجّه بودند و یقین داشتند که زهرا (علیهاالسلام) حبیبه خداست، یقین داشتند که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میگوید اُمّاَبیهاست، یقین داشتند که زهرا (علیهاالسلام) عصاره خلقت است؛ اما چرا زهرا (علیهاالسلام) را کشتند؟ چرا او را زدند؟ عناد داشتند. میخواستند به مقصد خودشان برسند.
روایت صحیح داریم: بعد از اینکه آن جنایت هولناک را کردند، زهرایعزیز (علیهاالسلام) را زدند، دستش را شکستند، صورتش را نیلی کردند، پر و بالش را در ظاهر شکستند، پر و بال علی (علیهالسلام) را در ظاهر شکستند، به مقصد خودشان رسیدند، حالا علی (علیهالسلام) گریه میکند. زهرایعزیز (علیهاالسلام)، اشکهای علی (علیهالسلام) را پاک میکند. چرا علی (علیهالسلام) گریه میکند؟ والله! از خجالت زهرا (علیهاالسلام) گریه میکند. میفهمد زهرایعزیز (علیهاالسلام) بهواسطه علی (علیهالسلام) آمده که محسنش سقطشده، بهواسطه علی (علیهالسلام) صورتش نیلی شده، بهواسطه علی (علیهالسلام) بازویش شکستهاست. علی (علیهالسلام)، خجالت از زهرا (علیهاالسلام) میکشد و گریه میکند؟ چرا ما نمیفهمیم؟
مگر آقا ابوالفضل (علیهالسلام) پسر امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) نیست؟ میگوید: برادر! من را به خیمه نبر! یک عدّهای از منبریها میگویند: آقا ابوالفضل (علیهالسلام) گفت من خجالت میکشم. نه والله! سکینه گفته برو آب بیاور! رقیّه گفته آب بیاور! حالا دستهایش جدا شده، سرش شکستهاست. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) میگوید: آنها خجالت میکشند. چرا؟ میگوید: آنها بهمن گفتند برو آب بیاور! حالا من که اینجور شدم؛ آنها خجالت میکشند؛ برادر! من را به خیمه نبر!
حالا زهرا (علیهاالسلام) دارد اشکهای علی (علیهالسلام) را پاک میکند، میگوید: علیجان! پدرم رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) گفت؛ مظلومی را نوازش کنی، ثواب دارد. آیا از تو مظلومتر در عالم هست؟ [۵]
عمر و ابابکر، اول عناددار[۶]
عزیزان من! برایتان روایت نقل میکنم: زهرایعزیز (علیهاالسلام) بیرون بود، توی خانه آمد، دید امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) زانوهایش را در بغل گرفته، گفت: علیجان! چه شد آن قدرت و زور و بازویت که درِ خیبر را گرفتی و هفتقلعه را روی هم ریختی؟ چه شد آن ضربه شمشیری که به عمرو بن عبدود زدی؟ تمام شجاعان عالم از کیاست و شجاعت تو میترسیدند! چه شده؟! ببین امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) چه میفرماید؟ در همینموقع مؤذّن اذان گفت، موذّن گفت: «أشهد أن لا إله إلّا الله، أشهد أنّ محمّداً رسولالله» امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) فرمود: زهراجان! میخواهی این اسم باقی باشد؟ گفت: بله! گفت: من و تو باید صبر کنیم، اینها میخواهند این اسم را بردارند.
رفقایعزیز! بفهمید که عمر و ابابکر چه کسانی هستند؟ حالا تا یکی میگوید اینها برادر ما هستند، اینطور صلاح است، آخر چه صلاحی است؟ گول نخورید! این دو نفر اصلاً میخواستند اسلام و دین و دیانت را از بین ببرند. چرا زیر بار ایمان نرفتند؟ چرا گفتند: «حسبنا کتابالله»: کتاب خدا ما را بس است؟ چرا ایمان را قبول نکردند؟ ایمان، امر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بود. ایمان، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) است. چرا «الیوم أکملت لکم دینکم»[۷] را قبول نکردند؟ ببین، عناد اینها را به کجا رساند؟
رفقایعزیز! بیایید اگر عناد دارید، بیرون کنید! عناد، بدچیزی است، عناد جوری است که ما حرف حقّ را قبول نمیکنیم؛ یعنی روی عناد خودمان داریم کار میکنیم، یک چیزی در مقابل خدا، ولایت و قرآن عَلَم کردهایم، آن مقصد ماست، آن عناد است، این را نداشتهباشیم. عناد در دل ما رشد میکند، عناد رهبرش شیطان است؛ ولایت، رهبرش خداست. الآن شیطان خیلی پیشرفتهاست؛ خیلی رهبریاش پیشرفتهاست، علیالخصوص در آخرالزّمان! عناد یک چیزی است که ولایت را کامل نمیپذیرد، اوّل عناددار عمر و ابابکر بودند.
اگر نماز شب میخوانید، اگر جایی بیتوته میکنید؛ یا به زیارت میروید، از خدای تبارک و تعالی بخواهید که عناد را از شما بگیرد و ولایت را به شما بدهد. اگر عناد نباشد، پذیرفتن ولایت خیلی آسان میشود؛ یعنی ولایت آنجایی هست که عناد نباشد، آنجایی که عناد هست، دنبال یک مقصدی است که میخواهد به آن برسد. تمام این جنایتها که اینها کردند، میخواستند به مقصدشان برسند.
این دو نفر میخواستند زحمتهای پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را از بین ببرند؛ اما موفّق نشدند، اینها یک باند بودند، باند یک خصوصیّتی دارد؛ یعنی بنای اینها اینبود که دم از اسلام بزنند، ایمان را از بین ببرند. چرا؟ خودتان از من بهتر میدانید، آگاهترید که این دو نفر با ایمان چه کردند؟ زهرایعزیز (علیهاالسلام) را زدند، پهلویش را شکستند، صورتش را نیلی کردند، زهرا (علیهاالسلام) را کشتند تا احکام را فاش نکند. چه جسارتی به قدس ولایت کردند؛ اما قدرت نداشتند که ولایت را از بین ببرند، عمر، ابابکر، عثمان، معاویه و یزید، اینها یک باند بودند که هدفشان اینبود که ایمان را از بین ببرند. [۵]
حقیقت اسلام[۸]
امروز میخواهم حقیقت اسلام را یکقدری برای شما بگویم که حقیقت اسلام چیست؟ حقیقت اسلام، امر علیبنابوطالب (علیهالسلام)، امر اینها را اطاعت کردن، آن حقیقت اسلام است؛ نه اینکه ما اسلام، اسلام بکنیم و آنها را قبول نداشتهباشیم. این اسلامِ خصوصی است. اسلام باید اسلامی باشد که آنها گفتهباشند. خود پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را میگویند پیامبر اسلام است.
| اسلام به ذات خود ندارد عیبی | هر عیب که هست، در مسلمانی ماست |
آن حقیقت اسلام پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است، قبول دارم، قربانت بروم، چرا اسلام در مقابل اینها اینجوری شده؟ حالا اینها توی مردم جاافتاده شدند؛ اما مردم نمیفهمند که اینها مقصدشان چیست؟ وقتی پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) از دنیا رفت، آمدند جلسه بنیساعده درست کردند، حالا امامحسین (علیهالسلام) میگوید: من کشته جلسه بنیساعدهام. به تمام آیات قرآن، اگر حسین (علیهالسلام) این را میگوید، زهرا (علیهاالسلام) هم میگوید، زهرا (علیهاالسلام) هم کشته جلسه بنیساعده است، کجا میروی؟ عزیز من! مگر جلسه بنیساعده چه بود؟ خلیفه معلوم کردند، عمر گفت: اوّلیاش ابابکر است، بعد منم، بعد عثمان، بعد معاویه. آمدند اینها را معلوم کردند، مردم هم رفتند دنبالشان؛ علی «علیهالسلام» را گذاشتند توی خانه. این را دارم به شما میگویم: دنبال هر کسی نروید! عزیز من! اینها رفتند، اینجوری شدند. حالا امامحسین (علیهالسلام) کشته جلسه بنیساعده است.
شما باید جانم! مجلسی بروید که امامصادق (علیهالسلام) میگوید: دور هم جمع میشوید حرف ما را بزنید، من حسرت میبرم، غبطه میخورم به آن مجلس؛ اما حرف ما را بزنید؛ یعنی حرف مادرم زهرا (علیهاالسلام) را بزنید! حرف غربت علی (علیهالسلام) را بزنید، من حسرت میبرم. به تمام آیات قران، من اصلاً حسرت به دنیا نمیبرم، آیا امامصادق (علیهالسلام) حسرت میبرد به دنیا؟ چرا حسرت به این جلسه میبرد؟
«الحمد لله شکر ربّ العالمین» والله، این جلسه همان جلسه است که امامصادق (علیهالسلام) حسرت میبرد. همه شما خوبید، همه شما آمدید اینجا، فیض ببرید، فیض یعنیچه؟ یعنی یکقدری ما بهتر اینها را بشناسیم. اگر بشناسی والله، جانت را فدایش میکنی، نمیروی دنبال کس دیگر، نشناختن اینها میرویم دنبال کس دیگر. ائمه طاهرین (علیهمالسلام) این جلسه را تأیید کردند.
حالا چهکار میکند؟ قربانت بروم، حالا این جلسه عمومی باید بیایند اطاعت کنند؛ یعنی امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را خلق حساب کردند. همه بیایید! این جلسه را اطاعت میکنید! علی هم باید بیاید جلسه را اطاعت کند؛ یعنی خلیفه اسلام را، ببین نمیگوید خلیفه خدا را، میگوید خلیفه اسلام؛ اسلامی که عمر و ابابکر درست کردند.
حالا چهکار میکند؟ میآید توی مسجد مینشیند و ابابکر را میگذارد روی منبر و میگوید: مغیره! برو به علی بگو بیاید با خلیفه اسلام بیعت کند. مغیره بلند شد رفت، درِ خانه علی (علیهالسلام) را زد. زهرا (علیهاالسلام) گفت: چهکار داری؟ گفت: عمر گفته بیاید با خلیفه اسلام بیعت کند، گفت: برو دست از این حرفهایت بردار! هنوز آب جای غسل پدرم خشک نشده، سه روز است که پدرم از دنیا رفته. گفت: برو این حرفهای زنانه را کنار بگذار! عمر هم گفت، حالا به جمعیّت دارد میگوید: ای جمعیّت اسلامخواه! (خدایا! بگیر مرا!)
ای جمعیّت اسلامخواه! پا شوید! حرکت کردند، آمد درِ خانه علی (علیهالسلام)، صدا زد! زهرا (علیهاالسلام) گفت: چه میخواهی؟ گفت: بیاید بیعت کند، گفت: برو عمر! آرام بشو! گفت: اگر در را باز نکنی، در را آتش میزنم. باور نمیکردند، بعضیها گفتند: عمر! این در را جبرئیل میبوسیده، میکائیل میبوسیده، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) دست به آن میگذاشته. گفت: خلافت اعظم این حرفهاست، ما میخواهیم دودرقهای نشود.
آخه مردک! تو درقه را بهوجود آوردی! تو جلسه بنیساعده را بهوجود آوردی! آه! مردم باور کردند. گفت: بروید هیزم بیاورید! رفتند هیزم آوردند، مسلمانها، نماز شبخوانها! مکّهبروها !عمرهبروها هیزم آوردند. امر عمر را از امر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) واجبتر میدانند این مردم! چه بگویم؟! بهدینم، نمیتوانم حرف بزنم! اگرنه میگفتم که اغلب شما همساختید! کجا میروی؟! عزیز من!
حالا در آتش گرفت، باز زهرا (علیهاالسلام) آمد، گفت: شاید حیا کنند! این همه پدرم سفارش مرا کرده! حسّ کرد زهرا (علیهاالسلام) پشت در است، چنان لگد زد، نگذاشت در تمامش سوختهشود، زد توی سینه زهرا (علیهاالسلام)، زهرا ساقط کرد، ریختند توی خانه، جمعیّت ریخت توی خانه. یک طناب هم آوردند انداختند گردن علی (علیهالسلام)، علی (علیهالسلام) را میکشند. بچّه زهرا (علیهماالسلام) زیر پای مسلمانها رفت. (آخر گفتم به اینها که آمدند اینجا، همین چند وقتها عزا گرفتند، عزای به اصطلاح چه؟ محسن! گفتم: باباجان! آنها نگرفتند، چه میگویی؟ تو دنبال کسی نرو! تو چه میگویی عزای محسن؟!)
حالا ریختند، بچّه زیر پا رفت و علی (علیهالسلام) را طناب گردنش انداختند و میکشند. روایت داریم: چهلنفر هُل میدادند علی (علیهالسلام) را، شریفترین تمام خلقت که علیبنابوطالب (علیهالسلام) است، بیاید با خبیثترین خلقت که عمر و ابابکر است، بیعت کند؛ یعنی قبول کند خلیفه اسلام را؟!
حالا زهرا (علیهاالسلام) غش کرده، به هوش آمد؛ فرمود: فضّه! علی کو! گفت: علی را بردند مسجد. ای خراب شوی مسجد! به تمام آیات قران، رفتم مکّه [مدینه]، توی مسجد نرفتم. اینکه دارم میگویم باید ببینی. بهدینم، داشتم میدیدم. درِ مسجد دیدم: زهرا (علیهاالسلام) دارد گریه میکند، زینب (علیهاالسلام) گریه میکند، امّکلثوم (علیهاالسلام) گریه میکند، حضرت گریه میکند، میگوید: نکشند بابایمان را! گفتم نمیروم توی این مسجد. این دیدن است، داشتم بهدینم میدیدم. باور کردی یا نه؟ دو دفعه گریه کردم، یکمرتبه روح از بدنم رفت بیرون، افتادم؛ دوباره روح آمد توی جسدم. اینجور شدم از ناراحتی! کجا میروی مکّه؟ میروی مکّه، تلویزیون بخری؟ اُفّ بر تو آدم!
آقا که شما باشی! زهرا (علیهاالسلام) گفت: دست از علی (علیهالسلام) بردارید! من نفرین میکنم. هنوز نفرین نکرده ستونها از جا حرکت کرد، یک عالمی بهوجود آمد، گفت: معطّل نفرین توییم زهرا! همه را نابود کنیم، میدانست علی (علیهالسلام) که همه نابود میشوند. گفت: زهراجان! مواظب مرغها باش! این حیوانها که هستند، نابود نشوند! حالا چهکار میکند زهرا (علیهاالسلام)؟
حالا دیدند اینجوری شده، دست علی (علیهالسلام) را گرفت، کشید روی دست ابابکر؛ آره! گفت: خب برو! حالا زهرا (علیهاالسلام) دست علی (علیهالسلام) را گرفته، حسن و حسین (علیهماالسلام) دارند همه گریه میکنند. حالا آمد، زهرا (علیهاالسلام) گریه میکند، علی (علیهالسلام) هم گریه میکند. علی (علیهالسلام) گریه میکند، میبیند محسنش سقط شده، پهلویش شکسته، آه!
وقتی علی (علیهالسلام) را میکشیدند، چهلنفر میکشید. زهرا (علیهاالسلام) سر طناب را گرفت، یک تکان داد، افتادند روی زمین؛ عمر صدا زد: مغیره! دست زهرا را کوتاه کن! بزن زهرا را! زد، بازوی زهرا (علیهاالسلام) را شکست. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را بردند توی مسجد. حالا چهکار میکند؟ عمر میخواهد به اصطلاح این را خلیفه جهانیاش کند؛ اما علی (علیهالسلام) هم بیعت نکرد. دست کشید روی دستش. حالا علی (علیهالسلام) گریه میکند، زهرا (علیهاالسلام) گریه میکند. چرا علی (علیهالسلام) گریه میکند؟ روی زهرا (علیهاالسلام) را میبیند، میبیند سیاه شده با سیلیای که عمر زده. بازویش را میبیند، میبیند شکسته؛ حالا گریه میکند. چرا زهرا (علیهاالسلام) گریه میکند؟ گریهاش از برای ایناست که چرا تمام این مردم جهنّمی شدند و علی (علیهالسلام) را نمیخواهند، عمر را میخواهند؟ چه خبر است؟ مگر من میتوانم حرف بزنم؟ چه خبر است؟ آخ! آخ! آخ! چه خبر است؟
جان من! عزیز من! حالا آمد و زهرا (علیهاالسلام) از غصّه دِق کرد، افتاد؛ در ظاهر از دنیا رفت. گفت: علیجان! مرا شب دفن کن! اینها نیایند در تشییع جنازه من. حالا آمدند، شب دیدند زهرا (علیهاالسلام) از دنیا رفته، گفت: تشییع عقب افتاد، علی «علیهالسلام» زهرا (علیهاالسلام) را غسل داد، کفن کرد؛ حسینجان! حسنجان! بیایید مادرتان را ببینید! یکوقت این دست را از کفن بیرون آورد، یک دست انداخت گردن حسن (علیهالسلام)، یک دست انداخت گردن حسین (علیهالسلام)، حسنجان! حسینجان! غصّه نخورید! باباجان! سایه علی (علیهالسلام) به سرتان است.
حالا مگر دست برداشت این مردک؟! پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمودهبودکه بترسید از روزی که علی (علیهالسلام) لباس قرمز بپوشد، سوار دیوار بشود! حالا عمر آمد، دید علی (علیهالسلام) لباس قرمز پوشیده، سوار دیوار شده؛ چند تا زن آوردهبود، میگفت: باید من زهرا را در آورم، خلیفه اسلام ابابکر به او نماز بخواند. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) چهلصورت قبر درست کرد، فرمود: عمر! اگر دست به یکی از آنها بگذاری، شدید با تو رفتار میکنم.
تا دست گذاشت به یکی از این قبرها، روایت داریم: امیرالمؤمنین (علیهالسلام) با دوتا انگشت اینجایش را گرفت، هی دست و پا میزد، خوره به آن ریخت عباس بیفتد! از اوّل من عباس را نمیخواستم، این را من به شما بگویم: خوبیاش را هم بدی میدیدم. چشم باطنبین میبیند اینها را. آقا که شما باشید! عباس گفت: تو را به صاحب این قبر، دست بردار از عمر! وقتی قسمش داد، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) دست برداشت، عباس عمر را نجات داد.
حالا میخواهم به شما بگویم: عزیز من! قربانتان بروم، فدایتان بشوم، چه خبر است دنیا؟ حالا میگوید: هر کسی ذرّاتی محبّت زهرا (علیهاالسلام) داشتهباشد، این آتش جهنّم فلج است. همساخت که ذرّهای محبّت علی (علیهالسلام) داشتهباشی، فلج است، ذرّهای محبّت زهرا (علیهاالسلام) داشتهباشی، فلج است. کدامتان زنهایتان مثل زهرا (علیهاالسلام) است؟! چهکار میکنید؟! امامزمان (عجلاللهفرجه) دارد گریه میکند، اشک چشمم تمام شود، خون گریه میکنم، تو چهکار میکنی؟ چه مسلمانی هستی؟! دوباره تکرار میکنم: هنوز دست از تلویزیون برنداشتید! عزیز من! بیا حرف بشنو!
به تمام آیات قران، متقی راهنمای شماست، بیایید و حرفش را بشنوید! بیایید قربانتان بروم، حرفش را بشنوید! مگر گذاشتند؟ مگر دست برداشتند از علی (علیهالسلام)؟! حالا هی برمیدارند نمیدانم لجاجت میکنند با امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، اینقدر لجاجت کردند که باعث شدهبود، (زبانم لال بشود نگویم،) لعنت به علی (علیهالسلام) بکنند! این کارها را عمر کرد، چه کار کرد؟ آخر خلیفه اسلام را چه کسی معلوم کرده؟! جلسه بنیساعده درست کردند. حالا امامحسین (علیهالسلام) میگوید: من کشته جلسه بنیساعدهام. زهرا (علیهاالسلام) والله، کشته جلسه بنیساعده است که این خلفای اینجوری بهوجود آمدهاست. [۹]
شهادت حضرت زهرا
امام حسین (علیهالسلام) میگوید: من کشته جلسه بنیساعدهام؛ یعنی دور هم نشستند، حرف از خودشان زدند، مرا کشتند. کسیکه جدا شد از حق، حرف خودش را زد، امام حسین (علیهالسلام) را کشته؛ این دو نفر بودند که این کار را کردند. حالا چه کار میکنند؟ منافق همیشه در فکر مقصد خودش است، نه فکر مقصد خدا. میخواهد مقصدش پیش برود. حالا هر جوری که میخواهد به اصطلاح پیش بیاید، یک چیزی را میآورد جلو، به مقصد خودش برسد.
اینها دور هم نشستند، عمر گفت: تا زهرا در خانه علی است، علی عظمت دارد، میگویند داماد پیغمبر است. ما باید یک کاری بکنیم، عظمت علی را از بین ببریم. گفت چه کار کنیم؟ زهرا را باید بکشیم. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفته زهرا پارهتن من است، پیغمبر گفته سینه من است. عمر گفت هیچ راهی ندارد. دو تا نقشه ریختند، یکی گفتند فدک را از او بگیریم که این بیپول باشد، کسی دورش نرود؛ چونکه آنها عقیده ندارند که اینها خلق نیستند.
زهراکُشی مگر شوخی است؟ این میخواهد یک خلقتی را بکُشد، این میخواهد سفارشهای پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را بکُشد، این میخواهد سفارشهای خدا را بکُشد، این میخواهد سفارشهای علی (علیهالسلام) را بکُشد، این میخواهد سفارشهای قرآن را بکُشد. مگر کشتن زهرا شوخی است؟ حالا با خود روایت و حدیث، حضرت زهرا (علیهاالسلام) را شهید میکند. ببین چقدر بد است، چونکه او راهنمایش شیطان است. ولایت راهنمایش ولایت است، عدالت است، اخوّت است، سخاوت است؛ اما او رهبریاش وقتی شیطان شد، جنایت است، خودخواهی است، خودپرستی است، مشرکی است؛ اینها اینجور بودند.
پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، یک زمانی گفت که اگر کسی جماعت نیامد، بروید ببینید چه شده؟ یعنی الآن من نیامدم، بیپولم؟ مریضم؟ گرفتارم؟ حالندار هستم؟ چرا مسجد نیامدم؟ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود که به اینها برسید. حالا عمر گفت: مغیره! بلند شو برو! علی دو روز است نماز جماعت نیامده. چرا نمیآید نماز جماعت ثواب کند؟ پیغمبر فرمود این همه نماز جماعت اجر دارد، چرا نیامده؟ مغیره بلند شد رفت، خدا لعنتش کند! حضرت زهرا (علیهاالسلام) گفت: مغیره! به آن ابابکر و عمر بگو ما داریم قرآن را جمعآوری میکنیم. من هنوز جنازه پدرم زمین است؛ چونکه دو روز بود، رفت این کار را کرد.
جنازه پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) زمین بود، رفتند درِ خانه را آتش زدند. روایت داریم: خاک نشده بود هنوز. اینقدر اینها میخواستند این خلافت را قبضه کنند. گفت: دیدید نیامد! بلند شوید. این جمعیت نمازخوان پیشانی باد کرده، (ببین میگویم هر کجا نروید، حرفم این است) بلند شدند. چه کسی بلند شد؟ نمازخوانها. انگلیسیها بودند؟! نه! امریکاییها بودند؟! نه! مسلمانی که از امریکایی بدتر است، نمازخوانی که از امریکایی بدتر است. چونکه امریکایی بد است، خدا لعنت کند آن کسیکه امریکا را میخواهد؛ اما امریکایی زهراکش نیست، نفعبَر است. انگلیس، منافع کشوربَر است، امامکُش نیست؛ اما اهلتسنن امامکُشاند.
حالا جمعیت آمد. حالا رفت، دوباره حضرت زهرا (علیهاالسلام) در را باز نکرد. گفت: در را باز کن، من آتش میزنم. بابا! این خانهای است که جبرئیل میآید، خانهای است که جبرئیل بیاجازه نمیآید. گفت: نماز جماعت، اجتماع، از درِ خانه زهرا بالاتر است. این دارد دو دُرقهای میاندازد در مسلمانها، چرا نمیآید با خلیفه اسلام بیعت کند؟ مردم باور کردند این علی دارد دو دُرقهای میاندازد، میگوید من نمیآیم آنجا؛ اگر این بیاید، حرف تمام است.
گفت: بابا! حسن و حسین است. گفت: من آتش میزنم، مردم هیزم بیاورید! تف به تو! همین مردم بلند شدند، رفتند هیزم آوردند، جمع کردند، آتش زدند. چرا؟ آنموقعکه من رفتم مکه، خدمت آقای وزیری بودیم. آنموقع کوچه بنیهاشم را خراب نکرده بودند، بیشتر درها یک لنگهای است. آنوقت آن بالا یک روشنایی دارد که به اصطلاح از آن روشنایی استفاده میکنند، در یک لنگهای است.
آن سفارشها که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) درباره حضرت زهرا (علیهاالسلام) کرده بود، حضرت زهرا (علیهاالسلام) حساب کرد به خود همین مردم کرده؛ یعنی این سفارشهایی که کرده: این پارهتن من است، عضو من است؛ سینهاش، سینه من است؛ نفَسش، نفَس من است؛ هر کسی زهرا را اذیت کند، من را اذیت کرده؛ هر کسی من را اذیت کند، خدا را اذیت کرده؛ رضایت زهرا، رضایت من است؛ رضایت من، رضایت خداست؛ رضایت زهرا، رضایت خداست؛ خدا میداند چقدر سفارش کرد؛ اما امام صادق (علیهالسلام) میفرماید: اگر برعکس سفارش کرده بود، دیگر اذیتی نبود که ما را اذیت کنند.
حضرت زهرا (علیهاالسلام) بلند شد، آمد پشت در، گفت: عمر! چه میگویی؟ ما داریم قرآن جمعآوری میکنیم، برو! گفت: این حرفهای زنانه را بینداز دور! به علی بگو بیاید بیرون. نیامد. عمر خودش به معاویه نامه نوشت: معاویه! زهرا بنا بود احکام را فاش کند، قرآن به پدرش نازل شده، احکام به او. جبرئیل به هیچکس نازل نمیشد بعد از پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، به زهرا (علیهاالسلام) نازل میشد؛ اما وسط جبرئیل و زهرا (علیهاالسلام)، علی (علیهالسلام) بوده. حالا چرا او را کشت؟ حضرت زهرا (علیهالسلام) میخواست فاش کند احکام را. اگر فاش کند، حرامزاده بگوید، هست؛ غاصب بگوید، هست؛ دروغگو بگوید، هست. آنچه که فساد توی این مملکت است، به این دو نفر، عمر و ابابکر جمع است. گفت نمیگذارم احکام را فاش کند که مردم را بیدار کند. امروز مردم دنبال کسیکه کسی را بیدار کند، نیستند.
همینطور نوشت به معاویه: معاویه! وقتی فهمیدم زهرا پشت در است، چنان فشار آوردم، عضلههایش را خرد کردم. معاویه! بدان من زهرا را کشتم. دوباره تکرار کرد، گفت وقتی فشار آوردم، یکهو گفت «یا أبتاه!» (آخر چه کسی را صدا بزند؟ علی، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) که اینهمه مرافعه الآن گردنش است؛) گفت «أبتاه!» عمر گفت: یکذره رفتم رقت کنم، دیدم آن بغضی که با علی دارم، فشار را ادامه دادم. معاویه! بدان من زهرا را کشتم.
این را من به آن واعظ گفتم. گفتم: چرا تو خون عمَر را میاندازی گردن قنفذ؟ قنفذ آنموقع که سر طناب را حضرت زهرا (علیهاالسلام) گرفته بود، زد بازوی زهرا (علیهاالسلام) را شکست، نه اینجا؛ آنموقع سر طناب را گرفته بود. حضرت زهرا (علیهاالسلام) گفت:
| یک دست به پهلو و دستی به طناب | دست دگر کجاست حمایت ز حیدر کند؟! |
هیچموقعی حضرت زهرا (علیهاالسلام) هیچ نخواست توی عالم، حالا دست میخواهد حمایت از حیدر کند، حمایت از ولایت کند. عزیزان من! بیایید حمایت از ولایت کنید. حمایت از ولایت، ما باید امر ولایت را اطاعت کنیم؛ این حمایت از ولایت است.
حالا چه کار کردند؟ ریختند توی خانه. حضرت زهرا (علیهاالسلام) غش کرده، به قول امروزیها سِقط کرده. یکدفعه صدا زد: فضه! مرا دریاب! باز نگفت علی! دلش میخواست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) یکقدری توی غصه نیفتد. چونکه تمام خلقت میگوید علی! اما زهرا (علیهاالسلام) نگفت. فضه! بیا، بچهام را کشتند! حالا چه کار کرد؟ حالا اینها ریختند بچه را لِه کردند. من به شما عزیزان من! اهل سواد میگویم، شما تاریخات اسلام را خیلی خواندید، مگر زهرا (علیهاالسلام) کجاست قبر محسنش؟! زیر پای مردم رفت. دارد این زهرا (علیهاالسلام) چه کار میکند؟ امام را زیر پایش لِه میکند، میخواهد جماعت بیاید.
حالا طناب انداختند گردن امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، دیدند نمیتوانند ببرند او را. روایت داریم: چهل نفر او را هُل میداد. حالا باز یکدفعه زهرا چشمش را باز کرد، فضه! علی کجاست؟ گفت: علی را بردند مسجد. به صاحب آن مسجد که خداست، توی مسجد رفتم، داد کشیدم. گفتم: ای مسجد! کاش خراب شده بودی، نگاه تویش نکردم. هی گفتند اینجا نمیدانم بلال اذان میگوید، چه چیز. ول کن! گفتم: کاش خراب شده بودی که علی را نمیکشیدند با طناب بیاورند اینجا. خالد بن ولید شمشیر روی سرش بگیرد، بگوید بیعت کن! با چه کسی؟ با خباثتترین خلقت، یعنی ابابکر.
تمام اینها تحریک عمر بود. این مردک ابابکر یک ریش حق به جانب داشت، او را انداخته بود جلو؛ چونکه، بسکه این عمر سابقهاش بد بود. خدا رحمت کند حاجشیخعباس را! گفت: این گناهان عمر خیلی است، گناه ابابکر که ریش حق به جانب داشت، روی خلافت قبول کرد، از همه گناههای عمر بالاتر است. چونکه او کاری کرد که اسلام خدشهای به آن خورد و جدایی انداخت در اسلام.
حالا عین حالی که اگر حضرت زهرا (علیهاالسلام) نفرین میکرد، همه چیز از بین میرفت، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گفت: طیورها در جو هوا هلاک میشود. حالا عزیز من یکی سؤال کرد، خود حضرت زهرا (علیهاالسلام) باید در اختیار امیرالمؤمنین (علیهالسلام) باشد. درست است اگر اختیار بود این کار را میکرد، حالا امیرالمؤمنین، علی «علیهالسلام» گفت: سلمانجان! به زهرا بگو تو دختر «رحمة للعالمین» هستی، مبادا نفرین کنی. حالا ببین میگوید اینها ارزش ندارند، طیورها که در جوّ هوا هستند، ارزش دارند. چرا؟ طیور امر را اطاعت میکند. این مردم امر را اطاعت نمیکنند، امر را دارد میکُشد. کجایی ای عزیز من؟!
حالا دید، خود شیعه و سنّی نوشته: ستونهای مسجد از جایشان حرکت کردند. (آخر این وقتیکه ستون برود بالا، باید از سقف مسجد برود بالا. ببین امر زهرا (علیهاالسلام) ستون را مثل یک لاستیک کرد، یعنی اینجور.) حالا به طوری شد که از زیر ستونها مردم حرکت میکردند، زهرا (علیهاالسلام) ستون را اینجوری کرد. ببین چه دارم میگویم؟ این ستون وقتیکه دارد حرکت میکند، یا باید از این طاق برود بالا که از رویش بیاید، ببین این برود بالا. اما این چهجوری است؟ این مثل لاستیکش کرد، از زیرش حرکت میکردند. یکوقت اینها دیدند کار ناجور شد، دست از امیرالمؤمنین (علیهالسلام) برداشتند. آن دست عمر را همچین کرد روی دست این و دستش را گرفت کشید روی دست این و عرض میشود خدمت شما، علی (علیهالسلام) را برگرداند.
حالا چه کار میکند؟ حالا مگر این بوده؟ نه دیگر. حالا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) وقتیکه آمده، از توی خانه کشیده او را؛ حضرت زهرا (علیهاالسلام) آمد با پهلوی شکسته، طناب را گرفت کشید، چهل نفر روی هم ریختند. آنجاست که گفت مغیره! دست زهرا را کوتاه کن! چنان زد، دست زهرا (علیهاالسلام) شکست؛ اما این را فاش نمیکرد، حالا کجا فاش کرد؟ آن شبی که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) حضرت زهرا (علیهاالسلام) را دارد غسل میدهد، یکوقت دیدند علی (علیهالسلام) سرش را گذاشت به دیوار، های های گریه میکند. والله، اگر علی (علیهالسلام) گریه کرده، همه خلقت گریه کرده، تا حتی اهل بهشت هم گریه میکنند. فضه گفت: علیجان! از فراق زهرا گریه میکنی؟ گفت: دستم به بازوی زهرا رسید. زهرا آمد حمایت از من کند، زدند به دستش. زهرا آمده حمایت از ولایت کند.
یک روایت داریم: زهرا (علیهاالسلام) غش کرد، دوباره به حال آمده، آمده درِ مسجد. حالا دست امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را گرفت، آمد برود توی خانه. (خدا نکند یک چیزی را مصداق کنی، یک چیزی الآن با یکی حرفت میشود، یکی بزند به تو، چقدر ناراحت میشوی! میگویی این آمد حمایت از من کند.)
حالا حضرت زهرا (علیهاالسلام) گریه میکند، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) هم گریه میکند. به حساب آنها به مقصد رسیدند، گفتند: علی بیعت کرده. چرا امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) گریه میکند؟ نگاهش به حضرت زهرا (علیهاالسلام) است، پهلویش که شکسته، محسنش را از دست داده، صورتش که نیلی است، بازویش که شکسته. ناراحت است، همهاش آمده حمایت از امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کند. حالا چرا حضرت زهرا (علیهاالسلام) گریه میکند؟ گفت: علیجان! پدرم گفت مظلومی را نوازش کن! آیا از تو مظلومتر هست یا نه؟!
حالا زهرای عزیز (علیهاالسلام) از دنیا خواست برود، حسن و حسین (علیهماالسلام) آمدند توی خانه. گفتند: فضه! مادر ما کجاست؟ گفت: مادرتان استراحت کرده. گفت: مگر ما نمیدانیم مادرمان از دنیا رفته؟ (خدا بیامرزد حاج شیخ عباس را!) گفت: حسنجان! حسینجان! بروید بابایتان را خبر کنید! روایت داریم: یکدفعه امام حسن (علیهالسلام) آمد، گفت: بابا! مادرمان از دنیا رفت. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) تا آنجا روایت داریم: سه دفعه خورد زمین، گفت: زانوهای من قدرتش رفت، چرا میخورد زمین؟! بلند شد. حالا آمده، گفت: دختر پیغمبر! جواب نشنید. گفت: عزیز من! من علیام، جواب نشنید.
خلاصه گفت: تشییع عقب افتاد. اما حضرت زهرا (علیهاالسلام) جلوتر گفته بود مرا شب دفن کن! مبادا اینها به من تشییع کنند. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) زهرا (علیهاالسلام) را غسل داد، کفن کرد. (مگر اینها مُردهاند؟ هر کسی بگوید اینها مُردهاند، خودش مُرده.) حالا حضرت زهرا (علیهاالسلام) که از دنیا رفته، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گفت: حسنجان! حسینجان! بیایید مادرتان را ببینید! روایت داریم: دستها را از کفن بیرون آورد؛ یک دست به گردن حسن، یک دست به گردن حسین. منادی ندا داد، علی! جدا کن اینها را، ملائکهها طاقت ندارند، کنترل از دست ملائکهها دارد میرود بسکه گریه میکنند. حالا حرکت داد شب، حضرت زهرا (علیهاالسلام) را دفن کرد.
حالا میخواهم قربانتان بروم، یک دمی من میگویم، این دم را إنشاءالله بگویید. آخ!
| علیجان! علیجان! زهرا رفت در قیامت | با پهلوی شکسته، صورت نیلی، عمر زده سیلی | |
| علیجان! علیجان! سرت سلامت، زهرا رفت در قیامت | با پهلوی شکسته، صورت نیلی،عمر زده سیلی | |
| علیجان! علیجان! زهرا رفت در قیامت | با پهلوی شکسته، صورت نیلی، عمر زده سیلی | |
| حسنجان! حسنجان! سرت سلامت، مادر تو رفت در قیامت | با پهلوی شکسته، صورت نیلی، عمر زده سیلی | |
| حسینجان! حسینجان! مادرت رفت در قیامت | با پهلوی شکسته، صورت نیلی، عمر زده سیلی | |
| امام زمان! آقاجان! سرت سلامت، مادرت رفت در قیامت | با پهلوی شکسته، صورت نیلی، عمر زده سیلی | |
| زینبجان! زینبجان! مادر تو رفت در قیامت | با پهلوی شکسته، صورت نیلی، عمر زده سیلی | |
| امامصادق، رئیسمذهب! مادر تو رفت در قیامت | با پهلوی شکسته، صورت نیلی، عمر زده سیلی |
ارجاعات
- ↑ شهادت حضرتزهرا 81 (دقیقه 23) و اربعین 79؛ فرق امام با حجتخدا (دقیقه 38) و هدایت با خداست نه با خلق (دقیقه 5) و العلم نور (دقیقه 50) و مستقل و محدوده (دقیقه 9) و گذشت خانمها (دقیقه 29)
- ↑ شهادت حضرتزهرا 81 و العلم نور 78 و اربعین 79؛ فرق امام با حجتخدا و مستقل و محدوده 91 و هدایت با خداست نه با خلق 81
- ↑ گذشت خانمها 84 و کتاب جامع ولایت
- ↑ عناد ۷۶ (دقیقه ۳۰ و ۳۴ و ۳۵ )
- ↑ ۵٫۰ ۵٫۱ عناد 76
- ↑ عناد ۷۶ (دقیقه ۳۸ و ۳۹)
- ↑ (سوره المائدة، آیه 3)
- ↑ شهادت حضرت زهرا ۹۴، دقیقه 4
- ↑ عارف ولایت حاجحسین خوشلهجه، شهادت حضرت زهرا 94
