قلب‌المؤمن، عرش‌الرحمن

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۸ ژانویهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۴:۴۳ توسط Mojahed (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به:ناوبری، جستجو

بسم الله الرحمن الرحیم

قلب‌المؤمن، عرش‌الرحمن
کد:10226
پخش صوت:پخش
دانلود صوت:دانلود
پی‌دی‌اف:دریافت
تاریخ سخنرانی:1380-10-27
تاریخ قمری (مناسبت):3 ذیقعده

السلام علی‌الحسین و علیّ‌بن‌الحسین و أولاد الحسین و أهل‌بیت‌الحسین و أصحاب‌الحسین و رحمة‌الله و برکاته

این حرف‌ها که ما می‌زنیم یک‌وقت حرف خودمان هست. ما باید برای حرف‌هایمان تأییدی بیاوریم، اگر ما برای حرفی یا کلامی تأییدی نیاوریم، خودمان را اذیّت کرده‌ایم. من فدای همه‌شما بشوم. هر خطوری که کرد، خودتان با خودتان حرف بزنید! بعد آن مطلب را به یک تأییدی وصل کنید! اگر شما حرف‌هایتان را به تأییدی وصل نکنید، هر کلامی و هر فکری که بکنی، یک خدشه به خودت زده‌ای. البتّه شما این حرف‌ها را زدید، فکر کنید! با حرف مباحثه کنید! سؤال کنید! اما این حرف را اگر به یک‌جا وصل نکردید، این خیلی تأییدی نیست. این‌ها هیجان است که برای بشر می‌آید.

پس حرف و یا حدیث و یا روایت را احترام کنید! اما ما باید به یک‌جا وصلش کنیم. من هر حرفی را که زدم به یک‌جا وصلش می‌کنم. من صدها، هزاران تقصیر دارم؛ اما در این حرف باید خودم را بی‌تقصیر کنم؛ یعنی‌ چه [کار] کنم؟ این حرف را به یک‌جا وصل کنم. توجّه بفرمایید [من] چه می‌گویم؟ اگر صحبت به یک‌جا وصل شد؛ یعنی به یک‌روایت صحیح، به آیه قرآن وصل شد، جواب‌گو آن وصل است؛ پس ما باید چه [کار] کنیم؟ ما باید زحمت خودمان را کم کنیم؛ یعنی یک‌چیزی که پیش می‌آید، جواب‌گو درست کنیم؛ جواب‌گویش وصل است.

با دو نفر از رفقای خاص ما که در هر قسمتی مبرّا هستند و در فنّ حدیث و روایت خیلی واردند، بحثی شروع شد و بحث به این‌جا رسید که آن فرد کامل کیست؟ آن شخصیّت ممتاز چه‌کسی است؟ یعنی آن‌کسی‌که این‌جا دیگر خیالش راحت باشد، هیجانی نباشد، فکر بی‌خود نکند و این آدم را هم خدا و هم پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) تأیید کرده‌باشد. إن‌شاءالله می‌خواهم بگویم که ما چطور بشویم که آن‌طوری بشویم؟

ما روایت داریم، می‌فرماید: این‌جا، این کُرات نسبت به کُرات [آسمان] دوم، مثل [دانه] خشخاش می‌ماند، کُرات دوم نسبت به سوم همین‌جور...، آن‌وقت می‌گوید عرش خدا، مطابق این هفت‌طبق آسمان است. حالا روایت صحیح داریم: این ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام)، هر هفته، در عرش خدا می‌روند و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) برایشان صحبت می‌کند. حالا این عرش چقدر بزرگ است، این‌طور که ما بخواهیم بگوییم که نیست. حالا در عرش به این بزرگی، اگر بگوییم جلوه واقعی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) یا جلوه واقعی امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) هست، اگر آن جلوه واقعی باشد، به نظر من باز هم عرش کوچک است. از هفت‌طبق آسمان بزرگ‌تر است؛ اما من نظر ولایتی‌ام این‌است. حالا این، این‌جوری باشد، آن‌ها، آن‌جوری باشند، ما این‌ها را نمی‌دانیم، من دید ولایی‌ام را می‌گویم؛ اما خدا این عرش را که بی‌خود خلق نکرده، آن‌ها هر هفته به آن‌جا می‌روند.

یکی از علمای مهمّ مشهد، این‌جا آمده‌بود و راجع‌به امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) و ائمه (علیهم‌السلام) صحبت می‌کرد. به‌من گفت: ائمه (علیهم‌السلام) که کسری ندارند. پس چرا به عرش می‌روند و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) در آن‌جا برایشان صحبت می‌کند؟ گفتم: آقا! من خجالت می‌کشم، دستت درد نکند! این‌ها در مقابل خلق کسری ندارند. تمام علم خلق، ذرّاتی از این‌هاست که به خلق داده‌شده؛ اما این‌ها در مقابل خدا که کسری دارند. فیض خدا که انتها ندارد، دائم به این‌ها فیض می‌رسد. مگر این‌ها معلومات دارند که یک معلومات مختصری داشته‌باشند و بخواهد به معلومات‌شان اضافه شود؟ این‌ها محدود نیستند. نه خدا محدود است، نه ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام)؛ خلق محدود است. آن عالِم گفت: دستت درد نکند.

توجّه بفرمایید که می‌خواهم چه بگویم؟ این عرش خدا با تمام این عظمتش یک‌دفعه می‌گوید: «قلب‌المؤمن، عرش‌الرّحمن» آیا درست می‌گوید یا نه؟

«قلب‌المؤمن، عرش‌الرّحمن» قلب تو عرش خداست. برای چه عرش خداست؟ ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) خودشان آن‌جا هستند؛ اما تو باید محبّت آن‌ها و یقین آن‌ها در قلبت باشد. اسم این‌ها، یک عظمتی دارد، یقین این‌ها، یک عظمتی دارد، خواستن این‌ها، یک عظمتی دارد، حرف این‌ها را زدن، یک عظمتی دارد، فکر این‌ها را کردن یک عظمتی دارد. صدها عظمت دارد. آخر، از کدامش برایتان بگویم؟ مگر اسمش نیست که وقتی به کشتی نوح می‌زند، آرام می‌گیرد؟ کشتی نوح، چیزی نیست که یقین به ولایت کند. مگر کشتی نوح جان دارد؟ دارد به تو می‌فهماند. می‌گوید اسم این‌ها، وقتی در قلبت باشد، آرامش پیدا می‌کنی. باز، ولایتش یک‌حرف دیگری است. باز، خواستش یک‌حرف دیگری است. باز، یقینش یک‌حرف دیگری است. صدها حرف دارد. راجع‌به ائمه (علیهم‌السلام)، صدها شب و روز حرف بزنی، باز حرف دارد.

بابا! ما محدودیم. محدود که غیر محدود را نمی‌فهمد. مگر این‌که ذرّاتی از آن‌ها به قلب ما خطور کند. از این حرف‌ها ناراحت نشوید! مگر ممکن‌است کسی امام‌حسین (علیه‌السلام) را بشناسد؟ امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را بشناسد؟ خدایا! نگهم‌دار! ناراحت نشوند. والله! به‌دینم قسم! تمام موهای بدنم، تمام گلوله‌های خونم این‌است که این‌ها را یک‌ذرّه بشناسید! بهشت بروید! یک اندازه‌ای این‌ها را بشناسید، نجات پیدا کنید. [فقط] همین‌قدر به ما دادند.

«قلب‌المؤمن عرش‌الرّحمن» قلب تو، عرش خداست. اما کِیْ عرش خداست؟ در عرش، آن‌ها نفوذ دارند و آمد و رفت می‌کنند. ولایت باید در قلب تو آمد و رفت بکند، نه چیز دیگری. چه‌چیزی در قلبت آمد و رفت می‌کند؟ باید آن‌ها در قلب تو باشد؛ یعنی امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه)، ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام)، حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) در قلب تو حکومت بکنند؛ اما حکومت دیگری نبینی؛ آن‌وقت حکومت می‌کند. حالا آن‌ها، امریّه صادر می‌کنند. وقتی‌که امریّه صادر کردند، فرد کامل فقط باید امر آن‌ها را اطاعت کند؛ یعنی در هر حالی هست، امر آن‌ها را اطاعت کند. از این قلب تو اطلاعیّه نازل می‌شود. اطلاعیّه‌اش امر است. دائم باید امر آن‌ها را اطاعت کنی. وقتی‌که امر آن‌ها را اطاعت کردی، «امر الله» می‌شوی. حالا خدا تو را چه‌کار می‌کند؟ تأییدت می‌کند. وصل به آن‌ها هستی. دیگر، جایی، چیزی، خبری نیست. اگر این‌طور باشی، در این‌صورت دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام)، تجلّی در قلب تو دارند. چه می‌شوی دیگر؟ آن تجلّی که در قلبت بشود، دیگر چیزی را نمی‌بینی. مست جمال آن‌ها می‌شوی. مست تجلّی آن‌ها می‌شوی. ما کجاییم؟ چه هستیم؟

حالا می‌خواهم بگویم چطور این‌جوری بشویم؟

این بشر، یک حکومتی در دل و خودش قرار داده‌است. هر بشری قرار داده و زیر بار امر نمی‌رود؛ علی‌الخصوص یک عدّه‌ای که آن‌ها فقط می‌خواهند حکومت کنند، زیر بار هیچ‌کس نمی‌روند. اگر هم زیر بار کسی رفتند، به‌توسط رشوه می‌روند؛ یعنی اگر گفتند آن‌شخص خوب است، رشوه به او می‌دهد. توجّه فرمودید؟ اگر گفتند آن [شخص] خوب است، والله! رشوه به او می‌دهد، زیر بارَش نمی‌رود. زیر بار هیچ‌کس نمی‌رود. توجّه کنید می‌خواهم چه بگویم.

از امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بهتر، نه ما داریم، نه خدا. خدا هم ندارد. اگر خدا داشت، نمی‌گفت: به عزّت و جلالم قسم! اگر عبادت ثقلین را داشته‌باشی، اما علی را به «الیوم أکملت لکم دینم»[۱] قبول نداشته‌باشی، به‌رُو به جهنّم می‌اندازمت. پس خدا هم از علی (علیه‌السلام) بهتر ندارد. حالا روایتش را اگر بخواهی این‌است: یک‌روز امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) مریض شد. پیش پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) رفت. گفت: یا رسول‌الله! دعا کن! پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) یک تأمل و نگاهی کرد. گفت: خدایا! به‌حقّ علی، علی را شفا بده! [فرمود:] یا رسول‌الله! این‌جور؟ گفت: یا علی! در تمام ذرّات خلقت تا قیام‌قیامت نگاه کردم، رشدشان را هم دیدم. خدا از تو بهتر ندارد [که خدا را به او قسم دهم]. من خدمت امام‌رضا (علیه‌السلام) که می‌رسم، می‌گویم: آقا! آن‌موقعی‌که ذرّات من خلق نشده‌بود، تو می‌دانستی که من خلق می‌شوم، حالا ذرّات من خلق شد، آمد، این‌جوری شد، پشت کمر بابایم، در رحم مادرم رفت... اما من می‌خواهم خلاصه، با تو عشقی یک‌حرفی بزنم. من می‌دانم که تو این‌قدر می‌دانی. من امام را این‌جوری می‌شناسم. حالا خدا که بهتر می‌داند. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم خوب می‌داند.

حالا چرا مردم این‌ها [ائمه (علیهم‌السلام)] را نمی‌خواستند؟ این‌ها آن حقیقت را می‌گفتند و حقیقت خدا را می‌خواستند. مردم هم می‌گفتند چرا ما را احترام نمی‌کنی؟ هر موقع که فهمیدی احترام می‌خواهی، سقوط کرده‌ای. تمام این‌مردم احترام می‌خواستند؛ یا همین یعقوب، یوسف را احترام کرد، برادرانش را [احترام] نکرد. این‌ها هم او را بردند و در چاه انداختند. یک حکومتی در این بشر است که اگر آن حکومت را ساقط کند، بشکند، بیرون بیندازد، مثل این‌که شطرنج را شکست و آن میان انداخت؛ آن‌وقت وصل می‌شود.

حالا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) حضور دارد، طلحه و زبیر بعد از کشتن عثمان پیش امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) آمدند [که] حرف حکومت بزنند، حضرت شمع را خاموش می‌کند. [گفتند:] چرا همچنین کردی؟ [فرمود:] این شمع مال بیت‌المال است. مالی که در اختیار شما هست هم بیت‌المال است. اگر بیت‌المال نباشد، چطور خدا می‌گوید: «[[قرآن با ترجمه#۹۹_{{{آیه}}}|فمن یعمل مثقال ذرّةٍ خیراً یره (۷) و من یعمل مثقال ذرّةٍ شراً یره (۸)]]»[۲]؟ یا می‌گوید: «حلالهُ حسابٌ و حرامُه عقابٌ»؟ پس حقّ نداری این بیت‌المال را بدهی [و] این آشغال‌ها را بخری؛ چوب می‌خوری. وقتی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) گفت: این بیت‌المال است، این‌ها به‌هم نگاه کردند. گفتند: این به‌درد ما نمی‌خورد. [ببین] این‌ها می‌خواهند حکومت کنند، نمی‌خواهند امر را اطاعت کنند. حالا وقتی صبح شد، حضرت فرمود: طلحه و زبیر کجایند؟ گفتند: رفتند عمره. فرمود: رفتند فساد [فتنه].

این از طلحه و زبیر. دیگران هم پیش امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌آیند، اما امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) توجه‌اش به آن شخصی است که خدا آن‌را می‌خواهد. ولی این‌مردم می‌گویند ما را بخواه. تو آن نیستی که تو را بخواهد. تو هم باید اگر به جایی رسیدی این‌جور باشی، مثل علی باشی، مثل امام‌صادق باشی؛ یعنی ولایت کسی را بخواهی. آن‌قدر این‌کار مشکل است، ببین خدا چه حکمی گذاشته روی این. می‌گوید شخصی که مرا به یاد تو انداخت، ائمه (علیهم‌السلام) را یاد تو انداخت، اگر با او بسازی، قصری به تو خواهم داد که خلق اولین و آخرین را دعوت کنی، جا دارد. خدا می‌داند که با او نمی‌سازی، وعده‌ای می‌دهد. ببین، من همه این حرف‌ها را زدم که بگویم نمی‌سازند. با خود امام هم نمی‌سازند. با خود پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم نمی‌سازند. خودش یک‌چیزی دارد. چه دارد؟ حکومت درونی دارد؛ می‌خواهد حکمران باشد، نمی‌خواهد تسلیم باشد؛ تا حتی تسلیم امام. مگر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) نبود که در جنگ صفین به حرفش نمی‌روند؟ خود این‌ها هستند، لشکر امیرالمؤمنین هستند؛ اما می‌گویند ما ابوموسی اشعری را قبول داریم. چرا؟ دیدند امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) حواسش پیش مالک است، ناراحت شدند که چرا حواسش پیش ما نیست. آخر، آن‌چیزی که علی (علیه‌السلام) می‌خواهد توی تو نیست.

پس ساختن با یک مؤمن، ساختن با امام خیلی سخت است. این ساختن‌ها که ما داریم، همه‌اش خرابی است. ما هنوز امتحان ندادیم. این ساختن‌ها که ساختن نیست. مادرت به تو گفته که دوازده‌امام داری. همین. چه گفته‌اند؟ نمی‌دانی. امرش چیست؟ نمی‌دانی. امرش را باید اطاعت کنی؟ نمی‌دانی. خواست امام چیست؟ نمی‌دانی. خواستن امام چیست؟ نمی‌دانی. شما روی این حساب کنید که می‌گوید اگر با این مؤمن ساختی، قصری به تو می‌دهم که خلق اولین و آخرین را بخواهی دعوت کنی، جا دارد. می‌فهمد بشر، کله‌اش دیکتاتوری است. ما از دیکتاتوری باید بیاییم بیرون.

می‌دانی شیطان چه‌کار با تو می‌کند؟ می‌گوید: این یک داد به تو زد یا چطوری حرفی زد که رسوایت کرد. یک‌چیزی برایت درست می‌کند که از این‌جا فرار کنی. به تمام آیات قرآن، از آمدن شما تعجب نمی‌کنم، نرفتنتان را تعجب می‌کنم که چطور نمی‌روید. ماندن خیلی مهم است؛ مگر این‌که خدا شما را بنشاند، خدا راهنمایی‌تان کند و گرنه یک‌چیزی جلو می‌آید و می‌روید. یک‌چیزی یادت می‌دهد، شرعی هم یادت می‌دهد؛ مثلاً می‌گوید: مگر تو مؤمن نیستی؟ چرا این پسر رعیت با تو این‌جوری کرد؟ من اَله‌ام، من بَله‌ام. یک‌چیزی می‌آوری و فرار می‌کنی.

از گیر خود امام فرار کردند. مگر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) با پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) چند نفر داشتند؟ چهار تا داشتند. امام‌صادق (علیه‌السلام) چند تا داشت؟ دو نفر. یک مؤمن الطاق هست و یکی هم آن پسر [هشام بن حکم] چه‌کسی را داشت؟ همه فرار می‌کنند. من می‌گویم: عزیز من! فرار نکنید. فدایتان بشوم. قربانتان بروم. این حرف‌ها ما را نجات می‌دهد.

امام‌صادق (علیه‌السلام) رئیس‌مذهب ماست. رئیس‌مذهب دیگری که نداریم. شکافنده علم امام‌باقر و امام‌صادق هستند. درست هست یا نه؟ حالا ببین، آدم شرمنده می‌شود. حضور امام‌رفتن، چیزی نیست، زیارت امام‌حسین (علیه‌السلام) رفتن خیلی مهم نیست، حج و عمره رفتن مهم نیست، زیارت امام‌رضا (علیه‌السلام) رفتن مهم نیست؛ شناخت امام مهم است.

شما حسابش را بکن در زمان امام‌صادق (علیه‌السلام)، بنی‌امیه با بنی‌عباس چند وقت درگیر بودند. امام‌باقر و امام‌صادق فرصت پیدا کردند. تا چهارصد شاگرد هم برای امام‌صادق نوشته‌اند. چند هزار شاگرد این‌ها داشتند. همه پیرمردند. پیشانی‌هایشان باد کرده، فرسوده شدند. افتخارشان این‌است که ما شاگرد امام‌صادق (علیه‌السلام) هستیم. افتخارشان این‌است که ما هر روز اماممان را می‌بینیم. (چقدر ما دست و پا می‌زنیم امام‌زمانمان را ببینیم. عزیز من! حرف بشنو. آرام بگیر.) هشام یک‌جوانی است که هنوز درست صورتش مو در نیاورده؛ امام این‌را احترام می‌کند. حالا مگر همین شاگردها نیستند؟ گفتند که [امام به‌خاطر زیبایی‌اش] این‌را دوست دارد. بفرما!!! به حضرت‌عباس قسم! اگر آدم فکر نداشته‌باشد، تعجب است که چرا نمی‌میرد. از غصه این‌ها که این‌قدر نادانند. کاش روی امام‌صادق (علیه‌السلام) حساب یک فرد متدین را می‌کردند، یک‌آدم عادی که متدین است. این حساب را هم نکردند. چه‌کسی نکرد؟ همین‌ها. کجا می‌خواهید بروید؟ چه‌کار می‌خواهید بکنید؟ چرا آرام نمی‌گیرید؟ خب، بفرما. می‌گویند این پسر را می‌خواهد. حالا امام‌صادق [با این‌ها] چه کند؟

حضرت فرمود: فردا هر کسی یک مرغی بیاورد. همه آوردند. بعد فرمود: بروید این‌را جایی‌که کسی نباشد، بکشید. فردا همه مرغ کشته آوردند. فقط آن پسر، مرغ را کشته نیاورد. گفت: پسر جان! مگر من امر نکردم؟ چرا نکشتی؟ گفت: خودت فرمودی جایی بکش که کسی نباشد. من همه‌جا رفتم. رفتم در بیابان. دیدم تو که حجت خدایی مرا می‌بینی، خدا مرا می‌بیند، ملائکه می‌بینند، جن می‌بیند، انس می‌بیند، خود سنگها دارند شهادت می‌دهند. مگر ریگها به پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) سلام نکردند؟ مثل من که می‌گویم ریگ و دشت و بیابان و... لامسه دارند، ایشان هم همین را گفت. تمام اشیاء یک قدرتی دارند. مگر همین‌ها نیستند [که فردای‌قیامت] می‌آیند و شهادت می‌دهند؟ به حضرت گفت: مگر زمین نیست شهادت می‌دهد؟ خب، زمین هم کسی است. بفرما. امام‌صادق (علیه‌السلام) رو کرد به مردم گفت: من «معرفة‌الله» این جوان را می‌خواهم. حالا که امام‌صادق این‌طور می‌گوید، کسی دورش نمی‌رود. توجه می‌فرمایید من چه می‌گویم؟ حالا که امام این‌است دورش نمی‌روند.

این‌ها چه می‌خواهند؟ عزت می‌خواهند، احترام می‌خواهند. عزیز من! این حرف‌ها را در وجودتان پیاده کنید. عزت، احترام، او باید تأییدت کند. این‌هم از شاگردهای امام‌صادق. یکی از رفقای‌عزیز سؤال کرد که آیا تبلیغ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) درست نبود که این‌همه رفتند؟ گفتم: نه، تبلیغش درست بود، آن‌ها خودشان تقصیر داشتند و گرنه پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) که خوب تبلیغ کرده، آن‌ها تقصیر خودشان بود؛ رفتند دنبال آن دو نفر.

«قلب‌المؤمن، عرش‌الرحمن» عزیز من! فدایت بشوم! تلاش کن. کوشش کن. قلب تو عرش رحمان است؛ کسی را به قلبت راه نده، هوا را راه نده، هوس را راه نده، این خیالها را نکن. به‌دینم قسم! یک تزلزلی پیش می‌آید، تمام جان من می‌سوزد؛ یعنی قلبم می‌سوزد، دلم می‌سوزد، چشمم می‌سوزد، پایم می‌سوزد، تا موهای سرم می‌سوزد، اگر ببینم که یکی از شما ذره‌ای آن‌طرف می‌روید. خب، می‌سوزد، چه‌کنم؟ آخر، ما می‌خواهیم یک جمعی باشیم که با هم در زیر عرش خدا باشیم. من یک‌دفعه می‌گویم: چرا این توجه نکرده؟ باز نصف‌شب بلند می‌شوم و می‌گویم: خدایا، توجه به این بده، خدایا کاری بکن، بکِشَد و... تا حتی می‌گویم خدایا، اگر می‌خواهی این‌را بسوزانی، مرا بسوزان. یک حرف‌هایی ما با خدا داریم. این‌قدر من شما را می‌خواهم.

اگر می‌خواهی کامل بشوی، باید یقین کنی قلبت، عرش‌الرحمن است، یقین کنی دوازده‌امام، چهارده‌معصوم در قلب تو هستند. یقین کنی آن‌ها خودشان در عرشند؛ اما محبتشان در دل توست.

چرا خدا، متقی را تأیید می‌کند؟ باید این متقی عبادتی نباشد، اطاعتی باشد؛ یعنی امام‌المتقین در قلبش باشد و گرنه والله، این‌شخص، متقی نیست؛ این عبادت‌کن است. ما متقی را با عبادت‌کن قاطی می‌کنیم. ما اگر یک‌نفر بوق و منتشا [۳] داشته‌باشد و یک بازی‌هایی درآورد، می‌گوییم این آدم متقی است. کجا متقی است؟ وقتی خوب نزدیکش شدی، می‌بینی در ولایت تزلزل دارد. این والله، متقی نیست. متقی باید تزلزل ولایت نداشته‌باشد. اگر تو تزلزل ولایت داشته‌باشی، متقی نیستی. تزلزل ولایت این‌است که به‌غیر از امر ولایت کار کنی، خودت یک امر درست‌کنی. خودت یک‌چیزی درست‌کنی، خودت یک‌چیزی بسازی، این‌نیست.

پس اگر شما یقین کردی در قلبت، دوازده‌امام، چهارده معصومند و یقین کردی که پیرو هستی، از این نباید بترسی که کسی احترامت کرد یا نکرد. تو جامعه‌شناس نباش، ولایت‌شناس باش. ما امروز جامعه‌شناس شده‌ایم: این آقا اینجور است، آن‌آقا آن‌جور است. تو ولایت‌شناس باید باشی، نه جامعه‌شناس. چه‌کار به جامعه داری؟ جامعه تزلزل دارد؛ یا خوب است یا بد. اگر خوب است برای خودش خوب است، اگر هم بد است برای خودش بد است. به تو چه؟ تو خودسازی کن.

عزیز من! تمام عیب این دنیا برای این‌است که ما خودسازی نکرده‌ایم. جان من! فدای همه‌تان بشوم! تفکر داشته‌باشید، از تفکر چیز بدانید. از تفکر چیزی درآورید. آدم، از تفکر همه‌چیز می‌تواند درآورد و بفهمد. اگر واقعاً یک دست قدرتی باشد که زمانی‌که امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بیاید، همین‌جور می‌شود، هر کسی خودش را بسازد؛ یعنی همه ما قرار بگذاریم خودمان را بسازیم، تمام عالم ساخته می‌شود. عالَم ساخته‌است، ما نساخته‌ایم. همه بیاییم قرار بگذاریم که خوب بشویم. آن‌وقت همه عالم خوب است. اما اگر بد شدی، تو به بدها اتصال داری و بدها را زیاد کردی. چرا نمی‌آیی خوب بشوی؟ والله، بالله، خوبی، «هل من ناصر» امام‌حسین (علیه‌السلام) است. خوبی، «هل من ناصر» زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) است. خوبی، «هل من ناصر» وجود مبارک امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) است. چرا نمی‌آیی [جزء] «هل من ناصر» بشوی؟ چرا می‌روی به بدها اضافه می‌شوی؟ از کجا به بدها اضافه می‌شویم؟ از آن‌جا که امر آن‌ها را اطاعت نمی‌کنی.

عزیز من! امر آن‌ها، کوچک و بزرگ ندارد. کوچکش، بزرگ است. خدا حاج‌شیخ‌عباس تهرانی را رحمت کند. می‌گفت: فردای‌قیامت، شما را می‌آورند. گناههای بزرگی هست که تو کوچک دانستی؛ اما پیش خدا بزرگ است. پس همیشه بگویید از سر گناه‌های کوچک و بزرگ ما درگذر.

پس اگر می‌خواهید به کل کمال برسید، یقین کنید که حرف خدا درست‌است. حرف پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) درست‌است و قلب شما عرش‌الرحمن است و گفتم: عرش، جای دوازده‌امام، چهارده‌معصوم است، اما در قلب شما باید محبت آن‌ها باشد. محبت دیگری نباشد. حالا که محبت آن هست، پرچم امر آن‌ها دستت باشد. امر آن‌ها را اطاعت‌کن.

این‌که چیزی نیست، امر را اطاعت‌کن. وقتی وجود مبارک امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بیاید، همین‌جور می‌شود. اصلاً این‌جا بهشت می‌شود. اگر این‌جا جهنم است، من خودم باعث شدم. اما اگر همه اطاعت بکنند [این‌جا] بهشت است. اصلاً عقیده من این‌است که بهشت در مقابل اطاعت زشت است. چرا؟ اطاعت تو را به بهشت می‌برد. این افضل است. اطاعت، افضل از بهشت است. اطاعت، باعث کمال بشر می‌شود. [به‌خاطر] اطاعت، خدا تأییدت می‌کند. از اطاعت به جایی می‌رسی، نه از عبادت. عبادت باید اتصال به اطاعت باشد. مگر مشهد رفتن، کربلا رفتن، عبادت نیست؟ اما می‌گوید اگر پدر و مادرت راضی نباشد، نباید بروی. این امر بالاتر می‌شود.

یک‌نفر بود، نذر کرده‌بود که اگر از نظام وظیفه معاف شود، نمازهایش را به جماعت بخواند. این بنده‌خدا، معاف شد. شغلش چینه‌کشی بود و کارش توی بیابان بود. حالا ظهر نمی‌توانست بیاید و به جماعت برسد. (آخر، نذری هم می‌خواهی بکنی، بکن؛ اما نذری بکن که بتوانی از عهده‌اش برآیی) اتفاقاً یک نذر کرده‌بود و پیش هر عالمی رفته‌بود، گفته‌بودند باید بکنی. آمد پیش شیخ‌عباس، ایشان گفت: اگر مادرت بگوید من راضی نیستم که به جماعت بروی، نذرت به‌هم می‌خورد. مادرش گفت: راضی نیستم و این راحت شد. ببین، این امرِ بالای امر است. توجه فرمودید؟ شما امر و بالای امر را باید توجه کنید که چه امری، بالای این امر است. شما الان در یک‌جا وظیفه‌ات این‌است که یک‌کاری را بکنی. آیا این امر است یا بالای امر است؟ اگر بالای امر را متوجه شدی، امر را هم توجه می‌کنی.

حالا که قلب شما عرش خدا شد و [محل] محبت آن‌ها شد و امر آن‌ها را اطاعت کردی، ببین خدا تو را چه‌کار می‌کند؟ راست، راستی، به قربان این خدا بروم، روایت داریم امام‌صادق (علیه‌السلام) می‌گوید: هر کسی این مؤمن را زیارت کند، ثواب [زیارت] دوازده‌امام، چهارده‌معصوم را می‌برد. چرا؟ قلب این، محل محبت دوازده‌امام، چهارده‌معصوم است. آن‌کسی‌که می‌رود، آن [محبت] را زیارت می‌کند، نه آن‌شخص را. بارها گفته‌ام: مؤمن، جلد قرآن است، قرآن نیست. قرآن آن‌است که من می‌گویم.

مگر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) نمی‌گوید: «انا قرآن‌الناطق»؟ خب، آن محبتش در دل توست. قرآن‌ناطق در دل توست. من این حرف را محکم می‌گویم. حالا که قرآن‌ناطق در دل تو هست، آن می‌آید، این‌را زیارت می‌کند، نه یک قرآن، چهارده قرآن در قلب توست.

عزیز من! قربانت بروم! باید بدانی تا یک‌قدری می‌روی که امر را اطاعت نکنی، تو دیگر آن نیستی. چرا شخصیت خودت را از بین می‌بری؟ به‌قرآن! من می‌سوزم. می‌فهمم شما چه‌چیزی هستید. اگر یک اشاراتی می‌کنم می‌فهمم داری شخصیتت را می‌کوبی. داری محبتت را می‌کوبی. داری خواست خودت را از بین می‌بری. یک‌دفعه داد می‌کشم و می‌گویم: این بساط‌ها را در خانه‌هایتان نیاورید. درست‌است که با مشکل روبرو می‌شوید، درست‌است که اذیت دارد، اما قربانت بروم، وقت بگذار و با این آقازاده‌ها حرف بزن: عزیز من! [این] اینجور هست. قربانت بروم! شأن ما این‌جوری است. حساب کن آیا امام‌حسین (علیه‌السلام) این‌کار را کرده؟ آیا امام‌حسن (علیه‌السلام) کرده؟ آیا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) این‌کار را کرده؟ این‌کار را ابولهب کرده، ابوجهل کرده. آخر، تولایی هست، تبرایی هست. اگر تو این‌کار را بکنی، از آن‌ها تبری نداری؛ یعنی این جوان را بساز. این طفلک، غرق شهوت است، گرمی و سردی دنیا را ندیده‌است. این جوان، مثل یک غنچه گل است، پرپرش نکن. تو پرپرش کردی. تو برایش فراهم کردی. خودت را ملامت کن، نه این جوان‌عزیز را. تو تجاوز به بیت‌المال کردی. عزیزان من! تجاوز به بیت‌المال، تجاوز به امر خداست.

یک مطلبی هم داشتیم که راجع‌به الست صحبت کردیم. حرف‌هایی مطرح شد و الحمد لله عناد نداشتید و قبول کردید. آن مطلب را دوباره تکرار می‌کنم. وقتی من حرفی را می‌زنم و شما با مغز دنیایی‌تان روبرو می‌کنید، آن، رد می‌شود؛ یعنی مغز دنیا رد می‌کند؛ یعنی به‌اصطلاح خودتان، خداشناس شدید. آن‌وقت خداشناسی [حقیقی] را می‌آورید با مغز خودتان و رویه و دید خودتان روبرو می‌کنید. اگر من گفتم خدا مشورت کرد، یک‌دفعه می‌گوید: خدا یک‌جوری شده که عقلش نمی‌رسد و با علی مشورت می‌کند؟ روی این حرف می‌آوری؛ اما این‌نیست. این با دید توست. این با دید خداشناسی توست. خدا را باید از طریق ولایت بشناسی. آن خدایی که از طریق ولایت شناختی، درست‌است. خدایی که از طریق خداشناسی خودت یا از طریق مردم بخواهی بشناسی، درست نیست. مثال می‌زنم: پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) در جنگ خندق با سلمان مشورت کرد. آیا پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) عقلش نمی‌رسید؟ او می‌خواهد یک شیعه را لا بگیرد [تحویل بگیرد]. به شما هم بگوید هر کاری را بی‌خودی نکن. مشورت کن. من که تمام خلقت و ذرات خلقت و ماورای خلقت را می‌دانم و می‌بینم، احترامی خدا به‌من داده که ریگ به‌من سلام می‌کند، احترامی داده که زبان همه را بلدم، احترامی داده که دیوار خم می‌شود و چه و چه و چه، حالا من می‌آیم و با این مشورت می‌کنم. چرا؟ می‌خواهد این‌را لا بگیرد. یعنی می‌خواهد عظمت شیعه‌اش را معلوم کند.

حالا اگر ما گفتیم که خدا می‌خواهد ذراتی را خلق بکند، اگر به‌اصطلاح، مشورتی می‌کند (از این‌جا هم می‌خواهم شما آگاه بشوید) خدا نمی‌خواهد برای خودش بکند؛ می‌خواهد برای امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) از ذرات، عهد و پیمان بگیرد. از کجا می‌گویم؟ من با روایت و حدیث حرف می‌زنم. خدا نمی‌گوید: اگر من را قبول نکنی، می‌سوزانمت. می‌گوید: به عزت و جلالم قسم! اگر عبادت ثقلین [جن و انس] بکنی و علی را به «الیوم اکملت لکم دینکم»[۱] قبول نداشته‌باشی می‌سوزانمت. این دارد عهد برای چه می‌گیرد؟ برای امیرالمؤمنین، یعسوب‌الدین، امام‌المتقین، وصی رسول‌الله، حجت‌خدا، علی‌بن‌ابی‌طالب (علیه‌السلام). چرا؟ مقصدش علی (علیه‌السلام) است. این‌نیست که ما با دید خودمان ببینیم. به کل ذرات چه می‌گوید؟ می‌گوید: اگر این‌را قبول نداشته‌باشی، به عزت و جلالم می‌سوزانمت. خدا این‌جا می‌خواهد با این عهد، یک تکلیفی از ذرات بگیرد. یعنی تمام ذرات بفهمند که علی را باید دوست داشته‌باشند. بفهمند که علی را باید به امام اول قبول داشته‌باشند. مگر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) همین‌کار را نکرد؟ مگر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) از این‌مردم عهد نگرفت که من چه پیامبری‌ام؟ من چقدر خدمت به شما کردم؟... بعد گفت: «من کنت مولاه فهذا علی مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله...» از تمام این‌ها عهد گرفت.

خدای تبارک و تعالی از تمام این ذرات برای امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) تا قیام‌قیامت عهد گرفت. شما خیال نکنید که این ذرات، کوچک است. مثالی بزنم که توجه کنید: ببین یک فیل چقدر بزرگ است، اما یک پشه هر چیزی را که یک فیل دارد، دارد تا حتی خرطوم، تازه دو بال هم بیشتر دارد. ذرات ما هم اینجوری بوده. تو خیال نکن که ذرات کوچک بوده‌است. ذرات بزرگ بوده که خدا عهد از این‌ها گرفته‌است. (تا می‌گویی ذرات، می‌گویند ذرات همان ریز ریزه‌هایی است که در آفتاب پیداست. این فکر توست. این ذرات غبار است) ذرات، کمال داشته‌است. حالا آن ذرات تویی. حالا خدا چه‌کار کرد؟ خدا ارحم الراحمین است، خدا رحم‌کننده است؛ می‌خواهد این ذراتی که به‌وجود آورده، بهشت برود، می‌خواهد این ذراتی که به‌وجود آورده اطاعت کند، برایشان بهشت درست کرده‌است. این ذراتی را که آورده، می‌خواهد بگوید: این منم. این ذرات، اشرف‌مخلوقات است. چقدر خدا کار کرده که این‌ها بشود. (حالا به‌قول من، ائمه (علیهم‌السلام) توی دردسر افتادند. من یک شوخی‌هایی می‌کنم. این حرف من است) حالا ببین، خدا با این ذرات چه‌کار کرد؟ ائمه (علیهم‌السلام) را آورده این‌جا، ای ذرات! تا قیام‌قیامت به‌من لبیک نگفتید، عده‌ای گفتید، عده‌ای لا گفتید، این‌ها آمدند این‌جا، اگر به این ائمه (علیهم‌السلام) لبیک بگویید، به‌من لبیک گفته‌اید. امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را که آورد این‌جا، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را که آورد این‌جا، آورد طناب گردش بیندازند؟ زنش را بزنند؟ چرا توجه ندارید؟ چرا حالا به این‌ها لبیک نمی‌گویید؟ چرا به خلق لبیک می‌گویید؟ خدا چه کند؟ حالا لبیک بگو. لبیک به این‌ها، اطاعت [این‌ها] است. لبیک به امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) گفتن، اطاعت است.

مصداقش را می‌خواهید؟ عبد العظیم حسنی. خب، لبیک گفت دیگر، اطاعت کرد. ببین، خدا چقدر خوب است. خیلی کلاه سر ما می‌رود. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند. می‌گفت: در محشر کسی را می‌آورند که پشیمانی‌اش را به تمام اهل‌محشر بدهند، به همه می‌رسد. این‌قدر پشیمان است که چه جایی داشته، چه جلالی داشته، چه بوده و کجا بوده. تو بلبل باغ ملکوتی، نه از عالم خاک. خدا تو را برای جای دیگر خلق کرده‌است. عزیز من! تو را چهار روزی آورده این‌جا که امتحان بدهی. یک لهو و لعب تغییرت ندهد. یک رفیقی که یک سِمَت آشغالی دارد، تغییرت ندهد. مگر ولایت باید تغییر کند. چرا ما توجه نداریم؟

حالا ما را این‌جا آورده، می‌گوید به این‌ها لبیک بگو. لبیک به این‌ها این‌است که امرشان را اطاعت کنی. چقدر قشنگ است؟ چقدر خدا تو را می‌خواهد؟ باباجان! یک‌قدری [فکر کن] اگر از این خدا بهتر است، برویم به سمتش. من بعضی وقت‌ها می‌گویم: خدایا، من یک‌چیزی می‌خواهم که هیچ‌کسی نمی‌تواند بدهد. انبیاء تو هم نمی‌توانند بدهند. می‌گویم من تو را می‌خواهم. محبت تو را چه‌کسی می‌تواند به‌من بدهد؟ علی را می‌خواهم. این‌ها را می‌خواهم. چه‌کسی می‌تواند به‌من بدهد؟ تمام عاجزند. تو باید بدهی. آن‌وقت می‌گویم: خدایا، تو می‌گویی لیاقت نداری؛ اما من آن‌قدر تو را می‌شناسم که کود انسانی و نجاست را حالی به حالی می‌کنی، گلابی و کاهوی چرب می‌شود؛ من را هم همین‌جور کن. نمی‌کند؟ چرا. اما تو این بشو، ببین می‌کند یا نمی‌کند. با خدا اینجور باید نجوا کرد. هم با ولایت نجوا کنید، هم با خدا.

پستی‌مان را بیاوریم در مقابل خدا. هستی‌مان را بیاوریم در مقابل ولایت. هستی‌ات چیست؟ تند شد، نه والله!، هستی‌ات محبت خداست. بیاوری در مقابل ولایت. بفهم چه خدایی داری. تو را کجا می‌خواهد ببرد. چه‌کار می‌تواند بکند؟ ببین چقدر تو را احترام می‌کند. مگر این‌جا احترامت کرد. حالا اول احترامت است. تو داری این‌جا رنج می‌کشی. این‌جا من را می‌بینی رنج می‌کشی، او را می‌بینی دین را دارد اینجوری می‌کند، رنج می‌کشی. او را می‌بینی کتاب ضد دین نوشت، رنج می‌کشی، او را می‌بینی ناجور کرد، رنج می‌کشی، او را می‌بینی بدعت به دین گذاشت، رنج می‌کشی، او را می‌بینی ناجور است، رنج می‌کشی، می‌خواهی آقازاده‌هایت اینجور بشوند، نمی‌شوند، رنج می‌کشی. این‌جا، «رنج المؤمن» است. همانطور که «قلب‌المؤمن، عرش‌الرحمن» است، این‌جا «رنج المؤمن» است. رنج باید بکشی.

حالا اگر این‌جا رنج کشیدی، تو را چه‌کار می‌کند؟ می‌گوید: این بنده من چقدر رنج کشید، کتاب اینجوری چاپ کردند، غصه خورد. دید دین اینجوری می‌شود، غصه خورد، دید کاری نمی‌تواند بکند، غصه خورد.... عزیز من! فدایت بشوم! اینجوری بشو. یک‌وقت به خدا می‌گویم: من مثل چاقویی هستم که نمی‌برم. چه‌کنم؟ می‌بینم این‌ها را، زن چه‌جور است، بچه چه‌جور است، نمی‌بُرم. باز می‌گویم: خدایا، این‌ها را هم هدایت‌کن. کاری نمی‌توانم بکنم. این‌قدر من خودم را بی‌توان می‌دانم که می‌گویم من چاقویی هستم که نمی‌بُرم. نمی‌توانم کاری بکنم. چرا می‌گوید مؤمن مثل سنگ‌نمک، دلش آب می‌شود؟ اگر اینجوری نباشی، مؤمن نیستی. آدم یک‌وقت، یک‌چیزهایی می‌بیند گیج می‌شود. از فلانی انتظار ندارد که اینجوری بشود؛ اما به شما می‌گوید تقیه کن، خودسازی کن تا ان‌شاءالله وجود مبارک امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بیاید.

حالا عزیز من! والله، روایت داریم که می‌فرماید: مؤمن وقتی دارد جان می‌دهد، اول عزرائیل ظرف آب حوض کوثر می‌دهد که بخوری. من دیدم، من آن آب را دیدم، چرا؟ شیطان آن لحظه بچه‌هایش را صدا می‌زند. می‌گوید: این دارد دینش را می‌برد. ولایتش را می‌برد. ببینید به آب [دینش را] می‌دهد؟ آخر، مؤمن یک‌ذره تشنه‌اش می‌شود. این‌ها [بچه‌های شیطان] یک ظرف را آب می‌کنند و می‌آورند، می‌گوید: تواضع کن تا آب به تو بدهم. آن‌هایی که تواضع برای مردم کرده‌اند، آن‌جا هم شیطان را سجده می‌کنند و می‌میرند.

[گفتم:] تواضع نمی‌کنم، گم‌شو. حالا عزرائیل، اول آب حوض کوثر می‌آورد و به تو می‌دهد، بعد جایت را نشانت می‌دهد، بعد می‌گوید: اجازه می‌دهی؟ می‌خواهی بروی آن‌جا؟ اگر بگویم ریا می‌شود؟ بشود. گفتم: من این‌جا را بهتر می‌خواهم. این‌جا می‌توانم یک کارگشایی از مردم بکنم. حالا یا مال مردم است، یا مال خودم. اگر آن‌جا هم می‌توانم کارگشایی کنم، بیایم وگرنه نمی‌آیم. من این‌جا را بهتر از بهشت می‌خواهم. به‌دینم، راست می‌گویم. این‌جا بهشت است که یک گشایشی از بنده‌خدایی بکنی. الان این‌جا یک‌نفر است که سقف اتاقش را می‌خواهد کاه‌گل کند. باران که آمده‌بود، از دو سه جای سقف آب می‌دهد، بساطش [اثاث] را جمع کرده‌است. حالا مدام می‌گویم: خدایا برسان که کارگشایی این‌را می‌خواهم بکنم. آن‌جا چه‌جور کارگشایی بکنم؟ می‌خواهی مرا ببری در آخورگاه. بهشتی که نتوانم کارگشایی بکنم، زشت است. این‌جا را من بهتر می‌خواهم، والله، راست می‌گویم.

چرا اینجوری می‌شوی؟ می‌بینم خواست خدا همین‌است. من خواست خدا را می‌خواهم. می‌بینم خواست خدا همین‌است: کارگشایی مردم. به داد مردم رسیدن.

باید این حرف‌ها را بیاورید و با این‌ها کار کنید. شب باید با این حرف‌ها، عشق کنید. به‌دینم قسم! من مزه این‌کار را چشیدم. که اگر شما هر مطلبی را یک‌ذره نفهمی و توی فکر بروی، فوراً تو را آگاه می‌کند. خوش به حال آن‌کسی‌که این حال را دارد. آگاهت می‌کند؛ یعنی خود ولایت حرف می‌زند، خود ولایت ادراک دارد. ولایت، وصل است به خدا و قرآن. «انا قرآن‌الناطق» غصه نخور؛ اما واقعاً بخواهی بفهمی و فهمت را هم بخواهی در وجود خودت پیاده‌کنی، نه این‌که بخواهی با فهمت کسی را خجالت بدهی و بگویی من می‌فهمم. «من» ات را بینداز دور. اگر آگاهت نکرد، به‌من لعنت کن. خیلی قشنگ است. عزیز من! تو را آگاه می‌کند؛ اما آگاهی را خرج خودش کن. یک‌دفعه باید خودت را به بن‌بست بزنی. اگر خودت را به بن‌بست زدی، والله، امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه)، بن‌بست را باز می‌کند. اگر خودت را به بن‌بست زدی، والله، امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بن‌بست را باز می‌کند، حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) بن‌بست را باز می‌کند. چرا دست تو را نگیرد؟ پس دست که را بگیرد؟ زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) دست که را بگیرد؟ امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) دست که را بگیرد؟ باید دست شیعه‌اش را بگیرد؛ اما من، شیعه باشم؛ یعنی در این حرف‌ها خودم را به بن‌بست بزنم.

اطاعت یک‌حرفی است، خود را به بن‌بست زدن یک‌حرف دیگری است. تو با اطاعت باز هم باید به بن‌بست بخوری، اگر این‌کار را کردی نمره‌ات بیست است. نمره بیست می‌خواهد که اینجوری باشد. وقتی خودت را به بن‌بست زدی، راه را برایت باز می‌کند. تمام اشتباهاتی را که می‌کنیم هشدار به ما می‌دهد. اشتباهاتی که می‌کنیم بی‌هشدار نیست. خدا هشدار به ما داده؛ یا گوش نمی‌دهی یا محل نمی‌گذاری [اعتنا نمی‌کنی] تمام کارها هشدار دارد. یعنی کار تو هشدار دارد، دستت هشدار دارد، دکتری‌ات هشدار دارد. نسخه‌ات هشدار دارد. تو محل به هشدار نمی‌گذاری، به تو می‌گوید: نکن؛ اما تو یک صورتی درست می‌کنی و آن‌کار را می‌کنی، می‌شوی «مقدس».

یا علی

ارجاعات

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ (سوره المائدة، آیه 3)
  2. (سوره الزلزلة، آیه {{{آیه}}})
  3. نوعی چوب که درویشان به‌دست می‌گرفتند
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه