العلم نور
بسم الله الرحمن الرحیم
العلم نور | |
---|---|
![]() | |
پخش صوت | پخش |
دانلود صوت | دانلود |
پیدیاف | دریافت |
تاریخ سخنرانی | 1378-01-12 |
کد | 10170 |
«أعوذ بالله من الشیطان العین الرجیم»
«العبد المؤید رسول المکرم أبوالقاسم محمّد»
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة الله و برکاته. السلام علی الحسین و علیّبنالحسین و أولاد الحسین و أهلبیت الحسین و رحمة الله و برکاته
محتویات
- ۱ سؤال کردن و عناد نداشتن. عیب نداشتن انتقاد. مبارزه داشتن آقایی که دکترا دارد با شخصی که فقه و اصول خوانده. سواد سیاهی است
- ۲ قضیه عُدوه و ابوسفیان و نازیدن هر کدام به کارهایشان و تکذیب شدن آنها از طرف امیرالمؤمنین (علیه السلام) و پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم)
- ۳ درس خواندن حاجشیخعباس و مجتهد شدن. کارساز نبودن درس و خوب بودن آن برای دنیا
- ۴ منافق بودن کسیکه میگوید متقی میخواهد به علماء ایراد کند. جوابگو، روایت و حدیث و قرآن و خودِ امام است. از ماوراء اطلاع نداشتن علمای خلقی تا حتی شیخ مفید؛ چون درس را از خلق گرفتهاند
- ۵ ما میخواهیم بدانیم درس القایی کجاست؟ فقه و اصول نجاتدهنده نیست. اتصال شدن ولایت به فقه و اصول و دو بال برای آدم شدن
- ۶ قضیه حاجشیخعباس تهرانی و گرفتن علم از ماوراء
- ۷ خدا به فقه و اصول کاری ندارد؛ اصل تأیید شدن است. مدال دادنِ خلق به خودش. آقا علیاکبر که عِلماً، مَنطقاً، خُلقاً و خَلقاً شبیه به رسولالله (صلی الله علیه و آله و سلم) است. سلمان، حضرت ابوطالب، آقا ابوالفضل، مقداد و علم اولین تا آخرین را داشتن
- ۸ علم را به کسی میدهد که آن را صرف دیگران کند نه صرف خودش. امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) و امامزمان (عجل الله فرجه) باید به تو مدال بدهند نه خلق. جریان سلمان و آن شکارها و هل مِن ناصرش
- ۹ زیدُ النّار و قول امام رضا (علیه السلام) به او. شخصیت خلق درست نیست، ولایت باید به شما شخصیت بدهد. اطاعت کردن و پاسخ ولایت. «العلم نورٌ یقذفه الله فی قلب من یشاء» را به چه کسی میدهد؟
- ۱۰ سواد کانالی است که دنیای شما را اداره میکند. سواد من دارد. نه فقط فقه و اصول و دکتری، بلکه باید خودتان را فدای امامزمان (عجل الله فرجه) کنید؛ آنوقت امامزمان (عجل الله فرجه) خودش را فدای شما میکند. مطیع بودن اصحاب امام حسین (علیه السلام) و پاسخ ولایت به آنها. افشا کردن خدا ولایت را نه خودش را
- ۱۱ «لا إله إلّا الله» یعنی هیچ مؤثری مؤثر نیست. متقی و گفتن «لا إله إلّا الله» به جوانها. «لا إله إلّا الله» گفتن و دنبال تأییدی خلق نرفتن. آدم تسلیم خلق نباید بشود. ولایتِ هر کسی را خواستن. امیرالمؤمنین (علیه السلام) و درِ دکان میثم رفتن
- ۱۲ معلم دنیا. درس خواندن پیش امامزمان (عجل الله فرجه). کنار گذاشتنِ امر خود و امر خدا را اطاعت کردن. فرق خلق با ائمه (علیهم السلام)
- ۱۳ مصداق کسیکه از «العلم نورٌ یقذفه الله» داده شده: حاجشیخعباس و دادن علم به او و فهمیدن آیه قرآن. ممکن است آدم در بیابان باشد و علم به او داده شود
- ۱۴ غدیر مثل عاشورا بوده است؛ امیرالمؤمنین (علیه السلام) و بهتر بلد بودن راههای آسمانی از زمینی. در تمام موقعیات مشکلگشا علی (علیه السلام) است. فرعون و قصد کشتن موسی را کردن و دیدن امیرالمؤمنین (علیه السلام). منصور دوانیقی و قصد کشتن امام صادق (علیه السلام) را کردن
- ۱۵ قبول داشتن تمام آسمانیها و ملائکه به غیر از خلق، غدیر را. مخیّر بودن بشر و از مَلَک بالاتر رفتن. شیعه شدن ابراهیم و «سلام الله علیه» شدنش. خدا سلام به ولایتی که درون ابراهیم است میدهد. زیارت مؤمن. غدیر بوده اما غدیر خُم، عصاره امتحان بیست و دو سال زحمت پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) است
- ۱۶ جهاد اصغر و جهاد اکبر. جهاد اکبر، جهاد با نفس است که مبادا نفس شما امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) را قبول نکند. به حرف پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بودن؛ اما امرش را قبول نکردن. امر اطاعت کردن و صفات الله دادن
- ۱۷ صفات اللهِ اَصبغ و شنیدن نغمههای بهشت و نالههای جهنم. امامزمان (عجل الله فرجه) و روح دادن به فقه و اصول. مخلّد بودن علمای اهلتسنن در جهنم؛ اما امتحان کردن عوامشان. تبریک گفتن عمر به امیرالمؤمنین (علیه السلام) در غدیر خُم و جلسه بنیساعده تشکیل دادن. روز غدیر و آن کسیکه به پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت حرف خودت بود یا خدا؟
- ۱۸ شکرانه رفقا. جسارت به مقصد خدا کردن و کافرِ حربی شدن و خدا کافر اعلامشان کرد
- ۱۹ کار کردن و رضایت خدا و پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را در نظر گرفتن. آخرالزمان، خیلی خانه همدیگر نروید! رفت و آمد کردن با رَحِمِ خود. رَحِم کیست؟
- ۲۰ حسد و کینه داشتن هفت میلیون نفر و دنبال آن دو نفر رفتن. حسد حسنات را میخورد، مثل آتشی که هیزم را بخورد. مبادا حسد و کینه داشته باشید؛ اتصال به آنها میشوید. چرا با ولایت کینه داشتند؟ دو آرزویی که عمر داشت و به آن نرسید.به فکر همدیگر بودن و حزبالله شدن
- ۲۱ امیرالمؤمنین (علیه السلام) و حرفش را در چاه زدن. افشا شدن حرفهای چاه در زمان ظهور امامزمان (عجل الله فرجه). لیاقت نداشتن مردم. تولید جلسه بنیساعده حسینکُشی بود
- ۲۲ خوشترین و بدترین روز برای امیرالمؤمنین (علیه السلام). دنبال تأییدیِ خدا رفتن نه دنبال تأییدیِ خلق. مدال دادن به آنهایی که دنبال خلق نرفتند: راه دادن زهرای عزیز (علیها السلام) آنها را در خانهاش. بلال حرمسرا شد. آمدن عمر و ابابکر به خانه زهرای عزیز (علیها السلام) و رُوبرگرداندن حضرت از آنها
سؤال کردن و عناد نداشتن. عیب نداشتن انتقاد. مبارزه داشتن آقایی که دکترا دارد با شخصی که فقه و اصول خوانده. سواد سیاهی است
رفقای عزیز! بعضیها یک سؤالهایی میکنند، سؤال باید پاسخش را داد. وقتی سؤال شد، آدم باید جواب آن سؤال را بدهد؛ اما آن شخص سؤالکننده عناد نداشته باشد. عناد یکجوری است که نه آن قانع میشود، نه این توان عناد آن را دارد. این یک. انتقاد هم عیب ندارد، من اولِ صحبتم بگویم، انتقاد هم عیب ندارد، انتقاد تأیید شده [است]؛ یعنی علمای اعلام، مروّج احکام آنها [انتقاد را] تأیید کردند. اگر این صحبت من، که میخواهیم إنشاءالله، هم این پاسخ سؤال را بدهیم [و] هم انتقاد کنیم. پس از شنوندگان عزیز خواهش میکنم [که] توجه بفرمایند، یکقدری با تفکر، با تأمل و تفکر توجه بفرمایید. اگر با تفکر این عرض بنده را گوش نکنید، آدم مورد ایراد قرار میگیرد. سؤال میشود که، کسانی هستند که اینها درس خواندند یا هفتاد سال درس خواندند، هشتاد سال درس خواندند، تا حتی به فقه و اصول رسیدند؛ یا این آقا درس خوانده [و] دکتر شده، دکترا دارد [، چطور میشود که معنی قرآن را نمیفهمند؟]. این آقایی که دکترا دارد یا دکتر است، ایشان با آن [کسی] که فقه و اصول خوانده، مبارزه دارد. حالا اگر مبارزه خیلی افشاء ندارند، [اما با هم مبارزه] دارند، شما توجه بفرمایید! انصافاً [و] وجداناً بیوجدانی نکنید، ببینید [که] من حقیقت میگویم یا نه؛ چونکه آن [شخص] میگوید [که] من دکترا دارم، من دکترم، من چیزی فهمیدم، نمیدانم خارج رفتم، چرا؟ به درسش مینازد. آن آقایی هم که فقه و اصول خوانده، آن هم به فقه و اصولش مینازد. اینها با هم مبارزه دارند. به واقع هم [مبارزه] دارند. نه این زیرِ بار آن میرود [و] نه آن زیرِ بار این میرود؛ چونکه آن به سوادش مینازد [و] این هم به سوادش [مینازد؛ اما] سواد، سیاهی است. خودتان هم میدانید و گفتند و بزرگان هم گفتند. این وقتی در واقع به سیاهی خودش مینازد، آن هم به سیاهی خودش مینازد. حالا چرا؟
قضیه عُدوه و ابوسفیان و نازیدن هر کدام به کارهایشان و تکذیب شدن آنها از طرف امیرالمؤمنین (علیه السلام) و پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم)
حالا من یک روایت رویش میگذارم که اول صحبتم [از] شما یک اندازهای خواهش میکنم [که] فکر کنید. ابوسفیان با عُدوه اینها داشتند در مسجد، خانه خدا [یعنی] مسجدالحرام صحبت میکردند. ابوسفیان میگفت که من هستم که سازمان آب دارم. آخر، این خدا لعنت کرده، بزرگ مکّه بود، سازمان آب را گرفته بود، خمرههای خیلی بزرگ تهیه میکرد، ده پانزده روز که حجاج آنجا بودند [به آنها] آب میداد. عُدوه هم خانه خدا را تعمیر میکرد. او میگفت که جان مردم در دست من است، اگر من آب ندهم، اینها میمیرند. آن [یعنی ابوسفیان] هم میگفت باید خانه باشد که تو آب بدهی، پس من کارم مهمتر است. اگر خانه را تعمیر نکنم [و] اینجوری نکنم، خب، خودبهخود [خانه] از بین میرود. امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) آمد [از آنجا] تشریف ببَرد، گفت: [این کارها] برای هیچکدامتان فایدهای ندارد، اینها برای ماوراء شما فایدهای ندارد! آقاجان من! سواد تو و فقه تو به ماوراء وصل نیست، چرا؟ تو به سوادت مینازی، آن هم به سوادش مینازد. حالا اینها خدمت رسولالله (صلی الله علیه و آله و سلم) آمدند، ابوسفیان عرض کرد که، گفت: یا رسولالله! باز دوباره علی این حرفها را [دارد] میزند. گفت: چه حرفی زده؟ گفت: میگوید [که این کارها] برای هیچکدامتان فایده ندارد. گفت: ابوسفیان! اگر شما این آبی که به مردم میدهی، یکی پول به تو ندهد، [آیا به او] میدهی؟ گفت: نه یا رسولالله! من خمره تهیه کردم، نفر تهیه کردم، شتر تهیه کردم. گفت: خب، چه فایدهای [برای تو] دارد؟! تو داری کسب میکنی. به آن [یعنی عدوه] گفت که خب، تو چه میگویی؟ گفت: من خانه خدا را تعمیر میکنم. گفت: از کجا [پول] میآوری؟ گفت: مردم به من میدهند. (من اینجا یک شوخی کردم [و] گفتم [که] ما هم مثل عدوه میمانیم، ما کاری نمیکنیم! چه کار میکنیم که منّت سر کسی بگذاریم؟!) گفت: خب، تو خرجیات را هم میخوری، چه فایدهای دارد؟! پس آن [کسی] که به تو میدهد، اجر میبرد، آن پولی که به تو میدهد، آن چیزی که به تو میدهد، آن [شخص] اجر میبرد، تو چه اجری داری میبری؟!
درس خواندن حاجشیخعباس و مجتهد شدن. کارساز نبودن درس و خوب بودن آن برای دنیا
حالا توجه بفرمایید! من خواهش میکنم [که] توجه بفرمایید! حالا ممکن است این عالِمی که فقه و اصول میخواند، چطور بشود؟ یا آن آقایی که دکترا دارد [و] دکتر است، چطور بشود که [این درس] برایش فایدهای داشته باشد؟ هستند و بودند، خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، من یکی از آنها را نشانتان میدهم، [این افراد] بودند، آن مرحوم حجّت هم بود. من از اینهای دیگر مطلع نیستم، از اینها که مطلعم [میگویم]، من آخر نزدیک هفتاد و خلاصه چهار، پنج سالم است، من آنها که با آنها بودم را میگویم، من کاری به کار کسی ندارم. من گفتم من سیاسی نیستم؛ اما فکری هستم. حالا ایشان رفته [و] فقه و اصول خوانده، خدا رحمتش کند این حاجشیخعباس تهرانی را، نقل کردند، روی منبرها هم نقل کردند، من که نقل نمیکنم. گفت: وقتی مرحوم سید به او گفته بود عباس! برو! تو دیگر از درس من استفاده نمیکنی؛ یعنی مجتهد شدی. حالا ببین میخواهد چه کند؟ این [درس] کارساز نیست، این درس را که تو خواندی، برای دنیایت خوب است؛ خب، دکتر هستی و دکترا داری و عمله نیستی و کار میکنی و زندگیات مُرتّب میشود. تو هم آقایی که فقه و اصول میخوانی! فدایت بشوم، قربانت بروم، تو هم همینجور هستی. خب، این [شخص] آمده از اول [درس] میخواند، اگر منبری بشود که خب پول به او میدهند، روضهخوان بشود، [هم] پول به او میدهند، مدرّس بشود، [هم] یک حقوقی به او میدهند، حالا هم که شده به اصطلاح یک مجتهد شده، خب مردم تأمینش میکنند. این دو نفر از ماوراء اطلاع ندارند.
منافق بودن کسیکه میگوید متقی میخواهد به علماء ایراد کند. جوابگو، روایت و حدیث و قرآن و خودِ امام است. از ماوراء اطلاع نداشتن علمای خلقی تا حتی شیخ مفید؛ چون درس را از خلق گرفتهاند
من الآن یکی را بگویم، تا حتی خودِ شیخ مفید از ماوراء اطلاع ندارد! چونکه اتکایش به فقه و اصولش است. ببین آقاجان! ما داریم انتقاد میکنیم، یک کجدهنی نگوید [که] این به علماء کار دارد! اگر تو [حرف] بزنی، تو بیربط حرف میزنی، تو بیخودی حرف میزنی، توجه کن! ما داریم انتقاد میکنیم، ما داریم جواب سؤال آن آقا را میدهیم که از ما سؤال کرد: چطور میشود [که] بعضیها معنی قرآن را متوجه نیستند؟ چطور میشود [که] بعضیها [متوجه] هستند؟ ما [داریم] جواب میدهیم، نه حالا یک کجدهنی بگوید که ایشان میخواهد به علماء یا [به] اینها ایراد کند. تو آخَر اگر این حرف را میزنی، منافق هستی، والله! منافقی، «المنافقین أشدُّ مِن العذاب»، اگر تو این حرف را بزنی، هر [کسی] که میخواهد بزند، هر [کسی] که این نوار من را گوش میدهد [اگر] این حرف را بزند [منافق است]؛ چونکه ما داریم انتقاد میکنیم [و] جواب این آقا را هم میخواهیم بدهیم. من جواب این آقا را بدهم؟ نه! حدیث و روایت میدهد، قرآن مجید میدهد، خود امام میدهد؛ یعنی امیرالمؤمنین علی (علیه السلام)، خود وجود مبارک امامزمان (عجل الله فرجه) میدهد؛ ما پیغام به شما میدهیم.
حالا آمده، شخصی را پیش شیخ مفید آوردند، میگوید: من زنم آبستن است، مرده است؛ نُه ماهش است. [شیخ مفید] گفت: برو خاکش کن. حالا [شیخ] میبیند [که] یک جوانی آمد و گفت که آقا [امامزمان (عجل الله فرجه)] میگوید: پهلوی چپش [یعنی آن زن] را بشکاف [و] بچه را درآور! پس این [شیخ] نمیداند [و] از ماوراء هم خبر ندارد؛ چونکه از فقه و اصول درسی میفهمد. من پای درس زیادِ [از علماء] رفتم، پای درس آقای گلپایگانی، پای درس آقای حائری، پای درس فیض، خیلی رفتم. اینها هر چه که میگفتند، میگفت: مرحوم سید اینجور گفته، سید رضی اینجور گفته، شیخ اینجور گفته، علامه اینجور گفته، از آنها میبردند [و] یک چیزی را میساختند. من همانجا یکقدری یکوقت ناراحت میشدم؛ پس اینها معلمشان کیست؟ شیخ مفید معلمش کیست؟ بحرالعلوم. این آقا کیست؟ آقای بروجردی. اینها از خلق درس میگیرند. توجه بفرمایید! خواهش میکنم [که] توجه بفرمایید! دلم میخواهد [که] توجه بفرمایید! این آقایانی که فقه و اصول میخوانند، این آقایانی که درس میخوانند، درس را از خلق یاد گرفتند. درس خلق به درد خلق میخورد. از ماوراء مطلع نیست. ما از شیخ مفید، شاید بهتر یا بالاتر کم داشته باشیم. حالا ببین این از درسش استفاده کرده، خیلی هم زحمت کشیده، زحمتشان هم روی سرِ ما.
ما میخواهیم بدانیم درس القایی کجاست؟ فقه و اصول نجاتدهنده نیست. اتصال شدن ولایت به فقه و اصول و دو بال برای آدم شدن
ما میخواهیم ببینیم که آن درسی که شما از ماوراء، دست به ماوراء میزنید [که آن درس] یا نوشیدنی یا القایی باشد، آن [درس] کجاست؟ چطور میشود [که] آدم اینجوری میشود؟ حالا آن جوان میآید [و] میگوید که اینجا پهلوی چپش را بشکاف [و] بچه را درآور، بچه یکقدری بزرگ میشود، توجه بفرمایید! اینجا الآن دارد درست میشود، جواب فضولیها را میگیرد، حالا شیخمفید چهکار میکند؟ اِه! میبیند اگر این کار را کرده بود، خون کرده بود، [برای همین] درِ خانهاش را میبندد، میفهمد فقه و اصول نجاتدهنده نیست! هان! مجتهد شدن، فقه و اصول نجاتدهنده نیست! کار است، کسب است، مگر خودتان به ما نگفتید که اینها [یعنی درس خلق و سواد] سیاهی است؟! چطور حالا سفیدی شده است! آخر مگر خودتان نگفتید؟! ما حرف خودتان را به خودتان میزنیم. سفیدی چیست؟ ولایت به فقه و اصول اتصال شود، ولایت به دکتر اتصال شود، ولایت به چه چیزی اتصال شود؟ به پروفسور اتصال شود؛ آنوقت دوتا بال میشود. حالا میرود [شیخ] آنجا میخوابد و خانه را، درش را میبندد [و] میگوید: من اشتباهکارم! من دیگر حرف نمیزنم! حالا آقا [امامزمان (عجل الله فرجه)] برایش یک پیغامی میدهد [و میفرماید:] نه! تو حرف بزن، ما هوایت را داریم. ببین نمیگوید بزن! ببین چه میگویم! نمیگوید بزن، اجازه زدن به او نداده، چه میگوید؟ میگوید ما هوایت را داریم یک حرفی بزن، یعنی اگر ما هوایت را نداشته باشیم، توی پرتگاه پرت میشوی؛ همساخت که شدی. خیلی توجه بفرمایید، والله! این حرفها خیلی مهم است؛ اما باید توجه بفرمایید [و] فکر بکنید. حالا چه شد؟ این از این.
قضیه حاجشیخعباس تهرانی و گرفتن علم از ماوراء
حالا [داشتیم]حاجشیخعباس تهرانی را میگفتیم، خدا رحمتش کند. حالا که مرحوم سید به او گفته بود برو! این [حاجشیخعباس] چه شده است؟ مجتهد شده است. حالا میفهمد باید چه کند؟ باید یک علمی از ماوراء بگیرد.
تأیید خلق اشتباه بُوَد | تأیید دست نور خدا بُوَد |
حالا این حاجشیخعباس تهرانی را خدا بیامرزد. آقای بُرقعی نقل کرد، بعد از مرگش گفته بود، من هم اعتراض کردم، آقای ایشان هم بود، گفتم: همهاش به ما میگویید مُردهپرست! شما خودتان مُردهپرستید! جداً به آنها گفتم. گفتم: چرا تا حالا نگفتید [که] از این مرد استفاده کنند، حالا که مُرده [است]، گفتی، [آیا] برود از قبرش استفاده کند؟! تا میگویی چه، همینطور میگویید شما مُردهپرستید، یکی میمیرد همینطور میزنید [و میگویید] نمیدانم عالِم ما، نمیدانم سَرور ما، «حجة الإسلام»، شما هم مُردهپرستید، چرا نگفتید؟! پول به شما نمیداد؟! [پول] نداشت [که] به شما بدهد. حالا، حالا [حاجشیخعباس به حرم امام حسین (علیه السلام)] آمده است و [میگوید:] حسینجان! (علیه السلام) قربانت بروم! من میخواهم درس ولایت بخوانم، به من درس بده. [امام حسین (علیه السلام)] گفت: حاجشیخ! آن [کسی] که سر قبر حبیب [بن مظاهر] است، آن اولیای من است، اولیای خداست، برو از آن بپرس. رفت دید دارد گدایی میکند [و میگوید:] حبیبجان! من رُو ندارم [که] به این آقایت حرف بزنم، اینجور کن، اینجور کن، اینجور کن، دارد میگوید! [حاجشیخعباس] روی شانهاش زد، [آن اولیای خدا] دید [که] یک شیخ است [که] اینجوری کرد؛ هان؟! [حاجشیخعباس] قضایا را به او گفت. [آن اولیای خدا] گفت: بیا برویم. رفت آنجا یک کاروانسرا [ست]، دید اینجا چه جور است؟ (آره، ویدئویش اینجاست و رادیو آنجاست و قالیاش را هم چپ انداخته است، عمامهاش هم روی تلویزیون گذاشته!!! والله! دیدم، نه که ندانم!)
این بنده خدا هم همینطوری بود، دید اینجا یک چالهای است و خاکستر تویش است و آنجاست، آره! [آن اولیای خدا] گفت: حاجشیخ! فردا صبح بیا. ایشان [حاجشیخ] میگفت: تا صبح من خوابم نبرد، توی حیاط راه میرفتم، میرفتم [و میگفتم:] خدا! کِی صبح میشود [که] من [پیش او] بروم؟ [بالأخره] صبح شد، [رفتم آنجا و] دیدم [که آن اولیای خدا] صاف خوابیده، یک چیز هم نوشته [و] روی سینهاش گذاشته [که] حسینجان! حالا که من رسوا شدم، من را ببر. حالا مگر حاجشیخعباس دست برداشت؟ حالا چه کرد؟ آمد [و] گفت: آقاجان! این اولیای خدایت مُرد، تو که نمیمیری! من را راهنمایی کن! فقه و اصول را، همه را کنار بگذار! حالا شب خواب دید، [یک طرف] خیمههای امامحسین (علیه السلام) [و آن طرف] آنها [یعنی] یزیدیان، آنها هم خیمهها که آنها زدند، طرف امام حسین (علیه السلام) رفت. امام حسین (علیه السلام) فوراً تقبّل الله به او گفت، یک اسب [و] یک شمشیر به او داد [و فرمود:] عباس! حمله کن! گفت: تا به لشکر حمله کردم، از خواب بیدار شدم. این آقایی که والله! بالله! آقای خمینی دیدنش [یعنی حاجشیخعباس] آمد، من آنجا بودم، همین [آقای خمینی] دم اتاق نشست، هر کاری کرد، گفت: اینجا بیا، گفت: حق استاد [و] شاگردی کجا میرود؟!
بابا! یک همچین آدمی بوده، یک آدم عادی نبوده که، حالا همه علم را کنار ریخت. حالا صحبت میکرد، گفت: من دیدم [که] من نباید بروم بنشینم [و] مرجع بشوم، من باید صحبت کنم، حمله یعنی همین است که میشود. خب، حالا این چه میکند؟ این خبر میدهد. حالا خبر میدهند، از ماوراء خبر به او میدهند. وقتیکه این آدم علم خودش را، فقه [و] اصولش را کنار گذاشت، حالا چه چیزی به او میدهد؟ از «العلم نورٌ یَقذفه الله فی قلب مَن یشاء» به او میدهد. چه کسی به او میدهد؟ امامحسین (علیه السلام). قربانت بروم! چه کسی به تو میدهد؟ آقا امامزمان (عجل الله فرجه) به تو میدهد. کجا میروی اینقدر درس میخوانی؟ بیا این [را] هم بخوان.
خدا به فقه و اصول کاری ندارد؛ اصل تأیید شدن است. مدال دادنِ خلق به خودش. آقا علیاکبر که عِلماً، مَنطقاً، خُلقاً و خَلقاً شبیه به رسولالله (صلی الله علیه و آله و سلم) است. سلمان، حضرت ابوطالب، آقا ابوالفضل، مقداد و علم اولین تا آخرین را داشتن
خب، حالا شما خیال نکنید که این [علم] یک چیزی است که خدای تبارک و تعالی به هر کسیکه بخواهد بدهد، یا آن فقه و اصولش را خوانده، به او داده، نه! خدا احتیاج به فقه و اصول تو ندارد که، خدا احتیاج به دکتریِ شما ندارد که، احتیاج به آن نمیدانم پروفسوری شما ندارد. خلق اینها را برای خودش درست کرده است، خلق اینها را به خودش مدال میدهد، اینها مدال نیست! مدال چیست؟ چیزی که تأیید بشود. حالا شما ببین این آقا علیاکبرِ امامحسین (علیه السلام)، امامحسین (علیه السلام) [دربارهاش] چه میگوید؟ پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) چه گفته است؟ «عِلماً مَنطقاً برسولالله (صلی الله علیه و آله و سلم)، شبیهاً برسولالله (صلی الله علیه و آله و سلم)» این پسر امام است، این موسی مُبرقع هم پسر امام است، پسر جوادالأئمه (علیه السلام) است. مگر اینها یک نور نیستند؟ چرا هیچچیزی دربارهاش [یعنی موسی مُبرقع] نیست؛ [اما] درباره این [یعنی آقا علیاکبر] هست؟ هان؟ چرا سلمان را میگوید: «سلمانُ مِنّا أهلالبیت»؟ چرا میگوید سلمان علم اولین تا آخرین را دارد؟ آقایی که فقه و اصول میخوانی! کجا برای تو گفته [که] تو علم اولین تا آخرین داری؟ هان؟! کجا گفته است؟! عزیزان من! چرا مواظب نیستیم؟! والله! به ماوراء اعتقاد داشته باشید؛ پس او باید بدهد. حضرت ابوطالب کجا رفت درس خواند؟ علم اولین تا آخرین داشت. آقا ابوالفضل علم اولین تا آخرین دارد. مقداد علم اولین تا آخرین دارد. نه اینکه این از «العلم نورٌ یقذفه الله فی قلب من یشاء» به تو میدهد؛ اما علم اولین تا آخرین را به آن میدهد. چرا؟ ببین چه کار دارد میکند.
علم را به کسی میدهد که آن را صرف دیگران کند نه صرف خودش. امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) و امامزمان (عجل الله فرجه) باید به تو مدال بدهند نه خلق. جریان سلمان و آن شکارها و هل مِن ناصرش
روایت داریم، همین سلمان یک عدهای آمدند. ببین، این [یعنی سلمان] علم را صرف خودش میکند، تو این [علمی] که به تو داده، میخواهی صرف خودت بکنی! خب به تو نمیدهد [و] تویش میمانی. بابا! به آن میدهد [که] این را صرف خودش بکند، تو صرف خودش نمیکنی که، خب به تو بدهد [که] چه کنی؟ تو باید الکی چیز کنی و یک چهار نفر یک مدال برایت درست کنند، نمیدانم چه کار کنند، وِلش کن. حالا، تو خودت به خودت مدال میدهی، خلق به تو مدال میدهد! علی (علیه السلام) باید به تو مدال بدهد! آقاجان! امامزمان (عجل الله فرجه) باید به تو مدال بدهد! آن مدال به درد ماوراء میخورد، آن مدال تو را جهنم نمیبرد، آن مدال سِپَر اهل جهنم است! تو چه مدالی داری؟! این مدالها مثل همان لباسهایت میماند [که] میکَنی [و] زمین [میاندازی و] میروی، آن مدال را [هم] آنجا میگذاری. چه مدالی به تو میدهد؟ آنها به تو میدهند، عزیز من! فدایت بشوم! ببین من چه میگویم.
حالا سلمان، آمدهاند [و به او] میگویند: یا سلمان! اگر بخواهی ما بیاییم علی (علیه السلام) را قبول کنیم، این مقصد تو را قبول بکنیم، تو باید این شکارها را بگویی بیایند، سرشان را بِبُری [و] ما بخوریم، بعد هم به آنها بگو برو، تو که میگویی علی (علیه السلام) جان میدهد، تو هم که به تو گفتند «سلمانُ منّا أهلالبیت»، تو هم که جزء اهلبیت هستی. اشاره کرد چند تا شکار آمدند، روایت داریم: سرهای اینها را بُرید و توی یک قَزقُون [دیگ] گذاشت و یک دو تا قُلوه [سنگ] هم زیرش گذاشت، از زیرش آتش میآمد. امیرالمؤمنین (علیه السلام) آمد برود، گفت: سلمان! دیگر از این کارها نکن! گفت: علی! چشم! ببین حالا این [سلمان] میخواهد چند نفر را چه کند؟ دستشان را بگیرد [و] این طرف بیاورد، دارد اینجا خرج میکند، هان! حالا وقتی این کار را کرد، اینها [شکارها را] خوردند و استخوانهایش را گذاشتند و به اجازه ولایت، به اجازه خدا امر کرد: اینها [یعنی شکارها] پریدند [و] رفتند، گفتند: عجب سِحری کردی، تو سِحر [و] جادو کردی! ببین امیرالمؤمنین (علیه السلام) اینجا میدانست که اینها میگویند [که] سحر [و] جادو میکنی؛ اما آن [سلمان] چه کرد؟ باباجان! عزیز من! آن دارد، ببین دارد خرج خودش [ولایت] میکند. این سلمان عین امام حسین (علیه السلام) است، دارد «هل مِن ناصر» میگوید، این [سلمان] به اینجور «هل مِن ناصر» میگوید، [تا] چهار نفر این طرف بیایند. اما تو میخواهی چه کنی؟ اگر من داشته باشم، من میخواهم چه کنم؟ هان؟ میخواهم مؤمن را خجالت بدهم، میخواهم مردم را خجالت بدهم، میخواهم بگویم من! به تو بدهد چه کنی؟ حالا.
زیدُ النّار و قول امام رضا (علیه السلام) به او. شخصیت خلق درست نیست، ولایت باید به شما شخصیت بدهد. اطاعت کردن و پاسخ ولایت. «العلم نورٌ یقذفه الله فی قلب من یشاء» را به چه کسی میدهد؟
حالا پس بنا شد که این [یعنی دادن علم] تا حتی به امامزادگی هم نیست! مگر این زید نیست که امامرضا (علیه السلام) به او میگوید: برادر! گول مردمان، بقالهای مدینه را نخور که به تو میگویند پدرت امام است، برادرت امام است، [خدا] تو را میسوزاند! [امام] دارد به برادرش میگوید. عزیز من! ما چه چیزی داریم میگوییم؟! چرا؟ حواسش پیش خلیفه وقت است، از آن کانال میخواهد استفاده کند. آن هم از آن کانال استفاده میکند [که] یک شخصیتی به این میدهد، آن شخصیتی که خلق به او داده، فردا میخواهد [به آن شخصیت] مباهات کند، آن شخصیت درست نیست. چه کسی باید به تو شخصیت بدهد؟ ولایت به تو بدهد. الآن چه کسی به تو بدهد؟ آقا امامزمان (عجل الله فرجه) به تو بدهد. حالا این مطلب روشن شد یا نه؟ این آقای دکتر هم همینجور است، چطور بشود اینجوری بشود؟ [باید] اطاعت کند، هان! این پروفسور چه کار بکند؟ [باید] اطاعت کند. وقتی اطاعت کرد؛ آنوقت به او چه میدهد؟ پاسخ به او میدهد، صفاتالله دارد. الحمد لله من تملق نگویم، شما همهتان صفاتالله دارید. صفاتالله به شما چه میدهد؟ نمره میدهد. امر خدا را اطاعت کنید. حالا چطور میشود؟
حالا ببین چه میشود، مگر نداریم در زیارت [ که امامزمان (عجل الله فرجه)] میگوید «السلام علیک یا مُطیع لِلّه و لِرسوله عبدُ الصالح» پدر و مادرم به قربانت؟! بیایید مطیع خدا و رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بشوید، ما حرف دیگر نداریم که توی این عالم بزنیم. مگر ما یک چیز تازه اینجا آوردیم؟ ما میگوییم باباجان! بیایید شهدای کربلا بشوید، چرا شدند؟! این [ها] چه کسی بود[ند]؟ مگر زهیر چه کاره است؟ مگر آن غلام چه کاره است؟ اینها آیةالله بودند؟ اینها فقه خواندند؟ اینها اصول خواندند؟ هان؟ بابا! آن [کسی] که [فقه و اصول] خواند که حسینِ (علیه السلام) ما را کشت! آن [کسی] که خواند که حسینِ (علیه السلام) ما را کشت! اینها که [فقه و اصول] نخواندند [که] امامزمان (عجل الله فرجه) میگوید پدر و مادرم به قربانتان! باز میگویند تند میشوی، آخر چرا متوجه نیستید؟! آن [کسی] که خواند [مگر حسینکُش نشد؟!] مگر شریح قاضی [درس] نخواند؟! شما چه کار دارید میکنید؟! چرا بیدار نمیشوید؟! باز دوباره میگویند چطور این بیسواد آیه قرآن را میفهمد؟! میخواهی [قرآن را] نفهمد؟ میخواهی آن بفهمد؟ باباجان! عزیزمن! قربانتان بروم، فدایتان بشوم، بیایید اندیشه داشته باشید، بیایید فکر داشته باشید، بیایید با فکر کار بکنید.
سواد کانالی است که دنیای شما را اداره میکند. سواد من دارد. نه فقط فقه و اصول و دکتری، بلکه باید خودتان را فدای امامزمان (عجل الله فرجه) کنید؛ آنوقت امامزمان (عجل الله فرجه) خودش را فدای شما میکند. مطیع بودن اصحاب امام حسین (علیه السلام) و پاسخ ولایت به آنها. افشا کردن خدا ولایت را نه خودش را
«إنّما الدنیا فناء و الآخرة بقاء» والله! به دینم قسم! صدی نود تای مردم، [برایشان] دنیا بقاست و آخرت فنا شده است! همینجوری اینجوری، اینجوری شدید، چرا اینجوری میشویم؟! پس بنا شد که سواد خوب است، دکترا خوب است، دکتر خوب است، فقه خوب است، اصول خوب است، باید بخوانید، اینها را باید فدای ولایت بکنید. تمام اینها را کنار بگذارید [و] تسلیم امامزمانتان بشوید! آن [سواد] یک کانالی است که دنیای شما را اداره میکند؛ اما از آن کانال به ماوراء نخواهید رسید. چرا؟ [سواد] من دارد. چیزی که من دارد، من را باید کنار بگذاری، بگویی: آقا امامزمان! تویی! همساخت [یعنی همینطور] که هست؛ نه فقه و اصولت را فدا کنی، نه دکتریت را فدا کنی؛ این [ها] را فدا کنی، باز چیزی نیست، [باید] خودت را فدا کنی! باید خودمان را فدای آقا امامزمان (عجل الله فرجه) کنیم! آنوقت چه میشویم؟ آن [یعنی امامزمان (عجل الله فرجه)] هم خودش را فدایت میکند. مگر اصحاب امام حسین (علیه السلام) این کار را نکردند؟ آقا امام [زمان (عجل الله فرجه)] چه میگوید؟ باباجان من! خیلی حرف است! به روح تمام آیات! به روح قرآن! خیلی این حرفها فکر میخواهد! مگر امامزمان (عجل الله فرجه) که میگوید پدر و مادرم به قربانتان، یک خلقت [دارد] میگوید: ای غلام سیاه! ای حبیببنمظاهر! ای زُهیر! ای بُهیر! [جان خودم و پدر و مادرم] به قربانت! کجا رفتید؟ کجا رسیدید؟ چرا [اینطور است]؟ مطیع است. ولایت به تو پاسخ میدهد. اینها، ولایت هماهنگ است. ولایت با قرآن هماهنگ است، با خدا هماهنگ است. تمام اینها، اینها همهشان در اصل یکی هستند. حالا تو بگو امام حسین (علیه السلام) [را] هم با خدا یکی کرد! خب عقلت نمیرسد [که] من چه میگویم! خودِ خدا، امرش خداست، [قبلاً] گفتم [که] پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) امرش خداست. چرا؟ اگر ما میگوییم خدا، تو نمیکِشی! صریح میگویم [که] نمیکِشی. مگر خدا جسم است؟! خدا چه چیزی است؟ خدا چطور است؟ چرا تو اینها را یکی کردی؟ اگر گفتی [خدا را با امام حسین (علیه السلام)] یکی کردی، [تو] نمیفهمی، والله! به دینم! نمیفهمی! مگر خدا جسم است که من با آن یکی کردم؟! آن یکقدری بالاتر است [و] این پایینتر! چرا ما نمیفهمیم؟! خدا امرش است، ما امر خدا را قبول داریم. امرش افشاء شده، نه خود خدا! خدا ولایت را افشاء میکند، نه خودش را! اِه! اگر خدا خودش را افشاء کند؛ پس معلوم میشود خودش یک چیزی است، یعنی یک جسمی است. آیا فهمیدی؟! باباجان! من گفتم که یک مُشت [تعدادی] جوان میخواستند اینجا بیایند، گفتم: من میخواهم «لا إله إلّا الله» به شما بگویم، میتوانم «لا إله إلّا الله» به شما بگویم؟! [حالا] من که نمیتوانم بگویم، شما را هم نمیپذیرم.
«لا إله إلّا الله» یعنی هیچ مؤثری مؤثر نیست. متقی و گفتن «لا إله إلّا الله» به جوانها. «لا إله إلّا الله» گفتن و دنبال تأییدی خلق نرفتن. آدم تسلیم خلق نباید بشود. ولایتِ هر کسی را خواستن. امیرالمؤمنین (علیه السلام) و درِ دکان میثم رفتن
«لا إله إلّا الله» یعنی هیچ مؤثری مؤثر نیست. آقاجان! تو با چه کسی، چند تا مؤثر داری، میتوانم بگویم؟! پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) حالا بیا، حالا الآن میگویند [که] این دوباره خودش را پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) کرد، هر چه میخواهید بگویید. هر کسی این حرف را بزند، مثل ایناست که به قول یارو میگفت که دریا به دهان سگ نجس نمیشود. من کِی میخواهم خودم را پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) کنم؟! مگر اول، پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نگفت «قولوا لا إله إلّا الله [تُفلِحوا]»؟ بگویید لا إله إلّا الله [تا رستگار شوید]، ما میتوانیم «لا إله إلّا الله» به یک جوان بگوییم؟! یک آقایی اینجا آمد [و] یک پیشنهاد داد که من فلان حسینیه [را] ساختم و جوانها را جمع میکنم. گفتم: من هر وقت توانستم به این جوانها مثل پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بگویم [که گفت قولوا لا إله إلّا الله:] بگو لا إله إلّا الله؛ [من] میآیم؛ من نمیتوانم بگویم.
رفقای عزیز! ببین «لا إله إلّا الله» خیلی مؤثر است، چونکه پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) «صلواتُ الله و سلامه علیه» (یک صلوات بفرستید) وقتی ایشان به پیغمبری مبعوث شد، خدای تبارک و تعالی گفت: بگو «لا إله إلّا الله». «قُولوا لا إله إلّا الله [تُفلحوا]». پس من الآن خدمت بزرگیتان عرض میکنم، ما اول باید «لا إله إلّا الله» بگوییم. «لا إله إلّا الله» را به این آقا گفتم، گفتم یعنی ما هیچ مؤثری را مؤثر ندانیم. اگر شما یک دانه «لا إله إلّا الله» گفتید، دیگر پیش آنها که تأیید نیستند، دنبالش نمیروی که؛ چونکه تو «لا إله إلّا الله»ات ناقص است، دنبال آنها میروی. یکی هم مؤثر میدانی [که] دنبالش میروی. من بارها به شما گفتم، گفتم: عزیزان من! ولایتِ هر کسی را بخواهید. آدم تسلیم خلق نباید بشود. یک کارگر تسلیم اُستادش که میشود، میخواهد کار را در بِبَرد [یعنی یاد بگیرد]! ببین من چه دارم میگویم! راجع به ولایت هیچکس نباید تسلیم خلق بشود! خلق خودش باید تسلیم است. مگر آن خلق «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ یا أیّها الذّین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیما» مگر آن خلق این حرف را قبول ندارد؟! خودش تسلیم است. ما نباید تسلیم خلق بشویم؛ [اما] تسلیم ولایت، چرا، باید بشویم. من به قربان امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) بروم، چرا درِ دکان میثم میرود؟ دارد ولایتش را ترجیح میکند، ولایتش را تصدیق میکند. من جسارت است این حرف را بزنم، اما میزنم. علی (علیه السلام) تسلیم ولایت است، ولایت کیست؟ خودش است، تسلیم خودش است. هان! این «لا إله إلّا الله» یعنی این! خب انصافاً کداممان «لا إله إلّا الله» گفتیم؟
معلم دنیا. درس خواندن پیش امامزمان (عجل الله فرجه). کنار گذاشتنِ امر خود و امر خدا را اطاعت کردن. فرق خلق با ائمه (علیهم السلام)
حالا من دوباره تکرار میکنم، من مبادا یکوقت خدای نخواسته به علمای اعلام [و] به کسی که فقه و اصول خوانده، خواستم جسارت کنم، من اصلاً توی این فکر نیستم، گفتم [ما] با هم انتقاد کردیم [و] ما جواب سؤال را دادیم. باز دارم میگویم: ما گفتیم [که] آن [سواد] به ماوراء نمیرساند! چونکه شما رفتی درس پیش خلق خواندی، خلق به درد دنیایت میخورد، شما باید معلم ببینی، [تا] پروفسور بشوی [و] دکتر بشوی، معلم، معلم دنیاست؛ حالا باید چه کار بکنیم؟ آقاجان من! اینها را، همه را کنار بگذارید، بیایید پیش امامزمان (عجل الله فرجه) بروید [و] درس بخوانید. آن درس چیست؟ امرش را اطاعت کنید، امر خودت را کنار بگذارید. وقتی شما امر خودت را کنار گذاشتی، داری امر آن را اطاعت میکنی. پس من در جای دیگر هم گفتم، گفتم که پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) امرش، امر خداست. امام امرش، امر خداست. خلق میگوید بیا امر من را اطاعت کن، آنها [یعنی ائمه (علیهم السلام)] میگویند بیا امر خدا را اطاعت کن. فرق خلق با ائمه ما ایناست! حالا متوجه باشید عزیزان من! حالا گفتیم ایشان هم میتواند این کار را بکند، همه اینها را کنار بگذارد [و] این طرف بیاید؛ آنوقت ببین چه جوریاش میکند! آنوقت صفاتالله به او میدهد.
مصداق کسیکه از «العلم نورٌ یقذفه الله» داده شده: حاجشیخعباس و دادن علم به او و فهمیدن آیه قرآن. ممکن است آدم در بیابان باشد و علم به او داده شود
خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، یک آیه قرآنی بود [که] آن دامادش خسروشاهی استخاره کرد، بسمالله هم نوشته بود. گفت: این استخاره بد است. ببین حالا این چیست؟ این را چه کرده است؟ این را فراموش کردم [که بگویم]، وقتی [امر خودش را] کنار گذاشت، حالا به او میدهد؛ از «العلم نورٌ یقذفه الله فی قلب من یشاء» به او داده است. حالا گفت، خودش گفت، نمیخواهم اسم بیاورم؛ گفت: پیشِ سه، چهار تا از علمای مهم آن زمان رفتم، همه بودند؛ آقای صدر بود و آقای نمیدانم فیض بود و آقای کبیر بود. گفتش که یکدفعه حاجشیخعباس گفت: من به غیر [از] بروجردی هیچکس را راجع به این قبول ندارم. خودش گفت رفتم به آن گفتم، به آقای بروجردی گفتم: این آقا اینجور گفته، این اینجور گفته، اینجور گفته، حاج شیخعباس اینجور گفته، گفت: [بروجردی] یک فکری کرد [و] گفت: تهرانی درست میگوید، تهرانی درست میگوید. ببین [حاجشیخعباس] آیه قرآن را میفهمد. از کجا میفهمد؟ از «العلم نورٌ یقذفه الله فی قلب من یشاء» [میفهمد]، از درسی که خلق به او داده نمیفهمد. حالا ممکن است، بابا توی بیابان است، آن [علم] را به او داده باشد! ممکن است [که] چوپان است، آن [علم] را به او داده باشد. هان؟! به او میدهد؛ آنوقت [آیه قرآن را] متوجه میشود. باباجان! عزیزجان! ما داریم روانهتان میکنیم [و] میگوییم راه ایناست، ما خلاف که نمیکنیم که، من خلافکار هستم؛ اما در این حرف خلاف نمیکنم. ما میگوییم راه ایناست، بیایید آنجا بروید؛ حالا ببینید میفهمید یا نه؟! ما میفهمیم یا نه؟! (یک صلوات بفرستید)
غدیر مثل عاشورا بوده است؛ امیرالمؤمنین (علیه السلام) و بهتر بلد بودن راههای آسمانی از زمینی. در تمام موقعیات مشکلگشا علی (علیه السلام) است. فرعون و قصد کشتن موسی را کردن و دیدن امیرالمؤمنین (علیه السلام). منصور دوانیقی و قصد کشتن امام صادق (علیه السلام) را کردن
ببین، عزیزان من! من بنا شد [که] یکقدری از غدیر صحبت بکنم. من به شما گفتم [که] این غدیر مثل عاشورا بوده است، عاشورا از زمان حضرت آدم، عاشورا بوده است. این عاشورا نیست که ما حالا چند جور [و] آنجور عوضش کردیم و اینجوریاش میکنیم، نه، عاشورا بوده است. غدیر هم بوده است. این غدیر، این غدیر نیست که خدا برای ما، ما چهار نفر که غدیر معلوم نمیکند. این غدیر بود، حق است، ببین من چه دارم میگویم، این غدیر بوده است! چرا امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) میگوید: من راههای آسمانی را بهتر بلد هستم تا زمین؟ [یعنی امیرالمؤمنین (علیه السلام)] بوده [است]! یکی از بدبختیهای ما ایناست [که] ما اینها [یعنی ائمه (علیهم السلام)] را توی خلق میآوریم [و] جزء خلق حساب میکنیم، اینها که توی خلق نبودند که! مگر امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) نمیگوید [که] من با همه پیغمبرها آمدم؛ اما با پیغمبر آخرالزمان (صلی الله علیه و آله و سلم) آشکارا آمدم؟! مشکلگشا این نیست که چهار تا نخود و لوبیا و نمیدانم نخود و پسته میستانی [یعنی میخری و به مردم] میدهی، مشکلگشا علی (علیه السلام) [است که] با تمام صد و بیست و چهار هزار پیغمبر بوده است. هر کجا که آنها گیر میافتادند، علی (علیه السلام) چیز میکرده؛ [یعنی] رفع مشکلشان را میکرده. روایت صحیح داریم: فرعون یک قصدی برای موسی کرد، یک شخصی را دید، همینساخت [یعنی همینطور] بدنش بنا کرد [به] چندیدن [یعنی لرزیدن]. از امام صادق (علیه السلام) سؤال میکند، میگوید: امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) بود. این منصور دوانیقی میخواست جنایت بکند، یک کسی را دید. در تمام موقعیات، مشکلگشا علی (علیه السلام) است.
قبول داشتن تمام آسمانیها و ملائکه به غیر از خلق، غدیر را. مخیّر بودن بشر و از مَلَک بالاتر رفتن. شیعه شدن ابراهیم و «سلام الله علیه» شدنش. خدا سلام به ولایتی که درون ابراهیم است میدهد. زیارت مؤمن. غدیر بوده اما غدیر خُم، عصاره امتحان بیست و دو سال زحمت پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) است
حالا ببین من چه میخواهم به شما عرض کنم، پس این غدیر بوده است، تمام ملائکهها، تمام آسمانیها به غیر از خلق، غدیر را قبول کردند! چرا؟ خلق مخیّر بود. چرا این آدم، مثل یک مؤمن از ملائکهها بالاتر است؟ چونکه مخیّر است. اگر مخیّر بودنش را کنار گذاشت [و] امر خدا را اطاعت کرد؛ [آنوقت] از مَلَک بالاتر است، تا حتی از انبیاء [هم] به غیر از پیغمبر آخرالزمان (صلی الله علیه و آله و سلم) [بالاتر است]. چرا ابراهیم برجستگی پیدا کرد؟ شیعه شد. تمام «سلام الله» [علیه که به] ابراهیم [میدهد]، به چه کسی سلام میدهد؟ به علی (علیه السلام) میدهد. به آنکه تویش است میدهد. مگر نداریم [که] میگوید یک مؤمنی را زیارت کنی، ثواب دوازده امام، چهارده معصوم (علیهم السلام) به تو میدهد؟ چرا؟ این مؤمن محبت دوازده امام، چهارده معصوم (علیهم السلام) دارد، تو میروی آن نور را زیارت میکنی. این را شما بدان: اگر به حضرت ابراهیم «سلام الله علیه» میگویند، سلام به ولایت میکند. حالا شما حسابش را بکن، غدیر بودهاست. حالا این [غدیر خُم] چیست؟ این [غدیر خُم] عصاره امتحان بیست و دو سال زحمت پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) است. بیست و دو سال پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) زحمت کشیده، دندانش را شکستند، پایش آسیب دیده، زبانم لال! چقدر خاکستر روی سرش میریختند، تمام اینها را تحمل کرده، چرا تحمل کرد؟ چرا پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) تحمل کرد؟ مگر، پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) [که] نَفَسِ همه خلقت در قبضه قدرتش است، مگر نمیخواست بگوید خشک شد؟! یکوقت یک اشاره کرد، یک کسی یک آهن آنجا برد [که از] بالای مسجد روی سر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بیندازد؛ امر کرد دور گردنش [یعنی دور گردن خودش] گشت، نعرهاش بلند شد. دید باز نمیشود که، پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد [و] مثل یک حلوا [حلقه آهن را] اینجوریاش کرد، همچنین کرد [و آن را] آنجا انداخت. [پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم)]گفت: ببین من میتوانم [این کار را] بکنم. آیا متوجه شدیم [که] چرا پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) این همه تحمل کرد؟ وقتیکه از «العلم نورٌ یقذفه الله فی قلب من یشاء» نداری، والله! به حضرت عباس قسم! ما آنجوری که باید متوجه بشویم، [متوجه] نشدیم! چرا پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) این همه تحمل کرد؟ از برای آن امری که خدا به او کرده بود، یعنی [آن امر] علی (علیه السلام) بود؛ [پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم)] به واسطه آن امری که داشت، تمام این تحملها را کرد.
جهاد اصغر و جهاد اکبر. جهاد اکبر، جهاد با نفس است که مبادا نفس شما امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) را قبول نکند. به حرف پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بودن؛ اما امرش را قبول نکردن. امر اطاعت کردن و صفات الله دادن
حالا شما حسابش را بکن، پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هم هشدار داد، یک جنگی بود [که] شش ماه طول کشید. حالا [پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم)] اینها را همه [را یعنی اصحاب را] پشت مدینه آورد، گفت که این جهاد اصغر است، بیایید مواظب جهاد اکبر باشید. [گفتند:] یا رسولالله! جهاد اکبر چیست؟ [فرمود:] جهاد با نفس. مبادا نفس شما جوری بشود [که] علی (علیه السلام) را قبول نکنید! والله! پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) دارد این را میگوید! همانطور هم شد. حالا همه اینها [یعنی اهلتسنن] به حرف پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هستند. باباجان! ببین من دارم چه به شما میگویم. به دینم قسم! به ایمانم قسم! بیدین از دنیا بروم! چه میدانی [که] چقدر به خدا التماس کردم [و] گفتم: خدایا! شاید [این] نوار آخر من باشد، من دیگر معلوم نیست [که] تا سال دیگر باشم، این [نوار] یکجوری باشد که خیلی برجستگی برای این رفقا داشتهباشد. یکجوری باشد که اینها به درد ماوراءشان بخورد. شما خیال کردی [که] من حرف همینطور دارم میزنم، من دست خودم که نیست. آنقدر من التماس کردم [و] گفتم: این [نوار] برجستگی توحیدی داشته باشد. من دارم همینجور که حرف میزنم، میبینم اینها [یعنی این حرفها] توحیدی است.
حالا چرا اینها، این جمعیت بیست و دو سال دارند جنگ میکنند، اینها به حرف پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هستند؛ [اما] به امر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نیستند؟! رفقا! همچنین صاف به شما بگویم، الآن ماها هم داریم علی، علی میکنیم، امامزمان امامزمان میکنیم؛ [اما] ما امر را کم اطاعت میکنیم! الآن این امامزمان (عجل الله فرجه) [که در ظاهر] نیست؛ [ولی] امرش که هست، امرش چیست؟ به تو گفته [که] غش معامله نکن، به تو گفته [که] نگاه به زن مردم نکن، به تو گفته [که] گوش به آن چیزهایی که من گفتم نده، به تو گفته [که] خُدعه نکن، به تو گفته [که] معامله رَبَوی نکن، به تو گفته [که] نزول نخور، به تو گفته [که] حرف پدر [و] مادر [ت] را بشنو، به تو گفته [که] یک نفر را محض ولایتش بخواه، به تو گفته [که] امر خدا را از امر زنت بالاتر بدان! إلی ماشاءالله [یعنی تا آنچه که خدا بخواهد] که ما چقدر اینها [یعنی از این امرها] را داریم! کدامش را عمل میکنیم؟! هان؟! عزیز من! اگر تو [امر را] اطاعت کردی، به ماوراء میرسی. والله! اگر تو [امر را] اطاعت کردی، صفات الله به تو میدهد [و] عالَمی را میبینی.
صفات اللهِ اَصبغ و شنیدن نغمههای بهشت و نالههای جهنم. امامزمان (عجل الله فرجه) و روح دادن به فقه و اصول. مخلّد بودن علمای اهلتسنن در جهنم؛ اما امتحان کردن عوامشان. تبریک گفتن عمر به امیرالمؤمنین (علیه السلام) در غدیر خُم و جلسه بنیساعده تشکیل دادن. روز غدیر و آن کسیکه به پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت حرف خودت بود یا خدا؟
مگر اَصبغ نیست [که] خدمت پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمده؟ ببین به او [صفات الله] داده، آخر اصبغ چه کاره است؟ فقه خوانده، اصول خوانده، اصولخوانها! فقهخوانها! دارم به شما میگویم. باباجان! درست است [که] خیلی ترقی کردید، زحمت کشیدید، ما تشکر از شما میکنیم، والله! به دینم! من تقلید میکنم؛ اما بیایید اَصبغ بشوید! من میخواهم شما اَصبغ بشوید! حالا [پیش پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم)] آمده، [پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به او] میگوید: چطوری؟ میگوید: یا رسولالله! جهنم را دارم میبینم، [و] صدای نالهشان را میشنوم، بهشت را دارم میبینم [و] صدای نالهشان [نغمهشان] را هم میشنوم. میخواهی اینها که دور و بَرت هستند [را] بگویم [که] چه کاره هستند؟ گفت: لب گزیدش مصطفی! گفت: یعنی که بس! اَصبغ! بس است. خب بفرما! این چه جوری شده؟ فقه خوانده؟! اصول خوانده؟! چه چیزی خوانده؟! بیا آرام بگیر! من میگویم [که] این [فقه و اصول] را پرچم نجاتت نکن! نجات چیز دیگری است. نجات آناست که روح به فقه و اصولت بدهد. چه کسی میدهد؟ امامزمان (عجل الله فرجه) میدهد. چه کسی میدهد؟ امر میدهد؛ پس من جسارت نکردم، من دارم انتقاد میکنم.
حالا عزیز من! گوش بده ببین [که] چه میگویم، هفت میلیون مسلمان دارد «لا إله إلّا الله» میگوید، هفت میلیون مسلمان «محمّد رسولالله (صلی الله علیه و آله و سلم)» میگوید، هفت میلیون مسلمان، بیشترشان مکّه میآیند، چه میگویند؟ حاجیها! چه میگویید؟ لبّیک میگویید، به چه کسی لبّیک میگویید؟ والله! این حاجی به شیطان لبّیک میگوید، [به] شیطان لبّیک میگوید. اگر فقه و اصول شما را نجات میدهد، مگر اهلتسنّن فقه و اصول نمیخوانند؟! چرا اهل جهنم هستند؟! عزیزان من! ببین من دارم چه به شما میگویم، فقه و اصول خواندنِ اهلتسنن، اینها در آتش مخلّد هستند، آن عوامشان مخلّد نیستند؛ [خدا آنها را] امتحان میکند. پس فقه و اصولی که ولایت [در آن] نباشد، چیست؟ مخلّد در جهنم هستی. چرا بیدار نمیشوید؟! [البته] من اهلتسنّن را میگویم. آقاجان من! بیدار باش! قربانت بروم که داری درس میخوانی! ببین چه درسی داری میخوانی! کجا داری میروی؟! بیا خودت را دیگر آنجا بگذار، ببین عوامِ اهلتسنّن، بهتر از آنها هستند که فقه و اصول میخوانند. خدا میگوید ما آنها را امتحان میکنیم؛ اما میگوید اینها [یعنی علماءشان] اهل آتش هستند. بروید بخوانید ببینید. حالا ببین من چه دارم به شما میگویم! این هفت میلیون، اینها حرف پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را میشنوند؛ [اما] امر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را اطاعت نمیکنند. امر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) چه بود؟ امر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آنموقعیکه خدای تبارک و تعالی امر کرد: یا محمّد! (صلوات بفرستید) باید علی (علیه السلام) را معرفی کنی! باید معرفی کنی، درست است؟ حالا معرفی کرد. روایت صحیح داریم [که] خدا لعنتش کند این عُمر [را که] بَخٍ بَخٍ [یعنی تبریک] گفت و آن جلسه بنیساعده را درست کرد و امر را اطاعت نکرد، من حرفم سر امر است. اتفاقاً یک نفر بود، به پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت که خودت گفتی یا خدا؟ [پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم)] جواب آن [شخص] را داد [و] گفت: خدا. گفت: اگر تو راست میگویی یک آتش بیاید [و] من را بسوزاند، فوراً یک آتش آمد [و] این [شخص] جِزغاله شد. ببین دارد به مردم چه میگوید؟ میگوید خدا گفته است! پس اینها کدامشان «لا إله إلّا الله» گفته بودند؟ هان؟
پس من میگویم: عزیزان من! بیایید «لا إله إلّا الله» بگوییم، دوباره تکرار میکنم، ببین اینها را، اینها به حرف پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هستند؛ [اما] به امر نیستند! ما هم به حرف هستیم، [یعنی] نماز میخوانیم، روزه میگیریم، خمس میدهیم، این کارها را میکنیم؛ اما امرش چیست؟ باباجان! امر کرده [که] تو الآن نرو، آخر ششصد هزار تومان، پانصد هزار تومان خرج کن [و] دور این چهارچوبها بگرد! بیاور [و] به این بنده خدا بده که ندارد؛ بابا! لامروّت! به این پدر بیچارهات که بیکار است بده، خبر دارم [که] بابایش بیکار است دارد دوتا سیگار میفروشد؛ [اما] این [خودش] کربلا رفته است. حالا کار دیگر هم میکند، یک پول هم توی دستش میگذارند، آن هیچچیز، آن یک حرف دیگر است. من اسم کسی را نمیآورم. عزیز من! فدایت بشوم! کجا میروی؟! تو هر سال مکّه میروی [که] چه کنی؟ [بیا] امر را اطاعت کن.
شکرانه رفقا. جسارت به مقصد خدا کردن و کافرِ حربی شدن و خدا کافر اعلامشان کرد
حالا شما اگر امر را اطاعت کنید، شما هم همان هستی، از «العلم یقذفه الله فی قلب من یشاء» به تو میدهد، ما حرفمان سر این است: عزیزان من! والله! بالله! تالله! من به این اهلمجلس نمیگویم، این نوار من را کس دیگری [هم] میشنود، شما الآن همهتان زیر این آسمان، بهترین مردم هستید، من شهادت میدهم، هم امر را اطاعت میکنید [و هم] شما صفاتالله دارید. من یکوقت خیال نکنید [که] یک گوشه [و] کنایه به شماها بزنم، اگر من [گوشه و کنایه] بزنم خدا من را نیامرزد، من این نوار را میفهمم [که] مِن بعد مردم میشنوند [و] افشاء خواهد شد. الآن ما در دسترس کسی نمیگذاریم؛ [اما] مِن بعد افشاء خواهد شد. دوباره تکرار میکنم، ببین اینها حرف میشنیدند، [اما] امر را اطاعت نکردند، خب همه اهل آتش شدند. حالا آنها چه جور شدند؟ من منظورم این است، ببین تا اینها جسارت به ولایت نکرده بودند [و] کافر حربی نبودند، خدا اینها را کافر اعلام نمیکرد. وقتیکه زهرای عزیز (علیها السلام) را زدند، وقتی محسن را کشتند، وقتی طناب گردن علی (علیه السلام) انداختند، وقتی خالدبنولید شمشیر بالای سر علی (علیه السلام) گرفت، خدا یکدفعه افشایشان کرد [و] گفت: اینها بعد از رسولالله (صلی الله علیه و آله و سلم) کافر شدند! چرا؟ جسارت به ولایت کردند! جسارت به چه کسی کردند؟ به امر خدا کردند. جسارت به چه کسی کردند؟ به مقصد خدا کردند. [آنوقت] خدا کافر اعلامشان کرد. عزیزان من! [اینها] به چه چیزی کافر شدند؟ کافر به ولایت شدند. بیایید ما متوجه باشیم [که] مبادا اینجوری باشیم! عزیزان من! فدایتان بشوم، بیایید شب و روز فکر کنید. وقتیکه کافر حربی شدند، خدا کافر اعلامشان کرد.
کار کردن و رضایت خدا و پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را در نظر گرفتن. آخرالزمان، خیلی خانه همدیگر نروید! رفت و آمد کردن با رَحِمِ خود. رَحِم کیست؟
ما یک عدهای هستیم [که] الحمد لله شکر رب العالمین اینجوری نیستیم، ما یک نقصانی داریم، این نقصان هم إنشاءالله امیدوارم که رفعش بشود، الآن میخواهید یک کاری بکنید، ببینید خدا راضی است، پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) راضی است؛ [آنوقت آن کار را بکنید.] باباجان! عزیز من! رضایت خانمهایتان را اینجا بگذارید، رضایت رفقایت را اینجا بگذار، رفقا که آنها که دعوتت میکنند، نمیدانم ما مثل آن بشویم، فلان بشویم، چرا میگوید آخرالزمان با همدیگر خیلی خانه همدیگر نروید؟ چرا؟ الآن میروی میبینی این یک تلویزیون دارد، یک تلویزیون رنگی دارد، خانم میگوید همان را برای من بخر. هان؟ این الآن آنجا میرود، شب، آخر تفریحی است، من دارم میبینم [و] این را به شما بگویم، یک چیزهایی است که بیحیاگری میشود [که] من بگویم؛ اگرنه خوب وارد هستم، دارم توی بعضی بازاریها میبینم؛ اما تو خانگی هستی. بعضی بازاریها را دارم میبینم [که] چه منظره عشقبازی دارند میکنند. این [تلویزیون] دارد، آن هم میآید شطرنجبازی میکند، تو آن [را] هم میخواهی، پس چه میگوید؟ میگوید کم رفت و آمد کن! میگوید با رَحِم خودت رفت و آمد کن! رَحِم چه کسی است؟ آن [کسی] که ما [ائمه (علیهم السلام)] را قبول دارد. رَحِم چه کسی است؟ آن [کسی] که پیرو ما [اهلبیت] است. بابا! اگر [پیرو] نیست، [با او] رفت و آمد نکن! آن رَحِم تو نیست، رَحِم چه کسی است؟ آن [کسی] است که امر را اطاعت کند.
حسد و کینه داشتن هفت میلیون نفر و دنبال آن دو نفر رفتن. حسد حسنات را میخورد، مثل آتشی که هیزم را بخورد. مبادا حسد و کینه داشته باشید؛ اتصال به آنها میشوید. چرا با ولایت کینه داشتند؟ دو آرزویی که عمر داشت و به آن نرسید.به فکر همدیگر بودن و حزبالله شدن
حالا عزیزان من! ببین من دوباره تکرار میکنم، آخر چرا هفت میلیون رفتند؟ اینها کینه داشتند! اینها جنگ میکردند، به حرف رسولالله (صلی الله علیه و آله و سلم) بودند، کینه ولایت داشتند! چرا کینه ولایت داشتند؟ [امیرالمؤمنین (علیه السلام)] یک انگشتر میدهد [و] آیه هَل أتی [برایش] نازل میشود، نماز [پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم)] اینجوری است، [دارد قضا میشود، میگوید: علیجان!] کُره [خورشید] را برگردان، [امیرالمؤمنین (علیه السلام)] یک اشاره میکند، کُره برمیگردد، [امیرالمؤمنین (علیه السلام)] [در یوم الخندق] یک شمشیر میزند، جبرئیل میآید [و میگوید:«ضربةُ علیٍ (علیه السلام)] أفضل [مِن] عبادةِ ثقلین»، [در لیلةُ المبیت] یک نَفَس میکشد أفضل [مِن] عبادةِ ثقلین، آنها میگویند [برای فتح] خیبر را، چقدر [افراد را] روانه کردند؛ [اما] همه برگشتند، پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: فردا پرچم را دست کسی میدهم که فتح کننده خیبر باشد.
خدا عمر [را] لعنتش کند، گفت: من چند تا آرزو دارم؛ [اما] به آنها نرسیدم. گفت: چرا؟ گفت: یکی دلم میخواست که فتح خیبر با من باشد، یکی را هم [اینکه] دلم میخواست زهرا (علیها السلام) زن من باشد. خاک بر سرت کنند! هان! چرا؟ ببین اینها همانجا با ولایت کینه داشتند. رفقای عزیز! اینکه به ما میگوید که حسد، حسنات را میخورد، مثل آتشی که هیزم را بخورد، مبادا حسد داشته باشید! مبادا کینه داشته باشید! [آنوقت] ما اتصال به آنها میشویم! به وجود امامزمان! من اگر یکی [چیزی] نداشتهباشد [و] مطلع باشم، مگر خوابم میبرد؟! آنچه که بتوانم کمکش میکنم، اگر هر کدام [از] شماها؛ یعنی خانوادهتان، بچه کوچکتان، شیر خوارتان، این بچه چیز فلانی، اگر بدانی من چقدر اصلاً دعا کردم، گریه کردم، ختم گرفتم، مگر این برادر فلانی چه فایدهای برای من دارد؟ هان؟ کجا من را اداره میکند؟! اما من شیعه هستم، میبینم این شیعه است [و] این ناراحت است، من [هم] ناراحتم. ما باید با هم اینجوری باشیم! آن وقت شما حزبالله میشوی! یعنی حزب خدا. چرا ما متوجه نیستیم؟! اینها چه کار کردند؟ حالا ببین چه شد!
امیرالمؤمنین (علیه السلام) و حرفش را در چاه زدن. افشا شدن حرفهای چاه در زمان ظهور امامزمان (عجل الله فرجه). لیاقت نداشتن مردم. تولید جلسه بنیساعده حسینکُشی بود
حالا میگویند که چرا امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) میرود حرفش را توی چاه میزند [و] به اینها نمیزند؟ بگویم به چه کسی بزند؟! آخر امیرالمؤمنین (علیه السلام) به چه کسی بزند؟! به زهراکُش بزند؟! به امام حسنکُش بزند؟! به حسینکُش بزند؟! آخر چرا این حرفها را میزنید؟! خب این [یعنی امیرالمؤمنین (علیه السلام) این را] میدانست، آخر آدم به چه کسی بزند؟! امیرالمؤمنین (علیه السلام) به چه کسی بزند؟! خب این حرفها را توی چاه میزند. حالا [به] کمیل هم [همین را] میگوید، میگوید: تو هم برو توی چاه [حرف] بزن. این حرفهای توی چاه یعنی چه؟ زمانی بشود امامزمان (عجل الله فرجه) بیاید [و] این چاه مثل بلبل، حرفهای علی (علیه السلام) را به تمام خلقت افشاء کند! این، تمام این حرفها که علی (علیه السلام) توی چاه زده، زمانی بشود که مثل چاهی که یوسف از تویش درآمد، ولایت از تویش درآمد، تمام این حرفها به تمام خلقت افشاء بشود! اِه! چه داری میگویی؟! علی (علیه السلام) بیخود این حرفها را توی چاه میزند؟! کسی لیاقتش را نداشته است. امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) میدانست [که] اینها چه چیزی هستند، اینها خبیثاند، خباثت دارند، یک اسلامی برداشتند و هوهو میکنند و روی مقصد خودشان راه میروند. تولید آن جلسه بنیساعده، حسینکُشی شد! ایناست که عزیزان من! من دارم به شما میگویم.
تأیید خلق اشتباه بُوَد | تأیید دست نور خدا بُوَد |
حالا الآن ببین مثلاً مِثل دو روز دیگر، ببین چه خبر است؟! جشن میگیرند و چراغانی میکنند و شیرینی میخورند و آیا یک حرفی هم زده میشود که این بشر نجات پیدا کند؟! آیا یک حرفی زده میشود که این بشر به خود بیاید؟! آیا یک حرفی زده میشود که امامزمان (عجل الله فرجه) راضی باشد؟! آیا یک حرفی زده میشود که زهرای عزیز (علیها السلام) دلش خوش بشود؟! چه خبر است؟! چه خبر است؟!
خوشترین و بدترین روز برای امیرالمؤمنین (علیه السلام). دنبال تأییدیِ خدا رفتن نه دنبال تأییدیِ خلق. مدال دادن به آنهایی که دنبال خلق نرفتند: راه دادن زهرای عزیز (علیها السلام) آنها را در خانهاش. بلال حرمسرا شد. آمدن عمر و ابابکر به خانه زهرای عزیز (علیها السلام) و رُوبرگرداندن حضرت از آنها
به علی «علیه السلام» گفتند: چه روزی به تو خوش گذشت [و] چه روزی بد؟ گفت: آن روزی که روی دست پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بودم، روزی از آن روز بهتر نبود که خدا من را تأیید کرد، پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) من را تأیید کرد، جبرئیل من را [تأیید کرد]. بابا! [علی (علیه السلام)] تأیید بوده! ببین من چه دارم به شما میگویم، عزیزان من! به قرآن! خدا میداند [که] من میخواهم داد بکشم، مگر علی (علیه السلام) تأیید نبود؟! ببین دارد به تو چه میگوید! میگوید: دنبال تأییدی خلق نرو! بیا برو [دنبال] تأیید پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، بیا برو [دنبال] تأیید نور خدا؛ آن من را تأیید کرد، گفت: روزی از آن روز بهتر نبود. یا علی! کِی به تو بد گذشت؟ گفت: روزی که پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از دنیا رفت، این «رحمةٌ لِلعالمین» در ظاهر از دنیا رفت. چرا بد به او گذشت؟ میدانست [که] مردم چه کاره میشوند! چه جور میشود! دارد غصه مردم را میخورد.
حالا انصافاً [و] وجداناً در هر ابعادی خوب است [که] ما علی (علیه السلام) را وِل [یعنی رها] کنیم؟! خوب است [که] ما دست از ولایت برداریم؟! پیِ [یعنی دنبال] این آشغالکاریها برویم؟! پیِ شهوت برویم؟ اینها خوب است؟! خوب است [که] این آقا را ناراضی کنیم؟! خوب است [که] این همسر عزیزش، زهرای عزیز (علیها السلام) را ناراضی کنیم؟! چرا ما بیدار نمیشویم؟! قربانتان بروم، آنها[یی] که نرفتند، چه مقامی پیدا کردند؟ آنها[یی که] پیِ آش و پلو رفتند، چه مقامی پیدا کردند؟! وقتیکه آنجور شد؛ آنوقت پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) وقتی نرفت، آنوقت مدال به آنها دادند، وقتی که این قضایا پیش آمد و نرفت، مدال دادند، چه مدالی به مقداد داد؟ چه مدالی به بلال داد؟ بلال حرمسرا شد، زهرای عزیز (علیها السلام) پیِ بلال روانه کرد، در خانهاش راه داد! حالا این دو نفر [یعنی عمر و ابابکر] آمدند، روایت داریم، خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، [زهرای عزیز (علیها السلام)] گفت: [علیجان!] اینها [یعنی] آن دو نفر [به خانهام] نیایند؛ اما [امیرالمؤمنین (علیه السلام)] گفت: زهراجان! این دو نفر وِل نمیکنند. گفت: علیجان! برای اینکه تو ناراحت نشوی [و] اینها اذیتت نکنند، [به خانهام] بیایند [تا] یک ذره بُغضشان به تو کم بشود. حالا که [این دو نفر] آمد، [زهرای عزیز (علیها السلام)] چه کار کرد؟ رویش را [از آنها] برگرداند. [عمر] گفت: زهرا! رویت را [از ما] برمیگردانی. گفت: یادت است [که] پدرم گفت هر [کسی] که من را اذیت کند [و] من را آزار کند؛ یعنی زهرای من را [اذیت کند، مرا اذیت کرده و هر کس من را اذیت کند، خدا را اذیت کرده است؟ گفت: آری! (خدا لعنتش کند!) حضرت فرمود: یادت هست که پدرم گفت رضایت زهرا، رضایت من است و رضایت من، رضایت خداست، هر کس که زهرا از دستش ناراضی باشد، خدا از او ناراضی است. خدایا! تو شاهد باش و بدان که من از این دو نفر راضی نیستم. وقتی که از خانه حضرت بیرون آمدند، ابابکر گریه کرد! عمر به او گفت: تو خلیفه اسلامی! چرا یک زن تو را ناراحت کرده؟!]
یا علی