اربعین 90؛ عبادتهای خیالی

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو

بسم الله الرحمن الرحیم

اربعین 90؛ عبادتهای خیالی
کد:10342
پخش صوت:پخش
دانلود صوت:دانلود
پی‌دی‌اف:دریافت
تاریخ سخنرانی:1390-10-24
تاریخ قمری (مناسبت):ایام اربعین (19 صفر)

أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم

العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد

السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته

بارها گفته‌ام، چقدر خوب است که اگر آن‌ها عنایت به آدم داشته‌باشند، به آدم القا می‌کنند، یا به قلبت یا صریحاً ابلاغ می‌کنند. ببین حضرت‌معصومه (علیهاالسلام) صریحاً گفت: این‌ها زیارت می‌کنند قبر ما را (ما را، نگفت من را) ، اطاعت نمی‌کنند امر ما را. حالا یک حرف‌هایی است، یک‌وقت می‌بینی که به آن مؤمن واقعی یک‌چیزی حالا گفته می‌شود. البتّه من نمی‌گویم [که] من مؤمن واقعی هستم که بعضی‌ها بگویند یارو ادّعا کرد، الآن در [بین] شما از این حرف‌ها هست. من بخواهم یک‌وقت یک‌حرفی بزنم، یک‌قدری ملاحظه می‌کنم. آخر آدم نادان را ما نمی‌توانیم دانایش کنیم که! به‌من زنگ زده [و] می‌گوید: شما [که] گفتید من را تعریفش را نکنید، چطور امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) تعریف خودش را می‌کند؟ این‌قدر این مرد نادان است که اصلاً من نمی‌فهمم، آدم از نادانی این بشر گیج می‌شود. (یک صلوات بفرستید.)

امروز دلیل این‌که خدا یک اعلام عمومی می‌کند، یعنی پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) یک اعلام عمومی کرده‌است [که فرموده در] آخرالزّمان هر کسی با دین از دنیا برود، ملائکه تعجب می‌کنند؛ این [را می‌خواهم افشا کنم]. این یک اعلام عمومی است، من اعلام عمومی را می‌خواهم امروز افشا کنم که اشخاصی که می‌روند عبادت می‌کنند (عبادت بی‌امر می‌کنند،) این‌ها بدتر از آن‌ها هستند که گناه می‌کنند، حالا هر گناهی می‌خواهد باشد، آن‌ها بدترند. آن‌ها چون‌که حال توبه ندارند، کارهایشان به خیال‌شان خوب است. آن‌وقت این‌ها با آن آدم‌هایی که می‌گویند که با دین از دنیا نمی‌روند، یکی هستند، بسا آن‌ها که گناه می‌کنند، بهتر از این‌ها هستند. چرا بهتر از آن‌ها هستند؟ آن‌ها توبه می‌کنند، [اما] این‌ها، این ثواب‌هایی که می‌کنند، خیال می‌کنند [که] خوب است، [به‌خاطر همین] توبه نمی‌کنند. (صلوات بفرستید).

یکی‌اش [از آن ثواب‌ها] الآن همین‌است که مثل امروز، به‌اصطلاح امروز چه روزی است؟ اربعین، یکی مثل همین‌ها که زیارت اربعین می‌روند. خیلی دلم می‌خواهد توجّه بفرمایید که اگر توجّه نکنید، یک‌قدری شما کسری دارید، اما من به‌دینم! دارم هستی به شما می‌گویم.

حالا این [امام‌حسن عسکری (علیه‌السلام)] گفته [که] نشانه مؤمن سه‌تاست: یکی انگشتر عقیق [در دست کند]، یکی نماز پنجاه و یک رکعت [نافله]، نماز شب [را بخواند]، یکی [هم] زیارت اربعین [برود]؛ این [شخص] همین [فقط روایت را] شنیده، دیگر مبنایش را نمی‌داند. تمام این روایت و حدیث‌ها گفتم [مبنا دارند]، من به آقای وحید [خراسانی] هم گفتم، گفتم: آقا! خانه شما پُر [از] کتاب است، این‌ها همه‌اش پُر [از] کتاب است، مبنای این روایت و حدیث را باید بدانی. من از کسی رودربایستی ندارم، من خدا یک شهامتی به‌من داده [که] از هیچ‌کس رودربایستی ندارم. اگر رودربایستی داشته‌باشی، آن‌را از امر بالاتر می‌دانی، مال این [به این علت] رودربایستی ندارم. (یک صلوات دیگر بفرستید.)

حالا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: هر کجا زن و مرد هستند، [یعنی] قاطی هستند، عذاب خدا دارد می‌ریزد. خب، تو آن‌جا نرو که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) این [روایت] را دارد می‌گوید؛ یا از این‌جا گفت که پسر عباس نگاه کرد، 5 [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به او] گفت: چرا نگاه کردی؟ خدا چشمت را پُر [از] آتش می‌کند. تو پا [بلند] شدی، آخر کجا می‌روی؟! حالا خودش می‌رود، زنش را هم برداشته [و] رفته. تو آخر کجا این‌جا [یی که مرد و زن قاطی است] می‌روی؟! به خیالت ثواب می‌کنی؟ این یکی از ثواب‌گرهایش [است].

یکی [دیگر] این‌است [که] پا [بلند] می‌شود [به] حجّ [و] عمره می‌رود، من آخر دارم می‌بینم و می‌گویم، به‌دینم! می‌بینم و می‌گویم. چقدر آن‌جا هستند! از همه ادیان آمدند، چقدر نگاه می‌کنی تا یک امر مستحبی را به‌جا بیاوری؟ خب، مگر تو نمی‌فهمی؟ چرا گوش نمی‌دهی؟ مگر، روایت و حدیث را آن‌جور که مطابق میلت است، می‌کنی. مگر حضرت‌رضا (علیه‌السلام) نگفت به جوادالائمه (علیه‌السلام) نگفت [راجع‌به ثواب زیارت‌شان]؟! به‌دینم! خودم سؤال کردم، به‌ایمانم! خودم از جوادالائمه (علیه‌السلام) سؤال کردم. تو چه‌کار داری می‌کنی؟ آن‌ها جواب‌بِده هستند، اما خالص بشوی، جُنُب آن‌جا نروی. تو جُنُبی، می‌روی آن‌جا که امام اعتنا [به تو] نمی‌کند. یا میل این‌را داری، یا میل آن‌را داری، یا میل آن‌را داری، صدها میل داری. جوابت را می‌دهد، گفتم: آقاجان! قربانت بروم، این زیارت قبر پدر شما این‌جور است، این‌جور است، [آیا ثوابی] بالاتر هست؟ گفت: یک حاجت برادر مؤمن از هفتاد حجّ، هفتاد [عمره] بالاتر است.

آخر کجا می‌روی لای این زن و مرد؟! تو کجا عمره می‌روی؟! من نمی‌گویم نرو! من می‌گویم اگر می‌خواهی بروی، چشمت را حفظ‌کن! حالا آقا پا [بلند] شده [و] آن‌جا رفته، این عبادت است. این عبادت چه عبادتی است؟ تو هم جزء آن‌هایی که بی‌دین از دنیا می‌روند. چرا؟ دوباره تکرار می‌کنم: شما عبادتی‌ها توبه نمی‌کنید؛ [اما] گنه‌کار توبه می‌کند. او آمرزیده می‌شود، تو تمام این ثواب‌هایی که کردی، گناه است.

من گفتم، به‌دینم! من مسجد جمکران بودم، یک‌نفر نبود، حالا یک‌میلیون [نفر] آن‌جا می‌روند. این‌ها هم من رفتم، دیدم آن‌جا در جادّه‌ها نمی‌دانم صندلی برای زن‌ها گذاشته‌اند، زن‌های پابرهنه، خانم! کجا می‌روی؟! مگر تو پیرو حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) نیستی؟! مگر تو پیرو عایشه‌ای که در جنگ جمل آمد؟ آخر، تو پیرو چه‌کسی هستی؟ حضرت [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] فرمود که چه ثوابی از برای زن [افضل است]؟ [حضرت‌زهرا (علیهاالسلام)] گفت: نه نامحرم او را ببیند، نه او [نامحرم را]، سه‌دفعه پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بلند شده [و فرمود]: زهرا! پدرت به‌قربانت! زهرا! پدرت به [قربانت]! یعنی یک خلقت به‌قربانت با این حرفت! آخر کجا آن‌جا می‌روید؟ پس این ثواب‌هاست که گناه است. آخر، باباجان! دیگر چه‌خبر است؟!

مگر این آقای سیستانی نیست؟! پدر بزرگواری داشت، چهل جمعه، زیارت‌عاشورا خواند. حالا یک‌شب آمد، دید یک‌جا، یک خانه‌ای است [که] نورانی است. رفت دید امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) این‌جاست، بالای سر یک زن نشسته. [حضرت فرمود] سیستانی! چهل جمعه زیارت‌عاشورا [خواندی که] من را ببینی، من می‌آیم تو را می‌بینم. این زن [زمان پهلوی هفت‌سال] بیرون نیامد [که] نامحرم او را ببیند، من بالای سرش آمدم. تو را به حضرت‌عباس! این نوارها را برای خانم‌هایتان هم بگذارید! بی‌حیاگری می‌شود، حالا چه‌جور هم بیرون آمده؟! مگر رویش را گرفته؟! مگر چادر دارد؟! چه‌جوری بیرون آمده؟! این ثواب‌هاست که از گناه بالاتر است. حالا اگر می‌گوید یکی بادین از دنیا نمی‌رود، این ثواب‌کارها هم جزء گنه‌کارها هستند. (صلوات بفرستید.)

عزیز من! قربان‌تان بروم، ببین آدم باید، قربانتان بروم، ما پیرو آن‌ها باشیم؛ یعنی پیرو امر آن‌ها باشیم، پیرو آن صفات آن‌ها باشیم، این‌است پیرو. تو پیرو چه‌کسی هستی؟! این‌ها را باز هم یک‌خُرده ملاحظه کردم که چه ثواب‌هایی است [که] می‌کنید، به‌دینم! از گناه بالاتر است. 10 می‌توانم [بگویم]، هم توانش را دارم [و] هم قدرتش را دارم؛ اما مشکل به‌وجود می‌آید. (صلوات بفرستید.) چه ثوابهایی می‌کنید و گناه است، هم شما پیش تمام ائمه (علیهم‌السلام) مسئول هستید.

خب حالا می‌خواستیم که به‌اصطلاح این‌ها را بگوییم که [تذکُر باشد]. من این‌ها را گفتم و حالا می‌خواهیم که از اربعین بگوییم، إن‌شاءالله، امیدوارم که خدای تبارک و تعالی گفتم یک نَفَسی به ما بدهد و یک قدرتی بدهد و توان داشته‌باشیم که شماها را یک‌قدری مُستفیض کنیم. کارها، قربان‌تان بروم، هر کسی یک دیدی دارد. اگر شما دید خلقی به این‌ها [ائمه (علیهم‌السلام)] نگاه کردی، یعنی این دیدت خیلی بد است. اگر شما نگاه، دید خلقی داشته‌باشید، خیلی اشتباه‌است، باید به این ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) [با] دید خلقی نگاه نکنید. تمام این بشر، بیشترشان دید خلقی دارند، تا حتّی به حضرت‌زینب (علیهاالسلام)، تا حتّی به امام‌حسین (علیه‌السلام)، تا حتّی به امام‌حسن (علیه‌السلام). تمام این‌مردم دین خلقی دارند، دید خلقی دارند، این دید را کنار بینداز! خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! بنده‌خدا، دید خلقی نداشت.

حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) آمد درِ خیمه [تا] وداع کند، وقتی می‌خواست خداحافظی کند، تا با زینب (علیهاالسلام) خداحافظی کرد، تا حتّی امام‌حسین با فضّه خداحافظی کرد، [فرمود:] فضّه! خداحافظ. خواهرم زینب! فضّه! خداحافظ! [یعنی] خدا حافظت باشد زینب! خدا حافظت باشد فضّه! چرا؟ دست از زینب (علیهاالسلام) برنداشت، تو چرا دست برمی‌داری؟ کجا می‌گوید خداحافظت باشد؟ برو امروز فکر کن! حالا زینب (علیهاالسلام) غَش کرد. غَش کرد، امام‌حسین (علیه‌السلام) دست در قلب زینب گذاشت، به او تصرّف کرد، پا [بلند] شد نشست. گفت: برادرجان! امر بفرما! گفت: خواهر! تا این‌جا وعده من با خدا بوده، ما با خدا وعده داشتیم، تا این‌جا وعده من بوده. این‌ها من را می‌کُشند، زیر سُم اسب هم می‌کنند؛ اما وعده من تا این‌جا بوده. من گفتم: «رضاً برضائک، تسلیماً لِأمرک»، ای معبود سماء! اکبرم را دادم، اصغرم را دادم، همه‌اش گفتم من تسلیمم به تو؛ چون‌که اکبر (علیه‌السلام) مال خدا بوده، اصغر (علیه‌السلام) هم مال خدا بوده، این‌ها را امانت به ما داده. (شما هم همین‌است، پسرهایتان امانت است، مواظبش باشید!) اما زینب‌جان! تو باید بروی، دارند [در] شام لعنت به، (زبانم نمی‌گردد) بد به علی، پدرمان می‌گویند. [یزید] پرچم زده، پرچمش افراشته‌است، ببین تمام این‌ها زیر پرچم یزید هستند. پرچمش افراشته‌است، زیر پرچم یزیدند که من را می‌خواهند بکشند. (کجایی؟) باید بروی با قدرت آن پرچم را پایین بیاوری! پرچم پدرمان را نصب کنی! اگر به اسیری‌ات است.

آخر زینب (علیهاالسلام) که این‌جوری نبوده که، حالا وقتی می‌خواهد بیاید جدّش را زیارت کند، حسین (علیه‌السلام) یک‌طرف، حسن (علیه‌السلام) یک‌طرف، آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) جلو، اسکورت می‌کردند زینب (علیهاالسلام) را [که به] زیارت [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] بیاید. حالا [به کربلا] آمده [و] اسیرش کردند. 15 [امام‌حسین (علیه‌السلام) فرمود:] باید آن‌جا [در] کوفه و شام خطبه بخوانی! خانم‌هایی که شما صحبت می‌کنید [و] می‌گویید: زینب (علیهاالسلام) صحبت کرد؛ زینب (علیهاالسلام) صحبت کرد، پرچم یزید را پایین آورد، تو که صحبت می‌کنی، به‌دینم! به‌ایمانم! پرچم یزید را افراشته می‌کنی. کجا صحبت می‌کنی؟! او پرچم یزید را پایین آورد، پرچم علی (علیه‌السلام) [را افراشته کرد]. تو با این صداها که داری، پرچم یزید را افراشته می‌کنی. (صلوات بفرستید.)

حالا می‌خواهند این‌ها را سوار کنند، این‌ها را که نمی‌بینند، چه داری می‌گویی؟! کجا زینب (علیهاالسلام) کتک‌خورده؟! مگر این‌ها را می‌دیدند که کتک بزنند؟! خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! این جمله را ایشان گفت. حالا می‌گوید، به امام‌سجّاد می‌گوید [که] ما این‌ها را امر است [که] سوار کنیم [و] به اسیری ببریم که مردم به خلیفه اسلام دیگر برنگردند. ما، این‌است که به‌اصطلاح خودشان یکی از این ثواب‌هایی که دارد می‌کند، این‌است. ما این‌ها را می‌خواهیم برویم نشان بدهیم، این‌ها به خلیفه اسلام برگشتند، کسی دیگر قدرت نداشته‌باشد در این ممالک به خلیفه اسلام جسارت [کند و] به حرفش نرود. حالی‌ات شد؟ [گفت:] ما صداهای این‌ها را می‌شنویم، [اما آن‌ها را] نمی‌بینیم. [امام‌سجّاد] گفت: کنار بروید! به عمّه‌ام زینب (علیهاالسلام) می‌گویم سوار کند، کنار رفتند، این‌ها را سوار کردند، حرکت کردند. حالا این‌ها حرکت کردند، دارند می‌آیند، می‌روند. این‌ها را دارند می‌برند دیگر، اما سرها را بالای نی [نیزه] کردند، آره! آن‌وقت، یک‌وقت دیدند که این سرها، این‌ها را دارند رسوا می‌کنند. یک بوی عطری می‌وزد که این فضا را از جا برمی‌دارد. از سر غلام‌سیاه، از سر امام‌حسین (علیه‌السلام)، این‌ها یک جنبه‌ای دارند [که] خیلی [بوی عطر می‌دهند]. گفتند: چه‌کار کنیم؟ فوری به یک نجّار گفتند یک جعبه‌ای، یک‌چیزی درست کرد، سرها را این تو، یعنی توی جعبه گذاشتند. آره!

حالا به یک‌جا رسیدند [که] یک راهب بود، از این [لشکر] تقاضا کرد [که] این سر را امشب به‌من بدهید! یک جایزه‌ای داد، حالا صبح سر را آورد. چه می‌گویید؟ این حرف‌ها چیست [که] می‌زنید؟ گفت: تا صبح با این [سر] حرف زدم، ایشان هم با من حرف می‌زد، قضایایش را برایم گفت: ای راهب! این‌جوری شد، این‌جوری شد، این‌جوری شد، تا صبح با من حرف زد. چه‌خبر است دنیا؟! مگر حسین (علیه‌السلام) را می‌شود بکشی؟ حالا حرکت کردند، حرکت کردند [و] آمدند در دروازه‌کوفه، حالا این‌ها جلوتر آن‌جا را آذین بستند و عرض بشود خدمت شما یک دروازه‌ای، به‌نام دروازه‌ساعات بود، مثل این‌که می‌گفتند مثلاً دروازه حضرت‌معصومه (علیهاالسلام)، دروازه کاشان، دروازه قلعه، آن دروازه خیلی مهمّ بود. حضرت‌سجّاد می‌دانست، به این‌ها گفت که ما را از دروازه‌ساعات نبرید! آره! این‌ها مخصوص از دروازه‌ساعات بردند، خب حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) هم [به حضرت‌زینب (علیهاالسلام)] گفته [که] این‌جا یک خطبه بخوان! حضرت یک‌دفعه خطبه خواند. روایت داریم: تمام زنان و مردها گریه می‌کردند؛ یعنی یک‌دفعه خودش را افشا کرد: ما فرزندان پیغمبریم، حسینِ ما پسر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بوده. یک‌چیزی هم هست که به زن‌ها گفت: خدا چشم‌تان را گریان کند! مردان شما جوانان ما را کشتند.

به ابن‌زیاد خبر دادند: اگر این [زینب (علیهاالسلام)] خطبه‌اش تمام بشود، تمام مردم دارند گریه می‌کنند 20 و این‌ها یک‌دفعه تظاهر می‌کنند. دستور داد سر امام‌حسین را جلوی زینب ببرید! حالا سر امام‌حسین (علیه‌السلام) را جلوی زینب (علیهاالسلام) آوردند، یک‌وقت زینب (علیهاالسلام) دید که این‌ها یک‌جای دیگر را انگار نگاه می‌کنند. همه توجّه، به فرمایشات حضرت‌زینب (علیهاالسلام) بود، یک‌وقت دید سر برادرش است. این‌را من به شما بگویم: این سر را، شمر سر امام‌حسین (علیه‌السلام) را جدا کرد، خولی گفت بده من ببرم، جایزه هر چه گرفتیم، [آن‌را] نصف می‌کنیم. حالا این‌ها نمی‌خواست که [شب] ببرد، ببین چقدر یزید را می‌خواهند، این‌ها شب رسیدند، نمی‌خواست [آن‌موقع] ببرد. سر را به‌اصطلاح خودش مخفی کرد، توی تنور گذاشت که به‌حساب، زن [اش] هم نفهمد. در تنور گذاشت، زن خولی بیرون آمد، یک‌وقت دید اصلاً انگار یک اشخاصی است، وصل به آسمان است. از این‌جا دارد نور می‌آید، یک هودج پایین آمد، تا هودج پایین آمد، یک‌وقت دید حضرت‌زهراست. سر را آورد [و] به سینه چسباند، گفت: عزیز من! چه‌کسی رگ‌های بدنت را جدا کرد؟! یک‌قدری نوحه‌سرایی کرد. زن خولی فریاد کشید، پیراهنش را چاک داد، گیس‌هایش را می‌کَند، می‌گفت: من دیگر با تو جدا شدم، تو چه‌کار کردی؟! سر پسر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را آوردی.

حالا حرفم این‌است که شاید از آن خاکستر به‌سر امام‌حسین (علیه‌السلام)، شاید [بود]، من این‌جا دارم جسارت می‌کنم، شاید [خاکستر بود]. چون‌که من از فرمایشات زینب استفاده می‌کنم [که گفت]: حسین‌جان!

چه‌کسی به جراحات سر تو پاشیده خاکستر؟مگر این‌جور، داروی دوا باشد؟

یک‌وقت، یک‌قدری که حرف زد، ببین زینب (علیهاالسلام) حسین‌شناس است، گفت برادرجان! اگر با من حرف نمی‌زنی، با این‌طفل حرف بزن! سکینه دارد دلش آب می‌شود. قرآن‌خوان‌ها! دوتا آیه [قرآن] است [که] خیلی مهمّ است: یکی اصحاب‌کهف است، یکی رقیم. خیلی عجب‌انگیز است! حالا نمی‌خواهم [آن‌را] بگویم [که] طول بکشد، یک‌وقت دیگر به شما می‌گویم، این دوتا آیه خیلی مهمّ‌اند. گفت خواهرجان: «أم حَسُبت أنّ اصحاب‌الکهف و الرّقیم کانوا من آیاتنا عجبا»، من عجیب‌تر از اصحاب‌الکهف و الرّقیم هستم. آخر چه‌کسی باور می‌کرد [که] پسر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را بکشند؟! مسلمان‌ها، نمازخوان‌ها، حجُ‌بروها، نمازشب‌خوان‌ها [این‌کار را کردند]! جگرم خون‌است! کاش در دنیا نیامده‌بودم. «أم حَسِبتَ أنّ أصحاب‌الکهف و الرّقیم کانوا من آیاتنا عجبا». این‌که می‌گویند زینب (علیهاالسلام) به ناراحتی [سرش را به مَحمل زد] نه، [این‌طور نیست]. یک‌وقت دید دارد سکته می‌کند، سر را به محمل زد، [تا] یک خونی بیاید، سکته نکند. زینبی که گفت «اُسکت»، تمام این‌ها، زنگ‌ها کَر شد، زینب (علیهاالسلام) که ناراحتی ندارد، خدا یک‌چنین چیزی به او داده.

خلاصه ابن‌زیاد دید کار دارد 25 خیلی ناجور می‌شود، گفت: این‌ها را حرکت بدهید! رُو به شام حرکت دادند، حالا این‌که می‌گویند [در] خرابه [این‌ها را جا دادند،] بی‌خود می‌گویند، این‌ها معرفت ندارند. خرابه نبود، بارانداز بود. هست، بود حالا یک‌جایی این‌ها را مخفی گذاشتند، که آن‌جا به‌اصطلاح کاخ را آذین ببندند. [یزید] تمام این‌ها را دعوت کرد، ادیان را دعوت کرد، یهودی را دعوت کرد و نصاری را دعوت کرد. هر چه بودند، حالا من کار ندارم، تمام این‌ها را دعوت کرد که من پیروز شدم، بیایید! مجلس خیلی معظم بود، حالا این‌ها را وارد کرد. حالا [اُسرا را] وارد کرد، یک‌وقت [یزید] گفت: این زن کیست [که] خودش را مخفی می‌کند؟ گفت: زینب است، گفت: الحمد لله خدا برادرت را کشت. زینب (علیهاالسلام) شهامت دارد، گفت: جان برادر من را خدا گرفت، [اما] لشکر تو [او را] کشتند. حالا چه‌کار کند؟ زینب (علیهاالسلام) چه‌کار کند؟ یک‌قدری گفتگو کرد. حرف من این‌جاست، یک‌وقت یزید صدا زد: جلّاد! گردن زینب را بزن! آدم چه توقّعی از مردم دارد؟ مسلمان‌ها راضی بودند، مسلمان‌ها حسینِ ما را کشتند! داد زدم آن‌جا در حرم امام‌حسین (علیه‌السلام)، نمی‌خواهم بگویم در این نوار بماند. فریاد زدم، داد [کشیدم:] چه‌کسی حسینِ ما را کشت؟ حالا یهودی بلند شد، نصاری بلند شد، مَجوس بلند شدند، دفاع از زینب (علیهاالسلام) کردند [و گفتند:] یزید! چه می‌گویی؟! این [زن] داغ‌دیده، برادرش را داده. حالا آن‌جا چه‌کار کرد؟ این‌ها را دوباره می‌خواست چه‌کار کند؟ دومرتبه آورده، این‌ها به‌قول ما در آن‌جا [یعنی] خرابه رفتند، یک‌وقت دید [که] صدای گریه بلند شده. آقا حضرت‌رقیّه خواب دیده، (اُفّ بر دهان آن‌کسی‌که می‌گوید این [رقیّه] فرزندش نبوده! اُفّ توی دهانت! هر طوری می‌خواهد بشود. بی‌کمال! به این‌کارها چه‌کار داری؟! برو درسَت را بخوان، می‌گوید رقیّه نمی‌دانم فرزند [امام‌حسین (علیه‌السلام)] نبوده.) حالا تا [سر را] این‌جا آورد، همین‌طور [رقیّه] گفت: بابا! بابا! چه‌کسی من را به این کودکی یتیم کرد؟ وقتی بابا، بابا می‌کرد، تمام این خرابه‌نشین‌ها گریه می‌کردند. یک‌وقت دیدند سر از دست رقیّه افتاد، گفت: خوابش برده [است]. یک‌وقت رقیّه دِق کرد [و] از دنیا رفت. آخر این حرف‌ها چیست [که] می‌زنند؟! جگر من از دست بعضی‌ها خون‌است! نمی‌خواهم بگویم [که] در این نوار بماند [و] بگویند با آخوند خوب نیست. از دست بیشتر شماها چه‌کنم؟ فقط تهمت می‌زنند، آخر باباجان! اگر این‌جور است، [می‌گویی:] غسّاله آوردند نمی‌دانم [رقیّه را] شستند. اگر غسّاله بیاورند، باید رقیّه را کفن کنند. حالا چندین‌سال پیش، حضرت‌رقیّه فرمود: قبر من را آب گرفته. حالا وقتی رفتند، دیدند آب گرفته، یک مردی بود که یک‌قدری خلاصه پیش‌رفته بود، یک شبانه‌روز [طول] کشید تا این‌جا را تعمیر کردند. 30 [حضرت‌رقیّه] همان عبا را داشت. جگر من خون‌است! چه‌کسی؟! غَسّال کیست [که] بیاید این [رقیّه] را بشوید؟! مگر شهید را می‌شویند؟ این حرف‌ها چیست [که] می‌زنید؟! همان عبا را دارد، حالا زینب (علیه‌السلام) چه‌کار کند؟ تا آن‌جا را کَند، دید قبری است، این‌جا سردابه‌ای است و حضرت‌رقیّه را [در سردابه] گذاشت. چه‌کسی این سردابه را درست‌کرده؟ به‌توسط وحی مُنزل سردابه درست شد.

دوم سردابه این‌بود که می‌خواهند به تمام مردم دنیا بگویند علی وصیّ [رسول] خداست. حالا وقتی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هم از دنیا رفت، [فرموده‌بود:] حسن‌جان! حسین‌جان! عقب مهاری [تابوت] را بگیرید! جلویش [خودش] برود، هر کجا پایین آمد، [قبر من است]. حالا آن‌جا آمده، روی تپّه پایین آمد، دید قبری درست‌کرده، سنگی است [که روی آن نوشته: این] قبری [است که نوح نبیّ] برای وصیّ پیغمبر (علیه‌السلام) درست‌کرده؛ [یعنی] علیّ‌بن‌ابوطالب. [از زمان] نوح است، صد و بیست و چهار [هزار] پیغمبر آمد، آن‌موقع امیرالمؤمنین وصیّ پیغمبر (علیه‌السلام) بوده. چرا توجّه نمی‌کنید؟! چرا توجّه ندارید؟! چرا علی (علیه‌السلام) را می‌گذارید [و] جای دیگر می‌روید؟! اُفّ بر شما! حیف از تُف! مگر نگذاشتند؟! علی (علیه‌السلام) را گذاشتند [و] دنبال عمر و ابابکر رفتند. من به آن‌ها می‌گویم، مگر نگذاشتند؟! (یک صلوات بفرستید.)

حالا دومرتبه این‌ها را خواست، یک‌قدری گفتگو که کرد، ظهر شد. نزدیک‌ظهر، حالا می‌خواهد یزید عظمت خودش را نشان این‌ها بدهد [و بگوید:] ای امام‌سجّاد! اگر تو من را قبول نداری، مردم من را قبول دارند که پشت سرم نماز می‌خوانند. (کجا می‌روید؟! کجا پشت‌سر هر کسی می‌روی؟! کجا می‌روی؟!) حالا رفت، یک‌قدری زودتر رفته‌بود، امام‌سجّاد (علیه‌السلام) فرمود: من بالای این چوب‌ها بروم؟ (به وعّاظ گفتم که اگر از خدا حرف نزنی، بالای چوب‌ها می‌روی.) همه مردم خندیدند، گفتند: این بنده‌خدا کسری دارد، به منبر خلیفه اسلام می‌گوید چوب‌ها. باید بگوید منبر، جای مثلاً خلیفه، این‌جوری بگوید. معاویه پسر یزید گفت: بابا! [بگذار] این روی چوبها [یعنی] منبر بروید، ببینیم چه‌چیز می‌گوید؟ این‌که انگار کن «نستجیر بالله» کسری دارد! گفت: بابا! [تو] این‌ها را نشناختی، اگر [بالا] برود، آبروی ما را می‌برد. گفت: من می‌خواهم، خواهش می‌کنم. [امام بالا] رفت. اوّل رفت [و] حمد و ستایش خدا را کرد، حمد و ستایش خدا را کرد، گفت: یزید! خلیفه اسلام باید پیغمبر اسلام را اطاعت کند، امر پیغمبر اسلام را عمل کند. اگر تو خلیفه اسلام هستی، این‌ها دختران پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هستند، من فرزند پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هستم. یک‌دفعه یک انفجار پیدا شد، [مردم] در بازار می‌دویدند [و] می‌گفتند: بیایید! ببینید این‌ها که می‌گویند خارجی‌اند، این‌ها فرزندهای پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هستند.

چه‌خبر است؟ حالا یزید دید [که] الآن ممکن‌است بازار و خیابان‌ها همه ببندند و انفجار کنند. همان‌جا یک‌قدری پا [بلند] شد [و] گفت: من نگفتم [که] پدر شما را بکشند، خدا ابن‌سعد و ابن‌زیاد را لعنت کند! من گفتم بیایند با ما صلح کنند 35 [و] مملکت را اداره کنیم. ببین پدرسوخته چه‌جور دارد حرف می‌زند؟! حاشا کرد.

حالا این‌ها را آن‌جا] در کاخش] آورد، روایت داریم: یک‌هفته کاخش را دست امام‌سجّاد داد، مردم اعیان و اشراف [به] عزا [داری] می‌آمدند. حالا حرف من سر این‌است، [یزید] آمد [و] گفت که من خلاصه چیز [پول خون] پدرت را می‌دهم، هر چه بخواهی به تو می‌دهم؛ اما امام‌سجّاد فرمود: یزید! آن‌ها که، آن بلوزها که به‌قول من آن‌ها را [لشکر برده] بوده بده! آن‌ها را مادرم زهرا بافته [است]. حالا دارد می‌گوید، مردم هم می‌فهمند که این مادرش زهراست. خلاصه چه‌کار کرد؟ یک‌قدری عذرخواهی کرد و این‌ها را، محمل‌ها را همه را آماده کرد. این‌ها محمل‌ها را با اطلس [آراسته کردند]، امام‌سجّاد گفت: ما عزاداریم، محمل‌ها را همه را سیاه‌پوش کرد. یکی از کسانی‌که خودش می‌گوید [من] مجتهد هستم، در این مسجد امام است، می‌گوید: لباس‌مشکی نپوشید! برایش پیغام دادم، گفتم: یزید دستور داد [که] این [محمل] ها را سیاه‌پوش کنند، چه می‌گویی [که لباس‌مشکی] نپوشند؟ این حرف چیست [که] می‌زنی؟ خودش هم نمی‌پوشید. حالا امام‌سجّاد (علیه‌السلام) نگفت خواهش می‌کنم، گفت: یزید! من یک‌چیزی از تو می‌خواهم. کسی را دنبال ما روانه کن که یک‌قدری ما را قبول داشته‌باشد، با ما مسالمت‌آمیز رفتار کند، با این بچّه‌ها و خواهرم مسالمت‌آمیز رفتار کند.

یک‌نفر به‌نام بشیر بود، همیشه این‌ها در دربارشان یکی از این آدم‌ها دارند. گفت: بشیر! این‌ها را [به مدینه] ببر! فقط حالا یک‌روایت صحیح داریم: زینب (علیهاالسلام) یک‌دفعه صدا زد: رقیّه‌جان! من جواب بابایت را چه بدهم؟ پا [بلند] شو [تا] ما برویم. یک‌دفعه امّ‌کلثوم گفت خواهرجان! من همین‌جا پیش رقیّه می‌مانم، من توان ندارم [به] مدینه بیاییم [و] رقیّه نباشد. امّ‌کلثوم آن‌جا ماند؛ اما آن‌جا نماند، در بیابان‌ها رفت. آن‌ها آمدند یک چادری زدند و یک چاهی کَندند، امّ‌کلثوم [در آن‌جا] ماند، تا از دنیا رفت. این حرف را حاج‌میرزا ابوالفضل [زاهد] در مقابل آقای‌بروجردی زد. آن‌وقت می‌گفت؛ این [قبر که در] شام [است] آن زینب‌کبری نیست، حضرت‌امّ‌کلثوم است؛ او [زینب‌کبری] در مصر است.

حالا قربان‌تان بروم، این‌ها دارند می‌آیند، تا [این‌که به] یک‌جایی رسیدند، بشیر گفت: آقاجان! این راه [به] کربلا می‌رود، این راه [به] مدینه می‌رود. گفت، (چقدر امام‌سجّاد (علیه‌السلام) ادب دارد!) گفت: ببین عمّه‌ام چه می‌گوید؟ [حضرت‌زینب (علیهاالسلام)] گفت: ما میل کربلا داریم، رُو به کربلا حرکت کردند. اوّل زائر [کربلا] جابر بوده، اما من از جابر یک ناراحتی دارم. چون‌که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: هر قدمی که رُو به قبر امام‌حسین (علیه‌السلام) برمی‌دارید، این‌همه ثواب دارد، [جابر] قدم‌هایش را کوچک، کوچک برمی‌داشت. یک‌دفعه دیگر گفته‌ام، به‌دینم! اگر هزاران قدم بود، یک‌قدم می‌کردم، خودم را روی قبر امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌انداختم. 40 [عطیّه] گفت: جابر! بلند شو! صدای قافله می‌آید.

حالا این‌ها [به کربلا] آمدند، هر کسی یک‌جایی را، حدودی را به نظر گرفته، می‌گوید: عمّه‌جان! این‌جا علی‌اکبر (علیه‌السلام) [بود]، عمّه‌جان! این‌جا [علی‌اصغر و قاسم و عون و جعفر (علیهم‌السلام) بود]. گفت: آقاجان! ایشان، این‌ها از بین می‌روند، [امام‌سجاد (علیه‌السلام)] دستور حرکت داد. امر امام را اطاعت کردند، حرکت کردند. اما یک‌روایت داریم، یک‌وقت حضرت‌سجاد نگاه کرد، دید این‌ها این‌جورند، یک‌وقت خیلی ناراحت شد. زینب گفت: آقاجان! یا حجة‌الله الماضین! چرا با جان خودت بازی می‌کنی؟ آن دستی که امام‌حسین (علیهاالسلام) در قلب زینب (علیهاالسلام) گذاشت، آن شهامت را داشت، او شهامت داشت.

[فرمود:] این‌جا گنبد و بارگاه می‌شود، این‌جا مردم می‌آیند، چند میلیون [نفر] اربعین [به] زیارت می‌آیند. (آقاجان! قربان‌تان بروم! این‌را من می‌گویم.) حرکت کردند، حالا نزدیک مدینه رسیدند، [امام‌سجّاد] گفت: بشیر! تو پدرت شاعر بود، تو هم [طبع شعر] داری؟ گفت: آره، پرچم دست گرفت. پرچم را [به] دست گرفت، پرچم‌سیاه. آمد [و] گفت، همه آمدند، گفت: من خبر از کربلا آوردم. همه بیرون دویدند، [گفتند:] خب بشیر! بگو ببینم! گفت: بیایید سر قبر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، [آن‌جا] می‌گویم، یک‌دفعه فریاد کشید [و] گفت: از مردها کسی [که] هست: امام‌باقر و امام‌سجّاد (علیهماالسلام) [است]، همه مردها را کشتند. قربان معرفت امّ‌البنین! آمد [و] گفت: بشیر! (سراغ پسرش را نمی‌گیرد،) گفت: بشیر! به‌من بگو [که] حسین هست؟ [بشیر] گفت: حسین را هم کشتند، خدا می‌داند آن‌جا چه‌خبر شد؟

رفقای‌عزیز! وجداناً اگر ما ارتباط با این‌ها داشته‌باشیم، می‌رویم ویدیو بزنیم؟! می‌رویم نمی‌دانم ماهواره بزنیم؟! می‌روید جشن‌ها [و] این‌کارها را بکنید؟! این‌کارها چیست [که] می‌کنید؟! به تمام آیات قرآن! این از مسلمانی دور است.

حالا قربان‌تان بروم، هر کسی در خانه‌اش رفت، (این‌را هم من به شما بگویم،) حالا هر کسی دارد می‌گردد. زینب (علیهاالسلام)همین‌طور دارد می‌گردد، می‌بیند عبدالله [دنبالش می‌گردد] (به عبدالله جسارت نکنید [که] کربلا نیامد، عبدالله را امام‌حسین (علیه‌السلام) [به او] گفت: [در مدینه] بمان! [در] مدینه این‌ها که هستند، یک سرپرست می‌خواهند. عبدالله به امر امام‌حسین (علیه‌السلام) در مدینه ماند، نگویید [که] چرا دنبال امام‌حسین (علیه‌السلام) نیامد؟) حالا [عبدالله] دنبال این قافله‌ها می‌دود، یک‌وقت زینب (علیهاالسلام) صدا زد: عبدالله! مگر من را نمی‌شناسی؟ گفت زینب‌جان! آخر تو که این‌جوری نبودی. زینب‌جان! چرا تو گیس‌هایت سفید شده؟ گفت از غصّه برادر، 45 آن‌ها همه گیس‌های من را سفید کرد. حالا هر کسی در خانه‌اش رفت، به‌اصطلاح سکونت بکند. همیشه در خانه‌ها گریه بلند بود. چقدر این امّ‌البنین خوب است! آمد [و] گفت: بشیر! حسین هست؟ نگفت بچّه‌ام هست یا نه؟ چقدر این‌ها بالأخره معرفت دارند.

امیدوارم باطن امام‌زمان، خدا معرفت به ما بدهد!

خدا إن‌شاءالله شناخت این‌ها به ما بدهد!

خدا هر محبّتی به‌غیر این‌هاست، از دل همه ما بیرون کند!

خدا محبّت این‌ها را به ما تزریق کند! امیدوارم باطن امام‌زمان، ما را عاق ائمه (علیهم‌السلام) نمیراند. دوباره تکرار می‌کنم: عاق ائمه (علیهم‌السلام)، وقتی است که شما حرف این‌ها را نشنوید. إن‌شاءالله، امیدوارم که مردها همه‌شان [پیرو ائمه (علیهم‌السلام)] باشند، زن‌ها هم إن‌شاءالله پیرو حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) باشند. زن‌ها هم حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) را خلاصه بدانند که این کفواً أحد است، پیرو این‌ها باشند، نه پیرو هوا و هوس. (صلوات بفرستید.)

من یک‌چیزی را آقایان فراموش کردم، حالا این‌را نگفتم [که] یک‌قدری ناجور است. حالا وقتی‌که این‌ها می‌آمدند، سر را یزید به حضرت‌سجّاد داد، دارند [آن‌را] می‌آورند. حالا وقتی می‌آورند، این‌ها بی‌تابند دیگر، این [سر] ها را می‌بینند، آن‌وقت حضرت دستور فرمودند، یک‌جایی است به‌نام «رأس‌الحسین»، سر امام‌حسین (علیه‌السلام) را آن‌جا دفن کردند. حالا آقایانی که رفتند، آن‌جا را به آن «رأس‌الحسین» می‌گویند، حالا آن‌جا امام‌زاده‌ای است و خبری است و [به] زیارت می‌آیند و خیلی مفصّل آن‌جا را چیز [تعظیم] می‌کنند. آن‌جا [را] «رأس‌الحسین» می‌گویند، سر امام‌حسین (علیه‌السلام) را آن‌جا دفن کردند. حالا بعضی‌ها می‌گویند [سر را] آوردند [و به بدن] ملحق کردند، اگر ملحق بود که آن‌جا را «رأس‌الحسین» نمی‌گفتند. من یک‌چیزی را با مبنا می‌گویم، آن‌جا را «رأس‌الحسین» می‌گویند، آن‌جا سر امام‌حسین (علیه‌السلام) به‌اصطلاح دفن است. اما چه‌خبر است؟! این‌ها همه‌اش جسم علیین‌شان است، حسین (علیه‌السلام) که کشته نمی‌شود که! این‌ها را مثل این‌که ببین امام‌سجّاد (علیه‌السلام)، حضرت صاحب‌الأمر (عجل‌الله‌فرجه) می‌گوید: به عمّه‌ام زینب (علیهاالسلام) جسارت کردند، من گریه می‌کنم، اشک چشمم تمام بشود [خون] گریه می‌کنم. من با قدرت این حرف را می‌زنم: این‌ها، همه این‌ها [جسم] علیین‌شان است، به [جسم] علیین جسارت کردند. مگر نیست که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را دارند می‌برند، جلوی جنازه را می‌گیرد. [امام‌حسن (علیه‌السلام) پرسید] کیست [که] جلوی جنازه پدر من را می‌گیرد؟ [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) فرمود:] حسن‌جان! من هستم، حسین‌جان! من را کسی نمی‌تواند بکُشد که!

گریه هم سه‌جور است: یک گریه عُقده‌ای است، یارو زن می‌خواهد، نمی‌دانم چِکش واخواست شده، نمی‌دانم یکی از این غصّه‌ها [را] دارد، گریه می‌کند؛ این یک گریه [است]. یک گریه‌ای است [که] کفر به این‌هاست، کفر به ائمه (علیهم‌السلام) است که می‌گویید این‌ها توان نداشتند، این‌ها را خلق حساب کنید؛[اما] یک گریه است که امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) دارد می‌کند، [می‌گوید]: یا جدّاه! اشک چشمم تمام شود، خون گریه می‌کنم، برای توهینی که به این‌ها شده [است]. ما هم [باید] گریه‌مان مال توهینی که به امام‌حسین (علیه‌السلام) شده، توهینی که به زینب (علیهاالسلام) شده، [باشد].

این‌ها، قدرت یک خلقت هستند. زینب (علیهاالسلام) می‌گوید: «اُسکت»، شتر از جا حرکت نمی‌کند. مگر امام‌حسین (علیه‌السلام) نمی‌گوید زعفر! تمام نَفَس‌ها که این‌ها می‌کشند، در قدرت من است؟! این زنده نیست؟! این مُرده [است]؟! تُف به آن آدمی که بگوید حسین (علیه‌السلام) مُرده [است]! تُف به آن آدمی که بگوید علی (علیه‌السلام) مُرده [است]! مگر این‌ها مُرده‌اند؟! بابا! دیگر همین‌است، ببین بابا! می‌آید دیگر؛ [می‌گوید:] حسن‌جان! من هستم. این‌ها؛ [یعنی] هستیِ خدا را کسی نمی‌تواند از بین ببرد، ائمه (علیهم‌السلام) هستی خدا هستند. (صلوات بفرستید.)

دلم می‌خواهد که إن‌شاءالله این نوار را، إن‌شاءالله فلانی چیز می‌کند برایتان، می‌دهد می‌آورند، آره! إن‌شاءالله یک‌قدری با تفکّر بخوانید!

یا علی

حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه