منتخب: امر به معروف‌کردن سر امام‌حسین

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته

امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) کفواً أحد است. حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشته‌باشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.

گفتار متقی [۱]

وقتی خبر به ابن‌زیاد دادند که اگر خطبه زینب تمام شود، تمام مردم تظاهرات و شورش می‌کنند، تمام دارند ضجّه می‌زنند! دستور داد که سرِ حسین را جلوی زینب ببرید! خیلی به برادرش محبّت دارد! وقتی سر را جلوی محمل حضرت‌زینب (علیهاالسلام) آوردند، گفت: برادرجان! با من حرف بزن! اگر با من حرف نمی‌زنی، با این‌طفل صغیر حرف بزن! سکینه دارد دلش آب می‌شود. امام فرمود: «أم حَسِبت أنّ أصحاب‌الکهف و الرّقیم کانوا مِن آیاتنا عجباً.»

اصحاب‌کهف، گویا هفت یا هشت‌نفر بودند، در دوره دقیانوس زندگی می‌کردند. بعضی از خلفاء به دین مردم کاری ندارند؛ اما بعضی کار دارند؛ دقیانوس به همه می‌گفت بیایید مرا اطاعت کنید! اما این‌ها اطاعت نکردند و از شهر بیرون رفتند به امید این‌که خدا آن‌ها را حفظ می‌کند. در راه سگی دنبال‌شان را گرفت، آن جنبه‌مغناطیسی این‌ها به سگ اتّصال شد؛ او هم انسان شد. رفقا! بیایید از یک سگ کمتر نباشیم و دنبال خوب‌ها برویم؛ اما شما از چه‌کسی اطاعت می‌کنید؟! شما همه‌جایی هستید! آیا از محمّد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و آل‌محمّد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) خوب‌تر سراغ دارید؟! پس چرا دنبال هر کسی می‌روید؟!

حالا این‌ها به غاری پناه بردند تا خنک شوند و استراحت کنند؛ همه به خواب رفتند. بعد از سی‌صد سال بیدار شدند، یک‌نفر از آن‌ها به بقیّه گفت: ما نصف‌روز یا یک‌روز خوابیده‌ایم. نفر دیگری هم به شهر رفت و پولی با خود برد، تا غذایی تهیّه کند. مردم دیدند که این پول مربوط به دوره دقیانوس است؛ همراه او تا دمِ غار آمدند؛ اما نتوانستند داخل غار شوند؛ چون‌که این غار طلسم است. اصحاب‌کهف فهمیدند که سی‌صد سال خوابیده‌اند. خواب‌شان خواب رحمت بود، می‌خواستند دین‌شان حفظ باشد، سی‌صد سال خوابیدند و دین‌شان را نفروختند، خدا هم آن‌ها را حفظ کرد. عزیزان من! شما دین‌تان را به چه‌کسی می‌فروشید؟! چرا توجّه ندارید؟! آرام باشید!

اما اصحاب‌رقیم سه‌نفر بودند که داخل غاری شدند، کوه تب کرد و سنگ بزرگی درِ دهانه غار افتاد و درِ غار مسدود شد. این‌که امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌فرماید داستان این‌ها عجیب است؛ به‌خاطر این‌است که یکی از آن‌ها دانشمند بود، به آن دو نفر دیگر گفت: به‌غیر از خدا، هیچ‌کسی نمی‌تواند ما را نجات بدهد، سنگ هم به امر خداست؛ بیاید هر کاری محض خدا کرده‌ایم را بگوییم. یکی از آن‌ها گفت: زنی بود خیلی زیبا و خوش‌رو که همسایه‌مان بود. شوهرش مُرد و گرانی پیشامد کرد، چند بچّه یتیم داشت. روزی به درِ خانه‌مان آمد و به‌من گفت: کمکی به‌من بکن! بچّه‌هایم از گرسنگی دارند از بین می‌روند. به او گفتم: اگر با من دوستی کنی، به تو و بچّه‌هایت کمک می‌کنم. آن‌زن گفت: نه! من این‌کار را نمی‌کنم.

چند روز گذشت، وقتی آن‌زن دید بچّه‌هایش دارند از بین می‌روند، دوباره به درِ خانه‌مان آمد و همان تقاضا را از من کرد. گفتم همان‌است که قبلاً گفتم؛ گفت: قبول می‌کنم به شرطی که جای خلوتی باشد. من یک‌جای خلوتی درست کردم، وقتی آن‌زن آمد، دیدم می‌لرزد! گفتم: چرا می‌لرزی؟! گفت: ای مرد! چرا به قراردادت عمل نکردی؟! چرا خیانت می‌کنی؟! مگر با تو حرف نزدم و نگفتم جایی‌که کسی نباشد؟! مگر خدا ما را نمی‌بیند؟! امام‌زمان ما را نمی‌بیند؟! جنّ و ملائکه ما را نمی‌بینند؟! رَقیب و عَتید، دو مَلَکی که روی شانه‌های ما هستند، ما را نمی‌بینند؟! این زن مثل هشام در زمان امام‌صادق (علیه‌السلام) بود که وقتی به شاگردانش فرمود فردا مرغی بیاورید و آن‌را جایی کشته باشید که کسی شما را ندیده‌باشد، همه این‌کار را کردند به جز هشام. این‌شخص می‌گوید من از حرف این زن تکان خوردم و او را غنی کردم؛ قدری سنگ از دهانه غار عقب‌تر رفت. رفقای‌عزیز! این‌همه که می‌گویم سخاوت کنید! بیایید دست یک بچّه یتیم را بگیرید! به داد یک بچّه یتیم و بیچاره‌ای برسید! تا خدا از ظلمت نجات‌تان بدهد.

نفر دوم گفت: خدایا! تو امر کردی که پدر و مادر را اطاعت کنید! من یک‌دفعه برای پدر و مادرم از صحرا شیر آوردم، دیدم خواب هستند؛ ایستادم تا بیدار شدند و شیر را به آن‌ها دادم. جوانان‌عزیز! نگاه به جوانی و قدرت و بازویتان نکنید! پدرتان از شما قوی‌تر بوده، حالا پیرمرد شده؛ بیایید احترامش کنید و امرش را اطاعت کنید! البتّه امرش مخالف با امر خدا و رسول‌خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نباشد.

سومی گفت: من یک کارگر آوردم که برایم کار کند، شب که شد و می‌خواستم مُزدش را بدهم، قهر کرد و رفت. من هم پولش را دادم و یک گوساله خریدم، یواش‌یواش بزرگ شد، گاو شد و چند مرتبه زایید. چند تا گاو شد، یک‌روز او را دیدم، همه را به او دادم. عزیزان من! حقّ کارگر را نخورید! شما که حقّ کارگر را می‌خورید، مشرک هستید! وقتی این سه‌نفر کاری که خالصانه برای خدا انجام داده‌بودند را گفتند، سنگ کنار رفت و آن‌ها نجات یافتند. [۲]

حالا هم سرِ امام‌حسین (علیه‌السلام) و هم قرآن با این آیه دارد به ما هشدار می‌دهد: آیه‌ای مناسب‌تر از این آیه، برای امر به معروف و نهی از منکر نیست؛ در زیارت‌عاشورا هم داریم: «حسین‌جان! شما از برای امر به معروف و نهی از منکر کشته‌شدید.» امام که مُرده و زنده ندارد، سرش دارد امر به معروف و نهی از منکر می‌کند. دارد مسطوره [الگو] نشان تو می‌دهد تا طلا را پیدا کنی. می‌گوید: اگر حکومت ظالمی بود که می‌خواست دینت را ببرد، فرار کن! خدا حفظت می‌کند و روزی‌ات را می‌دهد. این‌ها دین‌شان را حفظ کردند، امام هم دارد اشاره به دین می‌کند که خودش دین است.

امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌فرماید: این عجیب است که اصحاب‌کهف برای حفظ دین‌شان به بیابان رفتند و امر ولایت را اطاعت کردند، آیه قرآن هم برای آن‌ها نازل‌شد؛ اما قصّه من عجیب‌تر است! این‌مردم کوفه که بیست و سه‌سال دنبال جدّم رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نماز خواندند و اللهُ اکبر گفتند، حجّ رفتند و نماز شب خواندند، جهاد کردند، مرا کشتند و دین‌شان را به یزیدبن‌معاویه دادند. چه‌کسی باور می‌کرد که سرِ پسر پیامبرشان را به نی [نیزه] بزنند و شهر به شهر برای یزید شراب‌خوار سگ‌باز ببرند؟! چه کسانی؟! مسلمان‌ها! نمازخوان‌ها! اصحاب‌پیامبر! سرِ امام‌حسین (علیه‌السلام) دارد افشا می‌کند که اصحاب‌جدّم این‌کار را کردند! یزید، امام و خلیفه اسلام نیست، امام که مُرده نیست، سرش دارد قرآن می‌خواند. یک‌دفعه حضرت‌زینب (علیهاالسلام) پاسخ داد: برادر! همه کارهایت را می‌دانستم، اُمّ‌السلمه به‌من گفت؛ اما باور نمی‌کردم که سرت را به نی [نیزه] بزنند! [۳]

حالا حضرت‌زینب (علیهاالسلام) سرش را به محمل زد، به ناراحتی و شکایت نزد، توی ماوراء دید دارد سکته می‌کند، خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: حضرت‌زینب (علیهاالسلام) می‌خواست عمرش تجدید شود؛ یعنی بار را به منزل برساند، سرش را به محمل زد؛ تا خونی بیاید و سکته نکند؛ زینب (علیهاالسلام) که ناراحتی ندارد! ای کسی‌که می‌گویی زینب مضطرّ شد و سرش را به محمل زد! دهانت بگیرد! خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند و او را بیامرزد! گفت: وقتی حضرت‌زینب (علیهاالسلام) نگاه به سرِ برادرش کرد، گفت سرِ من هم باید مثل سرِ تو خونی باشد؛ به‌خاطر همین به محمل زد، می‌خواست شبیه برادرش باشد. چه داری می‌گویی؟! سر در اختیار زینب (علیهاالسلام) است؛ نه زینب (علیهاالسلام) در اختیار سر! وقتی سرش را به محمل زد، راوی می‌گوید دیدم خون تازه از زیر کجاوه سرازیر است. [۴]

فهرست فرمایشات منتخب

یا علی

حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه