پرچم امر و پرچم من

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو

بسم الله الرحمن الرحیم

پرچم امر و پرچم من
کد:10186
پخش صوت:پخش
دانلود صوت:دانلود
پی‌دی‌اف:دریافت
تاریخ سخنرانی:1378-08-13
تاریخ قمری (مناسبت):ایام عید مبعث (25 رجب)

«أعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرجیم»

«العبد المؤید رسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»

السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته

رفقای‌عزیز! ما داشتیم صحبت می‌کردیم، یک صحبت پیشامد شد، جریان اصحاب‌رقیم. من مطلب دیگری می‌خواهم صحبت کنم؛ اما این [مطلب] را بگویم. به رفقای‌عزیز گفتیم: قرآن همه‌اش قصص است؛ یعنی عبرت است؛ ما باید [عبرت بگیریم]؛ اما عبرت‌گیرنده‌اش کم است. هر کلامی که قرآن‌مجید صحبت می‌کند، کلام خداست؛ این‌هم خدای تبارک و تعالی مقصد دارد، دلش می‌خواهد که، [البته خدا] دل ندارد؛ اما تا [این کلمه را] نگویم، متوجه نمی‌شویم. از این فرمایشات‌شان که بیان می‌شود، مردم نتیجه بگیرند، پند بگیرند، به‌توسط این کلام‌الله مجید [به] بهشت بروند، رضایت خدا را فراهم کنند، رضایت آن کسی‌که می‌گوید «أنا قرآن‌الناطق» [را] عمل کنند؛ پس خیلی ابعاد دارد!

حالا سرِ آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) این [آیه] را می‌گوید: «[أم حَسِبتَ] أنّ أصحاب‌الکهف و الرّقیم [کانوا مِن آیاتنا] عجباً» پس هم امام‌حسین (علیه‌السلام) [و] هم این آیه دارد هشدار می‌دهد، چرا؟ این اصحاب‌رقیم سه‌نفر بودند، از درِ شهر بیرون آمدند [و به درون غاری] رفتند. یک [ی] از این کوه [ها] تب کرد و این‌جا [یعنی درِ دهانه غار] افتاد، یکی‌شان گفت که به‌غیر [از] خدا هیچ‌کس از ما سر در نمی‌کند؛ [یعنی به ما آگاهی ندارد و] این سنگ هم به امر خداست. (حالا اگر من یک‌زمانی به شما گفتم [که] کوه به امر خدا هست، [شما] نپرسیدید؛ حالا [آن‌را] به شما می‌گویم؛ این آیه قرآن است [که] من [دارم] می‌گویم.) حالا گفت: بیایید هر کاری که محض خدا کردیم [را] بگوییم. یکی از آن‌ها گفت که خدایا! من شیر از بیابان آوردم [که] به پدر و مادرم بدهم، دیدم [که] خواب هستند؛ (آن‌موقع هم که کمد و گَنجه و یخچال که نبوده،) دیدم [اگر] آن‌جا بگذارم، خلاصه یا ترش می‌شود یا به‌قول من، من می‌گویم قلوه می‌شود، بالای سرشان ایستادم [و] پدر و مادرم را صدا نزدم [تا این‌که وقتی] بیدار شدند، به آن‌ها دادم، خدایا! اگر [این کارم] محض توست، تو امر کردی [که] متوجه پدر [و] مادر شو! تو امر کردی [که] اطاعت پدر و مادرت را بکن! من [هم] اطاعت کردم، ما را نجات بده! گفت: یک‌قدری سنگ کنار رفت. آن یکی گفت که خدایا! من یک‌زنی در همسایگی ما بود [که] من خیلی دوستش داشتم، خلاصه این شوهرش مُرد و من هم خیلی چیز [یعنی مال] داشتم. پیش من آمد، [به او] گفتم: اگر خلاصه با ما دوستی می‌کنی، به تو [پول] می‌دهم. گفت: این [زن] آماده نشد، یک‌روز آمد [و] گفت: بچه‌هایم دارند [از گرسنگی] از بین می‌روند، گفتم: همان‌است [که گفتم]، گفت: جایی‌که کسی نباشد، من [او را] در اتاقی بردم، خلاصه دیدم [که] می‌چندد [یعنی می‌لرزد]، گفت: چرا تو [به عهدت] عمل نکردی؟ گفتم: این‌جا که کسی نیست، گفت: آیا خدا من و تو را می‌بیند؟ آیا ملائکه‌ها می‌بینند؟ آره! گفت: من آن‌زن را غنی‌اش کردم بدون این‌که دیگر نگاهی به او بکنم. آقا که شما باشی! یک‌قدری دیگر سنگ کنار رفت. یکی‌دیگر گفت که من یک عمله آوردم [که] برایم کار بکند، شب که شد، قهر کرد [و] رفت، من مُزد این [کارگر] را دادم [و] یک گوساله خریدم. آن گوساله گاو شد، آن گاو زایید، آن‌هم زایید؛ [تا این‌که] یک، پنج، شش‌تا گاو شد. یک‌روز دیدمش، گفتم: بابا! [کجا رفتی؟!] گفت: خب تو اوقات من را تلخ کردی [و] رفتی، گفتم: بابا! بیا من به آن مزد تو خیانت نکردم، این گاوها را بردار و برو! سنگ آن‌طرف رفت! ببین باباجان! دارد حالی‌ات می‌کند [که] مُزد مزدور را متوجه شده. مزد مزدور که پیشت است را قاطی پول‌هایت نریز! 5 کنار بگذار! حالا اگر با آن [پول] کار نمی‌کنی، آن‌را کنار بگذار! این زنی که، یک‌نفر که محتاج [به تو] است، تو به این احتیاج نداشته‌باش! عزیزم! اگر تو احتیاج داشته‌باشی که فایده‌ای ندارد که. تو [به او] احتیاج نداشته‌باش! احتیاجش را برآور! والّا حرف قشنگ است؛ اما با فکرش قشنگ است. حالا صحبت ما در این‌است، دلم می‌خواهد [که] امروز آقایان! توجه کنند.

همین‌جور که الآن این‌جا نشستید، موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) را ببینید، مجلس، مجلس موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) است. دخترش حتمی می‌آید [که ببیند] چه‌چیزی برای بابایم نیست؟ حتمی من قسم می‌خورم [که می‌آید]، چرا؟ [حضرت‌معصومه (علیهاالسلام)] این‌جا نیاید، کجا برود؟! تمام‌تان دارید تمرین ولایت می‌کنید، تمام‌تان دوست آقا موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) هستید، از کجا آمدید؟ مگر از اصفهان آمدن شوخی است؟! هر کدام‌تان به چه عشقی آمدی؟! [به] چه علاقه‌ای [آمدید]؟! آیا حضرت‌معصومه (علیهاالسلام) این‌جا نیاید؟! خدا می‌داند الآن جلوی ناراحتی من را گرفتند؛ وگرنه تمام‌تان را آن‌قدر گریه می‌کردم [که] تمام‌تان ناراحت شوید، چرا متوجه نیستید؟ آیا تو که از اصفهان، از کجا پا [یعنی بلند] شدی [و] این‌جا آمدی، حضرت‌معصومه (علیهاالسلام) این‌جا نیاید؟ چرا نیاید؟! چرا به استقبال شما نیاید؟! چرا «تقبّل‌الله» به شما نگوید؟! از تهران آمدید، از جاهای متعدد این‌جا آمدید، دست از کسب و کارتان برداشتید؛ حالا نیاید؟! اصلاً غیر ممکن‌است، از عاطفه‌اش به دور است که این‌جا نیاید؛ اما ما باید چه [کار] کنیم؟ ما باید متوجه باشیم.

خدا می‌داند به‌دینم! قسم می‌خورم، من سابق در تمام مجلس امام‌حسین (علیه‌السلام) بی‌وضو نرفتم! یک‌زمانی بود [که] این‌جا [ی پای] من یک کورکی زده‌بود، یک‌ذره این‌جا [یم] نجس بود، توی مسجد نرفتم. گفتم آخر من چطور جلوی زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) بیایم، با این پای نجس چطور بیایم؟! خجالت می‌کشم. مجلسی که امام‌حسین (علیه‌السلام) را باید ببینید، آن‌ها را ببینید، آن‌ها را احترام کنید، باباجان! من چه‌کسی هستم؟! من چی‌ام؟

ما دو پرچم داریم: دلم می‌خواهد [که] توجه بفرمایید! یک پرچم امر است، یک پرچم امر است که ما داریم [و] یک پرچم من، یک پرچم امر است [و] یک پرچم من است، آن پرچم من که دستت داده، رهبرش شیطان است! آن پرچم امر که [دستت] داده، رهبرش علی‌بن‌ابی‌طالب (علیه‌السلام) است، آقا موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) است، امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) است، قرآن‌مجید است؛ اما یک پرچم من است. تمام این‌ها که بعد از رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) سقوط کردند، با پرچم مَن‌شان بودند. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: پهلَوی یک ظالم بزرگ است؛ اما یک‌نفر استان‌دار، [یا] فرمان‌دار است، آن [هم] یک ظالم کوچک‌تر است. گفت: یک‌نفر است [که] کدخداست، آن کدخداها [که] توی ده [هستند]، آن‌هم البته اگر ظالم باشد، آن [هم] یکی است [یعنی ظالم است]، گفت: تو هم در خانه‌ات ظالم هستی. گفت: تمام به‌هم اتصال هستیم. آن‌وقت آن پهلَوی هم اتصال به آن‌است، آن اتصال به آن‌است؛ هم‌ساخت اتصال به آن‌است. آن‌وقت پرچم امر هم همه اتصال [به‌هم] هستند، این امری که الآن پرچم امر دستت است، اتصال هستی. به چه‌چیزی اتصال هستی؟ به امر؛ یعنی به امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه)، یعنی به‌قرآن، یعنی به حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) اتصال هستی؛ یعنی امر آن‌است، شما 10 پرچم امر دستت است؛ [اما] آن [ظالم] پرچم من [دستش] است.

اگر بخواهید قربان‌تان بروم، فدایتان بشوم، این [مطلب] را بدانید! من یک‌چیز توی ماوراء می‌گویم، اگر کسی یک‌ذره، ذراتی خیال کند که من نظری [به کسی] دارم، من راضی‌اش نمی‌کنم، قیامت باید جواب بدهد. من اصلاً یک‌ذره نظر به هیچ‌کسی [ندارم]، اصلاً من به خلق [نظر] ندارم، من یک‌چیزی توی جوّ عالم می‌گویم، متوجهی دارم چه می‌گویم؟! حالا، آن [پرچم من] خیلی طرف‌دار دارد، پرچم من خیلی طرف‌دار دارد، شما ببین این‌قدر طرف‌دار دارد [که] سه‌نفر ماندند، همه دنبال من رفتند، همه دنبال عمر و ابابکر رفتند. خدا می‌داند [که] من یک پاره‌وقت‌ها چنان توی سر و کَلِه خودم می‌زنم که اصلاً دیوانه می‌شوم، آیا شما باور می‌کردید [که] دنبال پرچم من بروند [و] امام‌حسین (علیه‌السلام) را شهید کنند، بکشند؟! این باورکردنی بود؟! بی‌خود نیست [که] می‌گوید «[أم حَسِبتَ] أنّ أصحاب‌الکهف و الرّقیم [کانوا مِن آیاتنا عَجباً]» خواهر! من، کار من عجیب‌تر است. پرچم من تولیدش امام‌کشی است، پرچم من تولیدش شهوت است، پرچم من تولیدش خیانت است؛[اما] پرچم امر تولیدش ولایت است. پرچم من تولیدش خیانت است، پرچم امر تولیدش چیست؟ ولایت است.

حالا [آیا] خوب است [که] خدای‌نخواسته ما آن پرچم [من] را [در] دست بگیریم؟! از کجا [در] دست نگیریم؟ دوباره تکرار می‌کنم: باید یقین به ماوراء داشته‌باشید! یقین داشته‌باشید این کسی‌که خدشه به دستش آوردی، جرم دارد. یقین کردی که [اگر] این [شخص] را غیبتش کردی، [مطابق] هفتاد زناست. یقین، پرچم امر را افراشته می‌کند. اگر یقین نداشته‌باشید، پرچم من را افراشته می‌کنی. الآن ببین در عالم چه‌خبر است؟! آن [هارون] پرچم من داشت که به موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) می‌گفت: بیا امر من را اطاعت‌کن!

حالا این‌که می‌خواهم خدمت‌تان عرض کنم: ما، مردم بی‌تقصیر نیستند، نمی‌توانم بگویم [که] ما نمی‌فهمیم؛ چون‌که ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) عظماییت خودشان را فاش می‌کنند، آن‌وقت شما باید با عظماییت این‌ها شناخت امام داشته‌باشید [و] دنبال کسی نروید؛ یعنی در هر زمانی مخصوص این‌ها عظماییت‌شان [را] فاش می‌کنند [که] دنبال کسی نروی.

ببین امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) چه‌جوری می‌کند؟ کُره [خورشید] را برمی‌گرداند، خب دنبال کسی بروید که کُره را برگردانده [است]! پس مردم عالم بی‌تقصیر نیستند. من دارم توی جوّ عالم صحبت می‌کنم، ما کاری به کسی نداریم.

شما ببین موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) چه‌جور عظماییت خودش را افشا می‌کند؟! شخصی پیش پدرش امام‌صادق (علیه‌السلام) آمده، [می‌گوید:] آقاجان! [امام و حجّتِ] بعد از شما کیست؟ [می‌فرماید:] برو سر گهواره! آن‌جا بچه سه‌روزه صحبت کرد، این‌جا هم آقا موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) [به ظاهر] سه‌روزه صحبت کرد. [آن‌شخص] سلام می‌کند، [امام] جواب می‌گوید [که] برو اسم دخترت را عوض کن! می‌آید [و] می‌گوید: آقا این‌جور گفت، [امام] می‌گوید: برو! می‌گوید: من چند وقت است [که] از خانه بیرون آمدم، حالا می‌رود می‌بیند [که] اسمش را حمیرا گذاشته، حمیرا اسم عایشه است، [امام] می‌گوید چرا اسم دشمن ما را روی بچه‌ات گذاشتی؟! وای بر ما که دنبال دشمن‌شان می‌رویم! رفتند دیگر!

باز [امام‌کاظم (علیه‌السلام)] عظماییتش را فاش می‌کند، علی‌بن‌یقطین [نزد امام] می‌آید؛ [اما] راهش نمی‌دهد. [می‌گوید:] چرا؟ [می‌فرماید:] چرا آن جَمّال [ساربان: شترچران] آمده [بود] کارش را رسیدگی نکردی؟ [می‌گوید:] آقاجان! حالا اشتباه شده! توبه می‌شود [کرد؟ می‌فرماید:] نه! 15 باید رضایت آن [جمّال] را بیاوری. (وای بر ما که فردای‌قیامت [به ما] بگویند رضایت دوست‌های علی (علیه‌السلام) را بیاورید! [آن‌وقت] چه‌کار می‌کنید؟! رفقای‌عزیز! بیایید با دوست‌های علی (علیه‌السلام) مراعات کنید! فدایتان بشوم، مبادا بگوید [که] برو رضایت دوستان‌علی (علیه‌السلام) را بیاور! چه‌خبر است؟!) گفت: آقاجان! من چه‌کار کنم؟ طوس کجا [و] این‌جا کجا؟ (بروید [در کتاب‌ها] ببینید دیگر!) [امام فرمود:] سر قبرستان برو! آن‌جا یک شتر است، سوار شو! تا آن شتر را سوار شد، علی‌بن‌یقطین را درِ خانه آن ساربان گذاشتش. [علی‌بن‌یقطین] خوابید [و] گفت: پایت را این رُو [یعنی روی صورتم] بگذار!

(باباجانِ من! دنبالِ امام آمدن با باد نمی‌شود رفت، با تکبّر نمی‌شود رفت، والله! با خودخواهی نمی‌شود رفت، با من ریاست دارم، من مهندسم، من عالمم، من مجتهدم، من مرجع [هستم]، این‌ها را کنار بریز!) علی‌بن‌یقطین همین‌کار را کرد، نخست‌وزیر یک کسی است که به ابر می‌گوید: ای ابر! ببار هر کجا بباری، مِلک من است! مگر علی‌بن‌یقطین [یک] آدم عادی است؟! حالا [نزدش] می‌رود، ببین این‌است: خوابید [و] گفت: پایت را این رُو بگذار، پایش را روی صورتش گذاشت؛ آن‌وقت [امام] قبولش کرد! مؤمن باید فروتن باشد! این مگر شوخی است؟!

حالا یک‌مطلب دیگری می‌خواهم بگویم [که] این خیلی مهم است، توجه بفرمایید! حالا حضرت توی بیابان آمده، می‌بیند [که] یک چادری است، همه این‌ها گریه می‌کنند، زن گریه می‌کند، بچه گریه می‌کند، بابایش گریه می‌کند. [می‌پرسد:] چه شده؟ [می‌گویند:] یک گاوی داشتیم [که] مُرده. آقاجان! این [گاو] شیر به ما می‌داد، چیز می‌داد، گاهی گُداری هم خلاصه ما یک‌قدری پنیرهایش را [به] شهر می‌بردیم [و] می‌فروختیم، خلاصه، از آقای‌فلانی نمی‌دانم نخود می‌خریدیم، لوبیا می‌خریدیم، کشک می‌خریدیم. (این فلانی را ما رویش گذاشتیم، ایراد نکنید!) حالا [این گاو] مُرده [است]. حضرت یک اشاره‌ای کرد [و این گاو] به اذن خدا بلند شد. بلند شد و این‌ها یک‌دفعه فریاد کشیدند: عیسی است!

می‌خواهم به شما عرض کنم [که] خدا جان می‌دهد، چطور این [گاو] بلند شد؟ چطور [امام به] این [گاو] جان داد؟ خدا جان می‌دهد. ما یک‌بحثی با یکی از آقایان داشتیم، خیلی هم [این بحث] یک‌قدری طول کشید، گفتش که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) آدم را جان داده، گفتم: نه! من علی‌علی (علیه‌السلام) می‌کنم؛ اما علی (علیه‌السلام) را از خدا بالاتر نمی‌دانم. ما علی (علیه‌السلام) که از خدا بالاتر است [را] قبولش نداریم که، هر چه علی (علیه‌السلام) دارد، خدا به او داده، هر چه پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دارد، خدا به او داده، آن‌ها در مقابل تمام خلق محتاج نیستند؛ اما در مقابل خدا محتاج است؛ تا حتی خود علی (علیه‌السلام)! «أنا محتاج». حالا تا این‌جا چطور شد؟ جان می‌دهد. ما با یکی از رفقا [که] این‌جا آمده‌بود، نذر بستیم؛ بنده‌خدا هزار تومان باخت، به آن‌ها داد، مردانگی کرد [و] داد. این‌جا من برای دو نفر نذر بستم؛ [اما] هیچ‌کدامشان دست‌شان را توی جیب‌شان نکردند. ببین دارم به تو چه می‌گویم؟! امام، خیلی هم [این] بنده‌خدا [که با من بحث کرد] این‌طرف و آن‌طرف زد، جان دست خداست. خدا تمام ممکنات را جان می‌دهد؛ تا حتی چرنده و پرنده و آن‌چه را که در این خلقت است، خدا جان می‌دهد، این [گاو] چطور شد؟ این [گاو] چطور شد؟ این [گاو] می‌دانی چه‌جور است؟! وقتی خدا [آیه] «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ یا أیّها الذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً» (صلوات بفرستید) نازل کرده، [فقط] به ما چهار تا [که نازل نکرده، فقط] ماها نیستیم که [باید] تسلیم پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بشویم، کلّ این ماورای خلقت باید تسلیم [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] بشود. درست‌است؟ حالا این جان هم تسلیم امام است، 20 این جان تسلیم امام است، درست‌است؟ این [جان] از توی این [گاو] بیرون رفته، حالا [امام به آن] امر می‌کند [که] چند سالِ [دیگر] توی این [گاو] بیا! ببین، ببین من دارم به شما چه می‌گویم؟ جان تسلیم امام است، آن [یعنی امام] جان نمی‌دهد، [این] یعنی‌چه؟ این جانِ این [گاو از بدنش] بیرون رفته، حالا [امام] به‌جان امر می‌کند [که] چند وقت بیا پیش این برو! این [گاو] بلند شد و یک‌دفعه آن‌ها گفتند عیسی است و عیسی است و حضرت غایب شد. اگر روایتش را می‌خواهید، بهتر این‌است، روز عاشورا زعفر [به] آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) گفت: من این‌ها [یعنی لشکر ابن‌زیاد] را، همه را [از اسب] پایین می‌کِشم، [امام] گفت: زعفر! چه می‌گویی؟! جان این‌ها در قبضه قدرت من است! متوجهی؟! اگر دوباره هم روایتش را می‌خواهید، زینب (علیهاالسلام) یک «اُسکُتوا» گفت، نَفَس‌ها توی سینه [ها] پیچید، دیگر این‌جور شدند [که] تکان نتوانستند بخورند؛ پس جان به امر امام است! گفتش که توی این [بدن این گاو] برو! [آن‌هم] رفت! بدانید [که] امام یا حجّت‌خدا، جان همه خلقت دستش است. [به] این [آیه] «إنّ الله و ملائکته [یصلّون علی النبیّ]» توجه بفرمایید! بس‌که خوشم آمده، دوباره می‌گویم، وقتی می‌گوید تسلیمِ [نبیّ] شو! به‌جان هم می‌گوید [که] تسلیم نبیّ بشو! نبیّ هم گفت: تسلیم علی (علیه‌السلام) بشو! علی (علیه‌السلام) هم گفت: تسلیم امام‌حسن (علیه‌السلام) بشو! [بعد هم] امام‌حسین (علیه‌السلام) [و تا] موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) [که] جان همه عالم [در] اختیارش است. الآن جان همه عالم در قبضه قدرت ولیّ‌الله‌الأعظم امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) است! (یک صلوات بفرستید.)

قربان‌تان بروم، این حرف‌ها یقین می‌خواهد، یک‌قدری مطالعه می‌خواهد، تو یک حقوقت دستِ یک‌نفر است، تملّق می‌گویی! آخر [آدم] چه بگوید؟! تو امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را به‌قدر یک حقوق، جانت ارزش ندارد که امام‌زمانت (عجل‌الله‌فرجه) را بخواهی و قبول داشته‌باشی؟! جانت در قبضه قدرت این [یعنی امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه)] است؛ آن‌وقت نافرمانی می‌کنی؟! آن [شخص] یک حقوق به تو می‌دهد، مگر نیست در این اداره‌ها، [در] این‌جاها [که] یک حقوق به شما می‌دهد، چقدر مواظب هستی که امر آن‌را اطاعت کنی؟ همان هم که می‌خواهد تو را در یک اداره بیاورد، سابقه می‌خواهد، آیا امام‌شناسی ما این‌جور است؟! بی‌خود نیست که می‌گوید هر [کسی] که امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) خودش را (شناخت) نشناسد، می‌میرد به زمان‌جاهلیت! شما که الآن دارید این‌جا تمرین ولایت می‌کنید، من به شما گفتم: عزیزان من! اگر متقی شدید، باید مواظب باشید [که] خدشه به ولایت‌تان نخورد، [باید] این ولایت را خیلی مواظب باشید! ما باید امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را این‌جوری بشناسیم، ببین من خیلی [قشنگ] آوردم، قشنگ آوردم، یک حقوق می‌خواهد به تو بدهد، چقدر مواظبش هستی؟! [حالا] جانت در اختیارش است. این [حرف] ها یقین می‌خواهد.

حالا ما آمدیم گفتیم [که] دو مطلب [را] من رویش پافشاری دارم، یکی پافشاری داریم [که] ما امام را از خلق جدا کردیم «الحمد لله»، ما جدا کردیم. باباجان! عزیز من! این حرف برای شماهاست، نروید این حرف‌ها را به مردم بزنید! این حرف برای خود شماهاست؛ الآن برای این بیت [یعنی خانه] است، چه گفتم؟ [امام را] از خلق جدا کردیم. حالا می‌خواهیم یک‌چیز دیگر بگوییم که بفهمیم امام مُرده نیست. حالا من به شما می‌گویم، شما آقا! الآن می‌روی، این [مطلب] در صفحه قرآن هم هست: می‌گوید به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) امر می‌کند [که] تو می‌میری، شما روی همان تکیه کردی، والله! بالله! رویش تکیه کردی! امام را مُرده می‌دانی. [اگر] حرف هم به تو بزنند، می‌گویی آیه قرآن است، آیا تو قرآن را فهمیدی؟! تو تمام هیکلت 25 توی شهوت است! تو از یک تلویزیون نمی‌توانی بگذری، چطور می‌خواهی آیه را بفهمی؟!

خب ما هم حرف می‌زنیم، می‌گوید [به] پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفته، خدا گفته [است که] یا محمّد! [تو هم] می‌میری، درست‌است؟ باباجان! قربانت بروم، اگر خدا این حرف را می‌زند، می‌خواهد [که شما] به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) خدا نگویید. می‌خواهد [که] شما به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) خدا نگویید، مگر این حرف نیست؟ ببین من الآن افشایش می‌کنم، مگر این حرف نیست؟ پس چطور [است] که سرِ امام‌حسین (علیه‌السلام) قرآن می‌خوانَد؟! این [امام‌حسین (علیه‌السلام)] که نَمُرده [است] که. الآن موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) در زندان به‌اصطلاح از دنیا رفته، مُرده؛ او را آوردند [و] روی جِسر [یعنی پُل] بغداد گذاشتند. تمام مردم هم دارند می‌نویسند [که] این [امام] به مرگ خدایی مُرده [است]. باباجان! عزیز من! ببین من دارم به شما چه می‌گویم؟ سر به‌سر مردم نگذارید! در زمان امام‌صادق (علیه‌السلام) یک‌نفر بود، اسمش چه بود؟ این پسره؟ هشام توی این هزار تا [شاگرد امام] یا کم و زیاد یک هشام است که [وقتی] به حضرت ایراد کردند که این بچه را خلاصه این‌جوری است [و تو او را] دوست داری، [امام] گفت: مرغ‌ها را بکُشید! نمی‌خواهم این [مطلب] را بگویم، [فقط] یک هشام [در زمان امام‌صادق (علیه‌السلام)] بود، در زمان موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) هم یک‌نفر است، حالا تمام این‌ها دارند می‌نویسند؛ [اما] یک‌نفر آمده [و] می‌گوید: امام که مرده و زنده ندارد، ما امام را قبول داریم، [نزد امام] رفت و سلام می‌کند، [امام] جواب می‌دهد. [می‌گوید:] یابن‌رسول‌الله! شما به مرگ خدایی مُردی یا زهرت دادند؟ [امام می‌فرماید:] زَهراً زهرا [یعنی به‌من زهر دادند]. این‌چه مُرده‌ای است؟! آیا فهمیدی؟! آخر این‌چه مُرده‌ای است که دارد درس می‌گوید؟! آیا باباجانِ من! عزیز من! فدایتان بشوم، باید توی این حرف‌ها خُرد بشوید، این‌قدر هیجان نداشته‌باشید؛ آن‌وقت امام‌شناس می‌شوید، ما هیجان [داریم]، خیلی‌هایمان هیجان داریم [که] امام‌شناس نمی‌شویم، یک حدّی می‌شویم. خب بیا!

مگر خود امام‌رضا (علیه‌السلام) نمی‌گوید؟! بابا! حرف من را قبول ندارید، حرف امام‌رضا (علیه‌السلام) را قبول داشته‌باشید که، مگر نمی‌گوید که من می‌آیم سفارش‌تان را به چیز؛ [یعنی] به عزرائیل می‌کنم؟! چه‌وقت گفت [سفارش] می‌کنم؟ به یک‌نفر گفت یا به کلّ این خلقت دارد می‌گوید؟! مگر نمی‌گوید [که] من می‌آیم [و] در قبر سفارشت را می‌کنم؟! مگر نمی‌گوید؟! مگر نمی‌گوید [که] می‌آیم [در] میزان [سفارشت را] می‌کنم؟! پس امام‌رضا (علیه‌السلام) زنده‌است! مگر [در زیارتش] نمی‌گوید «تَشهد مقامی و تَسمع کلامی»؟! پس این آیه چیست؟! تو آیه را نفهمیدی! فدایتان بشوم، آیات قرآن عصاره دارد؛ [اما] من می‌خواهم یا بلد شوم یا آبروی مردم را بریزم یا به این بگویم [که] من بلدم، این‌را [یعنی] یک آیه را بردارم [و] همین‌ساخت [یعنی همین‌طور] یک دکّان بکنم، آخر [به] تو [با این خصوصیات بدهد]؟! فهم قرآن به تو نمی‌دهد، «[العلم] نورٌ یَقذفهُ الله [فی قلب] من یشاء» به تو نمی‌دهد. تو باید «[العلم] نورٌ یَقذفهُ الله [فی قلب] من یشاء» داشته‌باشی، با آن نور، نور را ببینی. من به فدای امام‌رضا (علیه‌السلام) بشوم، گفت: حرف ولایت را به ولایت بزن! نور را به نور اتصال کن! کجا می‌روی؟! چه‌کار می‌کنی؟! حرف همین‌است.

این [شخص] قرآن می‌خوانَد، اما چه قرآنی می‌خوانَد؟! واللهِ! باللهِ! یک‌روایت داریم [که] می‌گوید: [شخصی] قرآن می‌خوانَد؛ [اما] قرآن دارد به او لعنت می‌کند! پس ما گفتیم [که] امام مُرده نیست! یک‌روایت دیگر رویش بیاورم، می‌خواهم خیلی به امام‌هایتان یقین کنید! خیال نکنید [که امام] مثل پدر [و] مادرمان است [و بگوییم:] این امام مُرده‌است و نمی‌دانم آن‌هم [این‌طور] شده‌است!

رفقای‌عزیز! من گفتم که امام نمی‌میرد. من خدمت‌تان یک عرضی دیگر کنم. 30 مگر نیست که علی «علیه‌السلام» فرمود: حسن‌جان! حسین‌جان! عقب جنازه من را بگیرید! عقب تابوت را بگیرید! (من جنازه را اشتباه گفتم.) عقب تابوت را بگیرید [تا] جلویش برود، هر کجا [که به] زمین آمد، همان‌جا قبر من است. حالا دارند می‌برند، نصف‌شب می‌برند، وای بر ما! چه کسانی با ولایت بد هستند؟ چرا این‌طرف و آن‌طرف می‌روید؟ چه کسانی می‌خواهند امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را از قبر درآورند؟ آن‌ها که دَم از اسلام می‌زنند! آن‌ها که چندین‌سال، بیست و دو سال جنگ کردند! مگر یهودی [و] نصرانی می‌خواهند درآورند؟! از [ترس] آن‌ها [که دَم از اسلام می‌زنند،] گفت: شب من را دفن کن! حالا می‌بینند یک سوار جلوی آن تابوت آمد، امام‌حسن (علیه‌السلام) می‌گوید: کیست که جلوی تابوت پدر من را می‌گیرد؟ [وقتی] نقاب را بالا می‌زند، می‌بیند علی (علیه‌السلام) است! [می‌فرماید:] ای حسن‌جان! ای حسین‌جان! فدایتان بشوم، من آمدم از شما، با شما نجوا کنم. چقدر آن‌جا امام‌حسین (علیه‌السلام) با امام‌حسن (علیه‌السلام) با پدرشان نجوا کردند.

حالا اگر می‌خواهیم ببینیم [که] چقدر خدا به‌فکر آینده ولایت است، حالا [وقتی] آن‌جا آمدند، می‌آید [زمین را] پس می‌کنند؛ [یعنی کنار می‌زنند]، می‌بینند آن‌جا قبری هست [که] نوشته: این قبری است که نوح پیغمبر [آن‌را] ساخته‌است. خدا حامی ولایت است. رفقای‌عزیز! بیایید کاری بکنید که خدا به فکرتان باشد. مگر آن سردابه‌ای که در کربلا هست، اصلاً کسی جرأت نمی‌کرد [که] بیایند این‌ها [یعنی شهدا] را خاک کنند! چه‌کسی سردابه را ساخت که تمام شهدا در آن سردابه‌اند؟ این خاک آن‌جا [یعنی کربلا] از علیین است، علیین دارد می‌سازد. مگر نگفتم با این‌ها همه‌اش عبرت هستند که بدانید خدا چه کسانی را می‌خواهد؟ مگر این رقیه‌عزیز که در آن خرابه بودند، چه‌کسی آن سردابه را ساخته که [وقتی] زینب (علیهاالسلام) [او را] خاک می‌کند، می‌بیند چه سردابه‌ای است؟ پیش‌پیش [یعنی از قبل] همین‌جور که خدا رزق ما را معلوم‌کرده، خدا احترام آن‌ها را هم معلوم‌کرده، مبادا [که به آن‌ها] بی‌احترامی بشود.

یکی از آن آدم‌های خیلی مهم که اسمش را نخواهم آورد، درباره ولایت صحبت کرده، گفته‌است [که] این‌قدر این‌ها محترمند که امام‌سجاد (علیه‌السلام) قبر کَنِ ایشان شده‌است! سطح ولایت ایشان خیلی بالاست، از منتها؛ کسی هست که خیلی مهم است. دوستی دارم، آمد [و این حرفش را] گفت، گفتم: عزیز من! این‌ها که قبر نداشتند که آن [امام‌سجاد (علیه‌السلام)] قبر کَن‌شان باشد، این‌ها همه‌اش زیرِ زمین بوده‌است، سردابه بوده‌است، همچین کردند [آن‌ها را] آن‌جا گذاشتند. خیلی بالا برده [است]، گفتم: عزیز من! ببین این‌ها درجه‌شان این‌است [که] امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌گوید پدر و مادرم به‌قربانت! یعنی به قربان آن هدف‌تان! به قربان ولایت‌تان! وگرنه من 35 که ارزش ندارم [که] امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بگوید پدر و مادرم به قربان تو! نه! [به قربان] آن هدف [می‌رود].

من آن‌جا بالای سرِ امام‌حسین (علیه‌السلام) رفتم [و] گفتم: خدایا! به‌حق حسین (علیه‌السلام)، به‌حق آن راهی که امام‌حسین (علیه‌السلام) رفت، آن راه توست؛ یعنی امر تو از هر چیزی مهم‌تر است. امام‌حسین (علیه‌السلام) امر تو را اطاعت می‌کند، امرِ توست. بعد گفتم: خدا! چند چیز به‌من بده! اولیش این‌است که دل من را پاک‌سازی کن! به‌غیر محبت خودت و این اهل‌بیت؛ یعنی دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) و به‌غیر از آن‌ها که دنبال این‌ها [یعنی ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام)] می‌روند، هیچ‌چیزی دیگری [در دل من] نباشد. دومیش این‌است: خدایا! باز به‌حق حسین (علیه‌السلام)، به‌حق راهی که این [حسین (علیه‌السلام)] رفت، [در] هر کجای عالم می‌میرم، با ولایت علی (علیه‌السلام) بمیرم؛ این ولایت من را حفظ‌کن! همه می‌خواهند [ولایت ما را] بگیرند. اسم آوردم [اما] نخواهم گفت، گفتم: این‌ها هم می‌خواهند [ولایت‌مان را] بگیرند، ولایت من را حفظ‌کن! ولایت من را نگه‌داری کن! با آن‌ها که دنبال این‌ها می‌آیند، [ولایت‌شان را حفظ‌کن!] گفتم: خدایا! به‌حق صاحب این قبر، آن‌هایی که دنبال این [ها] نمی‌آیند، از من دور کن! اگر اولادم [هم] هست، [دور کن!] من اولاد هم نمی‌خواهم، من تو را می‌خواهم، امر تو را می‌خواهم؛ آن‌ها که دنبال تو می‌آیند، آن‌ها که امر تو را اطاعت می‌کنند، من آن‌ها را می‌خواهم؛ والله! تا حتی اولادم را گفتم.

ما اگر به‌غیر [از] خدا کس دیگر را بخواهیم، آن خواستِ آن از خدا بالاتر است، بابا! فکر کنید ببینید من دارم چه می‌گویم؟! اگر به‌غیر [از] خدا چیز دیگر را بخواهی، آن بُت توست. خودت نمی‌فهمی؛ پس آن‌را از خدا بالاتر می‌دانی. اگر من می‌گویم [که] باید پرچم امر دستت باشد، افشایش کردم، یعنی این؛ پس هر چه که در این عالم می‌خواهی، باید به‌واسطه خدا بخواهی! زنت را بخواه! بد اخلاقی با زنت نکن! مگر آن نبود که، اسامه بود؟ کی بود که بد اخلاق بود؟ (معاد) معاذ بود. مگر نبود که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) (صلوات بفرستید.) جنازه‌اش را روی دوشش گرفت، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمد، خاکش کرد؛ مادرش گفت: بشارت [باد] تو را به بهشت! [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] نگاهی به او کرد، گفت: یا اُمّاه! چنان قبر فشار به او آورد [که] دنده چپ و راستش یکی شد! چرا؟ من به‌واسطه ولایتش تشییع‌اش کردم، من جنازه را روی دوشم گذاشتم، هفتاد هزار مَلَک در تشییع‌اش آمده؛ [اما] باید حدّش را بخورد! چرا بد اخلاقی می‌کنی؟! خب چِکت واخواست شده [پاس نشده]، سفته‌ات واخواست شده؛ [چون] تند رفتی! می‌خواستی [تند] نروی، این زن چه تقصیر دارد؟! می‌خواستی قانع باشی [و] خودت را گرفتار نکنی، مثل مرغ چیز این‌جوری کردی، همه‌اش این‌جوری این‌جوری می‌کنی، خب می‌خواستی نروی؛ قانع باشی! خب این زن چه کرده؟! آخر بابا! بگو چه کرده؟! بَشّاش باش! آن [زن] هم باید نسبت به تو همین‌جور باشد، آن [زن] هم باید نسبت [به تو] همین‌جور باشد، یک پیراهن برایش نگرفتی، خُلق بفروشد، [بد اخلاقی کند] گفت نمی‌دانم چه و چه بخر! آن [زن] هم همین‌جور است، آن‌هم می‌میرد [و] حدّش را می‌خورد. من نمی‌گویم تو [فقط] حدّ می‌خوری، آن زنت هم حدّش را می‌خورد. بنده‌خدا الآن آخر ببین باباجان! تو این‌را به شوهرت می‌گویی، ببین از پیشش می‌رود [که آن‌را] بخرد یا نمی‌خرد؛ [یعنی ببین توانایی خریدش را دارد یا نه]. تو هم همین‌جور، چرا تند می‌روید؟! چرا قانع نیستید؟! والله! اگر قانع باشید، دنیا و آخرت‌تان درست‌است. عزیزان من! این قانع‌بودن خیلی خوب است. 40 ببین من دارم به تو چه می‌گویم؟! هفتاد هزار مَلَک آمده، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم این‌جوری می‌گوید [که] من محض ولایتش کردم؛ اما حدّش را باید بخورد، بد اخلاقی این‌است. تو اصلاً بد اخلاقی را باید بفهمی کجا می‌کنی؟! الآن این خانمت یک‌چیزی به‌غیر اسلام [و] به‌غیر دین گفت، اگر این‌جا بد اخلاقی نکنی، غیرتت کم است؛ اما نه [این‌که] برای یک چیزهای جزئی [با او بد اخلاقی کنی]. گفت:

اسلام به ذات خود ندارد عیبیهر عیب که هست در مسلمانی ماست

من به شما گفتم: عزیز من! ما باید خیلی متوجه باشیم! این ولایتی که داری، نگذار به آن خدشه بخورد. ولایت عمل است. اصلاً من قسم به‌دینم می‌خورم [که] اگر ولایت شما یک‌ذره کامل باشد، اصلاً دل شما دائم شاد است. این دل خیلی دل بی‌خودی است که یا سفته [ات] واخواست شده، چکت این‌جوری شده، این‌را می‌خواهی بفروشی، نفروختی، اصلاً این حرف‌ها کوچک است که تو این‌همه خودت را، اعصاب خودت را، همه را به‌هم می‌زنی، اصلاً این کوچک است.

من یک چند کلام از مبعث بگویم که شنبه عرض می‌شود خدمت شما، عید [مبعث] است. عرض می‌شود خدمت شما، خدا رحمت کند ایشان را [یعنی حاج‌شیخ‌عباس را] گفت: حالا پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آن‌جا روی کوه حرا آمده، همین‌جور که خوابیده بودند، ایشان [یعنی جبرئیل] تاج‌گذاری کرد؛ تا حتی گفت: کدام‌شان [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] است؟ [گفت:] این‌است، بلند شد، تاج‌گذاری‌اش کرد، آن تاج‌گذاری، تاج ولایت بود [که] روی سرش گذاشت. [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] نبیّ است؛ اما تاج ولایتش رویش است.

حالا [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] از آن‌جا [یعنی کوه حرا] که پایین آمده، ریگ [به او] سلام می‌کند، ریگ [او را] احترام می‌کند، آن «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ یا أیها الذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً» [را] به کلّ خلقت [گفت]؛ یعنی آن چیزهایی که هست؛ تا حتی ریگ و سنگ و دریا و درخت و همه این‌ها [را] فرمان داد [که] فرمان نبیّ را ببرند. حرف من سر این‌است: چرا دیروز سلام نمی‌کردند؟ چرا دیروز سنگ سلام نمی‌کرد؟ چرا دیروز احترام نمی‌کرد؟ مگر همین نبیّ نیست؟! همین پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نیست؟! [چون] تبلیغ ولایت به او شد؛ یعنی تبلیغ، آن تبلیغ که به او شد، مثل این‌است [که] در ظاهر ولایت به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نازل‌شد. حالا آن ریگ و سنگ و کلوخ ولایت را احترام می‌کنند [و] سلام می‌کنند!

حالا نگویید [که] نبیّ ولیّ نیست، باید مغزتان بکشد [که] من چه می‌گویم؟! [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] ولیّ است؛ اما امر [به] چه‌چیزی دارد؟ امر [به] نبوّت دارد، امر [به] تبلیغ دارد. آن [ولیّ‌بودن] سرجایش است، این‌ها یک بدن هستند، آن‌چه را که علی (علیه‌السلام) می‌داند، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) [هم] می‌داند. آن‌چه را که آن [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] درجه دارد، این [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم] دارد، این یک درجه هم چیزتر دارد، [یعنی] هم نبیّ [و] هم ولیّ است. توجه بفرمایید [که] من چه می‌گویم؟! اما الآن باید ولیّ افشا شود، از همین‌جا دارد افشا می‌شود. توجه بفرمایید [که] من چه می‌گویم؟! مبادا یک کج‌دهانی بگوید که ایشان مَثل پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را کوچک‌تر می‌داند، نه! ما اصلاً عقل‌مان به این‌جا نرسیده، عقل نداریم که درباره این‌ها قضاوت کنیم، اگر بکنیم بی‌عقلی و بی‌شعوری خودمان را اظهار می‌کنیم. 45 نه! من می‌خواهم به شما عرض کنم [که] پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم، خودش هم همین را می‌خواهد. اگر خدا این‌را می‌گوید، اگر خدا این‌را می‌گوید، ببین نمی‌گوید که اگر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را قبول نداشته‌باشی، به عزت و جلال خودم [قسم]! اگر عبادت ثقلین کنی، [تو را] می‌سوزانم! ما نداریم، من نشنیدم، هر [کسی] که دارد، بیاورد من جایزه به او می‌دهم؛ اما می‌گوید چه؟ می‌گوید اگر علی (علیه‌السلام) را به «الیوم أکملت لکم دینکم» قبول نداشته‌باشی، قبول نداشته‌باشی، به عزت و جلالم! عبادت ثقلین کنی، می‌سوزانمت! اما ببین من دارم به تو چه می‌گویم؟! والله! بالله! پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم همین را می‌خواهد، می‌خواهم به تو بگویم [که] حرف بالا رفت، خدا هم دارد امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را می‌گوید. تو چه می‌گویی [که] پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را بالاتر یا پایین‌تر کرد؟! [به] این حرف عقلت نمی‌رسد! چطور خدا خواستِ یک مؤمن را اجابت می‌کند، خواست پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را [اجابت] نمی‌کند؟ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) دلش می‌خواهد [که] علی (علیه‌السلام) این‌جور باشد! آخر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) احترام توی مردم داشته‌است. آن بی‌احترامی که به علی (علیه‌السلام) شده، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌خواهد جبران کند، چرا متوجه نیستید؟! چرا حرف می‌زنید؟! چرا یک‌چیز [یعنی حرف یک شخص] نادانی را می‌گویید [که] ایشان نمی‌دانم علی (علیه‌السلام) را از پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بالاتر برده؟! آیا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) به‌قدر یک مؤمن نیست؟! خدا دارد خواستِ زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) را اطاعت می‌کند، خواست پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت می‌کند، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دلش می‌خواهد [که] علی (علیه‌السلام) این‌جور باشد. این طنابی که گردنش انداختند [و] هُلش می‌دادند، یک خلقت را دارد هُل می‌دهد! مقصد خدا را دارد هُل می‌دهد! این جسارتی که شد اصلاً توی تمام خلقت نشده! مگر، چرا فکر نمی‌کنیم؟! عزیزان من! چرا یک حرف‌هایی می‌زنید؟! جلوی دهانت را بگیر! دوباره تکرار می‌کنم: پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دلش می‌خواهد [که] علی (علیه‌السلام) این‌جور باشد، تا حتی جانش را فدای علی (علیه‌السلام) کرد. چرا؟ مقصد خدا ولایت است.

[از] بس‌که این ولایت بالاست! [از] بس‌که این ولایت با عظمت است! پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) تبلیغ کُن‌اش است؛ اما اگر این‌را فهمیدی، آن‌را هم می‌فهمید که می‌گویم خواستش این‌جوری است. آن [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] هم نبیّ است [و] هم ولیّ است. [به] یک خلقت گفته که امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت کنید! درست‌است؟ این‌قدر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) عظمت دارد! اگر عظمت خدا را فهمیدیم، عظمت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را هم می‌دانیم [که] چقدر است! ما هیچ‌کدامش را نمی‌دانیم؛ اما پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) چه می‌گوید؟! دوباره تکرار می‌کنم: خودش می‌خواهد [که] علی (علیه‌السلام) این‌جور باشد. چرا؟ امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) مقصد خداست. خدا از تمام خلقت یک مقصد دارد، آن‌هم ولایت است.

حالا باباجانِ من! عزیز من! فدایت بشوم، می‌گویم بیا پرچم امر دستت باشد، از آن ولایت به تو داده‌می‌شود. ببین من چه می‌گویم؟! اگر پرچم امر دستت باشد، از آن [ولایت] به تو داده‌می‌شود، وقتی از آن [ولایت] به تو داده‌شد، عزیز من! کارَت درست‌است. چرا می‌گوید اگر ولایت داشته‌باشی، آتش تو را نمی‌سوزاند؟ آتش خنثی می‌شود! آتش در مقابل ولایت‌خنثی می‌شود. خدا می‌داند، روایت داریم: یک شیعه بیاید از دم جهنم برود، جهنم آسان می‌شود. من نمی‌خواهم یک حرف‌هایی بزنم که چیز بشود. من دیدم، اصلاً به‌قدر از این‌جا تا آن‌جا من به جهنم کار [یعنی فاصله داشتم]، 50 اصلاً خودش خجالت می‌کشد [که] اصلاً گرمی‌اش را به یک شیعه بدهد، رئوفی‌اش را می‌دهد. آتش با یک شیعه حرف می‌زند [و] می‌گوید: ای عزیز من! برو! من دارم امر را اطاعت نمی‌کنم! یعنی من به‌واسطه تو [ای] شیعه! [که] این‌ها را [داری] نگاه می‌کنی، این‌ها را عذاب نمی‌کنم [که] تو ناراحت شوی! چرا [از این کارهایتان] دست نمی‌کشید؟! می‌خواهم داد بزنم! می‌خواهم فریاد بکشم! کجا می‌روید؟! یک آتش جهنم به امر توست، کجا می‌روید؟! کجا می‌زنید؟! چرا بیدار نمی‌شوید؟! چرا فکر نمی‌کنید؟!

چرا این‌همه شما باید به درجه برسید؛ [اما] برای یک تِلِنگی تولنگی، [آن‌را] از دست می‌دهید؟! چه‌کسی این‌جوری است؟ کسی‌که پرچم امر دستش باشد [و] تمام کارهایش روی امر باشد. اگر تو کارهایت روی امر شد، محبت دنیا از دلت بیرون می‌رود. الآن این‌که داری کار می‌کنی، به‌فکر فقرا هم هستی، آن‌جا که داری کار می‌کنی، به‌فکر هستی [که] زن و بچه‌ات هم آبرومند باشند، قدر آن پول را می‌دانی [و] این پول را به‌جا خرج می‌کنی. شما خیال کردی [که] پول به‌جا خرج‌کردن شوخی است؟!

حالا دختر حاتم‌طایی [پیش پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] آمده [و] در اسیری است، به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید: می‌خواهم سه تا دعا [به تو] بکنم، نه که [یعنی چون‌که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دختر حاتم‌طایی را] خیلی احترامش کرد، عزیزم! باید بزرگ‌ها را احترام کنید! اگر یک [شخص] دارایی یک‌قدری فقیر شد، احترامش کن! خدا می‌داند [که] این جمله را حاج‌شیخ‌عباس گفت، خدا رحمتش کند! آن‌جا آمدند، همه [علماء] جمع شدند و [گفتند:] آره! این‌جا قم است و عذاب نازل نمی‌شود، عُشّ [یعنی آشیانه] آل‌محمّد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است؛ و اگر نمی‌دانم موشک بیفتد، نمی‌دانم می‌خورد به قبر نمی‌دانم کی و از این حرف‌ها! همه بودند، خیلی‌ها [بودند]، نمی‌خواهم اسم بیاورم [که] چه کسانی [بودند]؟ حاج‌شیخ‌عباس بنده‌خدا سرش را زیر انداخت، گفت: آقای فروغی! آن کتاب را بیاور! رفت خیلی گشت، یک کتاب بود [که] خطی بود، برای امام‌رضا (علیه‌السلام) [بود]، گفت: حضرت می‌فرماید [که] این‌جا [یعنی قم] عُشّ آل‌محمّد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، همه چیزهایش درست‌است؛ اما تا قمی‌ها سه تا صفت به‌هم نزنند؛ اگرنه عذاب نازل می‌شود. گفت: اولیش [این‌است که] احترام بزرگ‌ترها را بگیرند، بعد به امانت خیانت نکنند، یک‌دفعه گفت: یک بچه این‌جوری داریم، [او را] کجای این بازار مسلمین بگذاریم [که] به امانت خیانت نکند؟! یکی هم گفت: احترام بزرگ‌ترها را بگیرند! یکی هم گفت: خُدعه نکنند! تا این سه تا کار را نکردند، قم از بلا ایمن است. حالا کجا هستند؟! حالا چه‌جوری است؟!

پس بابا! عزیز من! اسلام یک بند و بیلی دارد، ما [باید] بند و بیلش را حفظ کنیم [یعنی یک‌سری دستوراتی دارد که ما باید به آن‌ها عمل کنیم]. پرچم امر دستت باشد، باید این پرچم امر را [به] دستت بدهی [و آن‌را] به‌دست امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بدهید! «تقبل‌الله» به تو می‌گوید؛ آن‌وقت تولید تو انسان‌سازی می‌شود. تولید پرچم امر چیست؟ ولایت. آن پرچم من تولیدش چه شد؟ جنایت، (بارک‌الله!)

ما حرف‌مان همین‌است، عزیزم! برو کار کن! خیلی [هم] باید به کار بچسبی. این دستگاه که دست‌تان است، اگر یک پیچش را اِهمال کنی، فردای‌قیامت گیر هستی! چرا؟ این [پیچ] را باید سِفتش کنی؛ [اما] یک‌قدری [محکم] نکردی. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: خدا [شخص] درست‌کار را رحمت کند. اگر گناه هم کرده‌باشی، آیا دعای پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) مستجاب است یا نه؟ خب مستجاب است دیگر، تو درست‌کار کن! درست‌کار همین‌جور است دیگر. در هر کارش آدم درست‌است. این آقای‌دکتر الآن یک بچه [پیشش] می‌آورند [که مریض است]، انصافاً باید یک‌کاری بکند [که] این بچه خوب بشود. 55 آره! می‌گفت که حالا یک‌چیز دیگر، می‌گفت یک‌نفر بود [که] یک از این‌چیزها، استخوان لا زخم را می‌خواهم برایت بگویم، فلانی! چطور است؟! این به‌درد تو خیلی می‌خورد، یک‌وقت نقل می‌کند، این حدیث برای توست. عرض بشود خدمت شما، نه آخر این قشنگ نقل می‌کند، یک‌وقت چیز نکنید! فلانی را سَبُک نکنید! فلانی روی سر من است، فهمیدی؟ آقا که شما باشی! این یک استخوان چیز داشت، از این میخ‌ها چیزی توی چشم این [شخص] رفته‌بود، این [شخص] هر دفعه [نزد دکتر] می‌آمد، بیچاره یک‌چیز برای این دکتر می‌آورد، فهمیدی؟! آن‌هم یک‌قدری یک‌چیز [مثلاً پمادی] به [چشمِ] آن می‌مالید و دوباره می‌رفت، دوباره یک‌چیز [برای دکتر] می‌آورد، آره! این یک‌دفعه این بنده‌خدا آن [دکتر] نبود، شاگرد [ش] بود، این رفت [و] خلاصه [آن میخ را از چشمش] در آورد. [دکتر به شاگردش] گفت: چه [کار] کردی؟ گفت: من [آن میخ را] در آوردم، گفت: فلان‌فلان شده! من این‌را لای زخم گذاشته‌بودم [که] این [شخص] برای ما چیز بیاورد. استخوان لای زخم یعنی این، فهمیدی؟ استخوان لای زخم نگذارید!

حالا منظور من این‌است: ببینید اگر شما بخواهید قدر ولایت را بدانید، اول باید عظمت خدا را بدانید، بعد باید عظمت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را بدانید، بعد باید عظمت قرآن را بدانید، این‌همه که آن‌ها عظمت دارند، همه آمده‌اند [که] سفارش ولایت را بکنند. والله! اگر عظمت خدا را ندانید، عظمت ولایت [را] نمی‌دانید. والله! اگر عظمت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را ندانید، عظمت ولایت را نمی‌دانید! اگر عظمت قرآن را ندانید، اصلاً عظمت ولایت را نمی‌دانید! چرا؟ چرا؟ اصلاً [برای] شناخت ولایت، باید اول عظمت خدا را بدانید. [برای] شناخت ولایت، اول باید عظمت قرآن را بدانید، [باید] عظمت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را بدانید. چرا؟ تمام آن‌ها سفارش ولایت [را] کردند. آیا این‌است ولایت؟! آیا ولایت را شناختی؟! تمام این‌ها سفارش ولیّ‌الله‌الأعظم امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) [را] کردند. کجاییم ما؟ ما یک کارهایی برای خودمان مشغله درست می‌کنیم، شب توی فکر آن [و] روز توی فکر این هستیم، می‌خوابی توی فکر این هستی، رفتم یک‌چیز دیگر بگویم، همه‌اش توی فکر آن هستی. مهندس! خوشت می‌آید [که] بگویم؟ اما من نمی‌گویم. بابا! آن‌هم از تو گرفته‌شده، چقدر فکر می‌کنی؟! خب مشغله آن‌قدر برای خودت درست نکن! مگر ما نبودیم [که] این‌جوری بودیم، مشغله برای خودمان درست نمی‌کردیم. مشغله [برای خودت] درست نکن!

اصلاً چیزی که تو را از ولایت جدا می‌کند، دنبالش نرو! چیزی که تو را به ولایت وصل می‌کند، دنبالش برو! عزیز من! اگر بخواهی این‌جوری بشوی، با چه [چیز بشوی]؟ با چه ایده‌ای بشوی؟ با فکر، با تفکّر. هر کاری [که] توی این عالم خواستی بکنی، تفکّر کن! من یک‌پاره‌وقت‌ها مَثل یک بچه‌ای حالا یک‌مرتبه یک جسارت می‌کرد یا حرف بد می‌زد، وقتی می‌خواستم این بچه را به او چیز بگویم، بابایش را [حاضر] می‌دیدم، ننه‌اش [یعنی مادرش] را [حاضر] می‌دیدم، داداشش را [حاضر] می‌دیدم، هر چه [فامیل] داشت [حاضر] می‌دیدم، دیگر به این حرف نمی‌زدم. گفتم: اگر من به این حرف بزنم، همه آن‌ها خجالت‌زده می‌شوند. تو خجالت نمی‌کشی [که] نافرمانی ولایت را می‌کنی؟! از زهرا (علیهاالسلام) خجالت نمی‌کشی؟! از خدا نمی‌کشی؟! از ملائکه‌ها نمی‌کشی؟! چه‌جور آخر من حرف بزنم؟! باباجان! به‌من بگویید [که] من دیگر چه‌جوری حرف بزنم؟! [شما حرف را] نمی‌کِشید. [به] قدر یک بچه روی ولایت حساب کنید! حالا چرا این‌جوری است؟ وقتی‌که ما یک‌قدری که اهل‌دنیا شدیم، این‌ها را از ما محو می‌کند، به آن‌ها وصلت می‌کند، آن بیشتر جلوه می‌دهد، آن بیشتر به تو جلوه می‌دهد، جلوه آن از جلوه امر ولایت بیشتر می‌شود؛ 60 آن‌وقت این‌است که کار ما خراب می‌شود. ما باید چنان این ولایت جلوه کند، تمام جلوه‌ها را خنثی کند. ببین من دارم به شما چه می‌گویم؟! تمام این جلوه‌ها را خنثی می‌کند. چه‌کسی به ولایت زور است؟ چه‌کسی به ولایت زور است؟ به‌من بگویید!

یا علی

حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه