کشتی نوح

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو

بسم الله الرحمن الرحیم

کشتی نوح
کد:10295
پخش صوت:پخش
دانلود صوت:دانلود
پی‌دی‌اف:دریافت
تاریخ سخنرانی:1385-01-19
تاریخ قمری (مناسبت):ایام عیدالزهرا (9 ربیع‌الاول)

یک صلوات به روح آقای مجاهد بفرستید. یک صلوات هم از برای روح پرفتوح آقا امام‌حسین بفرستید. یک صلوات از برای سلامتی خودتان بفرستید. یک صلوات از برای سلامتی ولایتتان بفرستید. من به رفقای‌عزیز قول دادم که اگر خدای تبارک و تعالی یاری‌ام کند؛ یعنی یک بنیه‌ای داشته‌باشم، امیدوارم به قولمان وفا کنیم. قول دادم من از کشتی صحبت کنم. اگر نظر مبارکتان باشد، الان می‌خواهم راجع‌به آن صحبت کنم.

بسم‌الله الرحمن‌الرحیم، اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم

العبد المؤید الرسول‌المکرم، ابوالقاسم محمد

السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علی‌بن‌الحسین و اولاد الحسین و اهل‌بیت‌الحسین و اصحاب الحسین و رحمة‌الله و برکاته

یک‌چیز جدید می‌خواهم برایتان بگویم. ان‌شاءالله امیدوارم که گیر آقای‌مهندس نیفتیم، بگوید این‌چه چیز جدیدی بود. این آخر به‌من کار دارد، من هم به او کار دارم. فهمیدی؟ (صلوات)

چه‌چیزی هست که در دنیا شما را حفظ می‌کند؟ چه‌چیزی هست که در آخرت شما را حفظ می‌کند؟ چه‌چیزی در معاد؛ یعنی [وقتی] آدم را در قبر می‌گذارند، حفظ می‌کند؟ چه‌چیزی در میزان اعمال حفظ می‌کند؟ چه‌چیزی هست که کلاً شما را حفظ می‌کند؟ آنچه که شما را در دنیا حفظ می‌کند، روایت داریم دعاهایی هست؛ مثلاً شما این دعا را خیلی مکرر باید چیز کنید. آخر، دعاها یا روایت‌ها را بعضی از آخوندها خیلی روایت‌های بندتنبانی جعل کردند؛ اما باید توان داشته‌باشید، بتوانید [بفهمید] این روایت‌ها، کدامشان مثلاً صحیح است. مثلاً «یا کائن کل شئ، یا مکون کل شئ» صحیح است. چون‌که یک‌نفر دوست امام‌صادق بود، بعد در کتابها هم نوشته‌اند، ایشان را به یک داری زدند، به یک‌جایی، مثلاً نصبش کردند. کسی آمد خدمت حضرت، گفت دوست شما اینجوری‌است. گفت: «یا کائن قبل کل شئ، یا مکون کل شئ، البسنی فی درعک الحصینة، عن شر الدنیا و جمیع خلقک». این حفظت می‌کند. یک دعایی است که باز آیات قرآن است. خیلی روایت داریم این آیة‌الکرسی حفظت می‌کند. جوانها، قربانتان بروم، دلم می‌خواهد تمام این‌ها که من دارم به شما می‌گویم، این‌ها را یک‌جوری کنید که مثل این‌که در برتان باشد. اگر در برت باشد، صادراتت هست؛ مثلاً الان شما یک پولی در جیبت است، خب خرج می‌کنی؛ اما پول در جیبت نباشد، چه‌چیز خرج می‌کنی؟ این حرف‌ها که من دارم می‌زنم باید در جیبتان باشد، فهمیدی؟ یعنی شما در قلب مبارکتان باشد و شما [خرج] کنید. این مثلاً آیة‌الکرسی حفظ می‌کند. یکی می‌گفت که، این آیة‌الکرسی را خوانده بود، آن‌وقت می‌گفت که دزد آمده‌بود گفته‌بود من هر چه را نگاه می‌کردم دیدم کرسی روی کرسی است. خلاصه خیلی داریم که حفظت می‌کند. مثلاً اگر سه تا قل هو الله بخوانی حفظت می‌کند. خیلی از این دعاها داریم که این‌ها وصل به ائمه‌طاهرین هستند؛ اما یک دعاهایی است که این‌ها بازی‌تان می‌دهند؛ مثلاً این‌ها را من هم رد کردم، هم به جایی وصل نیست. من روایت و حدیثهایی که به جایی وصل است به شما می‌گویم، شما را معطل نمی‌کنم که بروی این‌همه زحمت بکشی، آخر هم هیچ‌چیز بشود. والله، من نمی‌خواهم که نه زحمت شما را، نه زحمت آن‌ها که نوار من را می‌شنوند، از بین ببرم. اگر من زحمت شما را از بین بردم، نفَسم را از بین بردم. خودم را از بین بردم، عمرم را از بین بردم. گوینده باید توجه کند. گوینده نباید ذوق حرف داشته‌باشد، باید ذوق امر داشته‌باشد. اغلب این منبری‌ها ذوق حرف دارند، نه ذوق امر. آقاجان من، باید ذوق امر داشته‌باشی؛ یعنی حرفی که می‌زنی با امر باشد. چرا خدا به پیغمبر می‌گوید اگر حرف از خودت بزنی، رگ دلت را قطع می‌کنم؟ حرف از خود زدن به امر اتصال نیست. قربانتان بروم، همه‌شما عالمید. این‌که می‌گوید نمی‌دانم فلان روز، آسیاب به خون عالم می‌گردد، به خون شیخ‌ها و طلبه‌ها که نمی‌گردد، تو هم عالمی. اگر به خون آن‌ها می‌گردد، چطور از تو بازخواست می‌کند؟ پس قربانتان بروم گفته و می‌گویم که همه ما باید امر را اطاعت کنیم. پس شما باید چه باشید؟ امر را اطاعت کنید.

حالا آقا امام‌رضا کجا می‌آید تو را حفظ می‌کند؟ می‌گوید: من سه‌جا می‌آیم؛ خودش می‌گوید دیگر. شما باید اصلاً امام‌رضا را وقتی می‌روید دعوت کنید، آقا، بیا یادت نرود. یادت نمی‌رود، گناه من از یادت می‌برد. اول از خدا بخواه گناه من را بیامرزد، یادت نرود؛ شب اول قبر بیایی، میزان بیایی، آن‌جا بیایی، ما احتیاج به تو داریم. قربانت بروم، فدایت شوم، دعا کن خدا بدی‌های ما را بیامرزد. با امامت حرف بزن. پس می‌آید. می‌آید یا نمی‌آید؟ امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) می‌آید. من یک‌دفعه رفتم در فکر که، ببین، این‌که می‌گویم باید ماوراء را ببینی، از ماوراء حرف بزنید؛ یعنی به‌غیر این دنیا این حرف‌ها که آن‌جاست، آن‌ها حرف‌های ماورایی است. من یک‌روز گفتم این مرده، این این‌جاست، این‌هم این‌جاست. این قبرها را همه خاک کردند، چطور می‌شود قبر آدم این‌قدر بزرگ باشد؟ تا رفتی توی فکر، خدای تبارک و تعالی فکر تو را که بخواهی هدایت شوی، خدا تقویت می‌کند (صلوات). پس فکر شما را هم خدا تقویت می‌کند. به‌دینم راست می‌گویم، وقتی ما را گذاشتند در قبر، می‌گویم آخر، یکی می‌گفت که این آخوندها که این حرف‌ها را می‌زنند، همه‌اش دروغ است. گفت: چرا؟ گفت ما تا به آن نرسیده بودیم، نمی‌فهمیدیم حرف این‌ها دروغ است. گفت: چطور؟ گفت ما تا از پلکان افتادیم، صاف رفتیم توی جهنم! نه میزانی دیدیم، نه شب اول قبری دیدیم، این‌ها را ما ندیدیم که. ما تا ما را گذاشتند در قبر، ما راستش فشار، مشار ندیدیم.

ما نه که می‌خواست این‌را ببینیم، به حضرت‌عباس آنچه را که من نگاه می‌کردم، قبر من بزرگ بود. یک بزرگی است تو می‌بینی، یک بزرگی است خدا می‌بیند. یک بزرگی است خدا داده. بیا از این چشم حیوانی بگذر تا چشمت، چشم انسانی بشود. هنوز می‌دانم، من هنوز چشمم حیوانی است که می‌گوید این قبر این‌جاست. بفرما! تو اگر چشم ولایت داشته‌باشید، چشم خلقتی داری. چرا من به شما می‌گویم بهشت را می‌بینم، جهنم را می‌بینم. مگر من می‌بینم؟ می‌بینم، با ولایت می‌بینم، با یقین می‌بینم. حالا که دیدم اعتقاد دارم، گناه نمی‌کنم. هستند، والله، هستند و بودند. من به تمام آیات قرآن، افتخار به شما می‌کنم. شما این حرف‌ها را قبول می‌کنید، شیطان وسوسه‌تان نمی‌کند، آیا این درست‌است یا نیست؟ شما را در دست‌انداز می‌اندازد. بابا، بیا حرف ولایت را قبول‌کن، در دست‌انداز نیفتی. آخر، ولایت که دست‌انداز ندارد. چرا؟ می‌گوید «اهدنا الصراط المستقیم»؟ صراط مستقیم ولایت است. الحمد لله جوانان خیلی رشد کردند. به حضرت‌عباس، هر چه نگاه می‌کردم می‌دیدم من همه‌شما را می‌خواهم. الان عده‌ای هستند امسال تشریف آوردند؛ این‌ها هم جزء شما هستند، تا حتی عضو شما هستند. این جوانان‌عزیز الان شما عضو شما هستند. امسال تشریف آوردند، افتخار به ما دادند. من هر کدام شما بیاید، افتخار من است. چرا؟ من چرا خوشحال می‌شوم؟ به‌دینم راست می‌گویم، من مرید نخواستم و نمی‌خواهم؛ خدا خودش می‌داند. من مرید نمی‌خواهم، من مطیع می‌خواهم. تا یک‌جوانی می‌آید این‌جا، این‌قدر خوشحال می‌شوم که نگو. می‌گویم این به مطیع بودن وصل شده، نه به‌من. شما هم اگر من را بخواهید به اینجوری، درست نیست؛ این صفت حیوانی است. من گوسفند می‌خواهم چاق شود، بکشم بخورم. به خدا گفتم، [به] یک عده‌ای اول گفتم، من شب پا شدم تف توی صورت خودم انداختم. راست می‌گویم. دو سه تا هم زدم توی سر خودم. گفتم: چرا این‌ها گفتند ما محض حاج‌حسین می‌آییم؟ یک‌دفعه خدا من را یاری کرد. به قربان خدا بروم، به قربان امام‌زمان بروم، اشاره‌شد که منظور ما این‌است؛ تو نمی‌فهمی. این‌ها محض ولایت می‌آیند، می‌آیند چیز یاد بگیرند. این آقا درست می‌گوید؛ می‌گوید من خودم بیایم مشهد، ماشین سوار می‌شوم می‌روم؛ اما کسی نیست که مثل تو با ما حرف بزند. من دیدم حرفشان را من نفهمیدم، حرفشان خیلی خوب است. چرا؟ من دیدم که می‌خواستم «من» نباشد، محض من بیایند. اما امام‌حسین چنان یاری‌ام کرد، حضرت‌زهرا چنان یاری‌ام کرد که الان هم خوشحالم، حرف شما را هم تأیید می‌کنم؛ چون‌که هر کجا که می‌روید، باید با ولایت باشید (صلوات).

پس روی مناسبت که الان خدمت حضرت هستیم، یکی دو تا روایت بگویم مال امام‌رضا این‌است که اینجوری‌است. باز کسی آمد خدمت موسی‌بن‌جعفر، گفت آقا شنیدیم زیارت آقا امام‌رضا، هفتاد حج، هفتاد عمره است، دو هفتاد حج و عمره است، مرتب گفت تا صد هزار حج و صد هزار عمره دارد. اما گفتم، بنده‌زاده کتابش را آورده‌بود می‌خواند، گفتم: بیا یکی دو تا [از] کتاب بخوان، خوب که همه حرف‌هایش را زد، گفتم: پدر جان، قربانت بروم، امام‌رضا یک‌دفعه یک قید به آن زد: گفت: «لا اله الا الله حصنی، فمن دخل حصنی، امن من عذابی، بشرطها و شروطها و انا من شروطها» این‌که تو آمدی زیارت اینطوری نیست. یک بیا دارد! فهمیدی؟ باید «بشرطها و شروطها» [باشد] به شما گفتم تا آن‌جا می‌رسید، شناخت امام‌رضا را بخواهید؛ یعنی قربانتان بروم، فدایتان شوم، خدای تبارک و تعالی با شناخت امام‌رضا، این ثواب را به شما می‌دهد. پس گفتم که حالا یک‌چیزی هست که شما را در تمام جهان، در تمام خلقت، در تمام جاها، در آخرت، در معاد، در قبر، آن‌چه را که جا هست، تو واحدی. واحدی بودن تو را حفظ می‌کند. آن‌هم ولایت است. (صلوات)

عزیز من، قربانتان بروم، والله، اگر تو واحدیتت را حفظ کنی، علی (علیه‌السلام) هم واحدیتت را حفظ می‌کند. ما واحدیتمان را هنوز خیلی حفظ نکردیم. بیا واحدیتت را حفظ‌کن. واحدیت یعنی‌چه؟ (از هر کدامتان الان نقد ببندم می‌برم.) قربانت بروم، واحدیت یعنی شما باید مهر دنیا نداشته‌باشی. چرا پسرت را می‌خواهی نادان! چرا دخترت را می‌خواهی نادان! تلویزیون می‌گذاری روی جهازش؟ تو واحدی؟ خجالت بکش. تو این‌را به‌قدر حدش تأمینش کن. مگر نیامد خدا گفت: «انما المؤمنون اخوة». مگر من برادر تو نیستم؟ تو هر روز دستگاهت را داری مدل می‌کنی. بنده‌خدا می‌گوید من نان ندارم بخورم، چیزی ندارم اجاره خانه‌ام را نمی‌توانم بدهم. تو واحدی؟ تو عبادتت واحدی‌نمایت کرده. خجالت بکش! تو عبادتت، کارهایت چه کرده؟ تو واحدی‌نمایی. یک مکه رفتی، یک عمره رفتی و یک کربلا هم می‌روی و آره تو بمیری آره! قبولی‌ات کجاست؟ کجاست قبولی‌ات؟ حالا همین امام‌رضا که می‌فرماید هزار حج، هزار عمره، می‌گوید: یک حاجت برادر مؤمن بالاتر است. یک حاجت برادر مؤمن بالاتر است. الان این آقایانی که می‌روند این غذاها را می‌گیرند، باید در راه با خدا نجوا کنند که شما خدمت مؤمن هستید. به تمام آیات قرآن، روایت داریم، حضرت می‌فرماید: جایی‌که حرف علی زده‌شود، اصلاً مخصوص می‌گوید، جایی‌که حرف ولایت باشد، این‌قدر این ملائکه‌ها عز و التماس می‌کنند که ما در آن‌جا نزول کنیم. حالا که نیست، می‌آیند این‌جا می‌بینند که طی شده، خودشان را به در و دیوار می‌مالند. آخر، دیوار هم حرف می‌زند. دیوار هم شعور دارد.

دل من خون‌است، کجایش را برای شما بگویم. یک رشته، دو رشته گرفتید دارید می‌روید. ولایت، صدها رشته دارد، دو سه تایش را من می‌گویم؛ صدها روایت داریم. چرا می‌گوید «اهدنا الصراط المستقیم»؟ تمام راهها را خدا و قرآن فاسد اعلام کرده. چرا نمی‌فهمی؟ چرا می‌روی در راه‌های فاسد. «اهدنا الصراط المستقیم» علی می‌گوید: «انا صراط المستقیم» باید با امر کار کنید (صلوات). حالا اگر تو ولایتت کامل شد، تو واحدی. خدا واحد است، ولایت واحد است. حالا چه‌کسی واحدت می‌کند؟ زهرای‌عزیز. تویی که حمایت از حسین من کردی، تویی که حمایت از علی من کردی، من که جانم را دادم، تو مالت را دادی. من که جانم را دادم، تو وقتت را دادی. این وقتها که اینجوری‌است، شکر خدا را کنید. می‌گوید یک حاجت برادر مؤمن، از هزار حج بالاتر است. الحمد لله همه‌شما موفقید. این رفقا اگر بدانید چه پولهایی می‌دهند، چه خدمت‌هایی می‌کنند، چه‌کار می‌کنند. من این‌که می‌گویم به حضرت‌عباس از پولی که به‌من داد خوشحال نمی‌شوم؛ این یک‌چیزی است به‌من می‌دهد، حکم من را زیاد می‌کند. تازه تکلیفم زیاد شد. باید پا شوم بدهم به مردم. من که خوشحالم می‌بینم این‌ها در اختیار ولایت قرار گرفتند. این پولی که می‌دهند، من خوشحالی‌ام این‌است؛ می‌بینم این جوان در اختیار ولایت است، یک ولایتی زیاد شده، من خوشحال می‌شوم. اصلاً «هل من ناصر» امام‌حسین می‌خواهد یک‌دانه دوست برای پدرش زیاد شود. می‌گوید: بابا، بچه‌ام را کشتید، زنم را زدید، نمی‌دانم همه این‌کارها را کردید، علی‌ام را کشتید، علی اصغرم را کشتید. بیا، چرا؟ می‌خواهد یک‌دانه محب علی زیاد شود. همه این‌ها را صرف‌نظر می‌کند. هستید یا نیستید؟ یا یارو یک‌حرف به تو زده، [از او نمی‌گذری] یکی می‌خواست برود مکه، [گفت:] حاجی این‌را حلالش کن. گفت: تا سرم را به خشت الحد بگذارم، حلالش نمی‌کنم. می‌خواست بگوید لحد می‌گفت: الحد. (صلوات)

کشتی شکست و مردم کشتی فنا شدندای ناخدا جواب خدا را چه می‌دهی

قوم نوح مدام گناه کردند، گناه کردند. الان بعضی‌ها هستند توی شما هم هستند، می‌گویند کجا می‌روی گوش به حرف این بی‌سواد می‌دهی؟ به تمام آیات قرآن، این از آن قوم است، چیزی نگو از این قوم. آن‌ها هم می‌گفتند اگر می‌خواهید بروید کشتی را تماشا کنید، پنبه در گوشهایتان بگذارید، حرف نوح را نشنوید. این آدمی که می‌گوید آن‌جا نرو، از همان نسل است؛ اگرنه می‌آید به وجدان خودش کار می‌کند، نوار را می‌بیند، حرف‌ها را می‌بیند، می‌آید به اسلام، ایمان می‌آورد. این‌ها نه به اسلام ایمان آوردند، نه به ولایت. به «من» خودشان ایمان آوردند. من به قربان این جوانها بروم، فدایشان بشوم این‌ها آمدند «لا اله الا الله» گفتند، «علی‌ولی‌الله» گفتند. آن‌ها «لا اله الا الله» گفتند، «محمد رسول‌الله» گفتند، «علی‌ولی‌الله» نگفتند؛ اهل آتشند. چرا امروز تو اینجوری داری حرف می‌زنی؟ مگر نگفت همه آن‌ها کافر شدند؛ الا قلیل؟ قلیل این چهار نفر بودند؛ سلمان و اباذر و میثم و مقداد. بعضی‌ها می‌گویند عمار یاسر بوده. در آن‌زمان این‌ها بودند؛ اما جدیر و جدیرها هم بودند که حمایت از ولایت می‌کردند. الان اگر شما حمایت از ولایت کنید، همان‌موقع است. اگر آن‌موقع هفتاد هزار نفر رفتند، امروز که همه مردم رفتند، الا قلیل! مشاور درست کردند، جلسات درست کردند، «من» درست کردند، مرتب چیزهایی درست کردند. خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را، می‌گفت بت‌پرستها، یک بت می‌پرستیدند؛ ما چند تا بت می‌پرستیم. چرا توجه نداری؟ می‌خندی و می‌شنوی و می‌خوری و می‌خوابی نمی‌فهمی چند تا بت را می‌پرستی. این خانمت که به تو می‌گوید ویدئو و این‌ها بگیر؛ [اگر حرف او را قبول کنی] به‌دینم او را پرستیدی. تو که خداپرست نیستی. مگر چه‌کارت می‌کند؟ [می‌گوید:] بچه‌هایم را ول می‌کند، می‌رود! ول کند برود. یکی‌دیگر می‌آید، گل این می‌افتد. اما مرد می‌خواهد اینجور باشد. تو مرد نیستی. مرتب ملاحظه می‌کند. یکی‌دیگر می‌آید گل این می‌افتد. چه شد؟ رفت که رفت. اصلاً دین ملاحظه ندارد، اسلام ملاحظه ندارد، قرآن ملاحظه ندارد. اگر ملاحظه کردی این‌را خفیف کردی؛ این‌را قبول کردی. آیا می‌فهمید امروز من چه می‌گویم یا نه؟ (صلوات)

کشتی شکست و مردم کشتی فنا شدندای ناخدا جواب خدا را چه می‌دهی

خدا دستور داد به نوح یک کشتی بساز. هنوز آبی معلوم نبود، چیزی معلوم نبود. گفت: خدایا، علم ندارم. گفت: جبرئیل را روانه می‌کنم. جبرئیل آمد، استاد بود، دستور داد اینجور، اینجور کن. این کشتی‌ها را ببین که اینجوری‌است، نمی‌تواند اینجور، اینجور بشود. اگر صاف باشد، اینجوری می‌شود. کشتی اینجوری‌است که اینجور، اینجور نشود. آب اینجور اینجوری‌اش می‌کند. اگر صاف باشد، کشتی دمرو می‌شود. حالا نوح کشتی را ساخته، می‌بیند کشتی در تلاطم است. آب اینجور اینجوری‌اش می‌کند، لنگر نمی‌اندازد. خدایا، جبرئیل آمد و من به امر او [کشتی را ساختم]. چه شده؟ گفت: عزیز من، ای نبی من، باید سکونت داشته‌باشد؛ برو اسم پنج‌تن را به آن بزن. جوانان‌عزیز، باید اسم پنج‌تن را به قلبتان بزنید؛ اگرنه یک‌روز از دست آن‌زن و یک‌روز از دست آن، دائم داری می‌کشی. وقتی اسم را زد، آرام شد. حالا گفت از هر حیوانی یک جفت در کشتی بیاور؛ آورد.

عزیزان من، قربانتان بروم، هر حرفی زدم، روایت رویش گذاشتم. حالا نباید فضولی کنی، نباید گناه کسی را فاش کنی، باید چشم تو محرم باشد. ما که عوض این‌که فاش کنیم چیزی که ندیدیم می‌گوییم. تو باید از آیات قرآن عبرت بگیری. حالا از هر حیوانی آورد. گفت: نوح، به‌واسطه اسم پنج‌تن، این‌جا مجامعت نکنید. گویا سگ مجامعت کرد، گربه رفت گفت. حالا که گربه گفته، ببین چطور رسواست؟ حیوانی از این گربه رسواتر نیست. چقدر او او او، عروس عروس عروس می‌کند. رسواگری نکنید. یک رسواگری کرد. آخر، می‌دانید چرا؟ آن گربه کرد [بقیه که نکردند]، الان می‌توانی به‌من بگویی؛ اما ذاتاً همه گربه‌ها به این امر شریکند، همه‌شان این‌جا گرفتارند. پس ببین، هر چیزی که روی می‌دهد مبنا دارد. این یک عصاره‌ای دارد. من دارم عصاره‌اش را به شما می‌گویم. درست شد؟ (صلوات)

حالا آب آمد. (من هنوز نتیجه نگرفتم. این‌را به شما بگویم حالا هنوز نتیجه نگرفته‌ام.) حالا آب آمد و شد و همه این‌ها غرق شدند. خدا هم به نوح گفته‌بود: من تو و اهل‌بیتت را حفظ می‌کنم؛ یعنی هدایت می‌کنم، حفظ می‌کنم. کسانی‌که جوان دارید، توجه به این آیه کنید. یا کسانی‌که جوان‌دار می‌شوید، یا دارید یا می‌شوید. حالا گفت بیا نیامد. تا گفت پسرم، گفت: «إنک لیس من اهلک» این با رفیق‌های بد قدم می‌زند. حالا حرف من سر این‌است؛ این‌جا ببین چقدر تند است؛ یا نوح، این‌را نخواه که جزء ظالمین باشی. چرا بچه‌ات را می‌خواهی که جزء ظالمین باشی؟ در کارهایی که شرعی نیست تقویتش می‌کنی؟ تو پول به او می‌دهی برود تماشاخانه، تو پول به او می‌دهی برود سینما، تو پول به او می‌دهی رد بچه مردم را بگیرد. تو داری کارهایش را راه می‌اندازی. آیا حالی‌تان است یا نه؟ (صلوات) یا نوح، مبادا بچه‌ات را بخواهی جزء ظالمین باشی. خوبهای ما جزء ظالمین هستید. به‌قرآن قسم، می‌بینم و می‌گویم، نه که چیزی بخواهم برایتان نقل کنم. حالا از هر جفتی آورد؛ دنیا همه‌اش آب است. شیطان گفت موقعیتی من به‌دست آوردم، باید این‌را دمرو کنم که همه توی آبها، خفه شوند. پسر بزرگش را صدا زد الخناس. پسر بزرگش فرمانده‌اش است الخناس. خناس، نه الخناس، اشتباه گفتم: خناس. تو برو هزار تا بردار این‌ها را دمرو کن. رفت هزار، صد هزار، دیگر جای دست نبود. [گفت:] بابا این کشتی را نمی‌توانیم دمرو کنیم. پا شد آمد، دید یکی در عرشه کشتی است. یک فرماندهی دارد.

یک‌وقت در چاله می‌روی، صدقه بده توی چاله نروی، به‌فکر مردم باش در چاله نروی. کشتی هم همین‌جور است، فرمانش دست علی است. تا رفت یکی به او زد، دستش مجروح شد. حالا سالهای سال گذشته‌است، آمده پیش پیغمبر با دست معیوب. اولی و دومی مرتب آمدند تکان نخورد، تا [امیرالمؤمنین] آمد و بلند شد، خودش را کوچک کرد. گفت: یا رسول‌الله، قضیه کشتی نوح را گفت. گفت: [امیرالمؤمنین] زده دست من را اینجوری کرده. ببین، گذشت داشته‌باشید. هر حرفی صدها حرف تویش است. حالا شیطان است، باشد. امام‌زمان خود، امیرالمؤمنین یا پیغمبر کار خودش را می‌کند. [پیامبر فرمود:] علی‌جان، پا شو یک دست بکش به دستش. یک دست کشید، دست شیطان خوب شد. حالا این دستی که به شما داده، باید در اختیار ولایت باشد. پس بدان علی نگذاشت، ولایت نگذاشت کشتی دمرو شود. حالا وای به حال ما، چه‌کسی کشتی ولایت را دمرو کرد؟ این دو نفر؛ عمر و ابابکر. کشتی ولایت را دمرو کردند. چرا؟ امیرالمؤمنین آن‌موقع نگذاشت کشتی دمر شود؛ اما عمر و ابابکر کشتی را دمرو کردند. مگر زهرا کشتی خلقت نبود، چرا دمرو کرد؟ چرا زهرای ما را کشت؟ قربان امام‌صادق بروم، گفت این‌ها عیدی برای ما نگذاشتند؛ یعنی در باطن، این‌ها تولایی برای ما نگذاشتند، خوشی برای ما نگذاشتند. اما می‌گوید این دو نفر که به درک واصل شدند، بالاخره اشخاص متدین متشرع جوان خیلی زیبای خوشگل با قدرت، وسایلش را بر هم کرده، یک لنگ کرده. بالاخره باید یک تکانی بخورید رفقا. آن تکان گناهانتان را می‌ریزد.

حالا چرا کشتی ولایت را زیر و رو کردند؟

کشتی شکست و مردم کشتی فنا شدندای ناخدا جواب خدا را چه می‌دهی

ای دو نفر چطور جواب خدا را می‌دهید؛ اینهمه مردم را گمراه کردید؟ آن‌ها که از علی اعراض کردند، همه گمراهند. چرا می‌گوید همه رفتند، یک عده کمی ماندند؟ حرف من، نتیجه‌ام این‌است حالا چه‌کسی کشتی ولایت را دمرو می‌کند؟ عزیز من، حالا ببین چه به تو می‌گویم؟ حالا هم این‌ها کشتی ولایت را زیر و رو می‌کنند. به حضرت‌عباس، اگر ذراتی محبت این‌ها را که کشتی ولایت را زیر و رو کردند، [داشته‌باشی] با آن‌ها شریکی؛ به‌هیچ عنوانی آمرزیده نمی‌شوی. چرا می‌گوید آمرزیده نمی‌شوید؟ تو می‌دانی و می‌کنی. اما آن‌ها که نمی‌دانند، به آن‌ها خدا یک فرصتی می‌دهد، ممکن‌است آمرزیده بشوند؛ اما این دو نفر را خدا نمی‌آمرزد. این‌ها هم که در هر زمانی می‌دانند و مردم را دارند گمراه می‌کنند، این‌ها هم جزء همانها هستند. (صلوات)

پس عزیزان من، توجه بفرمایید؛ امروز روزی است که کشتی ولایت شما را زیر و رو نکنند. کجا کشتی ولایتتان زیر و رو می‌شود؟ موقعی‌که این‌ها را تأیید کنید. چرا پیغمبر فرمود هر کس به عمل قومی راضی باشد، جزء آن قوم است؟ امروز باید شما به عمل امام‌زمان و ائمه راضی باشید. خانمها، این لباسها چیست که می‌پوشید؟ چرا از زهرا دست برداشتید؟ یک‌چهار روزی است، نگاه به مادر جانت بکن چطور مرد، افتاده‌بود، خودش را خراب می‌کرد. تو الان داری خودت را بزک می‌کنی، نشان مردها می‌دهی، یک‌روز هم خودت ملوث می‌شوی به کثافت‌هایی که داری، فکر آن روزت را کن! چه‌کسی این کثافتها را از تو می‌برد و پاکت می‌کند، تو را در بهشت می‌برد؟ محبت زهرا، دوستی فاطمه. این چه‌کاری است که داری می‌کنی؟

من به شما گفتم، شما صنایع کفار را عملی کنید، بخواهید. الان در این قطار نشسته‌ایم، چقدر راحت بودیم. می‌خواستند بیایند مشهد من خبر دارم. یک‌دوستی داشتم حیدر آقا خدا رحمتش کند، گفت این‌قدر من دلم می‌خواست بیایم مشهد تا به یک سختی، به یک بیچارگی، این، دو سه‌شاهی جمع کردیم. گفت: یک آقایی داشتیم شاید حاج‌آقا بداند، یک کسی بود حبیب لات به او می‌گفتند. این آخری‌ها، حالا می‌گویند وضوخانه، آن‌موقع می‌گفتند لوله‌ای خانه، میدان آن‌جا لوله‌ای خانه داشت. من او را دیده‌بودم؛ اما لات بود و یک کارهایی می‌کرد. آخری‌ها هم توبه کرد. آن امام‌جماعت، ده پانزده تا را درست کرد بیایند مشهد. شب خواب دید امام‌رضا به او می‌گوید آقا، حبیب لات را بردار بیاور. امام‌رضا، قربانتان بروم، وقتی‌که شما می‌خواهید این‌جا بیایید، مواظب شما هست. والله، دارد تقبل‌الله به شما می‌گوید. چشمتان را حفظ کنید (صلوات). گفت آن‌آقا گفت حبیب لات را بردار، گفت: آخر، حبیب لات به ما چه؟ این‌که همه‌اش در کثافت‌کاری است. دوباره به او گفت. گفت مشهد حبیب، می‌آیی برویم مشهد؟ گفت من پول ندارم. گفت: ما پول به تو می‌دهیم. حبیب لات را برداشت رفت. یک‌قدری‌که رفتند، (الان امنیت است، امنیت ایران را خیلی شکر کنید. بدی‌هایش را نبینید، خوبی‌هایش را ببینید. الحمد لله الان ایران خیلی امنیت دارد. کسی به شما [کاری ندارد]، مگر خودت موت موتکت شود، اگرنه کسی به تو کاری ندارد. کسی به تو کاری ندارد. آن دعوتت می‌کند بیا نرو، نرو. تو هر قبرستانی می‌خواهی بروی؟ دعوتت می‌کند، نرو. امام‌زمان الان دعوتت می‌کند، امام‌رضا هم می‌کند، شیطان هم می‌کند. خب نرو.) حالا حبیب لات را برداشت برد. خدا بیامرزد این حیدر را، می‌گفت ما یک‌قدری‌که رفتیم از تهران رفتیم بالا، و نمی‌دانم از کجا رفتیم بالا، دیدیم در جاده سنگ چیدند. آن‌موقع آخر، امنیه بود. سنگ چیدند. نتوانستیم. گفت ترمز کرد. دو سه‌نفر با تفنگ آمدند. گفتند پولهایتان را در بیاورید. گفت به زنها گفتند طلاهایتان را بدهید. گفت به مردها گفتند کارتان نداریم، هرچه پول دارید بدهید. آره. گفت: که من نمی‌دانم چهار تومان داشتم، دو تومان داشتم. ایشان گفت هر چه پول داشتند این گرفت. آره، آمد بالا این دزد. آن جلوی ماشین را با تفنگ گرفته‌بود، این دزد آمد بالا. گفت هر چه پول ما داشتیم این گرفت. همه هم گریه می‌کردیم. آخر، ما که چیزی نداریم. گفت آمد پایین و پولها را گرفت و سنگها را برداشت، ماشین رفت. گفت ماشین که رفت، رسیدیم به اداره امنیه. گفت به اداره امنیه که رسیدیم دیگر امن و امان بودیم. گفت همه گریه می‌کردیم. گفت حبیب لات گفت تو چقدر داشتی؟ گفت دو تومان. دو تومان داد. تو چقدر داشتی؟ پنج‌تومان. پنج‌تومان داد؛ حبیب لات! گفت به همه که داد، گفت پنج‌تومان هم، پنج، شش تومان در جیبش زیاد آمده‌بود. می‌گفت این دزد همه این‌ها را که گرفت، در درگاه ماشین من از این دزدیدم. گفت: این پنج‌تومان هم که زیاد آمده مال دزد است. بابا جانم، عزیز من، حبیب لات هم به‌درد می‌خورد. مبادا یک‌وقت به خودت عجب کنی. آره دیگر، مثل یارو که آفتاب نماز می‌خواند، گفت: عجب آدمی است، آفتاب نماز می‌خواند، بعضی وقتها دوست‌عزیزم می‌گوید، اسمش را نمی‌خواهم بیاورم، نمازش را شکست، گفت: روزه هستم، چند سفر هم کربلا رفتم!

کربلا که می‌خواهید بروید، عزیزان من، یک‌چیزی به شما می‌گویم گول نخورید. یک‌دوستی داشتم گفت این‌ها می‌آیند می‌گویند، یک‌نفر است به‌نام ایرانی، می‌آید می‌گوید می‌خواهی تو را ببرم سامرا، می‌خواهی تو را ببرم کاظمین؟ ما اسلحه داریم، راه را هم بلدیم. دو سه‌شاهی بدهید. گفت می‌برد تو را. یک‌قدری‌که برد، می‌برد لختت می‌کند. لختت می‌کند، موبایلت را می‌گیرد، هستی و نیستی‌ات را می‌گیرد. یک‌دفعه نگویی برو آن‌جا. برو امام‌حسین را زیارت کن، همان بس است. اگر یکی هم قبولت کند، گورت گچی است. حالا تو می‌دانی این قبولت کرده می‌روی آن‌را هم زیارت کنی که قبولت کند؟ آخر، علی‌جان، این قبولت کرده که حالا می‌روی آن یکی قبولت کند؟ (صلوات)

آقایانی که این نوار من را می‌شنوید، ایام، ایام سرور در قلب مؤمن است. ایام، ایام ربیع الاول است. اگر من یک‌قدری لوده‌گری می‌کنم، می‌خواهم یک‌قدری تولی و تبری داشته‌باشید. تولی و تبری این‌است که شما کردید، کسی‌که نوار من را می‌شنود، دل‌یکی را خوش‌کن. آن آدم هم تولی است؛ یعنی تبری داشته‌باشید، دلش را خوش‌کن. اگر زهرا دل تو را خوش نکرد، به‌من لعنت کن. می‌خواهی امتحان کن؛ دو، دو تا، چهار تا. تمام عالم تنظیم است. مؤثر هست، در این عالم مؤثر است. عزیز من، کار تو باید این‌ها باشد. به تمام آیات قرآن، اگر تو ولایتت یک‌قدری کامل شود، اصلاً تو می‌شوی هستی این دنیا. دنیا کسری است. عزیز من، تو بیا با ولایت باش، تو می‌شوی هستی. چرا؟ هستی خدا علی است، هستی خدا، وجود مبارک علی‌بن‌موسی‌الرضا است، هستی خدا جوادالائمه است، هستی خدا زهرای‌عزیز است. عزیز من، جوانان‌عزیز، مردان عزیز، خانم‌های عزیز، بیایید دست از هستی برندارید. این هستی نیست که می‌دوی در بازار، هر روز یک چیزهای اینجوری می‌پوشی. خانم، بدان یک‌روز مرگ می‌آید، یقه‌ات را می‌گیرد. این‌قدر این شوهر بیچاره‌ات را صدمه دادی مال پسرت، ده‌شاهی فایده ندارد. من می‌دانستم و می‌بینم مثال را.

ما یک قوم و خویش داشتیم این‌قدر این زن، اوقات شوهر را تلخ می‌کرد. بدانید این‌ها چه روزگاری داشتند. نمی‌خواهم بگویم، شما می‌شناسید. هر روز [می‌گفت:] بچه‌ام خانه ندارد، بچه‌ام زن ندارد، بچه‌ام کوفت ندارد، بچه‌ام مرگ ندارد. هر روز یک تشکیلاتی برای این درست می‌کرد. آقا آمد و شوهر مرد. حالی‌ات است می‌گویم چه؟ به حضرت‌عباس، خانه‌اش سه‌مرتبه، چهار مرتبه وسط شهر بود، زن را بیرون کرد. همین خانم که این‌قدر حمایت از این بچه‌ها می‌کرد، بیرونش کردند. من چند سال راه به او دادم. یک‌روز دیدم که یک‌طرف ساختمانش را به آمریکایی‌ها داده. ما مادرش را سوار کردیم، در خانه‌اش گذاشتیم. گفتم: مرتیکه تو که می‌گویی مرگ بر آمریکا؟ چرا آمریکا را در بغل خودت راه دادی؟ پس تو با آمریکا بد نیستی. فهمیدی؟ تو با پول خوب هستی. آن‌جا او را گذاشتم زمین. آن‌وقت رفتم دوباره برای این بیچاره یک اتاق اجاره کردم، باز هم از خانه بیرونش کردند. خانمها، عزیز من، مواظب باشید، قدر شوهرهایتان را بدانید. بچه می‌رود خانمش را در بغل می‌گیرد، می‌گوید ننه‌ات را نیاور. بیرونت می‌کند. بیرونت می‌کند. من مصداق دارم می‌گویم. من حرف نمی‌زنم، من مبنای روایت را می‌گویم، حرف هم مبنایش را می‌گویم. حالی‌ات است دارم می‌گویم چه؟ خانم، عدالت داشته‌باش. بدان بچه‌ات خدا دارد، آقازاده خدا دارد. پا شو شب و نصف‌شب بگو خدایا به او بده. شوهرت چه‌چیزی داشته؟ اصلاً شوهرت چه‌چیزی داشته؟ کدام‌یک از شما چیز داشتید؟ خدا که به این می‌دهد به او هم می‌دهد. این‌قدر دل شوهرهایتان را خون نکنید. (صلوات) یک روزی بدان که بیرونت می‌کند. این پنج‌تا پسر داشت، هیچ‌کدام راه به این بیچاره نمی‌دادند. به‌جان خودم، والله. نه از این بچه‌های گره گوری! یکی‌شان روضه‌خوان بود. کورس متدینی این‌ها در دور شهر هست. خانم، نه خیال کنی این پسر عرق‌خور بوده، شراب‌خور بوده، متدین، مقدس! نه خیال کنی [بگویی] بچه‌های من خوبند، این‌کار را نمی‌کنند؛ همین‌کار را با تو می‌کنند. من خدا می‌داند دارم یک‌چیز کلی می‌گویم. یک‌دفعه یکی نگوید دارد این نوار را گوش می‌دهد بگوید به‌من بوده. نه، اگر بگویی به‌من بوده‌است، من راضی‌ات نمی‌کنم. من یک‌چیز کلی می‌گویم. قربانتان بروم، فدایتان شوم، من دارم می‌گویم در فکر خودتان باشید. بچه، خانه می‌خواهد، بچه، فرش می‌خواهد. این‌ها درست‌است؛ اما من می‌گویم نرو وام بگیر، نرو خودت را به بدبختی بینداز برای بچه‌ات. توجه می‌کنید من چه می‌گویم؟ خودت را به بدبختی نینداز، بچه هم خدا دارد.

ما مثلاً آمدیم بنده‌زاده یک‌خانه داشت. یک‌سال یک‌ذره سفت‌کاری‌اش کرد، نمی‌دانم یک‌خرده اینجوری‌اش کرد. من می‌خواهم بدانم الان چه‌کسی مثل من است؟ من یک پسر دارم طلبه است. خیلی الان خوب است. یک‌خرده سر و مر بود؛ اما الان سر و مر است. فهمیدی؟ آره. از این‌چیزها به پایش بود، یک‌قدری سر خورد، آن‌وقت پا شد. (صلوات) رفت یک زمین خرید، حالا نمی‌دانم نزدیک دویست متر، این‌را آمدند هفتاد میلیون از او خریدند. گفتم: بابا جان، بفروش یک‌خانه بخر. حالا دیگر خانمش یا این‌ها، حالا ما این‌ها را دیگر به گردن نمی‌گیریم. خلاصه بنا کرد. رو به روی حضرت‌معصومه، حالا به‌حساب، ما را برد حضرت‌معصومه، گفتم به این حضرت‌معصومه کمک به تو نمی‌کنم. گفتم من آن‌ها را کمک کردم ابوالفضل و علی را، حسابی هم کمک کردم. اما تو چرا حرف من... تو می‌توانی این‌کار را بکنی، اما می‌خواهی اینجوری‌اش کنی. هیچ‌چیز، خلاصه حالا، البته از یک راه‌های دیگر [کمک] کردم. اما چرا؟ من بچه نمی‌خواهم، امر می‌خواهم. تو باید امر را از بچه‌ات بالاتر بدانی. خانم، به تو هم می‌گویم بچه‌ات را بخواه. الان اگر ماه ربیع الاول نبود نمی‌گفتم، سوسک هم بچه‌اش را می‌خواهد. همچنین می‌دود دنبالش که نگو. جان خودم، والله. می‌خواهد یا نمی‌خواهد؟ (صلوات) اما داد من این‌است امر را باید بالاتر از بچه‌ات بخواهی. هیچ‌چیز، خلاصه، حالا بالاخره گفتیم که خب، البته آقا مهدی هم خیلی کمک کرده‌است و خدا یاری‌اش کند و ما هم قول به او دادیم که پدرت را کمک کردی، دارد و کمکش کرده‌است و ما هم ممنونش هستیم و دوستش داریم. ما هم خلاصه نه این‌که این‌قدر بی‌تفاوت [باشیم] اما آنطور که باید بکنم نکردم. چرا؟

دیدم به او گفتم پدر جان، من یک‌آدم عادی نیستم، من با این چاله کوره‌ایها، چاله کاظمی‌ها سر و کار دارم. من دیدم یارو یک‌دانه اتاق دارد، توالتش توی اتاق است. دیدم. آخر، می‌رفتیم یک سرکشی می‌کردیم. چیزی هم نداشتیم اگر داشتیم. من اصلاً کسی نبود که خدا می‌داند یک‌ذره این کسری داشته‌باشد، به کسری‌اش کمک نکنم. اصلاً من سراغ ندارم. اگر کسی می‌دانستم کسری دارد، به کسری‌اش کمک می‌کردم. گفتم یک‌روز به ایشان هم گفتم، حالا اسمش را آوردم، گفتم عزیز من، هستی‌ات را به مردم ندهید. اگر هستی‌ات را بدهی به مردم، هستی نداری. یکی هم تو این مالی که داری، مال مردم را نمی‌توانی بدهی به او، مال خودت را بده. عزیز من، تو باید با قرآن سر و کار داشته‌باشی، با قرآن سر و کار داشته‌باشی. مگر زنبور عسل نرفته یک‌ذره آتش ابراهیم را خاموش کند؛ خدا هم در دهانش عسل خلق کرده، هم وحی به او می‌رسد. این‌همه خدمت کردی، کجا وحی به تو می‌رسد؟ عزیز من، تو باید مال خودت را بدهی. یک‌ذره، یک‌وقت می‌بینی یک عالم است؛ اما یک‌وقت می‌بینی خیلی، هیچ‌چیز نیست؛ یعنی یک‌ذره شما خدمت کنی، خیلی است. چرا خدا می‌گوید «کثیر با القلیل» ببین، برایتان قرآن رویش می‌گذارم. چرا می‌گوید «کثیر با لقلیل»؟ یک‌ذره قلیل بدهی، من زیاد به تو می‌دهم. حالا آن‌جا که به تو گفتم صد تا این‌جا، هزار تا آن‌جا می‌دهم. این آیه قرآن را رویش گذاشتم، اما مال خودت را بده. کسری مردم را درست‌کن. من در این عالم کسری درست‌کن بودم. اصلاً من هستی نداشتم که. من از اول شریک بودم برای این‌ها. خوب هم می‌توانستم خانه‌ام را بزرگ کنم. اگر بگویم نمی‌توانستم، خدا می‌گوید مرتیکه می‌توانستی دروغ می‌گویی. خوب هم می‌توانستم. قانع و راضی بودم. حالا هم به زن این چهار تا بچه، اگر محض شما نبود، من خانه‌ام را تعمیر نمی‌کردم. این‌کارها را کردم علی‌جان، به‌واسطه شما تجددی‌ها کردم. حالی‌ات است دارم می‌گویم چه؟ بشر باید در هر قسمتی قانع و راضی باشد. بشر در هر قسمتی روی امر کار کند. تو می‌شوی امرالله، تو می‌شوی عضو آن‌ها.

یکی‌دیگر هم من بگویم. یکی هم من به شما بگویم: عزیز من، ماوراء، دنیا نیست. اگر یک حرف‌هایی یکی می‌زند نمی‌دانم اینجور کن، مثل همانها است که می‌گفت روی این‌ها برو یک راست می‌روی بهشت، گفت: خودت برو رویش. این بنده‌خدا شنید، رفت رویش هیچ‌چیز هم نشد. (صلوات) اما از این‌جا می‌توانی به ماوراء برسی، حرف من این‌است. چون‌که ماوراء یک‌چیزی است که شما باید به‌غیر دنیا داشته‌باشید. من کسی را سراغ ندارم الان اگر ذراتی ذره‌ای، بالاخره ما مهر دنیا داریم، من نگاه به خودم می‌کنم، می‌بینم من دارم هنوز. متوجه‌ای؟ پس کسی‌که مهر دنیا داشته‌باشد، جزء ماوراء نمی‌شود. حالا از کجا می‌گویی؟ آقا جان، از کجا می‌گویی؟ حالا حضرت‌عیسی را، وقتی حالا اینجور آنجور [شد] نمی‌خواهم حالا ادامه بدهم، حالا به او گفت او را بیاور بالا. او را در آسمان چهارم آورد. گفت چه آورده‌ای؟ گفت یک سوزن و نخ. گفت: نگهش دارید. پس این‌جا ماوراء نیست. به‌قدر یک سوزن و نخ [محبتش را] داشته‌باشی، می‌گوید تو را نگه‌دارد؛ اما شما می‌توانی به ماوراء برسی. عبدالعظیم‌حسنی رسیده، سلمان رسیده، مقداد رسیده، اویس‌قرن در بیابان است رسیده. این اتصال به ماوراء است، ماوراء اتصال به این‌است. شیعه هم همین‌جور است. عبادتی نشوید، ولایتی شوید.

گوش‌دادن و نوشتن خیلی خوب است. چون‌که حضرت فرمود حرف‌های ولایت را بنویسید. زمانی می‌شود با این‌ها باید نجوا کنید. نمی‌گذارند دیگر گوینده‌ای حرف علی بگوید! حالا می‌آید جلو. حالا اول خرابی است. این‌را من به شما بگویم، می‌خواهم خوشحالتان کنم. خوب که خراب شد، آن سازنده کل خلقت می‌آید می‌سازد. فهمیدی؟ حواست جمع باشد، تو خراب نشوی؛ چه‌کار به خرابی دنیا داری؟ تو مراقب باش تو خراب نشوی. خب، تو وصلی به آن‌جا. هوای خرابی خودت را داشته‌باش. دنبال خرابها هم نرو. جوان‌عزیز، اگر عاقل باشی، دنبال یک هروئینی می‌روی؟ خب، می‌روی هروئینی‌ات می‌کند. اهل‌دنیا هم همین‌طور است. وقتی رفتی اهل دنیایت می‌کند. الان چه‌خبر است؟ الان چه‌خبر است در این دنیا؟ آن‌ها که دم از آخرت می‌زدند، نه [این‌که] اهل‌دنیا شدند، خودشان شدند دنیا. همان‌طور که دنیا دارد طلب می‌کند، این‌ها هم دارند طلب می‌کنند، بیایید طرف ما. نیایید پدرت را درمی‌آوریم؛ اما به‌رو نیاور. خرش کن! بگو من با تو هستم و با او نباش. خرش کن، فهمیدی؟ خر هست، خرترش کن! به حضرت‌عباس، روح، جسم نمی‌شود. روح، جسم نمی‌شود. اگر شما ولایتتان کامل شود، روح می‌شوید، دیگر جسم نمی‌شوید.

ببین، من دوباره تکرار کنم که قبول کنید. چرا کشتی آرام شد؟ اسم این‌ها را زد. اصلاً کشتی که ولایت حالی‌اش نیست. کشتی جسم است. تو باید ولایت حالی‌ات باشد. آرام شد. آن‌هم آرامت می‌کند. اما ببین من می‌گویم چه؟ تو جسم نیستی. تو باید جسم نباشی. این جسم تو روح را بپذیرد. وقتی روح را بپذیرد آرامید. هر جوری می‌خواهد این دنیا بشود. دیگر چیزی دیگری که نمی‌شود؛ اما این‌هم خیلی مهم است. خیلی‌ها طاقت ندارند. من یک‌روایت دیگر بگویم. زمان امام‌صادق بود این‌ها به شیعه‌ها می‌گفتند رافضی. آن‌وقت یواش، یواش این‌ها دیگر دختر به این‌ها نمی‌دادند، پسر به این‌ها چیز نمی‌کردند، تا حتی دیگر چیز هم به این‌ها نمی‌فروختند، بعد در قضاوت هم قبولشان نداشتند. حالا شخصی آورد آن‌جا در قضاوت، گفت که تو رافضی هستی، تو دوست امام‌صادق هستی، ما قضاوت تو را قبول نمی‌کنیم. این بنا کرد گریه‌کردن. گفت: خب، بیا این‌جا، چرا گریه می‌کنی؟ گفت: آخر، من دوست امام‌صادق نیستم. من دوست نیستم، یک‌قدری ایشان را می‌خواهم. من دوستی‌ام هنوز امضا نشده، تو به‌من می‌گویی دوست.

یا علی

حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه