حضرت‌یوسف؛ حضرت موسی

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
حضرت‌یوسف؛ حضرت موسی
کد: 10490
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1388-02-10
تاریخ قمری (مناسبت): 5 جمادی‌الاول

«اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم»

«العبد المؤید الرسول المکرم ابوالقاسم محمد»

«السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی الحسین و علی‌بن‌الحسین و اولاد الحسین و اهل‌بیت‌ الحسین و رحمة‌الله و برکاته»

رفقای عزیز، دلم می‌خواهد شماها مبادا از آنها باشید و نیستید [که توجه ندارند]، بشر یک جوری است که توجهاتش خیلی باید زیاد باشد. یک اشخاصی هستند این‌ها قرآن را می‌خوانند و قرآن را معنی می‌کنند و سوره حضرت یوسف را می‌آورند و چندین میلیارد خرج می‌کنند و خدای تبارک و تعالی تمام این‌ها را هیچ می‌کند. چرا؟ من یک روایت بگویم که آقایان [قبول کنند،] یک قدری خلاصه بی‌روایت حرف نزنم. اگرنه یک قدری تند است، چطور می‌شود این‌همه کار بکنند، هیچ باشد؟ یک نفر بود در زمان پیغمبر خیلی گناه می‌کرد، گناه‌کار بود. این پیغمبر آمد به او نماز بخواند، [عمَر] گفت نخوان، این خیلی گنه‌کار است. [پیغمبر] گفت: عمَر! خدا ایده هرکسی را می‌خواهد؛ یعنی اشخاصی که این کارها را می‌کنند، این‌ها ایده‌شان [توجه به] شخص است؛ [این‌ها] خیلی بدبختند، عمرشان دارد طی می‌شود. یک روزی موسی‌بن‌جعفر نوشت به هارون، (حالا گفت یا نوشت) ، گفت: یک روز از شب و روز از من می‌گذرد، یک روز از تو، وای به حال تو. هشدار به او داد، گفت وای به حال آن کسی که مقصدش خلق باشد، همین‌جور عمرش دارد طی می‌شود.

قربانتان بروم، من یک زمینه‌ای بچینم؛ اما قرآن مقصدش خود خداست، ولایت مقصدش خداست. [بعضی‌ها] توی حرفها [که آمدند،] یک قدری که سواد پیدا کردند، مثلاً چهارتا احترامشان کرد، خیال می‌کنند هر حرفی را می‌توانند بزنند. هر حرفی که زدی، [خدا] می‌گوید مقصدت چه بود؟ رفقا این‌جور نیست که ماها خیال کردیم، فوتی که به آتش کنی، از تو سؤال می‌شود. بیا و گردن‌کشی نکن، بیا و عزیز من فروتن باش. بیا و به این حرف‌های خدا و پیغمبر [که] واقعیتش است، اعتقاد داشته باش. این نیرویی که داری صرف نیرو کن؛ یعنی صرف آن کسی بکن که نیرو را به تو داده. تو چرا نیرو را صرف خلق می‌کنی؟ چرا نیرویت را صرف هوا و هوس می‌کنی؟ عزیز من، اشتباه است، اشتباه است. (صلوات بفرستید.)

این همه من گفتم که ولایت و عدالت و سخاوت، آیا فهمیدید؟ حالا من امروز یک خرده‌اش را افشا می‌کنم. این حضرت یعقوب به اصطلاح، حالا به قول امروزی‌ها بگوییم، یک دارالایتام داشت که یک خانه‌ای بود که این‌ها که حالا بالاخره غریبند و از پا افتاده [هستند] می‌آمدند و خلاصه یک غذای مختصر [به آنها] می‌داد؛ اما داراها نمی‌آمدند. غذایی که او می‌داد مختصر بود، چون که اگر بخواهد مختصر نباشد، آنها همه هجوم می‌آورند. نه، یک غذای مختصری می‌داد. حالا یک نفر بود روزه بود، آمد و حالا غذا طی [تمام] شده بود، یک قدری همچین حضرت یعقوب به این رسیدگی نکرد. این رفت و گفت: خدایا من روزه بودم، درِ خانه پیغمبرت رفتم، من را گرسنه روانه کرد؛ این یک. دو: ایشان یک کنیزی خرید [که] یک پسر داشت. یک قدری که پسر بزرگ شد، پسر را فروخت. ۵ به تمام آیات قرآن، اگر من بودم، این کار را نمی‌کردم. چرا؟ نه این‌که من بخواهم بگویم من از پیغمبر بالاترم، خدا یک چیزی در بشر قرار داده، یک‌وقت می‌بینی آن را درباره پیغمبرش قرار نداده؛ اما به غیر پیغمبر آخرالزمان، او تمام هستی را می‌داند و [عمل] می‌کند. این که من می‌گویم [نمی‌کردم چون این کار] جدا کردن [است]. مثلاً چرا یک غیبت [را خدا می‌گوید] «أشدّ من الزنا»؟ چون [با این کار] یکی را [از کسی] جدا می‌کنی. پس این را من حس کردم که من جدا نمی‌کردم، نمی‌خواهم پیغمبر را تقصیرکار کنم. آن موقع این [کار] عُرف بوده، که یعنی [برده] می‌فروختند، به اصطلاح این بنده‌فروشی [بوده،] می‌فروختند.

یک نفر بود در مشهد [به نام] آقای ابطحی، آن موقعی که [آنجا] بود و با آقای شریعتمدار بود و خلاصه در ظاهر سقوط کرد و باغی داشت و بساطی داشت و عرض می‌شود خدمت حضرتعالی پسرعمه‌هایم و این‌ها با ما رفیق بودند و من راجع به همین برده‌داری و کتاب [با ایشان] صحبت کردم. گفت من توی کتابم نوشته‌ام. گفتم من پیش خودت آمده‌ام، کتابت را که دیده‌ام. گفتم شما چرا محکم این حرف را زدی؟ این حرف سندیّت نداشت. سندیّتش این است که خدای تبارک و تعالی نمی‌خواهد که آن یارو برود خیش [گاوآهن] به این [برده] ببندد، این کار بکند. [می‌فرماید] «انّ أکرمکم عند الله أتقاکم»، آن [برده] شاید از حق‌جوهای خوب باشد، قربانت بروم؛ اما این رسم زمان جاهلیت بود. پیغمبر دید اگر این را بگوید، این‌ها همه این‌قدر متکبّرند که [طرف] یک نوکر می‌گرفت این پالتویش را از پشتش بالا بگیرد، برود. این الان صلاحش نبود که این کار را بالاخره منع کند، اگرنه این را خدا نگفته بود. [گفتم] تو باید این را توی کتابت نوشته باشی، [ایشان] خیلی همچین فرسوده شد.

آقا که شما باشی، حالا می‌خواهم به شما بگویم که نمی‌خواهیم بگوییم پیغمبر مثلاً حالا خلاف کرد؛ اما یک شرع داریم، یک عُرف داریم. کارهای همه شما باید هم شرعی باشد، هم عُرفی. عُرف با شرع دو بال است؛ اگر آن نباشد، یک بال دارد. دلم می‌خواهد توجه بفرمایید، خیلی توجه بفرمایید. حالا چه کار کرد؟ مادر [آن پسر] طفلک کنیز بود، گریه‌اش گرفت. گفت: خدایا، این [یعقوب] بچه‌ام را از من جدا کرد. ما به اصطلاح آمدیم توی خانه پیغمبرت که امن و امان باشیم [اما او پسرم را] جدا کرد. [خدا فرمود] یا اماه، بچه‌اش را جدا می‌کنم. بفرما، خدا مگر [با کسی قوم و خویشی دارد]؟ این نیست که. من هم همین‌جورم، من طرفدار هیچ‌کس نیستم. خدا هم همین‌جور بوده، طرفداری ندارد که، هرکسی می‌خواهی باش. چهل سال هم برو هشتاد سال هم [برو] درس بخوان؛ من کار به دَرسَت ندارم، من کار به حرفت دارم. ببین خدا چه چیز دارد می‌گوید؟ اما [فرمود] یا اماه، من این بچه‌ات را به تو زودتر برمی‌گردانم.

به حضرت یعقوب خبر [داده] شد، به او [خبر] دادند، [عزرائیل] گفت پسرت نمرده، هست. حالا حضرت سجاد وقتی این همه گریه می‌کند، [شخصی] می‌گوید چرا این‌قدر گریه می‌کنی؟ جانت که دارد قبض روح می‌کند. می‌گوید یعقوب پیغمبر را به او گفتند بچه‌ات هست، این‌قدر گریه کرد تا کور شد. من دیدم پدرم را این‌جوری کردند، چرا گریه نکنم؟ (یک صلوات بفرستید.) حالا هم من به شما گفتم اگر پسر دارید و دختر دارید و بچه دارید، همه را [یک‌جور رفتار کنید]. اگر هم [بچه‌ای دارید که] او را خیلی نمی‌خواهید، این‌ها را خیلی تفاوت نگذارید. یعقوب خیلی این‌ها را تفاوت می‌گذاشت. به‌حساب این بنیامین با یوسف مال [یک] زنش بود، آن ده تا پسر مال یک زن دیگرش بود. بنیامین با یوسف برادرِ هم مادری بودند، هم پدری.

حالا این‌ها [پیش] آمد و شب یوسف یک خواب دید. خواب دید که ماه این‌جوری شد، این‌ها [ماه و خورشید و ستاره‌ها این‌طور] شد. یعقوب یک خرده تکان خورد؛ اما خوب متوجه نشد؛ چون که معلوم شد که به یک بلایی گرفتار می‌شود، مالِ این دوتا کار [که کرده بود]. حالا این‌ها [برادرها] آمدند عِزّ و التماس [کردند] که آخر پدر این [یوسف] بزرگ شده دیگر، [باید] کوچه‌ای را بلد شود، جایی را بلد شود، ببیند. ما وقتی می‌رویم توی بیابان کسری داریم، دلمان می‌خواهد این برادرمان هم باشد. بالاخره این‌قدر [اصرار] کردند ۱۰ که یعقوب را گولش زدند و یوسف را گرفتند، بوسش کردند و روی دوششان گذاشتند و بردند. وقتی بردند، [او را] زدند و بعد می‌خواستند او را بکشند، این بنیامین نگذاشت. گفت: آخر، چرا به اصطلاح خون این برادرتان را می‌خواهید شما گردن بگیرید؟ بنا شد [او را نکشند، یوسف را] انداختند توی چاه.

آره، حالا عزیز من، قربانت بروم، ببین خدای تبارک و تعالی چقدر مواظب دوست خودش هست. حالا به جبرئیل می‌گوید: یا أخا جبرئیل، ای مَلَک مقرّب من، کجا دلت سوخت؟ چه کار کردی؟ می‌گوید امرت را اطاعت کردم. دو جا رقت کردم، یکی مالِ آن بچه‌ای که [مادرش] از تخته پاره آمد، رفت، عرض بشود خدمت شما، دامن دریا، گفتی جان مادرش را بگیر؛ افتاد روی خاک‌ها و این‌ها. یکی هم برای همان شداد یا فرعون [که] بهشت به این خوبی ساخت، تا رفت [به آن] نگاه کند، گفتی جانش را بگیر‌. [خدا] گفت به عزت و جلالم آن بچه همان [شداد] بود. کجا نگاهتان این‌طرف و آن‌طرف است؟ پرورش‌دهنده شما خداست. حالا گفت چه‌جوری شد؟ گفت آره، شیری آمد [بچه را] بخورد، مهرش را انداختم [به دلش]، پستان دهانش گذاشت، محافظتش کرد. کشتی آمد آنجا لنگر انداخت، او را برد. یواش، یواش غلام شد و شاه شد و یواش، یواش هم گفت من خدا هستم. یکی هم برای یوسف، من در سدرة‌المنتهی بودم، گفتی او را بگیر ته چاه نیفتد. از سدرة‌المنتهی چه‌جور آمدم، یوسف را گرفتم ته چاه نیفتد.

حالا عزیز من، قربانتان بروم، [کاروان] آمد و این‌ها یکی [آمد] آب بکشد، یکهو یوسف [دلو را] گرفت و خلاصه یوسف از چاه آمد بیرون. دیدند به‌به چه پسری، چه خوب، چقدر زیبا. قرار شد که این را چه کنند؟ آنها شور کردند [که او را] بفروشیم، پولش را قسمت کنیم؛ ای روزگار. حالا آوردند او را آنجا، جایی بود که برده‌خری بود، برده‌خری بود، آره. این‌ها هم یک قیمت گرانی گفتند و بنا شد قرعه‌کشی کنند؛ یعنی سرش حرف شد‌. این‌ها آمدند و خلاصه عزیز مصر، خب قرعه‌اش بیشتر بود و آمد و یوسف را خلاصه خرید، حالا [او را] برد در خانه‌اش. حالا که بُرده در خانه‌اش، آن زلیخا یک فکری کرد برایش و خلاصه دعوتش کرد به جای خلوت‌. روایت داریم دو دربند، سه دربند بسته بود، تهدیدش کرد. [یوسف] گفت نه. [زلیخا] یک چیزی انداخت روی بتش، چون که آنها بت‌پرست بودند. [یوسف] گفت من که چیزی ندارم روی بتم بیندازم، خدا دارد ما را می‌بیند.

این‌جاست که می‌گویند که شما همیشه یک چیزی از خدا می‌خواهید، بدانید یک وقت دعا مستجاب می‌شود، آن به ضرر شما طی می‌شود. همیشه که دعا مستجاب می‌شود، یک وقت نمی‌شود. خب [زلیخا] آمد تهدیدش کرد، گفت من می‌گویم که خلاصه تویی [که] ردّ من آمدی و این حرف‌ها، شوهرم بیندازد تو را توی زندان. [یوسف] گفت من زندان را بهتر از این کار (یعنی زنا) می‌خواهم. حالا وقتی [یوسف] افتاد توی زندان، گفت [خدایا] من چه کردم؟ [خدا] گفت خودت خواستی. پس انبیاء، پیغمبرها، آنها مثل امیرالمؤمنین این‌ها نیستند، یک ناقصی‌هایی در مقابل ولایت دارند. این‌جا ناقص است. حالا چه کار کرد؟ این [زلیخا] گفت و این را بالاخره انداختش توی زندان. انداختش توی زندان، چون که [یوسف از زلیخا گذشت] تعبیر خواب [به او دادند، این را] به هرکه نداده‌اند. آره دیگر، نه این ‌[که بیایی این] خواب‌های پزرتی را هی به من بگویی. یارو نمی‌دانم [می‌گفت خواب دیدم] دو تا پتو خریدم، خواب دیدم تُشک به من دادند. آخر این‌ها خواب است؟ چه چیز است؟ هی ما را اذیت می‌کنند‌. چون که [یوسف از زلیخا] گذشت، خدا تعبیر خواب به او داد، معبّر خواب شد.

حالا آقا که شما باشی، این عزیز مصر خواب دید که (این‌ها گفتند که گاوها را هم آورده بودند نشان می‌دادند، آره.) خواب دید یک چندتا گاوهایی هستند، این گاوها[ی لاغر] آن گاوها[ی چاق] را خوردند. معبّرها را جمع کرد، هرکه یک چیزی گفت. گفتند که در زندان یکی هست، او معبّر است. یوسف آنجا دوتا کار کرد، یکی‌اش این بود که وقتی تعبیر خواب داشت، یکی خواب دید. گفت من می‌خواهم از زندان [که] می‌روی بیرون، سه تا حاجت [از پادشاه] بخواه، یکی‌اش [این را] بخواه که [بگویی] این جوان کنعانی تقصیر ندارد. او یادش رفت، ۱۵ خدا گفت چرا به او واگذار کردی؟ هفت سال باید این‌جا بمانی. این است که می‌گویم خلق را مؤثر ندان، دارم با آیه قرآن شما را هشدار می‌دهم که خلق را مؤثر ندان. این تا مؤثر دانست، گفت هفت سال باید این‌جا باشی. برو قرآن بخوان ببین‌ درست است یا نه. حالا این [یوسف] را آورد و گفت که هفت سال دیگر گرانی می‌شود، ای عزیز مصر، شما تهیه گندم ببین. گفت: شاشه [شپشک] درمی‌آورد. گفت توی کفن [پوشش] بگذار. آره، این‌ها را [با] خوشه [انبار] می‌کردند، همین‌ساخت می‌چیدند بالا.

حالا در تمام این ممالک، کسی که گندم دارد مصر است. گرانی خیلی سخت به وجود آمد. حالا که [گرانی] سخت به وجود آمده، آقا که شما باشی خب این‌ها ندارند و این برادرها[ی یوسف] آمدند یکی یک جوال و یکی یک مال [چهارپا] برداشتند و آمدند مصر گندم بستانند. این‌ها گفتند که ای عزیز مصر، ما بچه‌های پیغمبریم، به ما کیل [پیمانه] بده. آن‌وقت اولها هم کیل [بود]، من یادم می‌آید. سنگ ترازو خیلی نبود، گندم‌ها را با کیل می‌دادند، آره، من یادم می‌آید. خدا بیامرزد بابایم با کیل گندم چیز [پیمانه] می‌کرد، خیلی سال است. حالا آقا که شما باشید، [یوسف] دستور داد [به آنها دادند] و دستور داد که عرض بشود کیل طلا بود [آن را] بگذارید توی جوال چیز [بنیامین]. آره، یکی می‌گفت که پس این تهمت نبود که یوسف زد؟ خب، بفرما، [ببین فکرش] کجاست؟ نه بابا، حالا عزیز مصر می‌خواست بنیامین را نگه دارد. [برادرها] هر کاری کردند، [یوسف] گفت نه، [بنیامین باید بماند]. این‌ها یکهو گریه کردند، گفتند ما یک برادر داشتیم گرگ او را خورده است، پدر ما این‌قدر گریه کرده، کور شده. حالا دارند به چه کسی می‌گویند؟ به یوسف. [یوسف] خلاصه این‌ها را روانه کرد؛ گفت نه، حالا من یک فکری می‌کنم، ببینم چه جوری است.

[برادرها] رفتند. [یوسف] پیراهنش را برداشت گذاشت توی جوال. حالا یک قدری که رفتند، نزدیک آن به حساب [رسیدن آنها] آمد یکی را هم هشدار داد که برو آنجا، پدر من را خبر کن که ما می‌خواهیم بیاییم. این [فرستاده] آمد و زن آنجا داشت رخت می‌شست، [به او] گفت خانه یعقوب کجاست؟ گفت چه کار داری؟ گفت خبر یوسف را آوردم. یکهو [زن] گریه‌اش گرفت، گفت خدا چرا روی قراردادت رفتار نکردی؟ مگر نگفتی بچه من را زودتر برمی‌گردانی؟ گفت بچه‌ات کیست؟ دست انداخت گردنش، گفت مادرجان من بچه تو هستم؛ من آنجا پیش عزیز مصر هستم. حالا آقا که شما باشی، این پیراهن، پیراهنِ یک شیعه است، نه پیراهنِ ولایت است. این‌ها می‌گویند ولایت [این‌جور است]، نه پیراهن شما هم هست. آره، لباس‌های شما هم همین‌جور است، چون لباس‌های شما هم همه بو[ی ولایت] می‌دهد. آن پیراهن، چون که مثلاً پیراهنِ یک شیعه بود، [یعنی] یک کسی که ولایت را قبول دارد، نه [این‌که] خودش ولایت است، [نابینا را بینا کرد]. [مالِ] کسی بود که ولایت را قبول داشت، نه [این‌که] خودش ولایت است؛ ولایت مختص به دوازده امام، چهارده معصوم است.

آقا که شما باشی، خب این‌ها [وارد] شدند و یعقوب [پیراهن را] انداخت روی چشمش و چشمش خوب شد. حالا من [قبلاً] گفته‌ام، می‌گویم گفته‌ام آنجا، پیراهن یک شیعه [شفا می‌دهد]، نه دعای یک شیعه کسی را شفا بدهد، پیراهن یک شیعه هم کسی را شفا می‌دهد. طوری نیست که، این لباس توی بدن او پرورش خورده. چرا می‌گوید که منبر را نسوزانید؟ خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را، می‌گفت منبر را نسوزانید. این‌ها را چیز کنید، یا توی دریا بریزید یا خاک کنید، چون که حرف ولایت [روی آن] زده. این پیراهن شیعه، چقدر حرف ولایت [تویش] زده؟ چقدر ذکر گفته؟ از تو چیزتر نیست که، خب چشمش شفا گرفت. من تعجب می‌کنم بعضی‌ها چه چیز دارند می‌گویند؟ پس پیراهن یک شیعه چشمی را شفا می‌دهد. حالا دعای یک شیعه هم [شفا] می‌دهد. ما نمی‌خواهیم بگوییم، آره، [شفا] می‌دهد دیگر. خیلی‌ها بودند دعا کردم خوب شدند، آره دیگر.

هیچ، آقا که شما باشی آنها حرکت کردند، یوسف هم دارد با آن کبکبه‌اش در صورتی که ملائکه‌ها هم با او هستند، از مصر حرکت می‌کند. این‌ها حرکت کردند‌، یعقوب هم حرکت کرد. حالا حرف این‌جاست، یک دفعه ندا رسید یا یوسف، آن زنی که آنجاست، او زلیخاست. ۲۰ برو دعا کن، ببین چه می‌خواهد، چشمش، هیکلش چه‌جوری است، فرسوده شده. گفت آیا زلیخا من را می‌شناسی؟ گفت آره، گفت تو یوسفی، الان هم شاهی، هم نبی هستی. گفت می‌خواهی جوان شوی؟ دعا کرد جوان شد. این [شخص] می‌گوید زنش شد، کجا زنش شد؟ قرآن نمی‌گوید این را، بروید بخوانید. حالا [یوسف] گفت بیا برویم با هم باشیم. [زلیخا] گفت نه، من آن موقعی که تو نوکر ما بودی، من فریب تو را خوردم. حالا که با تمام این عظمت هستی، من به لقا رسیدم. پس لقای خدا از یوسف بالاتر است. من به شما گفتم که آن موقعی که من خدمت امام زمان رسیدم، [امام] گفت خوشی تمام شد. گفتم دوتا خوشی هست: یکی خدمت امام [بودن]، یکی بیتوته شب. آن بیتوته شب، لقاست. [زلیخا] گفت من [به لقا] رسیده‌ام. گفت برو باباجان، یوسف رفت.

حالا از این طرف که دارند می‌آیند، یوسف همین‌جور که سوار شتر بود یا اسب، دست انداخت گردن پدرش. فوراً جبرئیل گفت دستت را باز کن، نور از کفَش رفت، از صُلب یوسف دیگر نبی نیامد. توجه می‌کنی؟ گفت چرا پدرت را احترام نکردی؟ حالا حرف من همه‌اش سرِ این است که ببین خدا همچین مو به مو دارد این‌جا کار می‌کند. شما مواظب باشید، یک وقت [این‌طور] نیست که یارو به فقر و فلاکت بیفتد، [بگوید] الفقر، نمی‌دانم چه چیز و این‌ها را می‌خوانید، [الفقر فخری، فقر] افتخار است. نه، تو یک وقت این کار را کردی، به [سزای] اعمالت می‌رسی. این نیست که [بگویی] من فقیر شدم، نمی‌دانم من جزء اولیاء هستم، نه. تو ببین الان یعقوب به چیزش رسید، به سزای کارش رسید. تو یک وقت به سزای کارَت می‌رسی؛ دل یک بنده خدا را سوزاندی، یک کاری کردی، خب خدا هم که وِلت نمی‌کند. ببین خدا دارد چه می‌کند؟ ببین آن زن را ترجیح داد به پیغمبرش، [فرمود] یا اماه، این‌جوری می‌کنم، این‌ کار را کرد.

حالا آقای یوسف خیلی رئوف است. آن‌وقت دید که این [بنیامین یوسف را به یاد] داشته، [در حالی] که این‌ها فراموش کردند، آن‌وقت نگهش داشت. نگهش داشت با هم غذا بخورند، یک وقت دید که بنیامین گریه می‌کند. گفت چرا گریه می‌کنی؟ گفت این‌ها که داداش‌های من گفتند دروغ است، [آنها] برادر من را انداختند توی چاه. گفت چرا گریه می‌کنی؟ گفت دست شما مثل دست او می‌ماند. آره، خب دیگر [یوسف] صورتش ریش درآورده بود، این‌ها دیگر درست نمی‌شناختند او را که. آن‌وقت [یوسف] دست انداخت گردنش، گفت برادر من تو را نگه داشتم، من یوسفم. توجه می‌کنی چه می‌گویم یا نه؟ حالا حرف من قربانتان بروم نتیجه‌اش این است که ببین این‌ها آن موقعی که با تمام قدرتشان [بودند قلدری کردند، حالا آنها را] خدا محتاج یوسف کرده، [می‌گویند] به ما کیل بدهید. کاری نکنید که خدا محتاج خلقتان بکند، این‌ها آمدند گریه می‌کنند به ما کیل بده. حالا یوسف خیلی بزرگواری کرد، دید این برادرها خجالت می‌کشند. [می‌بینند] حالا این همه [یوسف] کبکبه [دارد]، این‌جوری شده؛ این‌ها هم چیزی ندارند، خجالت می‌کشند. [می‌گویند] چرا ما این کار را کردیم؟ چرا او را زدیم؟ چرا او را توی چاه انداختیم؟ یک روز [یوسف] این یازده‌تا برادرها را جمع کرد دورش، گفت برادرها، من از شما تشکر می‌کنم. تشکرم این است [که] من را در مصر به نام غلام می‌شناختند، حالا به نام پسر پیغمبر می‌شناسند؛ این آمدن و رفتنِ شما این‌قدر به من کمال داده. عزیزان من، یکی که یک کاری کرد آدم باید عفوش کند. ببین [یوسف] آنها را عفو کرد، گفت خجالت نکشید. منّت من به سر شما نیست، شما منتتان به سر من است که شما من را عرض بشود خدمت شما چه کار کردید؟ الان به واسطه آمد و رفتِ شما، مردم فهمیدند من پیغمبرزاده هستم. (صلوات بفرستید.)

حالا این حرف‌ها را که دارند می‌زنند هی می‌گویند ولایت، ولایت، ولایت، نه بابا، نبی که ولی نمی‌شود، نبی نبی است. اگر نبوت کارساز بود، خب دیگر پیغمبر اکرم ولی نمی‌شد که؛ پس تمام انبیاء باید تبلیغِ ولی را بکنند. حالا چرا ولی را تبلیغ می‌کنند؟ [خدا] می‌خواهد من و تو بهشت برویم، ۲۵ اگرنه ولایت بالاتر از این است که کسی تبلیغ [آن را] بکند. اگر [انبیاء] می‌آیند تبلیغ [ولایت] می‌کنند، به واسطه ماست که می‌خواهند ما قبول کنیم، قربانتان بروم، بهشت برویم. (صلوات بفرستید.)

پس معلوم می‌شود که قلدری فایده ندارد عزیز من، این‌ها برادرها قلدری کردند. خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را می‌گفت اگر [آنها] یک داد می‌زدند، این‌قدر این‌ها گردن‌کلفت بودند [که] زنان کنعان بچه را سِقط می‌کردند. حالا [خدا] همین‌ها را محتاج کرد، التماس کردند به ما کیل بده. به قدرت پوشالی کسی ننازد. گویا در نهج‌البلاغه است، امیرالمؤمنین می‌گوید یک قدری نگاه کنید [طاق] کَسری چه‌جور شد؟ شدّاد چه‌جور شد؟ نمرود چه‌جور شد؟ دارد گردن‌کش‌های عالم را می‌گوید، می‌گوید حواستان جمع باشد. هیچ، خلاصه قربانتان بروم، این‌ها هر کاری می‌کنند، می‌خواهند ولی درست کنند. این‌ها الان یک عده‌ای هستند، می‌خواهند ولی درست کنند. متوجهی دارم چه می‌گویم؟ همان موقع این عمر و ابابکر را ولی کردند دیگر. آنها آن کارها را کردند، بنی‌عباس این کارها را کردند، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، عزیزان من، توجه کنید.

پس من دارم می‌گویم ببین این زن چه‌جور شد؟ [او] می‌داند قبر یوسف کجاست، این [موسی] نمی‌داند کجاست. حالا امیرالمؤمنین می‌گوید، می‌گوید منم که آتش ابراهیم را خاموش کردم، منم که عصای موسی را چه‌جور کردم‌. چند جا دلم می‌خواهد شما حرف‌ها را بدانید که [ایشان] دارد آنجا خودش را معرفی می‌کند. یعنی هر کاری که داشت سقوط می‌کرد، امیرالمؤمنین آنجا [برای کمک] حضور داشت. حالا موسی کجا و علی کجا؟ حالا [امیرالمؤمنین] می‌گوید من هر پیغمبری آمده [با او در خفا آمده‌ام]، با پیغمبر آخرالزمان آشکارا آمدم. چرا این حرف‌ها را می‌زند؟ این‌ها بی‌خود نیست‌. حرف‌ها هروقت حرف بی‌خود بشود، افشا می‌شود، یعنی آبروریزی دارد. هر حرفی که مطابق ولایت نباشد، آبروریزی دارد، یک چند روزی یک جلوه‌ای دارد و سقوط می‌کند. (صلوات بفرستید‌.)

پس عزیزان من، قربانتان بروم، خیلی باید توجه داشته باشیم که ما خلاصه یک قدری ولایت را با نبوت فرق بگذاریم. حالا ان‌شاءالله، امیدوارم که این رفقایی که می‌آیند، دیگر از این آیه‌هایی که راجع به پیغمبر و امیرالمؤمنین است نگویند. آن‌وقت من هم می‌گویم، یک قدری خلاصه نبی توی نظر مردم پایین می‌آید و این را من راضی‌ام نیست. ان‌شاءالله، آقایان جوان، آقایانی که هستند، به همه‌تان ابلاغ می‌کنم، یک آیه‌های دیگری بیاورید. اصلاً بیایید راجع به قلدرها، راجع به کسان دیگر، [آیات را بگویید]؛ از این آیه‌ها خیلی است توی قرآن. آره حالا نبی و ولی را گفتیم به شما که آقای دکتر خیلی عالی فرمودند دیگر، گفتند دیگر، حرف‌ها زده شده. دلم می‌خواهد که [توجه کنید،] حرفها را [که ما] می‌زنیم، جای دیگر می‌زنند، آن‌وقت می‌گویند ایشان نبی را خیلی پایین آورده. پس والله، بالله، ما نقل می‌کنیم. ما نمی‌دانیم چه کسی را بالا ببریم، چه کسی را پایین ببریم. «من ذا الذی یشفع [عنده] الا باذنه»، هر چیزی به اذن خدا می‌شود؛ ما که نمی‌توانیم کسی را بالا و پایین ببریم، آن هم نبی را یا ولی را.

بسم الله الرحمن الرحیم

«اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم»

«العبد المؤید الرسول المکرم ابوالقاسم محمد»

«السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته»

[در] آن نوار یک وقت گرفتیم، راجع به حضرت یوسف صحبت کردیم، حالا [این] یک طرفش بود. حالا گفتیم که یک طرفش هم راجع به حضرت موسی صحبت کنیم که نوار ان‌شاءالله تکمیل بشود. ببین آیه‌ای که راجع به حضرت موسی و فرعون است خیلی هشداردهنده‌ است، اگر ما بفهمیم. یعنی این‌ها را اگر بفهمیم، خیلی هشداردهنده است. آره، حالا امروز هم می‌خواهم گوساله را برایتان معنی کنم که اگر یک وقت به شما گفتم، ناراحت نشوید. الان می‌خواهم گوساله را برایتان بگویم. (صلوات بفرستید.) فقط جای فلانی خالی است، ان‌شاءالله این نوار را گوش می‌دهد و خلاصه مستفیض می‌شود. (صلوات بفرستید.)

آن کاری که خدا بخواهد بکند، اگر کسی بخواهد که جلویش را بگیرد، پس او افضل [از] خداست. کاری که خدا بخواهد بکند، می‌کند. هر ظالمی که هست [و] در دنیا پیدا می‌شود، خدا یک نفر را مشخص می‌کند که این ظالم را نابود کند؛ یعنی خیلی باعرضه‌ها را [توسط] بی‌عرضه‌ها [نابود کرد]؛ آره، مثلاً نمرود بود که خب ادعای خدایی کرد، یک پشه روانه کرد برود توی دماغش. حالا خدا را باید بزنی توی سرش تا یک چیزی بخورد؛ اما به آن اصحابش گفت این را از بین نبر، [آنجا] باش.

حالا فرعون هم خب [ظالم] بوده دیگر، بوده. فرعون اولاً که به شما بگویم اولش چیزی نداشت. آمد و رفت و خلاصه یک قبرستان گرفت، [حالا] هرکس را می‌خواهند خاک کنند یک چیزی [از آنها] می‌گرفت؛ قبرستان‌دار بود. قبرستان‌دارهایی که حالا این قبرها را خریده‌اند، [به مردم] می‌دهند نمی‌دانم ده میلیون، هشت میلیون، عین همان فرعونند. آخر، این زمین مالِ کیست تو خریدی؟ بابا این زمین را وقف کرده، تو رفتی از او خریدی، دوباره حالا هم [می‌فروشی]. الان بروی علی‌بن‌جعفر می‌گوید ما قبر نداریم، حالا قبرفروشی است دیگر. من رفتم دید‌ه‌ام دیگر، قبرها زیرش مال کیست؟ از چه کسی خریدی و چه چیز خریدی؟ خب این است که می‌گوید تو نمازت درست نیست، روزه‌ات درست نیست، [چون] از اولِ کارَت درست نیست. حالا هم بیایند قبرستانی‌ها با ما خوب نباشند، طوری نمی‌شود که، آره. ما هم وقتی می‌میریم بالاخره رفقا ما را خاک می‌کنند دیگر، آره.

حالا این [فرعون] برداشت قبرستان درست کرد و یک عده را دور خودش جمع کرد و دختر سلطان، برادرش، هرکه بود [مُرد]، [به آنها] گفت این‌قدر باید بدهی. گفت اِه؟ [او هم به سلطان] گفت آره، یک نفر است و این‌جوری است. این [فرعون] هم خلاصه یک عده را جمع کرد دورش. فهمیدی؟ یکی یک دعای ندبه گرفته بود، گفت کسی نمی‌آید. گفتم: سور راه بینداز. صبح که می‌شد نان روغنی می‌داد، نان‌های کنجدی هم می‌انداخت. فهمیدی؟ علیِ ما می‌گفت، خبر داشت آنجا، گفت این‌قدر جمعیت شد که دیگر توی اتاق به ما راه داد. آره دیگر، آقا که شما باشی [فرعون] یک عده‌ای دورش جمع شدند و از این پولها می‌گرفت و هی جمع کرد و خلاصه می‌خواهم اصلش را بگویم. این قیام کرد و به آن سلطان خلاصه رو شد [غلبه کرد]، خلاصه حکومت را گرفت. آره، [قبلش] این‌جوری نبود. [حکومت را] گرفت و یواش یواش عمرش بالا رفت و یواش یواش ادعای خدایی کرد. ادعای خدایی کرد، اما خدا می‌خواست چه کار کند؟ حالا [خدا] می‌خواهد که یکی را درست کند که این را نابودش کند دیگر، آره.

آن زمان ساحرها بودند و از این چیزها بود؛ اما حالا مردم گول نخورید، این جادوگرها که می‌گویند ما این کار را می‌کنیم، فلان می‌کنیم، بیسار می‌کنیم، این‌ها را شما اگر می‌خواهی بروی [پیشش]، برو توی [زندگی‌اش] ببین نکبت گرفته است او را که این‌جور کارها را می‌کند؛ [بدان] پولت را به نکبت دادی. نکبت است دیگر، گول این حرف‌ها را نخورید. بعد آن زمان [ساحر] بوده، مثلاً آن زمان تاحتی شیاطین در آسمان هم می‌رفتند، [اما] امیرالمؤمنین راهشان را کور کرد. حالا هم این چیز که می‌زند، یکهو برق می‌زند آسمان، (نه این برق‌ها) ، یک وقت می‌زند، آنها تیر شهاب است؛ حالا [شیاطین] می‌خواهند [به آسمان] بروند، آن [شهاب] بهشان می‌خورد. حالا خلاصه [ساحرها] به او گفتند که تو [سلطنتت نابود می‌شود، به] فرعون گفتند که آره کسی [می‌آید و] همچین چیزی می‌شود. آن‌وقت خدای تبارک و تعالی یک کاری کرد که زیر تخت فرعون، موسی درست شد. عمران آنجا آدمِ فرعون بود، زیر تخت [فرعون،] موسی درست شد. درست شد؟ [ساحرها] به این گفتند [نطفه] دشمن تو بسته شده، [او هم] بنا کرد خلاصه بچه‌ها را کشتن؛ یعنی هر خانه‌ای بود، بالاخره یک کاراگاه [آنجا] گذاشت دیگر. به کاراگاه‌ها جسارت نکنیم، ما دیگر حالا داریم آیه را معنی می‌کنیم. این‌ها هم می‌دیدند اگر [بچه] پسر بود، می‌کشتند.

تا خلاصه این مادر موسی آنجا [توی قصر] بود، خلاصه هرکه را بردند [به موسی شیر بدهد،] پستان نگرفت و این [سینه مادرش] را گرفت و خلاصه بزرگ شد. حالا آورد او را [فرعون بزرگ کرد]. عرض بشود خدمت شما [در مصر] یک عده‌ای قبطی بودند، یک عده‌ای سبطی بودند. قبطی‌ها می‌گفتند [فرعون] خدای اعلی [است]. خدای اعلی هم بوده، از خدا هم اعلی‌تر بود! آره دیگر. یک عده هم می‌گفتند نه، [آنها] سبطی بودند، با موسی بودند. خلاصه این بچه وقتی به دنیا آمد، [خدا به مادر موسی] گفت بگذار او را توی صندوق، بیندازش توی دریا. [مادرش] او را انداخت توی دریا. فرعون یک قصری درست کرده بود که آب از این طرف و آن طرفش می‌رفت [که] خوش باشد. گفت بگیرید، صندوق را بگیرید. [صندوق را] گرفتند آوردند، دیدند یک بچه تویش است. زن [فرعون] به او گفت که ببین تو این‌ها را می‌کشی، این‌ها نمی‌خواستند [بچه‌شان] بکشی، انداختند [آن را] توی آب. ما که بچه نداریم، [او را] برداریم برای خودمان. [فرعون] گفت نه، [شاید] این همان باشد و [زنش] گفت نه، حالا آن را برداشت. او را برداشت، خلاصه تا این‌که یک قدری بزرگ شد. تا این‌که یک دفعه [یک قبطی با سبطی دعوا می‌کردند، موسی یک ضربه به قبطی زد و قبطی مُرد. بعد به مدین رفت و آنجا دخترهای شعیب را دید و برایشان آب کشید. شعیب هم آنها را فرستاد دنبالش.]

[موسی گفت من جلو می‌روم، هر طرف خواستم] بروم، تو آنجا سنگ بینداز من از این‌‌‌جا می‌روم. این یک سنگ می‌انداخت، از آن طرف می‌رفت، [تا] رفت پیش آقای شعیب. آقا که شما باشی [شعیب] گفت که خب تو زن نداری، تو یک سال پیش من بمان، گوسفندها هرچه ابلق زاییدند مال تو، من هم دخترم را به تو می‌دهم، این‌قدر هم به تو می‌دهم. حالا این بچه‌ها طفلک‌ها دخترها را [کاری] کرد گوسفندچران نشدند. آقا موسی رفت [گوسفندها را برد]. رفت و [شعیب] گفت اما نزدیک آن کوه نرو، آنجا یک اژدهایی است، گوسفندها را می‌خورد، آره. آقا یک روز [موسی] گوسفندها را برد آنجا و یکی پیدا شد و اژدها را تا درآمد کشت؛ حالا می‌گویند او امیرالمؤمنین بوده، آره. آقا که شما باشی، حالا موقع قوچ تشه [جفت‌گیری گوسفندها] معلوم است چه وقت است. وقتی قوچ تشه می‌خواهد درست شود، من دیده‌ام چوپان‌ها [چیزی] دارند، مثلاً این چوب را این‌جوری می‌کنند، این‌ها دارند. [موسی] این چوب را برداشت این‌جوری کرد، خط به آن انداخت، ابلق شد؛ چهار طرف گوسفندها گذاشت، تمام گوسفندها ابلق زاییدند.

کجا نگاه به تلویزیون می‌کنید؟ ابلق می‌زایید. کجا نگاه به این لهو و لعب می‌کنید؟ نقش‌برداری می‌شود قربانت بروم، تمام این کارها نقش‌برداری است. این آمریکایی‌ها می‌آمدند توی این باغ‌های خیلی مهم، مثلاً به اصطلاح توی وشنوه و این‌ها، یک درخت‌های گردو بود توی جنگل، [آنها را] می‌خریدند. آن‌وقت مثلاً این درخت اگر [قیمتش] صد تومان بود، این‌ها پانصد تومان می‌خریدند. می‌گفت سرشاخه‌اش را نمی‌خواهیم، کُنده‌اش را می‌خواهیم. آن‌وقت این‌ها می‌روند آنجا [کُنده را] می‌بُرند؛ آن ببر، شیر، این‌ها که از بغل این [درخت] برود، عکسش توی چوب می‌افتد. مثلاً یک کمد این‌جوری درست می‌کنند، چقدر گران می‌فروشند. پس عکس‌برداری می‌شود، حواستان جمع باشد.

خلاصه این [موسی] سرِ سال شد و خانم را برداشت و آقای فلانی، آره با خانم داشت می‌آمد. وسط راه خانم دردش گرفت، می‌خواهد بزاید. خلاصه چه کار کند؟ نگاه کرد، دید که یک روشنایی است، یکی دارد می‌رود. خانم را گذاشت این‌جا که برود، بالاخره آخر یک چیز می‌خواهد خانم، [بیاورد]. تا وارد آن وادی شد، [ندایی] گفت: «فاخلع نعلیک»، بکن نعلین را. بعضی از علما می‌گویند که کفشش میته بوده؛ نه، [این‌طور نیست]. گفت محبت دنیا را بیرون کن از دلت، این‌جا وادی نور است. حالا [خدا] می‌خواهد به این ید بیضاء بدهد، ید بیضاء می‌خواهد به او بدهد مهم است دیگر. هیچ، خلاصه دردسرت ندهم، آقا که شما باشی، این حالا یک تهیه دید و آمد. ید بیضاء بعضی‌ها می‌گویند آن عصا بوده که انداخت همه مارها را خورد. آره، [موسی] ید بیضاء می‌خواهد؛ خدا می‌خواهد یک چیزی به او بدهد که بالاخره با فرعون طرف بشود، فرعون هم که خیلی مهم است.

هیچ، حالا آقا که شما باشی، خب موسی آمد آنجا [در مصر] و حالا بنا شده فرعون را دعوتش کند. خلاصه رفت پای آن کاخش، گفت به این بگویید که تو باید اسلام بیاوری، ایمان بیاوری. این بازیگر، بازی درآورد و [به فرعون] گفت آره یک نفر است این‌جوری است و این‌جوری [می‌گوید]، بازی درآورد. [فرعون] گفت به او بگویید بیاید. [موسی] آمد و به او گفت که تو باید [ایمان بیاوری]، خلاصه تو خدا نیستی که. خدایی که [بشر] را خلق کرده است، «لم یلد و لم یولد» است، تو که خدا نیستی. حالا حرفم سر این است، این [فرعون] یک عده‌ای [دورش بودند]. خلاصه آن درها و این‌ها را بست و [به آنها] گفت من با این چه کنم؟ آنها گفتند که با او مجادله کن. آن‌وقت زینب به یزید گفت، گفت تمام این‌ها که دور تو هستند حرام‌زاده‌اند. آنها که در زمان موسی بودند حرام‌زاده نبودند. وقتی [فرعون] گفت با موسی چه کنم، گفتند مجادله کن. تو می‌گویی با این‌ها چه کنم، این‌ها می گویند این‌ها را بکش. تمام این‌ها که دورت هستند حرام‌زاده‌اند؛ حالا آن یزید خودش حرام‌زاده‌تر بود، آره.

هیچ، خلاصه این‌ها مجادله کردند و [فرعون] گفت آخر، تو چه ادعایی می‌کنی که من پیغمبرم، از جانب خدا هستم؟ [موسی] گفت: آب، به امر من است، باد مثلاً این‌ها به امر من است. [فرعون] گفت به امر من هم هست؛ اگر این است، به امر من هم هست. صبح بنا شد قبطی‌ها بیایند، سبطی‌ها هم بیایند. این‌ها آمدند کنار دریا، یک دفعه موسی به آب گفت بایست، ایستاد؛ گفت برو، رفت. فرعون هم گفت بایست، ایستاد؛ [گفت] برو، رفت. آقا موسی خجل شد، گفت خدایا دستت درد نکند، جلوی این که آبروی ما را ریختی که، این موسایی ما هیچ شد که. [خدا] گفت موسی تو دیشب خوابیدی، این [فرعون] آمد درِ خانه من، گفت خدا من می‌دانم تو خدایی، حالا جلوی این‌ها [آبرویم را نبر]. یک مشت خر می‌گویند فلانی، فلانی، آره دیگر؛ حالا تو را به یگانگی‌ات آبرویم را جلوی این موسی نریز. [خدا] گفت موسی این را به من گفت، من هم آبرویش را نریختم. حالی‌ات است دارم چه می‌گویم؟

ببین چه خدایی ما داریم. نصف شب پاشوید، گناهانتان را همه را بریزید کنار؛ خدا همه را می‌بخشد، این را من به شما بگویم، مگر حق‌الناس را؛ اگر مال مردم را از شما می‌خواهند، باید به آنها بدهید. آن را خدا می‌گوید به من کار‌ی نیست‌، خودت مال مردم را باید بدهی. امام حسین وقتی می‌خواست بیاید کربلا خیلی [مردم] دنبالش بودند. گفت هرکه حق‌الناس گردنش است برگردد، نصف جمعیت برگشتند.

هیچ، آقا که شما باشی حالا حرفم سر این است، حالا موسی می‌خواهد از دریا برود آن طرف‌. وحی رسید یا موسی، جنازه یوسف را باید خاک کنی، [آن را] از توی دریا درآور. حالا [قضیه] چه بوده؟ وقتی یوسف از دنیا رفت، [جمعیت حالتِ] قومی بوده؛ هرکه می‌خواهد مثلاً یوسف را ببرد توی قومش، آنجا خاک کند. دعوا شد، این‌ها هم یک بزرگی داشتند، گفتند که باباجان این آب دریا را به جسمش برمی‌گردانیم. یوسف را این‌جا خاک می‌کنیم، این [آب] می‌آید از روی قبرش برود، تا این‌که همه خلاصه بهره‌مند باشند. همین کار را کردند، یوسف را خاک کردند، دریا را گرداندند؛ مثل این مثلاً آب است. حالا [موسی] گفت که خدایا چه کنم؟ گفت آن عجوزه، پیرزن می‌داند، برو از او بپرس. [موسی] رفت گفت پیرزن [محل] قبر یوسف را می‌دانی؟ گفت آره. گفت نشان ما بده. گفت بله؟ آن‌وقت توی قرآن هم هست، می‌گوید که شما چیز نباشید، همیشه یک چیزی مثل او بخواهید، یک چیز حسابی بخواهید. [موسی] گفت خب چرا [نمی‌گویی]؟ بابا ما معطلیم، همه می‌خواهیم برویم. گفت: معطلی که معطل باش؛ دو تا کار باید بکنی، یکی دعا کنی من جوان بشوم، یکی هم توی بهشت زن تو بشوم. خب موسی حرفی نداشت که این جوان بشود، اما [این‌که او] زنش بشود، خب نمی‌خواهد یک پیرِ عجوز زنش بشود که، آره. شما همه‌اش پِی گوگول موگولی‌ها می‌گردید، درست است؟ می‌گردید یا نمی‌گردید؟ یک زنِ بنده خدا را نمی‌روی محض خدا بستانی. تو بمیری همه‌شان می‌گویند یک زن صالحِ خوب می‌خواهم، آره تو بمیری. دخترها بیچاره‌ها توی خانه مانده‌اند، می‌رود این‌ها را می‌گیرد. آن هم والله وبال جانت می‌شود، فهمیدی؟ این که غیر خدا بخواهی [زن] بستانی، [وبالت می‌شود]. [در] زن گرفتن باید محض خدا [او را] بخواهی. یک زن‌هایی است توی خیابان گیر می‌آوری، آخرش باید به ریشت بمالی.

یک نفر است این‌جا، بنده خدا (البته ببخشید) طلبه هم هست. گفت ما داشتیم می‌آمدیم، خلاصه با یک زنی، دختری دوست شدیم. [حالا] او را گرفته است. من یک جزوه دارم، گفته‌ام چه‌جوری زن بستانید‌ [جزوه ازدواج ]. دیدید که، بهتان داده؛ اگر نداده، هست. آقا که شما باشی، گفت باشد و خیلی ما این دختر را دوست داشتیم و [او را] گرفتیم. گفت حالا آوردیم، دیدیم با یک نفر رفیق است. به من گفت، گفتم که خب حالا یکی دیگر چیزی نیست. گفت دیدیم چهارتا رفیق دیگر هم دارد. من هم به او گفتم آقای روحانی، این زنی که توی خیابان [پیدا کردی]، این گُهی که توی خیابان گیر آوردی، بمال به ریشت. (صلوات بفرستید‌.) جوانان عزیز، قربانتان بروم، [اگر] می‌خواهید زن بستانید، [با اجازه مادرتان باشد.] چقدر این مادرت صدمه خورده؟ [قدیم] به غیر حالاست. خدا می‌داند این زن‌ها چقدر [زحمت کشیدند،] شماها را بزرگ کردند. آب نبود که، این بیچاره چه‌جور چقدر کهنه شسته. پوشک نبود که، حالا یک چیزی می‌گذارد لای لِنگ این [بچه]، برمی‌دارد. [مادرت] چه‌جور شماها را بزرگ کرده، خب به امر این بکن. بگذار برود دختر بگیرد برایت، از توی خیابان گیر نیاور که باید به ریشت بمالی. کجا بودیم فلانی؟

خدا امر کرد که موسی ما این [پیرزن] را خلاصه قشنگش می‌کنیم. هیچ، [موسی] دعا کرد و [پیرزن] جوان شد و خلاصه این قرارداد را هم گذاشت. حالا گفت که قبر یوسف آنجاست. حالا آب دریا را گرداندند و یوسف را عرض بشود خدمت شما درآوردند. حالا یک موقعی موسی به این فرعون گفت که (یک‌زمانی با هم یک قدری آشنایی‌ات داشتند) ، گفت اگر یکی نافرمانی خدا را بکند باید چه به او کرد؟ [فرعون] گفت باید یک خَرّه [گل و لای، لجن] درِ دهانش زد. حالا موسی وقتی می‌خواست از این طرف برود، دریا شکافته شد، قومش آمد. بعضی‌ها این‌جوری می‌گویند، می‌گویند که نمی‌دانم حالا آن اسب موسی ماده بود و اسب فرعون نر بود و این [اسب فرعون] هم آمد توی دریا. حالا که آمد توی دریا، عرض بشود خدمت شما، موسی به او گفت «الوعده وفا». [فرعون] گفت من غلط کردم، [دیگر ادعای خدایی] نمی‌کنم. اما موسی مُشت خَرّه را زد [به] دهانش. اما این‌قدر خدا مهربان است، امر شد به موسی چرا وقتی این کار را [فرعون] کرد، تو دعوتش [حرفش] را نپذیرفتی؟ آقای فلانی، هرکجایش درست نیست بگو، توجه می‌کنی؟

حالا [قوم موسی] رفتند آنجا، رفتند کجا؟ آن طرف دریا. حالا این‌ها همین‌ها بودند به حساب سبطی بودند، موسی را دیده بودند، فرعون را دیدند، همه این‌ها را دیدند، می‌گویم: دیدن، به غیر یقین است رفقا. این‌ها آمدند و این نخود و لوبیا و عدس و این‌ها را ما از قوم موسی داریم. این‌ها هر روز هم نُنُرگری می‌کردند، می‌گفتند ما یک‌جور غذا می‌خواهیم، [برایشان] می‌آوردند. این را هم من به شما بگویم، من دیده‌ام. آنجا خدا رحمت کند این آقای کل‌احمد را، این کل‌احمد این‌جا همیشه آشپزی می‌کرد. من دیدم آنجا یک دو سه تا دیگ بار گذاشته فلانی، این‌جا داشت آشپزی می‌کرد. این قوم موسی را از آن غذاها به آنها می‌داد، نه غذای بهشتی. اگر یکی این حرف را زده [بگویید] پنجاه هزار تومان می‌دهم. غذای بهشتی ولایت است، این‌ها اگر غذای بهشتی خورده بودند که گوساله‌پرست نمی‌شدند.

حالا هر روز [غذای جدید] خواستند و [آنجا] بودند تا این‌که امر شد یا موسی، بیا من الواح به تو بدهم، کتاب به این‌ها بده، به این‌ها بگو. موسی گفت که خب باشد. خدا گفت سی روز باید بیایی این‌جا روزه بگیری، مثل این‌که ما سی روز روزه می‌گیریم. او سی روز روزه گرفت، دهانش را شست که [خدا] الواح به او بدهد. خدا گفت من از بوی دهان روزه‌دار خوشم می‌آید، چرا دهانت را شستی؟ ده روز دیگر باید بمانی. «و واعدنا موسی ثلاثین لیلة و أتممناها بعشر، فتمّ میقات ربّه أربعین لیلة» این سامری وقتی که اسب جبرئیل آمد، زیر پایش لور می‌خورد [می‌درخشید]، یک مُشتی از این خاکها برداشت. [حالا] گفت خب، این [موسی] که نیامده، ما یکی را باید بپرستیم. برداشت این گوساله را از طلا درست کرد، این خاک‌ها را هم ریخت توی دهانش، [گوساله] هوهو می‌کرد. تمام این‌ها گوساله‌پرست شدند. ببین من به شما می‌گویم گوساله، گوساله تقصیر نداشت، مردم گوساله‌پرست شدند. اگر من به شما می‌گویم گوساله، خیلی به شما برنخورد. خیلی منّت سرتان گذاشتم که به شما می‌‌گویم، فهمیدی فلانی؟ (صلوات بفرستید.)

حالا حرف من این است، حالا موسی آمد و داداش [هارون] را مناعت [عزت نفس و استقامت] داد. «و واعدنا موسی ثلاثین لیلة [و أتممناها بعشر] فتمّ میقات ربّه أربعین لیلة، [و قال موسی لاخیه هارون اخلفنی فی قومی و أصلح و لا تتّبع سبیل المفسدین]». حالا این درست شد، حالا موسی آمد. [پیغمبر که فرمود یا علی] أنت [منّی] بمنزلة هارون من موسی، راجع به امیرالمؤمنین هم دارد [همین را] می‌گوید که ما [بدانیم وصی امیرالمؤمنین است]. حالا [موسی] هارون را گذاشته بود جای خودش، این آمد و داداش را زد زمین و گفت که چرا گذاشتی این‌ها گوساله‌پرست شوند؟ [هارون] گفت من که نشدم، من که تقصیر نداشتم. حالا ببین منظورم سر این است. حالا [موسی به خدا] گفت چه کنند توبه این‌ها قبول شود؟ [خدا] گفت چند روز شب می‌شود، این‌ها باید به‌هم بریزند. ان‌شاءالله، امیدوارم دیگر خدا نکند ماها هم [آن] کارها را کردیم، به‌هم بریزیم. حالا شب شد و آن [طرف] داداشش را کشت و آن [یکی] بابایش را کشت و [این] خودش یک فتنه‌ای است دیگر‌. آقا که شما باشی، قربانت بروم، حالا حرفم سر این است، [موسی] رفت سامری را بکشد، [خدا] گفت او را نکش، این سخی بوده.

ان‌شاءالله، امیدوارم که این کتاب درآید، بهتان بدهند که راجع به سخاوت و این حرف‌ها خیلی زیاد [در آن گفته شده]. البته این آقایان مهندس‌ها به خصوص این آقای فلانی خیلی زحمت کشیدند. البته من حرف زدم، آنها زحمت کشیدند این کتاب را با زحمت زیادی به وجود آوردند. ان‌شاءالله آن را به شما می‌دهند، اما قدردانی از این کتاب بکنید، هرچه بخواهید توی این کتاب هست. حالا یک‌ذره [مانده] برود چاپ، یک هفته، دو هفته دیگر به فلانی دادند، ما هم به شما می‌دهیم. نمی‌گوییم حالا این حرف زد، این این[جور] که بگویید چطور شد. هر وقت دستمان آمد، به شما می‌دهیم‌. اما این کتاب هم رایگان نیست، بی‌زحمت باید دست کنید توی جیب مبارکتان، هر کتابی می‌خواهید، دو هزار تومان بدهید. (صلوات بفرستید.)

آقا چیز دیگر هم هست؟ پس بنا شد [مطلبی] که خیلی گره‌چینی دارد [این است که] نگاه نکنید، این‌ها همه نگاه کردند ابلق زاییدند. خلاصه به [جایی که] خدای تبارک و تعالی می‌خواهد نگاه کنید، قربانتان بروم. این‌جا هم که می‌آیید، باید توی فکرتان باشد که ان‌شاءالله به من نگاه نکنید، آن کانال را دوست داشته باشید که حرف‌ها [از آنجا] درمی‌آید. ان‌شاءالله، امیدوارم که به آن عمل کنید. حالا اگر هم عمل نمی‌کنید، کم عمل می‌کنید، حالا من یک حرفی می‌زنم [که] خوشحال شوید. یک نفر آمد خدمت پیغمبر، گفت یا رسول‌الله، من یک رفیق دارم این‌قدر آدم خوبی است، صدقه می‌دهد، اطعام می‌کند، [اما] من حالش را ندارم [این کارها را بکنم]. حضرت فرمود خیلی [از کار او] خوشت می‌آید؟ گفت آره، گفت با او شریکی. حالا تنبل‌ها که این کارها را نمی‌کنند، از این کارها خوششان بیاید که لامحاله بالاخره شریک باشید، آره.

اما خب حالا یک جیب‌هایی هم هست مثل غار حضرت رسول می‌ماند. [ایشان] این حرف‌ها را زده درست است، اما من همه کار می‌توانم بکنم؛ اما غار را سوراخ نمی‌توانم بکنم، آره. خلاصه پیغمبر وقتی رفت توی غار، عنکبوت آمد و هی خلاصه [تار] کشید و تار کشید و این‌ها. این‌ها [از روی] جای پا داشتند [ایشان را تعقیب می‌کردند]‌. آمدند گفتند پیغمبر یا توی زمین رفته یا آسمان، چون اگر رفته بود توی این غار کاریه‌ها [تار عنکبوت] به‌هم می‌خورد. حالا عرض می‌شود خدمت شما، جبرئیل آمد به عنکبوت رسید، گفت چه خبر؟ گفت آره حفظ پیغمبر با من است. گفت با چه [وسیله‌ای]؟ گفت با تارهایم. جبرئیل که هشت شهر قوم [لوط] را زیر و رو کرد، خلاصه رفت این تار را پاره کند، نتوانست. خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را، [ایشان تعریف می‌کرد] هی مردم نُچ نُچ کردند، من گفتم شما هِن هِن هم نکردید. آمد به او گفت آقا تعجب نکن، قدرت را خدا به او داد‌. آره، حالا بعضی‌ها جیبشان عین همان تار عنکبوت است، نمی‌شود پاره کرد. ان‌شاءالله، امیدوارم که با بسم‌الله، با ان‌شاءالله جیب‌های بعضی‌ها پاره شود. صلوات بفرستید. خب وقتتان را نگیرم.

خدایا عاقبتتان را به‌خیر کن.

خدایا ما را بیامرز.

خدایا ما را از خواب غفلت بیدار کن.

خدایا، امام حسین، تو را به‌حق جوان خودت آقا علی‌اکبر، جوان‌ها را همه را حفظ کن. از بلاها حفظشان کن. عاقبتشان را به خیر کن‌. همین‌جور که حسین جان، جوانت رستگار بود و رستگار شد، این جوان‌های حضار در مجلس همه را رستگار کن.

خدایا این پیرمردها را هم با حبیب‌بن‌مظاهر محشورشان کن.

خدایا دعای ما را در حق این جوان‌ها مستجاب بفرما. (با صلوات بر محمد)

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه