شهادت حضرت‌زهرا 81: تفاوت بین نسخه‌ها

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
سطر ۳۱: سطر ۳۱:
 
{{موضوع|پاسخ متقی به شخصی که گفته‌بود باعث کشته‌شدن زهرای‌عزیز، غلاف شمشیری بود که قُنفذ به بازوی حضرت زد!؛ حضرت‌زهرا را عمَر کشت|حضرت‌زهرا}} باباجان! یک آقایی [که] خیلی من به او اطمینان دارم. {{توضیح|اطمینان‌دارها هم یک‌وقت می‌بینی یک‌چیزهایی از دهان‌شان در می‌آید، می‌پرد. توجّه کنید [که] خلق اشتباه می‌کند. صد تا حرف، هزار تا حرف حسابی می‌زند، یک‌چیزی [از دهانش] می‌پرد}} ایشان گفته‌بود که همان غلاف شمشیر حضرت‌زهرا {{علیها}} را کشت. نه باباجان! {{توضیح|اگر می‌خواهید منبر بروید، روایت را بخوان! به یکی از منبری‌ها گفتم: حرف که می‌زنی حرف دومش را باید مطالعه کنی! حرفی که زدی، حرف دومش را مطالعه کن! هر حرفی زدم، مطالعه‌اش را رویش برایتان گذاشتم. حرفی نزدم که یک‌حرف باشد. حرف، دو حرف است: یکی این حرف را می‌زنی، یکی در دلت است. باید آن حرفی که می‌زنی در دلت است، ثابت [کننده] این حرف باشد. {{دقیقه|15}} رفقای‌عزیز! اگر این‌جوری نباشید، حرف نزنید! حرف که دارید می‌زنید، باید  دو حرف باشد. حرف اوّل این‌است که بگویی آن‌در دلت باشد، جواب‌گوی این‌باشد. اگر [نمی‌توانی] جواب‌گوی این باشی، [آن‌‌حرف را] نزن.}} (صلوات بفرستید.)
 
{{موضوع|پاسخ متقی به شخصی که گفته‌بود باعث کشته‌شدن زهرای‌عزیز، غلاف شمشیری بود که قُنفذ به بازوی حضرت زد!؛ حضرت‌زهرا را عمَر کشت|حضرت‌زهرا}} باباجان! یک آقایی [که] خیلی من به او اطمینان دارم. {{توضیح|اطمینان‌دارها هم یک‌وقت می‌بینی یک‌چیزهایی از دهان‌شان در می‌آید، می‌پرد. توجّه کنید [که] خلق اشتباه می‌کند. صد تا حرف، هزار تا حرف حسابی می‌زند، یک‌چیزی [از دهانش] می‌پرد}} ایشان گفته‌بود که همان غلاف شمشیر حضرت‌زهرا {{علیها}} را کشت. نه باباجان! {{توضیح|اگر می‌خواهید منبر بروید، روایت را بخوان! به یکی از منبری‌ها گفتم: حرف که می‌زنی حرف دومش را باید مطالعه کنی! حرفی که زدی، حرف دومش را مطالعه کن! هر حرفی زدم، مطالعه‌اش را رویش برایتان گذاشتم. حرفی نزدم که یک‌حرف باشد. حرف، دو حرف است: یکی این حرف را می‌زنی، یکی در دلت است. باید آن حرفی که می‌زنی در دلت است، ثابت [کننده] این حرف باشد. {{دقیقه|15}} رفقای‌عزیز! اگر این‌جوری نباشید، حرف نزنید! حرف که دارید می‌زنید، باید  دو حرف باشد. حرف اوّل این‌است که بگویی آن‌در دلت باشد، جواب‌گوی این‌باشد. اگر [نمی‌توانی] جواب‌گوی این باشی، [آن‌‌حرف را] نزن.}} (صلوات بفرستید.)
  
برایش پیغام دادم گفتم: ببین، نوشت به‌معاویه، {{توضیح|آخر این‌ها یک باندی بودند، مانعشان زهرای‌عزیز و امیرالمؤمنین بودند}}، گفت: معاویه بدان، چنان فشار آوردم، عضله‌های زهرا را خرد کردم؛ یعنی بدان زهرا دیگر زنده نیست. مگر زهرا شوخی است؟ والله روایت داریم، آقا امام‌حسن فرمود: وقتی مادر ما را کشتند، همه ما را کشتند، ما یک جان داریم دیگر. زهرا مادر ما را کشتند، همه ما را کشتند. عمر، همه این‌ها را کشت.
+
برایش پیغام دادم [و] گفتم: ببین، [عمَر] به‌معاویه نوشت، {{توضیح|آخر این‌ها یک باندی بودند، مانع‌شان زهرای‌عزیز {{علیها}} و امیرالمؤمنین {{علیه}} بودند}}، گفت: معاویه!بدان چنان فشار آوردم، عضله‌های زهرا را خُرد کردم؛ یعنی بدان زهرا دیگر زنده نیست. مگر زهرا {{علیها}} شوخی است؟ والله! روایت داریم، آقا امام‌ حسن {{علیه}} فرمود: وقتی مادر ما را کشتند، همه ما را کشتند، ما یک جان داریم دیگر. زهرا {{علیها}} مادر ما را کشتند، همه ما را کشتند. عمر، همه این‌ها را کشت.
  
{{موضوع|روضه طناب گردن امیرالمؤمنین انداختن و شکستن بازوی زهرا با غلاف شمشیر توسط قنفذ|روضه/حضرت‌زهرا/حضرت محسن}} حالا توجه کنید من چه می‌گویم. حالا ریختند در خانه و آن قضایای هولناک را به‌وجود آوردند، محسن زیر دست و پا رفت. آخر، محسن نباید قبر داشته‌باشد؟ اصلاً زیر دست و پا رفت. حالا حضرت‌زهرا صدا زد: فضه بیا، بچه‌ام را کشتند. حالا توجه کنید. حالا زهرای‌عزیز در ظاهر غش کرده، یک‌قدری به حال آمد، گفت: فضه پس علی کو؟ گفت: زهرا جان، علی را بردند مسجد. ای خراب شوی مسجد! مسجد بی‌علی خراب شود! در هر کجای عالم است خراب شود. کجا جمع می‌شوید یک‌جایی می‌روید؟ مسجد بی‌علی خراب شود! توجه کنید. حالا آمد دید طناب گردن علی انداختند و هل می‌دهند. زهرای‌عزیز یک دستش به پهلویش بود، سر طناب را گرفت. چهل‌نفر روی‌هم ریختند. این‌هم بازوی ولایت است، هم بازوی نبوت. یک‌وقت عمر دید زهرا، علی را می‌برد، این‌ها روی‌هم ریختند. صدا زد: قنفذ، دست زهرا را کوتاه کن. روایت داریم این لعنتی چنان زد دست زهرا را شکست. حالا زهرای‌عزیز دستش به طناب است. از خدا چه می‌خواهد؟ می‌گوید:  
+
{{موضوع|روضه طناب گردن امیرالمؤمنین انداختن و شکستن بازوی زهرا با غلاف شمشیر توسط قُنفذ|روضه/حضرت‌زهرا/حضرت محسن}} حالا توجّه کنید [که] من چه می‌گویم؟ {{روضه|حالا در خانه ریختند و آن قضایای هول‌ناک را به‌وجود آوردند، محسن زیر دست و پا رفت. آخر، محسن نباید قبر داشته‌باشد؟ اصلاً زیر دست و پا رفت. حالا حضرت‌زهرا {{علیها}} صدا زد: فضّه! بیا! بچّه‌ام را کشتند. {{توضیح|حالا توجّه کنید!}} حالا زهرای‌عزیز {{علیها}} در ظاهر غَش کرده، یک‌قدری به حال آمد، گفت: فضّه! پس علی {{علیه}} کو؟ گفت: زهراجان! علی {{علیه}} را [به] مسجد بردند.|شهادت محسن}} ای مسجد! خراب شوی! مسجد بی‌علی {{علیه}} خراب شود! در هر کجای عالم است، خراب شود! کجا جمع می‌شوید [و] یک‌جایی می‌روید؟ مسجد بی‌علی {{علیه}} خراب شود! توجّه کنید! {{روضه|حالا آمد [و] دید طناب گردن علی {{علیه}} انداختند و [او را] هُل می‌دهند. زهرای‌عزیز {{علیها}} یک دستش به پهلویش بود، سر طناب را گرفت. چهل‌نفر روی‌هم ریختند. این‌هم بازوی ولایت است [و] هم بازوی نبوّت. یک‌وقت عمر دید زهرا {{،علیها}} علی {{علیه}} را می‌برد، این‌ها روی‌هم ریختند. صدا زد: قُنفذ! دست زهرا را کوتاه کن روایت داریم: این لعنتی چنان زد [که] دست زهرا {{علیها}} را شکست. حالا زهرای‌عزیز {{علیها}} دستش به طناب است.|حمایت حضرت‌زهرا از امیرالمؤمنین}} از خدا چه می‌خواهد؟ می‌گوید:  
  
 
{{شعر}}
 
{{شعر}}
سطر ۳۹: سطر ۳۹:
 
{{پایان شعر}}
 
{{پایان شعر}}
  
دارد طلب دست می‌کند حمایت از حیدر کند، حمایت از علی کند. خدا، ما زهرا را می‌شناسیم؟
+
دارد طلب دست می‌کند [تا] حمایت از حیدر کند، حمایت از علی {{علیه}} کند. خدا! ما زهرا {{علیها}} را می‌شناسیم؟
  
 
{{موضوع|روضه شمشیر بالای سر امیرالمؤمنین‌گرفتن و حمایت حضرت‌زهرا و نفرین‌نکردن حضرت|روضه/حضرت‌زهرا/خالدبن‌ولید}} حالا امیرالمؤمنین را به هر وسیله‌ای بود، بردند. این خالد بن ولید در زمانی سیف‌الله بوده. تا یکی را می‌بینید نروید دنبالش. این یک تولیدی بوده، یک‌چیزی [تایید موقت] به او می‌دهد. اگر روایت می‌خواهید، کسی‌که [کتاب] غدیر [الغدیر] را نوشته، حالا پیغمبر به یکی می‌گوید: فلانی، الان جبرئیل تو را تأیید کرد؛ اما تا زمانی‌که حرف ما را بزنی. همین آدم من‌بعد رفت طرف عمر و ابابکر. داد من در این دنیا این‌است. یک‌چیزی از یکی می‌بینید، همه چیزتان را دستش ندهید. روایت می‌خواهید، یوسف وقتی از گناه گذشت، در به رویش باز شد. {{دقیقه|20}} آن‌موقع [که از گناه گذشت، در] باز شد، نه همه وقت. توجه کنید. (صلوات)
 
{{موضوع|روضه شمشیر بالای سر امیرالمؤمنین‌گرفتن و حمایت حضرت‌زهرا و نفرین‌نکردن حضرت|روضه/حضرت‌زهرا/خالدبن‌ولید}} حالا امیرالمؤمنین را به هر وسیله‌ای بود، بردند. این خالد بن ولید در زمانی سیف‌الله بوده. تا یکی را می‌بینید نروید دنبالش. این یک تولیدی بوده، یک‌چیزی [تایید موقت] به او می‌دهد. اگر روایت می‌خواهید، کسی‌که [کتاب] غدیر [الغدیر] را نوشته، حالا پیغمبر به یکی می‌گوید: فلانی، الان جبرئیل تو را تأیید کرد؛ اما تا زمانی‌که حرف ما را بزنی. همین آدم من‌بعد رفت طرف عمر و ابابکر. داد من در این دنیا این‌است. یک‌چیزی از یکی می‌بینید، همه چیزتان را دستش ندهید. روایت می‌خواهید، یوسف وقتی از گناه گذشت، در به رویش باز شد. {{دقیقه|20}} آن‌موقع [که از گناه گذشت، در] باز شد، نه همه وقت. توجه کنید. (صلوات)

نسخهٔ ‏۴ فوریهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۵:۰۲

بسم الله الرحمن الرحیم

شهادت حضرت‌زهرا 81
کد:10232
پخش صوت:پخش
دانلود صوت:دانلود
پی‌دی‌اف:دریافت
تاریخ سخنرانی:1381-05-03
تاریخ قمری (مناسبت):ایام شهادت حضرت‌زهرا (15 جمادی‌الاول)

أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم

العبد المؤیّد، الرّسول‌المکرّم، أبوالقاسم محمّد

السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علیّ‌بن‌الحسین و أولاد الحسین و أهل‌بیت‌الحسین و رحمة‌الله و برکاته

رفقای‌عزیز! ما گفتیم که یک نوار در زندگی حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) داشته‌باشید. إن‌شاءالله امیدوارم که در این نوار، اوّل خدای تبارک و تعالی توفیق بدهد که بتوانیم به‌طور صحیح صحبت کنیم و القاء و افشاء باشد که در خدمت رفقای‌عزیز بگذاریم؛ آن‌وقت ما توجّه کنیم که حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) چقدر ما را دوست دارد و چقدر دوست دارد یک‌قدری توجّه‌مان به زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) بیشتر شود. البتّه شما توجّه دارید؛ اما توجّه به‌ولایت حدّ ندارد. همین‌طور که ولایت حدّ ندارد، توجّه به‌ولایت هم حدّ ندارد. هر چقدر که تشخیص دادید، باز بالاتر است؛ چون‌که گفتیم چند چیز است که حدّ ندارد: یکی خداست، یکی قرآن است [و] یکی ولایت. یک‌وقت از تمرین‌ولایت خسته نشوید! شما «الحمد لله» هر وقت این‌جا آمدید، یک‌حرفی بوده که بالأخره راجع‌به ولایت زدیم. باز حرف بالاتر بوده. إن‌شاءالله امیدوارم که همه ما توجّه کنیم.

ببین، قربان‌تان بروم، خدا هر چیزی را درباره ولایت یک تذکّرهایی داده که ما بفهمیم این‌ها خلق نیستند. این خلق‌بودنی که تا حالا در مغز مردم بوده، بیرون برود؛ بدانید [که] این‌ها خلق نیستند، این‌ها از نور خدا خلق شدند. خلق به‌وجود این‌ها شده، از برای این‌ها شده [است]. همین‌طور که خدا انتها ندارد، ولایت هم انتها ندارد. ما باید توجّه کنیم! این‌ها این‌جا [در دنیا] نیامدند که بود شوند؛ این‌ها بود بودند. خلق بود شده. توجّه بفرمایید! خلق، بود شده؛ یعنی خدا این‌ها را آورده، اشیاء شده‌است. خلق، جزء اشیاء است. توجّه بفرمایید!

حالا پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) وقتی [به] معراج تشریف بردند، (من نمی‌خواهم معراج را بگویم، به‌طور فشرده می‌خواهم صحبت کنم [که] به این حرف‌ها توجّه کنیم.) حالا خدا یک سیب به حضرت رسول‌اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) داد، گفت: تناول کن! [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] گفت: خدایا! می‌خواهم با علی (علیه‌السلام) بخورم. خب، حالا تا گفت، این سیب را به‌اصطلاح، به‌قول ما، قاچ کرد، نصف کرد که نصفش را به‌اصطلاح به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بدهد، یک‌دستی مانند علی (علیه‌السلام) پیدا شد، این نصف سیب را برد. (این‌همه که من به شما مِن‌بعد در صحبت‌هایم گفتم که زهرای‌عزیز (علیهاالسلام)، عصاره خلقت است، من از این‌جا می‌گویم.) حالا این سیب بهشتی نبوده‌است. سیب بهشتی یا میوه‌های بهشتی را، یک‌وقت می‌بینی که یک مؤمن هم می‌خورد. هست، خورده، باید بخورد؛ چون‌که این [در] آن‌جا رزقش است، این می‌آید این‌جا هم یک‌خُرده به او می‌دهد بخورد. این چیزی نیست که! این سیب، غیر این سیب است؛ این سیب، عصاره خلقت است.

حالا رسول‌اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) [به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] یک‌قدری [از معراج] گفت، [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] گفت: کجا بود [از] این حرف‌ها، بعد گفت که یا علی! عجیبش این‌است که سیب را آورد، جریان این‌جور شد. حضرت دست در جیبش کرد، 5 سیب را درآورد. [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] گفت: این‌است؟ [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] گفت: آره! یک همچین کردند، این سیب شد. گفت: یا رسول‌الله! این سیب را داشته‌باش؛ تا زمانی‌که آن‌جا [در کوه‌حرا] می‌روی، از کوه‌حرا [که] پایین می‌آیی، پیش خدیجه می‌روی، نصفش را خودت بخور! نصفش را به خدیجه بده! حالا حضرت همین‌کار را کرد. حالا همین‌کار را کرد، آن نور بود که در دل خدیجه (علیهاالسلام) آمد. این‌ها که مثل ما نیستند که! این حرف‌ها نیست. بابا! برو کنار! عقلت را آب بکش!!! آره! باباجان! در صندوقچه حضرت‌خدیجه (علیهاالسلام) آمد.

حالا عزیز من! حرف من این‌است: اگر می‌خواهی بدانی، این زهرا (علیهاالسلام)، از ماوراء اطّلاع دارد؛ دارد در دل مادرش از ماوراء حرف می‌زند. حالا این‌ها آمدند و چون‌که به حضرت‌خدیجه (علیهاالسلام) گفته‌بودند که زن محمّد یتیم نشو! حالا آمده، [همسرش] شده. حالا نزدیک این‌که به‌اصطلاح زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) پا در این دنیا بگذارد، گفتند: خدیجه! ما نمی‌آییم کمکت کنیم. آن‌زمان که زایشگاه نبوده. باید زن‌ها می‌آمدند کمک می‌کردند. تا این حرف را زدند، زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) گفت: مادر! ناراحت نشو! خدا چهار زن مجلّله در بهشت گذاشته، آن‌ها می‌آیند. (نادان! این اگر بچّه‌است، دارد از ماوراء خبر می‌دهد، از بهشت خبر می‌دهد، از زنان بهشتی خبر می‌دهد. برو عقلت را آب بکش!! کجا ادّعا می‌کنی؟ تو ادّعای کتاب بکن؛ نه ادعای فهم! نه ادّعای ولایت! تو ادّعای کتاب کن! بگو کتاب را خوب خواندم.) حالا دارد خبر می‌دهد. مادرجان! غصّه نخور! این‌ها می‌آیند. حالا این‌ها آمدند. حوّاء آمد، دختر بِنت‌عمران آمد. این چهار زن مجلّله آمدند. حالا مرتّب آن‌ها بغض و عداوت‌شان بیشتر شد. حرف من همین‌است: مرتّب بغض و عداوت‌شان بیشتر شد. تا زمانی‌که گذشت.

خب، حالا پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) خیلی توجّه دارد! حالا خدا باز می‌خواهد بگوید [که] این‌ها خلق نیستند. حالا آیه «إنّما یرید الله لِیُذهب عنکم الرّجس أهل‌البیت، و یُطَهّرکُم تطهیراً»[۱] نازل‌شد. «إنّما یرید الله لِیُذهب عنکم الرّجس أهل‌البیت، و یُطَهّرکُم تطهیراّ»[۱]؛ ای مردم عالم! بدانید [که] این‌ها تطهیر هستند، نیامدند این‌جا [در دنیا] تطهیر شوند. تو آمدی این‌جا تطهیر شوی. [آن‌ها] تطهیر هستند. هر روز پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دست مبارکش را روی خانه علی (علیه‌السلام) می‌کشید، [می‌فرمود:] «إنّما یرید الله لِیُذهب عنکم الرّجس [أهل‌البیت] و یُطَهّرکُم تطهیراً»[۱] [یعنی] ای مردم عالم! این‌ها تطهیر هستند. این‌ها جزء خلق نیستند که! حالا این آیه را می‌خواندند دیگر. حالا هم می‌خوانند؛ اما فهمیدند؟ نه!

حالا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌آید سینه زهرا را می‌بوسد. عایشه می‌گوید: زنی که شوهر رفته که [سینه‌اش را نمی‌بوسند]. گفت: عایشه! هر موقع [مشتاق] ملاقات بوی بهشتم، سینه زهرا (علیهاالسلام) را می‌بوسم. می‌آمد دست زهرا (علیهاالسلام) را می‌بوسید. مگر این دست، دست است؟ این دست، «یدالله» است. این دست، دست خداست. مگر دست، دست است؟ دست خداست. «یدالله فوق‌أیدیکم». یک نادر [شاه] ظالم می‌فهمید «یدالله فوق‌أیدیکم» [یعنی‌چه؟ اما] اهل‌تسنّن نفهمیدند. عمر و ابابکر نفهمیدند. دست «یدالله» را قطع کردند. کجا حواس‌تان پیش این عبادت‌های مصنوعی است؟

حالا چه شد؟ این‌قدر حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) کرامت داشت. حالا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) 10 از دنیا رفت. حالا عمر و ابابکر یک‌جلسه بنی‌ساعده درست‌کردند. گفتند: درست‌است که ما بیعت کردیم؛ اما زیر بار علی (علیه‌السلام) نمی‌رویم. تا حالا خودش بوده، حالا می‌خواهد دامادش باشد. همان‌جا کافر شدند. حالا در زمان خود پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم عمر و ابابکر کافر شدند. مگر نبود که [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] گفت: هر کسی‌که از جنگ [به فرمان‌دهی] اُسامه تخلّف کند، لعنت خدا و رسول [به او]! این دو تا [تخلّف] کردند. گفت: مگر من نگفتم [به جنگ] بروید؟ گفتند: دل‌مان نیامد!!! مگر این [عمَر] نگفت که؟ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفت: کاغذ و قلم بیاورید که من بنویسم [بعد از خودم وصیّ چه کسی است؟ عمر] گفت: این رجُل [مرد]، هذیان می‌گوید! دیوانه کرد پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را. این [عمَر] کافر شده. خب، دو مرتبه کافر شده. هنوز هم به کافری این‌ها شکّ می‌کنی؟ روایت داریم: هر کسی ذرّه‌ای به این‌ها اعتقاد داشته‌باشد، به کفر این‌ها اعتقاد نداشته‌باشد، (والله! روایت داریم،) خودش کافر است. اصلاً به کفرش شکّ کند، خودش کافر است. این دو نفر را، یعنی عمر و ابابکر.

حالا چه‌کار کند؟ حالا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: گویا که احکام را زهرا (علیهاالسلام) فاش می‌کند. همان‌طور که قرآن به‌من نازل‌شده، احکام به زهرا (علیهاالسلام) نازل‌شده. بنا بود فاش کند. عمر و ابابکر دیدند اگر فاش کند، ظالم [را] بگوید، [این‌ها] هستند. خیانت‌کار [را] بگویند، [این‌ها] هستند. آدم‌کش [را] بگویند، [این‌ها] هستند. حرام‌زاده [را] بگویند، [این‌ها] هستند. هر چه [خباثت] هست، به این دو عنصر کثیف هست. گفتند: باید چه کنیم؟ با نماز، با اسلام، ولایت را از بین ببریم. توجّه می‌کنید من چه می‌گویم؟ حالا آمد [و] در مسجد نشست. گفت: یادتان هست پیغمبر فرمود که هر کسی نماز جماعت نیاید، بروید او را بیاورید! این نماز جماعت که این‌همه فضیلت دارد، این نماز جماعت که این [همه ثواب] دارد، مبادا کسی پشت به نماز جماعت کند!!! مغیره! پا [بلند] شو! برو بگو علی بیا! دو سه‌روز است [که] نیامدی. این [مغیره] آمد. حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) گفت: ما داریم قرآن را جمع‌آوری می‌کنیم. چه‌کار به‌ما دارید؟ گفت: مردم! بلند شوید! برویم علی را بیاورید. دو جهت دارد [به‌جماعت] نیامدن علی: یکی این‌است که اختلاف در مردم می‌اندازد. مردم تمام به خلیفه پیغمبر، ابابکر بیعت کردند، این [علی بیعت] نکرده. یک [ی هم این‌که] اختلاف در اسلام می‌افتد. آیا من چه‌کنم؟ چه‌کار کنم؟ اختلاف در اسلام می‌افتد!!!

حالا این‌ها آمدند. حالا پشت در آمدند. حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) در را باز نکرد. گفت: علی‌جان! شما [در خانه] باش. آن سفارش‌ها که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) کرده و این عمر و ابابکر دیدند، شاید حیا کنند و بروند. آمد این‌جا. حالا که آمده، [عمَر] گفت: بروید هیزم بیاورید! [گفتند:] بابا! حسن و حسین در این‌خانه هست. (والله! روایت داریم،) گفت: باشد، من خانه را آتش می‌زنم. آن آتش بود که شعله کشید، خیمه‌های امام‌ حسین (علیه‌السلام) را آتش زد. آن آتش از آن‌جا بلند شد. (بدعت که بدعت‌گذار می‌گذارد، عالمی را می‌گیرد.) حالا چه‌کار کرد؟ آن جنایت هول‌ناک را کرد. نگذاشت بسوزد در، نیمه‌سوخته شد، زد [و] پهلوی زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) را شکست.

باباجان! یک آقایی [که] خیلی من به او اطمینان دارم. (اطمینان‌دارها هم یک‌وقت می‌بینی یک‌چیزهایی از دهان‌شان در می‌آید، می‌پرد. توجّه کنید [که] خلق اشتباه می‌کند. صد تا حرف، هزار تا حرف حسابی می‌زند، یک‌چیزی [از دهانش] می‌پرد) ایشان گفته‌بود که همان غلاف شمشیر حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) را کشت. نه باباجان! (اگر می‌خواهید منبر بروید، روایت را بخوان! به یکی از منبری‌ها گفتم: حرف که می‌زنی حرف دومش را باید مطالعه کنی! حرفی که زدی، حرف دومش را مطالعه کن! هر حرفی زدم، مطالعه‌اش را رویش برایتان گذاشتم. حرفی نزدم که یک‌حرف باشد. حرف، دو حرف است: یکی این حرف را می‌زنی، یکی در دلت است. باید آن حرفی که می‌زنی در دلت است، ثابت [کننده] این حرف باشد. 15 رفقای‌عزیز! اگر این‌جوری نباشید، حرف نزنید! حرف که دارید می‌زنید، باید دو حرف باشد. حرف اوّل این‌است که بگویی آن‌در دلت باشد، جواب‌گوی این‌باشد. اگر [نمی‌توانی] جواب‌گوی این باشی، [آن‌‌حرف را] نزن.) (صلوات بفرستید.)

برایش پیغام دادم [و] گفتم: ببین، [عمَر] به‌معاویه نوشت، (آخر این‌ها یک باندی بودند، مانع‌شان زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) و امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بودند) ، گفت: معاویه!بدان چنان فشار آوردم، عضله‌های زهرا را خُرد کردم؛ یعنی بدان زهرا دیگر زنده نیست. مگر زهرا (علیهاالسلام) شوخی است؟ والله! روایت داریم، آقا امام‌ حسن (علیه‌السلام) فرمود: وقتی مادر ما را کشتند، همه ما را کشتند، ما یک جان داریم دیگر. زهرا (علیهاالسلام) مادر ما را کشتند، همه ما را کشتند. عمر، همه این‌ها را کشت.

حالا توجّه کنید [که] من چه می‌گویم؟ حالا در خانه ریختند و آن قضایای هول‌ناک را به‌وجود آوردند، محسن زیر دست و پا رفت. آخر، محسن نباید قبر داشته‌باشد؟ اصلاً زیر دست و پا رفت. حالا حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) صدا زد: فضّه! بیا! بچّه‌ام را کشتند. (حالا توجّه کنید!) حالا زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) در ظاهر غَش کرده، یک‌قدری به حال آمد، گفت: فضّه! پس علی (علیه‌السلام) کو؟ گفت: زهراجان! علی (علیه‌السلام) را [به] مسجد بردند. ای مسجد! خراب شوی! مسجد بی‌علی (علیه‌السلام) خراب شود! در هر کجای عالم است، خراب شود! کجا جمع می‌شوید [و] یک‌جایی می‌روید؟ مسجد بی‌علی (علیه‌السلام) خراب شود! توجّه کنید! حالا آمد [و] دید طناب گردن علی (علیه‌السلام) انداختند و [او را] هُل می‌دهند. زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) یک دستش به پهلویش بود، سر طناب را گرفت. چهل‌نفر روی‌هم ریختند. این‌هم بازوی ولایت است [و] هم بازوی نبوّت. یک‌وقت عمر دید زهرا الگو:،علیها علی (علیه‌السلام) را می‌برد، این‌ها روی‌هم ریختند. صدا زد: قُنفذ! دست زهرا را کوتاه کن روایت داریم: این لعنتی چنان زد [که] دست زهرا (علیهاالسلام) را شکست. حالا زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) دستش به طناب است. از خدا چه می‌خواهد؟ می‌گوید:

یک دست به پهلو و یک دست دیگر به طنابدست دگر کجاست حمایت ز حیدر کند

دارد طلب دست می‌کند [تا] حمایت از حیدر کند، حمایت از علی (علیه‌السلام) کند. خدا! ما زهرا (علیهاالسلام) را می‌شناسیم؟

حالا امیرالمؤمنین را به هر وسیله‌ای بود، بردند. این خالد بن ولید در زمانی سیف‌الله بوده. تا یکی را می‌بینید نروید دنبالش. این یک تولیدی بوده، یک‌چیزی [تایید موقت] به او می‌دهد. اگر روایت می‌خواهید، کسی‌که [کتاب] غدیر [الغدیر] را نوشته، حالا پیغمبر به یکی می‌گوید: فلانی، الان جبرئیل تو را تأیید کرد؛ اما تا زمانی‌که حرف ما را بزنی. همین آدم من‌بعد رفت طرف عمر و ابابکر. داد من در این دنیا این‌است. یک‌چیزی از یکی می‌بینید، همه چیزتان را دستش ندهید. روایت می‌خواهید، یوسف وقتی از گناه گذشت، در به رویش باز شد. 20 آن‌موقع [که از گناه گذشت، در] باز شد، نه همه وقت. توجه کنید. (صلوات)

حالا علی (علیه‌السلام) را بردند. ابابکر روی منبر نشسته. آوردند. گفت: با ابابکر بیعت کن. نمی‌کند دیگر. خالد بن ولید شمشیر روی سر علی گرفته. زهرای‌عزیز بیرون است، دارد می‌بیند. آخرش هم این دست را همچین کردند، یعنی [بگویند امیرالمؤمنین بیعت کرد]. تا زهرا دید شمشیر روی سر علی‌است، یک نفس کشید. گفت: دست از علی بردارید؛ اگرنه نفرین می‌کنم. شیعه وسنی نوشته‌اند، ستونها از جا حرکت کرد. ستونها جمع می‌شود. ببین قشنگ است. ولایت جمع می‌کند. این‌که به شما گفتم محشر جمع می‌شود، من از این ستونها به شما می‌گویم. این ستونی که نوشتند آدم از زیرش می‌رفت جمع می‌شود. این اگر برود بالا که تمام طاق را نفله می‌کند؛ پس جمع می‌شود. رفت بالا از زیرش می‌روند. یک‌دفعه امیرالمؤمنین گفت: سلمان، به زهرا بگو تو دختر رحمة للعالمین هستی، اگر نفرین کنی تمام عالم هیچ‌چیز می‌شود، طیور در جو هوا می‌سوزند. اگر این‌ها عیب دارند، طیور ندارند. دست از امیرالمؤمنین برداشتند. امیرالمؤمنین را در خانه آورد.

حالا عزیز من، علی گریه می‌کند، زهرا گریه می‌کند. چرا علی گریه می‌کند؟ می‌بیند از برای علی بوده بازویش شکسته، از برای علی پهلویش شکسته. علی گریه می‌کند. حالا زهرا به‌روی خودش نمی‌آورد. حالا می‌آید اشک‌های امیرالمؤمنین، علی (علیه‌السلام) را پاک می‌کند. می‌گوید: علی‌جان، پدرم گفت مظلومی را نوازش کن. آیا از تو مظلوم‌تر هست؟ اشک‌های علی را پاک می‌کند. عزیز من، قربانت بروم، فدایت شوم توجه کن. یک خلقت است زهرای‌عزیز، اما حمایت از ولایت می‌کند. چون‌که ولایت مقصد خداست. حالا باز هم حضرت‌زهرا دست برنداشته که. حالا مگر دست برداشته؟ نه.

حالا یک نکته؛ یک روزی پدرش گفت: علی‌جان، اگر چهل‌نفر با تو بودند، حقت را بگیر. این‌ها حقت را غصب می‌کنند. حالا حضرت‌زهرا در این فکر است. حالا با این‌که پهلویش شکست، دستش اینجوری‌است، به حضرت‌امیر گفت: علی‌جان، یک الاغ تهیه کن، من بروم مهاجر و انصار را دعوت کنم. شاید چهل‌نفر درست شود. حالا می‌آید در خانه‌های مهاجر و انصار. بابا، ندیدید پیغمبر چه گفت؟ شما اگر ظالم نمی‌خواهید، این ظالم است. این زده، من را زده، علی را اینجوری کرده. عدالت ندارد. آخر، کجا می‌روید دنبال این. مگر نبودید که [پیغمبر] گفت [وصی من] علی‌است. بنا کرد از این حرف‌ها را به این‌ها زدن. بیایید چهل‌نفر شوید حق را بگیرید. چرا امیرالمؤمنین چهل‌نفر را می‌گوید؟ این چهل‌نفر با این‌ها طرف می‌شوند. خلافت که نیست که. آخر یکی می‌گوید چرا طرف نشدند؟ امیرالمؤمنین سر این [خلافت] که دعوا نمی‌کند؛ اما اگر چهل‌نفر درست شوند، چهل‌نفر در مقابل عمر و ابابکر می‌ایستند. وقتی ایستاد چه‌جور می‌شود. او که می‌آید می‌ایستد برای چیست آخر. اباسفیان دست کرد به شمشیر بابایش. همین اباسفیان پدر معاویه. گفت بیا. آمد. گفت من خلافت شام را می‌دهم به پسرت، گفت باشد. خداحافظ شما! رفت مکه! این‌است که، آقایی که اسمت را نیاورم. 25 گفتی که این‌است، این‌است. ببین، این تا این‌جا می‌آید. حمایت هم می‌کند. حالا چه‌جور شد؟ نرخش کم بود! نرخش کم است. باباجان! گفت نرخش شام را می‌دهم به بچه‌ات. رفت، تمام شد. ما هم یک‌کاری نرخش کم است، نمی‌کنیم. این‌ها را باید بیاوریم در نظرمان. با این‌ها باید نجوا کنیم. ببین، این‌ها چه‌جور شدند. توجه فرمودید؟ آن حقیقت ولایت یک‌حرف دیگری است. حالا رفت. می‌آمدند؟ نیامدند. فقط همین چهار نفر آمدند. چون‌که پیغمبر فرمود: سرشان را بتراشند، دامن [بالا] بزنند، این‌جا شمشیر دست بگیرند، آستینشان را بالا کنند بیایند. نیامدند. تا حتی روایت داریم حضرت در یک خانه‌ای رفت. آن پسرش گفت: چه‌کسی بود؟ گفت: زهرا با امیرالمؤمنین. گفت: چه گفت؟ گفت بیایید خلاصه دین را یاری کنید. گفت: چه گفتی؟ گفتم: والله، ما به این‌کارها کار نداریم. گفت: والله، تا زنده‌ام با تو حرف نمی‌زنم بابا. تا زنده بود با بابایش حرف نزد. نیامدند دیگر. حالا این نیامدن به کجا رسید؟ [چوب] نیامدن را خوردند. نیامدند حمایت کنند از زهرای‌عزیز. توجه بفرمایید. تا اندازه‌ای که این‌همه زهرای‌عزیز حمایت کرد از ولایت.

عزیزان من، بیایید حمایت از ولایت کنید؛ نه قال و قول کنید. این ولایت را در خودتان پیاده کنید. من نمی‌گویم کاری بکنید. ببینید من دارم می‌گویم چه؟ ولایت را مثل سلمان و اباذر در خودتان پیاده کنید. آن‌ها حرف نزدند که. حرف نزن آقاجان، عزیز من.

مگر سلمان نبود که یک‌ذره رفت یک‌حرفی بزند این‌جایش زخم شد تا آخر عمرش. یک‌ذره در ولایت تزلزل کرد، که امیرالمؤمنین که تمام خلقت به وجودش است چرا این‌جور است که طناب دور گردنش دارد می‌رود؟ آن طنابی که گردن علی‌است امر خداست. علی این گردنش را زیر امر داده. عزیز من، فدایت شوم، مگر ممکن‌است من شک بیاورم. یک‌ذره تزلزل کرد. اتفاقاً یک‌روایتی داریم، یک‌وقت این عمر، گردن سلمان را شکست. روایت داریم چرا؟ یک‌ذره تزلزل درباره امیرالمؤمنین کرد، یک‌ذره چیزی داشت. شک نبود؛ اما وقتی آقا امام‌زمان می‌آید، یکی می‌گوید چرا پهلوی مادرم را شکستی، یکی به این می‌گوید چرا گردن سلمان را شکستی؟ بعضی از آقایان می‌گویند: او بی‌امر کرده. نه! بی‌امر اگر بود امام‌زمان دفاع نمی‌کرد از او. پس چه بود این؟ پس عزیز من، این امر بود؛ اما امری بود که نباید افشاء کند. توجه فرمودید؟ یک امرهایی هست افشاء نباید بشود. امر بود؛ اما نباید افشاء شود. وقتی افشاء شد اینجوری می‌شود. (صلوات)

حالا زهرای‌عزیز در ظاهر از دنیا رفت. این‌ها آمدند و این خیلی عجیب است. زهرای‌عزیز گفت: فضه، یک آبی حاضر کن. یک آبی حاضر کرد و هر چیزی که بوده، صابونی بوده، بساطی بوده. حضرت رفت خودش را خیلی تمیز کرد و لباس‌هایش را عوض کرد و گفت فضه من در این حجره می‌روم می‌خوابم. من را صدا کن، اگر جواب دادم که دادم؛ اگر ندادم علی را خبر کن. آقا امام‌حسن و امام‌حسین از در آمدند تو. گفتند: فضه، مادرمان کجاست؟ گفت: مادرتان رفته خوابیده. گفتند: فضه مگر ما نمی‌دانیم مادرمان از دنیا رفته؟ خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را. این جمله را ایشان گفت. 30 فضه گفت: حسن‌جان، حسین‌جان، بروید پدرتان را خبر کنید. آقا امام‌حسن و امام‌حسین بیرون مسجد سر به دیوارها زار، زار گریه می‌کنند. آن چیز را ندارند که اینجوری پدرشان را خبر کنند. حالا آمدند گفتند: علی‌جان این دو تا آقازاده گریه می‌کنند. هرچه ما به آن‌ها می‌گوییم حرف نمی‌زنند. آقا امیرالمؤمنین از مسجد بیرون آمد. این‌ها می‌دانند، می‌خواهند افشاء کنند، یعنی علی با قدرتش می‌خواهد بفهماند که آن قدرتی که من دارم، در از خیبر گرفتم، مرحب را کشتم، در این‌که زهرا از دنیا رفته، زانویم به زمین می‌خورد. تمام قدرتم درباره زهرا هیچ‌چیز است. در مصیبت زهرا، تمام قدرتم رفت. خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را، این جمله را حاج‌شیخ‌عباس گفت. گفت: وقتی علی از مسجد آمد زانویش خم شد، خورد زمین. دو مرتبه بلند شد، یک‌قدر دیگر که رفت جلو خورد زمین. آیا چقدر به علی (علیه‌السلام) لطمه زده. حالا رفت در خانه. صدا زد فاطمه، صدا نشنید. گفت: دختر رسول‌خدا، دید جواب نمی‌دهد. گفت: عزیز من، پسر عمت هستم. جواب نشنید.

حالا حرف من این‌است. آمدند ریختند از این‌ها که توجه داشتند. حضرت فرمود: تشییع جنازه تأخیر افتاد. حالا حضرت‌زهرا فرموده است علی‌جان من را شب غسل بده. کسانی‌که به‌من ظلم کردند نیایند. آخر، این یک عصاره‌ای دارد. یک‌روایت داریم که می‌گوید: هر کس تشییع جنازه مؤمنی برود، گناهانش مانند برگ درخت می‌ریزد؛ اما زهرای‌عزیز می‌خواست بگوید من از دست این‌ها ناراحتم. [با] این تشییع جنازه، ناراحتی زهرا در این خلقت بماند از دست این‌ها. چون‌که پیغمبر فرمود: هر کس زهرا را اذیت کند، من را اذیت کرده. هر کس من را اذیت کند، خدا را اذیت کرده.

یکی از رفقای‌عزیز من، شاید در مجلس تشریف داشته‌باشند، ایشان یک سؤال کرد، من جواب سؤالش را این‌جا بدهم. او گفت: چطور شد که زهرای‌عزیز [حضور] این دو نفر را پذیرفت؟ گفتم: روایت دارد، 35 گویا ایشان، حاج‌شیخ‌عباس فرمودند: این‌ها آمدند پیش حضرت امیرالمؤمنین که ما می‌خواهیم عیادت زهرا بیاییم. آخر، خلیفه اسلام است. باید بیایند عیادت دختر پیامبر. حضرت فرمود من باید سؤال کنم. آمد به حضرت‌زهرا گفت. گفت: این دو نفر را من از آن‌ها بیزارم. دو مرتبه حضرت فرمود: زهرا جان، این‌ها مشکل برای من به‌وجود می‌آورند؛ یعنی من را اذیت می‌کنند. حضرت فرمود: علی‌جان، خانه خانه توست، من هم کنیز تو هستم. اگر تو را اذیت می‌کنند، بگو بیایند. عزیز من، اگر این‌ها را پذیرفت، می‌خواست علی را اذیت نکنند، کمتر کنند. چون‌که این به این گفت: تو نمی‌خواهی ما بیاییم. حالا این‌ها آمدند، حضرت رویش را برگرداند. ابابکر صدا زد، زهرا، چرا رویت را بر می‌گردانی؟ گفت: من یک‌چیزی از شما سوال می‌کنم؛ آیا پدرم گفت: زهرا را اذیت نکنید؟ گفت: آره. گفت هر که زهرا را اذیت کند من را اذیت کرده؟ گفت: آره. گفت رضایت حضرت‌زهرا رضایت من است، رضایت من، رضایت خداست؟ گفت: آره. گفت: ای‌خدا، بدان من از دست این دو نفر راضی نیستم. این‌ها آمدند بیرون. ابابکر بنا کرد زار، زار گریه‌کردن. گفت: چرا گریه می‌کنی؟ گفت مگر نگفت پیغمبر [هرکس زهرا را اذیت کند، من را اذیت کرده، هر کس من را اذیت کند، خدا را اذیت کرده]؟ گفت: بلند شو تو خلیفه اسلامی، از دست یک زن گریه می‌کنی؟ ببین، چه دارد می‌گوید. می‌گوید [به‌خاطر] یک زن، گریه می‌کنی؟

خلاصه، این موضوع گذشت. حالا ببینید رفقای‌عزیز، من چه خدمتتان می‌گویم. حالا گفت [تشییع] جنازه تاخیر افتاد. حالا شب که شد، امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) حضرت‌زهرا را شست. روایت داریم یک‌وقت علی سر به دیوار گذاشت، بنا کرد زار، زار گریه‌کردن. فضه کنیزش گفت: آیا از برای زهرا گریه می‌کنی؟ گفت: نه، نه. گفت: دستم رفت روی بازوی زهرا. این هنوز به‌من نگفته‌بود، من می‌دانستم؛ اما این‌قدر بود که نگفته‌بود. حالا شب این جنازه (جنازه که می‌گویم می‌خواهم توجه کنید، نور بود زهرا) . حالا دفن کرد. حالا من سند دارم که می‌گویم ائمه در قبرشان نیستند. حالا وقتی زهرا را می‌خواست دفن کند، تا گفت دو دستهای پیغمبر گفت بده به‌من امانت من را. امیرالمؤمنین این‌جا گریه می‌کند. می‌گوید: ای رسول‌الله، این جان مرا بگیر. آخر، این امانتی که به‌من دادی که پهلو شکسته نبود، دستش اینجوری نبود، سینه‌اش اینجوری نبود. چه کردی تو؟ حالا علی (علیه‌السلام) گریه می‌کند. حالا چهل صورت قبر درست کرد. حالا آمدند صبح در خانه حضرت‌امیر. 40 دیدند مقداد دارد می‌رود. عمر گفت: مقداد، مگر تشییع نمی‌آیی؟ گفت: زهرا را شب دفن کردیم. چنان سیلی زد در گوش مقداد، مقداد افتاد روی زمین. گفت: بزن، من که از زهرا عزیزتر نیستم، تو کسی هستی که زهرا را زدی.

حالا توجه بفرمایید. یک روزی پیغمبر فرمود: از آن‌روز علی بترسید که لباس قرمز بپوشد، سوار دیوار شود. اگر باشد، علی دیگر تقیه ندارد. دیّاری از شما را باقی نخواهد گذاشت. حالا پیغمبر دارد پیش‌بینی می‌کند. هشدار می‌دهد. حالا این خبیث چه‌کار کرد؟ آمد یک‌مشت زن جمع کرد. گفت: من زهرا را از توی قبر در می‌آورم. گفت: خلیفه پیغمبر [باید] به او نماز بخواند. هنوز من از خلیفگی نیفتادم. حضرت مطلع بود دیگر. زودتر رفت. لباس قرمزش را پوشید، ذوالفقار را دست گرفت. آن‌جا چینه بود. دیوار چینه بود، نشست. وقتی آمد دید علی همان‌طور است. یک تکانی خورد. گفت: والله، اگر دست به یکی از این قبرها بگذاری، تمام زمین را از خونتان رنگین می‌کنم. آمد باز یک‌ذره، تا آمد، آمد. روایت داریم با دو تا انگشت این‌جای این‌را گرفت. این‌هم همین‌جور دست و پا می‌زد. مرتب دست و پا می‌زد. عباس آمد و گفت: تو را به‌حق صاحب این قبر دست بردارید. برداشت. همین عباس. اگرنه چیزش می‌کرد، هلاکش می‌کرد. روایت داریم [با] دو تا انگشت. انگشت یدالله این‌است. اینجوری‌اش کرد این‌جایش. گفت: یعنی عمر تو خیال نکنی. اما این‌جا دیگر امیرالمؤمنین صبر نداشت. حالا چه بگوید آدم؟! حالا زخم زهرا یک‌طرف، پهلوی شکسته یک‌طرف، محسن سقط شد یک‌طرف. آخر، ناموس دهر است. خدا نکند زن بی‌خودی کتک بخورد در انظار.

من یک‌وقت در خیابان داشتم می‌رفتم، یک‌زنی آمده‌بود یک‌قدری لب‌جوی، یک‌چیزی بشوید، یک‌دفعه افتاد. این افتاد توی جوی. خدا می‌داند من یاد حضرت‌زهرا افتادم، گریه کردم. دیدم این نمی‌تواند خودش را ضبط کند این‌جا. افتاد توی جوی. عزیزان من، کسی‌که تفکر داشته‌باشد، هر چه ببیند یک مصداق درست می‌کند برای خودش. بیایید تفکر داشته‌باشید. حالا حرف من این‌است. حالا یک‌وقت خبر دادند به زینب و ام‌کلثوم آیا می‌تواند مادرش را از قبر در بیاورد؟ اگر بدانید چه به‌سر زینب آمد. خدایا، یعنی یک‌چنین چیزی می‌شود؟ بعد خبر دادند امیرالمؤمنین نگذاشت.

آیا توجه می‌کنید به این حرف‌ها. آیا موقعی‌که حالا زهرای‌عزیز، مادرش را دلالت می‌کرد. یک‌قدری‌که کشید، [پیغمبر] آمد در خانه حضرت‌زهرا، حرف من این‌است. حالا امام‌حسین در دل زهرا می‌گوید «انا العطشان» 45 پدر جان، این بچه اینجور می‌گوید. [پیغمبر] می‌گوید: زهرا جان، این‌در صحرای‌کربلا کشته می‌شود. عطش به او اثر می‌کند. می‌گوید: می‌خواهم چه‌کنم پس این‌که کشته شود؟ می‌گوید: این شفاعت می‌کند دوستان ما را. می‌گوید: حاضرم. عزیز من، حسین است که صدایتان می‌کند. زهرا حسین را فدایتان می‌کند. شما چه را فدا می‌کنید؟ ای خانم‌های عزیز، آیا توجه دارید؟ بیایید خودتان را شبیه زهرا کنید. بیایید امر زهرا را بشنوید. چرا این‌جوری ما هستیم؟ بی‌حیاگری نکنم. بیایید عزیزان من، تو روضه می‌خوانی؛ اما خودت را شبیه زهرا کن. به این دلت خوش نباشد. عارف باش در حق زهرا. عزیز من، اگر عارف باشی خیلی خوب است. روایت داریم امام‌رضا [برای] حضرت‌معصومه (علیهاالسلام) می‌فرماید: دستتان به‌ما نرسید، خواهرم معصومه را زیارت کنید. همان ثواب را به شما می‌دهند؛ اما یک‌دفعه می‌گوید عارف باشید در حق ما.

ما با یکی از این علما آن‌جا صحبت شد. گفتم عارف [چیست]؟ گفت: یعنی باید شناخت داشته‌باشید. گفتم: ابن‌سعد هم شناخت داشت. شناخت به‌غیر عارف بودن است. من یک‌ذره هم خجالت کشیدم که این مرد به این بزرگواری چرا توجه نکرد. من به او گفتم. من نمی‌خواهم بگویم، من والله، کسی را نمی‌خواهم کوچک کنم. علی‌الخصوص هم که عالم باشد. نمی‌خواهم. یک‌وقت می‌شود دیگر. یک‌وقت چاره ندارم. بعد به او گفتم: عزیز من، این‌نیست که، مگر نیامده می‌گوید: پسر پیغمبری، مادرت زهراست. چرا مرا می‌کشید؟ گفت: ملک ری. گفت: پس عارف کیست؟ گفتم: امر این‌ها را اطاعت کنی. اگر امر ائمه را اطاعت کردی عارفی. اگر خانم‌ها امر حضرت‌زینب را اطاعت کردی، عارفی. امر دختر حجت‌خدا را. نه بابا جان!!!

حالا یک‌چیزی می‌خواهم بگویم عزیز من، عارف باید باشید، عارف، امر این‌ها را باید اطاعت کند. خودت را شبیه کفار نکن. مگر نمی‌گوید شبیه کفار حرام است. چقدر گفته روی منبرها. چقدر گفته؟ چرا اینجور شده؟ چرا زن‌هایتان را شبیه کفار کردید؟ چرا خودتان شبیه کفارید. خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را، یک‌وقت رفته‌بود در حمام دیده‌بود یکی از این شورتها و یکی از این‌ها پوشیده‌بود. داد می‌کشید می‌گفت: رویش درست شود، زیرش خراب است. تو رویش آخر چه پوشیدی؟ لباس اهل انجیل را پوشیدی، زیرش را چه پوشیدی؟ یکی خدمت آقا امام‌رضا آمد، گفت که لباس‌هایت خیلی خوب است. گفت تو می‌گویی من جای امیرالمؤمنین هستم، این‌ها چیست که پوشیدی؟!!! حضرت فرمود: آن‌موقع که امیرالمؤمنین جدّ ما بود، مردم نداشتند. اما الان در ظاهر من ولیعهد هستم؛ اما تو این‌را پوشیدی، زیرش حریر پوشیدی. زد کنار دید حریر است. فهمیدی؟ دارد امر به معروف می‌کند. بیشتر امر به معروف‌های ما همین‌طور است. (صلوات)

خدایا، عاقبتمان را به‌خیر کن.

خدایا، ما را بیامرز.

خدایا، معرفت به‌ما بده.

خدایا، تو را به‌حق امام‌زمان ما عارف باشیم در حق اهل‌بیت.

خدایا، تجلی کند زهرا در قلب تمام زنان، خدایا، در قلب تمام مردان.

خدایا، به‌ما تفکر بده.

خدایا، به‌ما حقیقت ولایت را بده. 50

خدایا، تو را به‌حق امام‌زمان تمام دوستان امیرالمؤمنین را یاور امام‌زمان قرار بده.

خدایا، ما را هم یاور امام‌زمان قرار بده.

خدایا، تو را به‌حق امام‌زمان، تتمه عمر ما را در راه خودت قرار بده، آقا جان، امام‌زمان.

خدایا، ما اگر بیراهه رفتیم دستمان را بگیر. ما عقل حسابی نداریم، هوش داریم، تو دستمان را بگیر. دست ما را که گرفتی تجلّی تو به‌ما سرایت می‌کند. تو را به‌حق مادرت‌زهرا دست ما را بگیر.

آقا جان ما را زیر سایه خودت حفظ‌کن. من بارها گفته‌ام، ما یک‌وقت مادرمان مرغ داشت، بیست تا تخم می‌گذاشت، حالا ما نمی‌دانیم چقدر است، چه‌جور شد. این‌ها تا یک گربه می‌دیدند، می‌دویدند زیر بال این. این‌هم بالش را همچین کرد تمام این‌ها را جمع می‌کرد. فهمیدی؟! امام‌زمان، جسارت است! من بچه رعیتم، وارد که نیستم که، تو هم ما را زیر بال خودت بگیر. گرگ‌ها ما را نخورند. گربه‌ها ما را نخورند.

عزیز من، قربانتان بروم، من به زن و مرد می‌گویم: با تفکر، پرچم امر، سخاوت. من یک‌دفعه دیگر هم گفتم، خانم‌هایی که در اداره می‌روند پول جمع می‌کنند، باید خمس و سهم امامش را بدهد. اگر ندهد با آن پول نمی‌تواند برود مکه، نمی‌تواند امام‌رضا برود. نمی‌تواند برود چون‌که او نفقه‌خور آقایش است. این مثل یک کاسب کاسبی کرده، پول جمع کرده. اما خیلی مشکلتان است. بیایید عزیز من عارف باشید. عارف، امر را بیشتر از پول می‌خواهد. اگر عارف نباشیم پول را بیشتر از امر می‌خواهیم. ای خانم‌های عزیز، این نوار من را هر که می‌شنود، بیایید شیطان شما را بازی ندهد عزیز من، وقتی جمع کردی، در یک راه دیگر خرج می‌شود. ما والله روایت داریم، این جمله را حاج‌شیخ‌عباس گفت، گفت اشخاصی که پولشان را حق و حقوقش را نمی‌دهند، یک‌دفعه به این زمین می‌گوید بگیر. زمین می‌گیرد، خوب می‌سازد، یک چند وقت هست یک‌دفعه می‌بینی خلاصه یک‌جوری می‌شود، که من دلم نمی‌خواهد بگویم. توجه فرمودید؟ پس اگر تو حساب کن یکی مثلاً هزار تومان می‌دهد به تو، می‌گوید از پنج، یک آن‌را بده، باقی‌اش هم مال تو، خب چرا نمی‌کنید این‌کار را؟ پس توجه کنید قربانتان بروم، فدایتان بشوم. پس بنا شد که ان‌شاءالله، امید خدا شما تفکر و پرچم امر داشته‌باشید. ما امر این‌ها را اطاعت کنیم، عارف در حق این‌ها باشیم. ان‌شاءالله، امیدوارم که آن‌ها هم‌دست ما را بگیرند. (صلوات) 54

یا علی

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ (سوره الأحزاب، آیه ۳۳)
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه