منتخب: راهب و سر امام حسین
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) کفواً أحد است. حضرت زهرا (علیها السلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشته باشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.
گفتار متقی [۱]
وقتی اهلبیت را به طرف شام حرکت دادند، قضایایی در بین راه اتفاق افتاد. در جایی اینها را منزل کردند، راهبی آنجا زندگی میکرد، دید که سری است خیلی منوّر و نورانی، به نی زدهاند و دارند آن را میآورند، همینطور نور به آسمان میرود. عزیز من! آن چشمی که ولایت در آن باشد نور میبیند؛ اما چشمی که ولایت در آن نباشد، خودش ظلمت است و ظلمت میبیند. آنها چه میدیدند؟! راهب چه میدید؟! [۲] حالا پیش لشکر ابنزیاد آمد و پول خیلی زیادی به آنها داد و گفت: امشب این سر را به من بدهید، پیشم باشد، راهب تا صبح با سر امام حسین (علیه السلام) نجوا کرد. مرتب گفت:
تو ای سرِ پاک مگر یحیایی؟! | به گمانم أبی عبدالهی! |
وقتی خوب با سر نجوا کرد؛ آن را آورد و تحویل داد، به آنها قسم داد که این سر را به نی نزنید. این زنده است، این که مرده نیست؛ اما اینها حالیشان نیست، مَستاند! مست خیال! خیال پول دارند.
رفقا! من هنوز این حرف را به شما نزدهام، والله بالله با سر امام حسین (علیه السلام) نجوا کردم. یک شب خیلی حسین، حسین کردم، خواب دیدم کنار شریعه فرات آمدهام، یک نفر وسط شریعه، سری به دست من داد و اشاره کرد: فلانی! این سر امام حسین (علیه السلام) است! من سر را میبوسیدم، میبوییدم، [با دستم، محکم] به صورتم میزدم، مرتب میگفتم: حسینجان! چه کسی رگهای گردنت را جدا کرده؟ این مطلب طول کشید. دوباره میبوسیدم، به صورتم میزدم. یک وقت دیدم حضرت زینب (علیها السلام) با حضرت سکینه (علیها السلام) تشریف آوردند. از بس من توی سر خودم میزدم، حضرت زینب (علیها السلام) گفت: فلانی! سرِ برادرم حسین (علیه السلام) را به من بده! سر را تقدیم زینب (علیها السلام) کردم؛ حضرت سر را از من گرفت و به سینهاش چسباند. حضرت سکینه (علیها السلام) هم ایستاده بود، نگاه میکرد و حیران زده شده بود.
عزیزان من! شما خیال نکنید که حالا زینب (علیها السلام) دارد با سر بریده برادرش نجوا میکند، در دروازه کوفه هم نجوا کرد و گفت: حسینجان! برادر!
تو که با ما مهربان بودی | چرا در خانه خولی تو مهمانی رفتی؟ | |
کی به جراحات سرِ تو پاشیده خاکستر؟ | مگر اینجور داروی دوا باشد؟ |
آخر سر را که در تنور گذاشته بودند، کمی خاکستر روی آن باقی مانده بود. [۳]
یا علی