منتخب: ام البنین
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کفواً أحد است. حضرت زهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشته باشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.
گفتار متقی[۱]
هنگام برگشتِ اهلبیت از کربلا، قدری که به مدینه کار داشتند، امام سجاد (علیهالسلام) صدا زد: بشیر! پدرت شاعر بوده، آیا تو بهرهای از شعر داری؟ گفت: آری یابن رسولالله! بشیر یک عَلَم [یعنی پرچم] سیاه برداشت و رُو به مدینه آمد. وقتی وارد مدینه شدند، بشیر «اللهُ أکبر» میگفت، «حسین حسین» میگفت. گفت: من از کربلا خبر آوردهام. همه دویدند و آمدند. سراغ امامحسین (علیهالسلام)، آقا ابوالفضل، آقا علیاکبر و علیاصغر و حضرت قاسم را میگیرند. روایت داریم: یک نفر گفت: بشیر! امّالبنین سرِ کوچه بنیهاشم ایستاده، از این کوچه برو! خبر شده که تو میآیی، میخواهد سراغ پسرانش، سراغ آقا ابوالفضل را بگیرد. بشیر جاده را کج کرد و از آنطرف رفت. هر چه به بشیر گفتند: چه خبر؟! گفت: بیایید سرِ قبر رسولالله (صلی الله علیه و آله و سلم)، تا به شما بگویم. پرچم را روی قبر رسولالله گذاشت، بعضیها میگویند خودش را روی قبر رسولالله انداخت و گفت: رسول الله! سرت سلامت! حسینت را کشتند! تمام اهلمدینه در فکر هستند که قضایا را بهتر بفهمند، گفتند: بشیر! ما را آگاه کن! چند نفر کشته شدند؟ یکدفعه بشیر فریاد زد: یا أهلیثرب! ای مردم مدینه! بدانید که همه مردها را کُشتند، از مردها کسی جز حضرت سجاد (علیهالسلام) و امام باقر (علیهالسلام) نماندهاست، تمام را کشتند. آنجا یک شیون و گریهای بلند شد، خدا میداند مدینه چه خبر شد؟! همه اهلمدینه بیرون آمده بودند، امام حسین (علیهالسلام) هم مثل مادرش زهرا (علیهاالسلام) که سوار الاغ شد و رفت «هل مِن ناصر» گفت و از آنها کمک خواست؛ اما او را کمک نکردند؛ وقتی میخواست از مدینه برود، بیخبر که نرفت، با خبر رفت. قربان معرفت امّالبنین! وقتی بشیر به او رسید، گفت: بشیر! به من بگو حسین هست یا او را هم کُشتند؟! ببین سراغ پسرش را نمیگیرد! نمیگوید فرزندم هست یا نه؟ چقدر معرفت دارد! [۲]
خدا آقای داماد را رحمت کند! من پای فرمایشات ایشان یکوقت میرفتم. ایشان گفت: وقتی آقا امامحسین (علیهالسلام) یا امامحسن (علیهالسلام) در ظاهر بودند، اهلبیت به دیدن آنها میرفتند. صبح یک روزِ عید، حضرتزینب (علیهاالسلام) به امّکلثوم گفت: خواهر! بنیامیه عیدی برای ما نگذاشتند! ما که دیگر بزرگ نداریم! تمام آنها را کُشتند! بلند شو به خانه امّالبنین برویم و سَری به او بزنیم. حضرتزینب (علیهاالسلام) با امّکلثوم آمدند، درِ خانه امّالبنین را زدند. یکوقت امّالبنین گفت: کیست که درِ خانه مرا میزند؟! من از اولش، از وقتیکه اینجا آمدم، هنوز یک نفر نیامده که درِ این خانه را بزند! از وقتی عباس و عبدالله و عون شهید شدند، دیگر کسی درِ این خانه را نزدهاست! کیست که در میزند؟! من که دیگر پسر ندارم! یک نفر از اهلمدینه نرفت به امّالبنین سر سلامتی بدهد!
وقتی امّالبنین در را باز کرد، دید زینب (علیهاالسلام) و امّکلثوم هستند، داخل خانه شدند. دیدند امّالبنین یک مَشک کوچکی درست کرده و گردن فرزند آقا ابوالفضل انداخته و همینطور گریه میکرد، با آقا ابوالفضل (علیهالسلام) نجوا میکرد، یادش میآمد. به فرزندش میگفت: عزیز من! پدرت رفت آب بیاورد که دستانش را قطع کردند. عزیز من! باور نمیکردم که دستان پدرت را قطع کنند! باور نمیکردم که فرق آقایت را بشکافند! اما یقین کردم عباس دست نداشت که حمایت کند؛ وگرنه چه کسی میتوانست بر فرق پسرم شمشیر بزند؟! آنجا عزاخانه شد، همه گریه میکردند. [۳]
یا علی