ولایت و تسبیحات حضرت زهرا
بسم الله الرحمن الرحیم
ولایت و تسبیحات حضرت زهرا | |
---|---|
![]() | |
صوت | دانلود |
پخش صوت | پخش |
پیدیاف | دریافت |
تاریخ سخنرانی | 1375-08-09 |
کد | 10460 |
العبد المؤید رسول المکرم أبوالقاسم محمد. اللهم صلّ علی محمد و آل محمد.
«إنّا أنزلناه فی لیلة القدر. و ما أدراک ما لیلة القدر، لیلة القدر خیرٌ مِن ألف شهر، تَنزّل الملائکة و الروح.» انشاءالله به امید خدا میخواهم پیرامون این آیه یک اندازهای صحبت کنم.
السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة الله و برکاته، السلام علی الحسین و علی بن الحسین و أهل بیت الحسین و أصحاب الحسین و رحمة الله و برکاته
محتویات
- ۱ مُغرض و نفهم! مُغرض میخواهد خیال خودش را پیاده کند.
- ۲ ولایت بالاتر از سیادت است.
- ۳ کرّوبین و لعنت به عمر و ابابکر. موسی و تجلی نور شیعه آخرالزمان به کوه سینا
- ۴ دور زدن تمام خلقت روی ولایت، بالیدن شیعهها به خود که علی (علیه السلام) دارید. قول امام رضا (علیه السلام) به برادرش زید النار
- ۵ جریان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و آن جنّ که بر او وارد شد.
- ۶ پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هم نتوانست امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) را معرفی کند.
- ۷ خواب آن شخص راجع به جشن آسمانیها
- ۸ آنچه بین علماء راجع به تسبیحات حضرت زهرا (علیها السلام) مرسوم است.
- ۹ جشن آسمانیها جشن شکر ولایت است. علی (علیه السلام) عرشی است نه فرشی؛ یعنی خدا امیرالمؤمنین (علیه السلام) را به زمین نزول داد تا ما به تکامل برسیم.
- ۱۰ ابعاد داشتن سؤال. عقد امیرالمؤمنین (علیه السلام) و زهرای عزیز (علیها السلام) در عرش مُعلّی. کار کردن روی کلام و سؤال کردن
- ۱۱ سلامُ الله کسی است که خدا به او سلام میرساند.
- ۱۲ دلخوش کردن دیگران. کاری نکنیم که دیگران نسبت به ما عقدهای شوند. سلام کردن به دیگران
- ۱۳ همسر حضرت زهرا (علیها السلام). عصاره تسبیحات حضرت فاطمه زهرا(علیها السلام)
- ۱۴ نورٌ علی نور یعنی نور علی (علیه السلام) و زهرا (علیها السلام) با هم اتصال شد.
- ۱۵ هرکس بخواهد ائمه (علیهم السلام) را ببیند باید مَحرم باشد. هر کسی خودش میخواهد که «إنّه لیس من أهلک» میشوی. باید روح شوید تا خدمت ائمه طاهرین (علیهم السلام) برسید.
- ۱۶ موقعی که امر حلال به شما حرام میشود.
- ۱۷ شیطان و گمراهکردن بنیآدم
- ۱۸ سِیر دادن و به تکامل رساندن. دوازده امام، چهارده معصوم (علیهم السلام) خودشان سِیر هستند. معراج رفتن پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و قدری فضائل امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) را گفتن
- ۱۹ تمام وسیلهها به توسط امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) است. اگر مِهر علی (علیه السلام) نباشد، خلقت به درد نمیخورد. شناختن امیرالمؤمنین (علیه السلام) و جان فدایش کردن
- ۲۰ باید مطهّر باشید و اسم امیرالمؤمنین (علیه السلام) را بر زبان بیاورید. آمدن پیامبر نزد حضرت زهرا (علیها السلام) و سراغ امیرالمؤمنین (علیه السلام) را نگرفتن
- ۲۱ علی(علیه السلام) خواستن، امر علی (علیه السلام) را اطاعت کردن است.
- ۲۲ فقط امیرالمؤمنین علی (علیه السلام)، در نماز فکر نکرد. فکر حضرت زهرا (علیها السلام) نماز است!
- ۲۳ جریانات حاج شیخ عباس و متقی راجع به زیر شلواری و سلمانی رفتن
- ۲۴ متقی میخواهد ما را به جایی برساند.
- ۲۵ متقی هم درد و هم دوا را میگوید. حرف زدن متقی در روز و شب چه حالی دارد!
- ۲۶ خدا عطایی به شما کرده که حالا متوجه نیستید. شما الآن رزق روح-تان ولایت شده است.
- ۲۷ امیرالمؤمنین (علیه السلام) به ابوذر امر نکرد که حرف نزن. اگر این را به او گفت، میخواست ابوذر صدمه نبیند.
- ۲۸ تبعید ابوذر و زنده ماندن دخترش که روزی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) جریان را به او گفت. جریان آن سال گرانی و مادر متقی
مُغرض و نفهم! مُغرض میخواهد خیال خودش را پیاده کند.
رفقای عزیز، یک چیزهایی است، این کارها اشتباه شده؛ اما آن اشتباه مانده، یا کسی اعتراض نکرده یا کسی که آن اشتباه را در [بین] مردم رواج داده یا مُغرض بوده یا نفهمیده است؛ ما یک مُغرض داریم و یک نفهم داریم. باطن مُغرض، توی کلهاش یک خیالهایی است [که] آن فکر خودش را پیاده میکند؛ این را مُغرض میگویند. نفهم چیزی را نمیفهمد.
ولایت بالاتر از سیادت است.
من خواهشمندم توجه بفرمایید! این مرسوم شده است که میگویند: این عید [یعنی عید غدیر]، عید سیدهاست. بابا جان من! عزیز جان من! این چه حرفی است آخر تو میزنی [که] عید سیدهاست؟! من یک روایت برای شما میگویم [که] مبادا بگویید که خدای ناخواسته من میخواهم سیدها را کوچک کنم، من خودم اینقدر کوچک هستم که اگر میتوانستم خودم را بزرگ میکردم. من از شما میپرسم: اگر من سید نباشم بهشت میروم؛ اما اگر سید شیعه نباشد جهنم میرود. خب، سیادت بالاتر است یا ولایت؟ ولایت. پس این که میگویید عید سیدهاست، چرا این حرف را میزنید؟! بابا جان من! عزیز جان من! ما را از سیدها جدا میکنید! چرا جدا میکنید؟! یا نمیفهمید یا مُغرض هستید! عید، عید شیعههاست!
کرّوبین و لعنت به عمر و ابابکر. موسی و تجلی نور شیعه آخرالزمان به کوه سینا
مگر این کرّوبین که بالای خانه خدا، بالای عرش هستند، کارشان چیست؟ لعنت به اولی و دومی میکنند. روایت داریم: اگر یکی از اینها از آسمان سر درآورد؛ شاید تمام زمین از نورشان رُبس [یعنی ذوب] بشود. اینها معلوم نیست [که] سید باشند.
نمیخواهم همه روایت را بگویم، مگر آن هفتاد نفری که در طور آمدند؟! در آنجا که محلی بود که اینها هفتاد نفر [از بنی اسرائیل] از هفتاد قبیله انتخاب شدند، آنجا [در طور] آمدند. نوری تجلی کرد، موسی غَش کرد [و] هفتاد نفر هم مُردند. [این نورِ] چه کسی بود؟ بعد از آن موسی سؤال کرد، خدایا! این نور خودت بود؟ گفت: لا! گفت: نور محمد و آل محمد بود؟ گفت: لا! گفت: نور چه کسی بود؟ گفت: نور یکی از شیعههای آخرالزمان که دینشان را حفظ کردند! خب، آن سید بود؟ نه. چرا سنگ جدایی میاندازی؟! چرا این حرفها را میزنی؟!
دور زدن تمام خلقت روی ولایت، بالیدن شیعهها به خود که علی (علیه السلام) دارید. قول امام رضا (علیه السلام) به برادرش زید النار
تمام خلقت روی ولایت دور میزند! ما باید سیدها را احترام کنیم. خدا حاج شیخ عباس را بیامرزد، هیچ وقت [یک سید را] پایین دست خودش قرار نمیداد؛ اما محض پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آنها را احترام میکنیم. من یک روایت دیگر بگویم: مگر پسر نوح سید نیست؟! حالا که به حرف بابایش نمیرود، میگوید «إنّه لیس من أهلک» من این روایتها را میگویم [که] جلوی فضولها را بگیرم! که آقایانی که شیعه هستند، به شیعهگی خودشان ببالند.
مگر این امام رضا (علیه السلام) نیست [که] به برادرش زید میگوید که گول این مردمان، [یعنی] بقالهای مدینه را نخور! [که] به تو میگویند پدرت امام است، برادرت امام است. آتش تو را میسوزاند؟! خدا جهنم را برای گنهکارها خلق کرده، بهشت را برای آنها که فرمان خدا را میبرند، خلق کرده. بفرما! این [زید] هم سید [است].
مگر ابوجهل و ابولهب عموی پیغمبر نیستند؟! چرا اهل آتشند؟! چرا؟ ولایت ندارند! اصل ولایت است! قربانتان بروم، شیعهها! به خودتان ببالید [که] علی (علیه السلام) دارید! خدا علی (علیه السلام) را از شما نگیرد. من یکی، دو تا روایت برایتان بگویم.
جریان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و آن جنّ که بر او وارد شد.
یک روزی پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) نشسته بود، حضرت فرمود: یک جنّ وارد میشود نترسید؛ این کاری دارد. نشسته بودند، ایشان وارد شد، خدمت پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد. سلام کرد [و] گفت: یا رسولالله! اینها به ما افضل شدند، زن ما را میزنند، بچه ما را میزنند. خیلی دارند ماها را اذیت میکنند. گفت: علی (علیه السلام) را بفرست [تا] اینها را اصلاح کند. اصلاح کرد. به امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: علیجان! بلند شو! ذوالفقار را بردار برو! هر کدام از اینها اسلام آوردند، آوردند. نیاوردند بزن!
حضرت فرمود: بدرقه کنید، دنبال امیرالمؤمنین (علیه السلام) رفتند. دیدند زمین دهان باز کرد [و] آن جنّ رفت، علی (علیه السلام) هم رفت. عمر و ابوبکر و منافقین خیلی خوشحال شدند؛ اما سلمان بنا کرد گریه کردن. گفت: یا رسولالله! جریان این است، گفت: عزیز من! علی (علیه السلام) میآید! علی (علیه السلام) لای زمین نمیماند. زمین به اختیار علی (علیه السلام) است، چه میگویید؟! زمینی که بتواند علی (علیه السلام) را فشار بدهد که پس آن [زمین] قدرتش بیشتر از علی (علیه السلام) است. اینها را من میگویم، رسولالله (صلی الله علیه و آله و سلم) این را نگفت.
[رسولالله (صلی الله علیه و آله و سلم)] گفت: هرکس خبر پسر عمّم را به من بدهد، هر چه بخواهد به او میدهم. این سلمان؛ آنجا میرفت [و] یک چیزی میخورد، یک نماز[ی] میخواند، خب، بالأخره یک چند روزی گذشت. یکوقت [سلمان] دید زمین دهان باز کرد [و] امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) دارد میآید. [سلمان] گفت: علیجان! قربانت بروم! من بروم این خبر را به پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بدهم، بعد شما تشریف بیاورید. رفت و خبر داد و آمد.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هم نتوانست امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) را معرفی کند.
یک روزی سلمان به پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: «الوعد وفاء!» بابا جان من! عزیز جان من! اگر تو با خدا باشی، حرفهایت هم خدایی میشود؛ [سلمان] میخواهد خدا را سِیر کند، میخواهد علی (علیه السلام) را سِیر کند، سِیر میخواهد بکند. [سلمان] گفت: [یا محمد!] وقتی به معراج رفتی، خدا هزار حرف به تو زد، گفت: [اینها را] بگو. هزار تا [را] گفت: میخواهی بگو، میخواهی نگو. هزار تا را گفت: نگو.
حالا به آقا میگویی که پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نتوانست امیرالمؤمنین (علیه السلام) را معرفی کند، بلند میشود، میرود و چپ، چپ نگاه میکند و رویش را از من برمیگرداند! تو نفهمیدی! این روایت اثبات میکند که من درست میگویم؛ اما تو توی فکرش برو.
پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) داشت یک قدری فکر میکرد، جبرئیل نازل شد: یا محمد! «سلمان منّا أهل البیت»، یکی [از آن حرفها] را بگو! پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هم خیلی خوشحال شد! گفت: حالا دل سلمان هم خوش میشود، خیلی خوشحال شد. گفت: یا سلمان! آن یهودی را که در محل ما مُرده بود را میشناختی؟ گفت: آره. گفت: مُرده [است] ، برو [در قبرستان] صدایش بزن. رفت به اجازه خدا صدایش زد، [یهودی] گفت: لبیک! [و] آمد. [سلمان] گفت: چه خبر؟ گفت: بیا نشانت بدهم. آقا! یک جایی یهودی دارد، خدا میداند چقدر خوب [است]! [یهودی] گفت: سلمان! قرار شد که من اسلام بیاورم؛ اما از قوم و خویشهایم میترسیدم؛ اما من علی (علیه السلام) را دوست داشتم. هر روز توی راهش میایستادم، یک سلام به او میکردم [و] میرفتم. وقتی که من مُردم، آب و آتش، همه [جایم] غرق آتش [بود]، مرا آوردند [ملائکه] بو کردند، دیدند من مِهر علی (علیه السلام) دارم. استغاثه کردند که یهودی مِهر علی (علیه السلام) دارد. فوراً یک همچنین جایی به من دادند و غذایی هم مثل دنیا میآید، هر روز هم یک چیزی میآید آی [اینقدر] خوب است! آنجا آدم دیگر کار هم نمیکند؛ ببین غذایش میآید [و آدم] راحت میشود. یا سلمان! دست از علی (علیه السلام) برندار! دست از علی (علیه السلام) برندار!
باز دوباره یک خبری داریم؛ یهودی دیگری بود، این باز دو مرتبه توی راه امیرالمؤمنین (علیه السلام) میایستاد، میگفت: علی! دوستت دارم. این هم مُرد، میفرمایند: این را هم خدا یک قصری در جهنم به او داده [که] خدا میداند این چقدر خوب است! گفت: [این قصر را] به [خاطر] محبت امیرالمؤمنین (علیه السلام) به این [یهودی] داد. محبت امیرالمؤمنین (علیه السلام) این است!
خواب آن شخص راجع به جشن آسمانیها
من امروز میخواستم خدمتتان عرض کنم که این آقای مهندس، خدای تبارک و تعالی یک سِیری به او داده است، خودشان هم به من نگفتند؛ اما حاج آقا، اخوی ایشان به من گفته است؛ اما نگفته که بگو، من خودم میخواهم بگویم.
ایشان گفته است که من خواب دیدم که اموات همه جمع شدهاند و یک جشنی گرفتند و خلاصه جشن خیلی معظم بود و من میدیدم که مثلاً فلانی که اسمش [را] نمیآورم [و] کارش یکقدری ناجور است، میگویند: این کارهایش ریا بوده. خیلی آدم خوبی بود، خیلی هم توی مردم جا افتاده بود [که] خیلی ضعیف است؛ اما [وقتی] پدرم را دیدم، دیدم [که] نه [در این جشن نیست]. این [شخص] خیلی سرحال است و در آن جشن شرکت میکرد، توی آن جشن شرکت میکرد و رفت. میخواست پدر و مادرش را بیاورد؛ اما پدر و مادرش یک جایی بودند [که] یکقدری تاریک بود و ظلمت بود و توان ندارند. یک آدمی که حالا من میخواهم اسمش [را] نیاورم، [این آقای مهندس] میگفت: ایشان رسید و آنجا یکدفعه نورانی شد و بعد مثل اینکه این [آقا] اجازه داد که من پدر و مادرم را بردم.
آنچه بین علماء راجع به تسبیحات حضرت زهرا (علیها السلام) مرسوم است.
بعد، از من سؤال کرد که آنها این تسبیحات [را] یک عدهشان، میگفتند: الله أکبر، یک عدهشان هم میگفتند: الحمد لله، یک عدهشان هم میگفتند: سبحان الله. ایشان از من سؤال کرد که این تسبیحات اربعه که ما بعد از نماز میگوییم این چیست؟ گفتم والّا! این جورکه توی علماء و فقهاء این [طور] مرسوم است [که] میگویند: یک روزی خلاصه حضرت زهرا (علیها السلام) کلفتی خواست، کمکی خواست و جبرئیل نازل شد [و] گفت: بگوید: «الله أکبر، الحمد لله، سبحان الله!» اینجور گفتند، این هست که نماز هم ثوابش هفتاد مطابق بیشتر میشود.
بعد ایشان یک پیغامی داده بود که گویا به نظرم ایشان کمِ من گذاشته است. گفتم: خب، تو یک چیزی سؤال میکنی [و] ما هم یک چیزی جواب میدهیم. آیا به من گفتی عصاره این چیست؟ حالا عصارهاش چیست؟ اولاً که این اموات از ما آگاهترند؛ چونکه من یکدفعه، من صدتا صلوات برای پدرم میفرستم، به روح انبیاء، به روح ائمه صلواتهایی میفرستم؛ به روح آنهایی که به اصطلاح خیر و خیرات ندارند صلوات میفرستم، آنها هم خب دیگر مثل من هستند، فقیرند! بیچارهاند! برای آنها که خیر و خیرات ندارند [صلوات میفرستم]؛ کاری نداریم.
جشن آسمانیها جشن شکر ولایت است. علی (علیه السلام) عرشی است نه فرشی؛ یعنی خدا امیرالمؤمنین (علیه السلام) را به زمین نزول داد تا ما به تکامل برسیم.
بعد اینها جشنی که گرفتهاند، جشن شکر ولایت است. چرا؟ امیرالمؤمنین (علیه السلام) به زمین نزول کرده است، حالا اینها به رحمت میرسند، به پاس احترامی که علی (علیه السلام) به زمین نزول کرده است. بابا جان! علی (علیه السلام) زمینی نیست. چرا میگوید راههای آسمانی را بهتر بلدم؟! چه میگویید؟! علی (علیه السلام) عرشی است، علی (علیه السلام) فرشی نیست. خدای تبارک و تعالی ایشان را نزول داد که ما به تکامل برسیم.
خدا این اولی و دومی را لعنت کند [که] باعث شدند. چرا میگوید گناه اولین تا آخرین، تا حتی قابیل [که] زد هابیل را کشت، گردن این [عمر] است؟ این [قابیل] به آن امر [اولی و دومی] راضی است! نگذاشتند [که مردم به تکامل برسند]. حالا اینها جشن میگیرند. [در] جشن [ی که] گرفتند، یک عدهای میگویند: الله أکبر، یک عدهای هم میگویند: الحمد لله که نور علی (علیه السلام) روی زمین آمد، یک عدهای هم میگویند: سبحان الله، خدا منزه است؛ اما [آیا] این است؟ این هست، آن هم هست، [اما] یک چیز دیگر هم هست.
ابعاد داشتن سؤال. عقد امیرالمؤمنین (علیه السلام) و زهرای عزیز (علیها السلام) در عرش مُعلّی. کار کردن روی کلام و سؤال کردن
منظور من این است: جناب آقای مهندس! قربانت بروم، من تشکر از تو میکنم که میفهمی [که] من یک وقت کم از شما میگذارم؛ قدر این را بدان! من نمیخواهم کمِ این رفقا بگذارم. خب، یک سؤالی بکنند، من از شما هم تقاضا دارم سؤال کنید. من به قربان مهندس بروم سؤال میکند؛ ما نیامدهایم اینجا که ما برای شما منبر برویم، من به دینم قسم! اگر پایم درد نمیکرد، از خجالت شما روی صندلی نمینشستم.
دیشب، پریشب داشتم فکر میکردم، گفتم: آخر، تو چطور رویت شد بروی؟! گفتم: خدایا! تو این پا درد را به من دادی [که] ما برویم روی صندلی بنشینیم؛ اگرنه من کِی میرفتم جلوی شما روی صندلی بنشینم؟! مگر من آمدهام چیز یاد شما بدهم؟! ما آمدهایم اینجا «لحمک لحمی» یک چیز بپرسیم، یک چیز بگوییم [و] یک چیز بشنویم، ببین، این آقای مهندس یک چیز سؤال کرده، ببین ابعادش چقدر بالا رفته است!
آقاجان من! مهندسجان! میدانی چه چیزی است؟ آخرش این است: این تسبیحات اربعه از اینجا بلند شده؛ عقد زهرای عزیز (علیها السلام) در عرش اتفاق افتاد؛ یعنی به دست پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) و ائمه طاهرین (علیهم السلام) و روح تمام انبیاء شرکت کردند؛ تمام انبیاء، من نظرم این است: این عقد انجام گرفت، جناب آقای مهندس! گوش بده! قربانت بروم، این جوابِ حرفت است؛ ببین، یک حرف سؤال کرده چقدر ابعاد دارد! [از] حرف سؤال کنید، بیکار ننشینید؛ وقتی بروی توی حرف، سؤال کنید، من میفهمم توی این کار، دارید کار میکنید، آنوقت شما جزء ولایتیها هستید، جزء آنها هستید که در ولایت دارید کار میکنید.
آقای مهندس! قربانت بروم! فدایت بشوم! تو در آن کار [که] داری انجام وظیفه میکنی، توی ولایت هم [باید] کار کنی. آقای مهندس! قربانت بروم، آنجا در معدن کار میکنی، توی ولایت هم [باید] کار کنی؛ آنوقت شما در مسیر ولایت هستید. آقای مهندس! قربانت بروم، [وقتی] آنجا کار میکنی توی فکر هم باش، یک چیز هم سؤال کنی؛ یعنی توی ولایت کار کنی؛ ببین آنجا که داری کار میکنی، آن [کار را] از برای رزق زن و بچهات میکنی، برای حفظ آبرویت میکنی، این را هم از برای ولایتت میکنی. آن کار را داری میکنی، این کار را هم داری میکنی.
سلامُ الله کسی است که خدا به او سلام میرساند.
حالا این عقد انجام گرفت. حالا آمدند حضرت زهرا (علیها السلام) در یک موقعیتی به نظر همه آنها یک رشدی کرده و پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هم همهاش تعریف کرده، جبرئیل نازل میشود: سلام من را خدمت زهرا (علیها السلام) برسان! بابا! زهرا (علیها السلام) سلام الله علیها است! سلمان سلام الله علیه است! چرا به بعضیها سلام الله علیه میگویند؟! چه کسی سلام به آنها رسانده که تو به او سلام الله علیه میگویی؟! تملق گو! چرا دروغ میگویی؟! چرا فکر نداری؟! سلام الله علیه کسی است که خدا [به او] سلام کند!
دلخوش کردن دیگران. کاری نکنیم که دیگران نسبت به ما عقدهای شوند. سلام کردن به دیگران
خب، حالا اینها آمدند نمیدانم آن [یکی] شاید هزار شتر سرخمو دارد، آن [دیگری] نمیدانم چه چیزی دارد! آن چه دارد! همه آنها برای خواستگاری حضرت زهرا (علیها السلام) آمدند. پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هم صلاح نیست افشا کند. ببین، هر کاری به وسیله [است]، خدا وسیلهساز است. آقا جان من! قربانتان بروم، هر کاری میخواهید بکنید، با تفکر بکنید [و] مردم را از خودتان راضی کنید؛ نگذارید شاگردها از شما ناراضی باشند. اگر یک شاگردی ناراضی شد، یک قدری مهندسیات را کنار بگذار [و از او احوالپرسی کن و بگو:] آقاجان! چه حالی داری؟ چه جوری است؟ یک وقت میبینی او گرفتاری دارد، دستی به گَل و گوشه این بمال. دو تا کلام با او حرف بزن، دلش خوش میشود.
برای خودتان یک چیزی درست نکنید که مردم عقدهای بشوند. حالا یارو سلام به تو نکرده، تو سلام بکن! چرا پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به همه سلام میکرد؟ خب، سلام بکن! چیزی نیست! اگر تو سلام کردی، تازه نُه تا حسنه بردی، آنکه جواب [سلام را] میدهد یکی [یعنی یک حسنه میبرد]، تجاری باش! اما میگوید: سلام به متکبر نده، متکبر تکبرش زیاد میشود. ببین چطور گفته! اما آن بنده خدا که میآید [و] چیزی ندارد، یک سلام به او بکن، یک تواضع به او بکن، [تا] دوست امیرالمؤمنین (علیه السلام) دلش خوش میشود.
همسر حضرت زهرا (علیها السلام). عصاره تسبیحات حضرت فاطمه زهرا(علیها السلام)
حالا پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) یک کاری میخواهد بکند اینها راضی باشند. پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود که عقد زهرا (علیها السلام) با خداست. فوراً جبرئیل نازل شد: یا محمد! حق سلامت میرساند؛ من یک ستارهای را از آسمان روانه زمین میکنم، این ستاره توی خانه هر کسی رفت، زهرا برای اوست. خب، اینها حرف زدند و مردم قانع شدند و حالا خانههایشان را دارند آب پاشی میکنند. عطر زدند، گلاب زدند، انفاق میکنند، خیلی ابعادی در این مدینه بلند شد. یکدفعه دیدند ستاره از آسمان نازل شد. آقا! ستاره توی خانه علی (علیه السلام) رفت.
آنهایی که خیلی چیز بودند، اهل مدینه یک چیز عُظمایی دیدند؛ اینها یکدفعه همه گفتند: الله أکبر! تمام مدینه الله أکبر شد، از عظمت این کاری که خب غیر منتظره است دیگر، گفتند: الله أکبر. آقا جان! گوش بدهید ببین من چه میگویم؟! آنهایی که خیلی امیرالمؤمنین (علیه السلام) را میخواستند، آنها هم گفتند: الحمد لله، الحمد لله که این ستاره در خانه علی (علیه السلام) رفت. سماواتیها [یعنی آسمانیها] هم گفتند: سبحان الله، منزه است خدا با این کاری که کرد. همه اینها را راضی کرد [و] هیچ کس هم نمیتواند حرفی بزند. متوجه عرض بنده شدید؟! پس بنا شد که اینها که گفتند: الله أکبر، معنی تسبیحات اربعه این است. آقای فلانی! قربانت بروم! الله أکبر، آنها هم که میخواستند این کار بشود، گفتند: الحمد لله [که] ما به مقصد رسیدیم [و] زهرا در خانه علی (علیه السلام) میرود. سماواتیها هم گفتند: سبحان الله! تسبیحات اربعه یعنی این!
نورٌ علی نور یعنی نور علی (علیه السلام) و زهرا (علیها السلام) با هم اتصال شد.
مگر زهرا (علیها السلام) کمک میخواهد؟! اگر کمک میخواهد [که] کمک افضل به زهراست؛ چرا ما نمیفهمیم [و] هر حرفی از توی دهانمان در میآید؟! خب، نزن حالیات نیست! بیا برو از اهلش بپرس! تمام عالم در اختیار زهراست [و] امر زهرا (علیها السلام) را باید اطاعت کند؛ مگر نبود یک نَفَس کشید [و] گفت نفرین میکنم، ستونها همه از جا حرکت کردند؟! هنوز حرف نزده، حالا این آدم محتاج است که بیاید یک کمک به او بشود؟! این کمک نیست.
حالا از کجا میگویی؟! این که میگوید تو زهره فلک هستی، زیرِ خاک جای تو نیست؛ یعنی زهره سابقه دارد؛ یعنی زهره توی خانه علی (علیه السلام) آمد، توی خانه علی (علیه السلام) چه آمد؟ نور تمام خلقت توی خانه علی (علیه السلام) آمد. زهرا (علیها السلام) یعنی این! یعنی نور تمام خلقت زهراست [که] توی خانه علی (علیه السلام) آمد. خب حالا نورٌ علی نورش چیست؟ قربانت بروم! نورُ علی نورش چیست؟ علی (علیه السلام) است. آن نورٌ علی نور است! نور با نور اتصال شد! نورٌ علی نور که میگویند این است! زهرا (علیها السلام) با علی (علیه السلام) اتصال شدند. خب، چه داری میگویی؟! چه کار داری میکنی؟!
هرکس بخواهد ائمه (علیهم السلام) را ببیند باید مَحرم باشد. هر کسی خودش میخواهد که «إنّه لیس من أهلک» میشوی. باید روح شوید تا خدمت ائمه طاهرین (علیهم السلام) برسید.
حالا جناب آقای مهندس فرمودند که من اینها را میدیدم؛ اما اینها تقریباً روی [یعنی چهره] اینها را نمیدیدم. روی اینها را هر کس بخواهد ببیند باید مَحرم باشد. قربان شما بروم، من نمیخواهم بگویم شما نامَحرم هستید، فهمیدید؟! شیعه مَحرم است؛ اما یک کاری کردید، یک قدری نامحرم شدید. مگر امام صادق (علیه السلام) نمیگوید شیعهها از ماست، از ماست؟! میگوید شیعه از ماست. من میترسم جسارت کنم [که] یک وقت بد باشد؛ نمیگوید سیدها از ما هستند. آنها [سیدها] که از آنها [یعنی ائمه (علیهم السلام)] هستند، شیعه را میآورد [و] میگوید از ماست. حالا چطور میشود اینجوری میشود؟ باباجان! خودت «إنّه لیس من أهلک» میشوی؛ مگر پسر نوح پسر پیغمبر نیست؟! خب، تا بود که بود، حالا تا آن طرف رفت، «إنّه لیس من أهلک» شد. من خودم «إنّه لیس من أهلک» میشوم.
این آیهای که اول صحبت من «إنّا أنزلناه فی لیلة القدر.» را خدمتتان عرض کردم؛ معنیاش این است: تو اگر میخواهی خدمت زهرا (علیها السلام) بروی، خدمت امام حسین (علیه السلام) بروی، خدمت ائمه (علیهم السلام) [بروی]، باید که روح بشوی! ببین [میگوید] ملائکة و روح، یعنی روح القُدُس چیست؟ روح است [که] به روح می آید [یعنی نازل میشود]. تو هم باید روح به روح بشوی. خب چرا؟ چهجوری شده است [که] ما اینجوری شدیم؟ گناه یک قدری ما را کنار زده، نافرمانی، ما را کنار زده، اگرنه جسماً تو همان هستی؛ باید روح بشوی!
خب حالا، چطور من روح بشوم؟ ببین روح به روح میخورد، تو باید روح بشوی که خدمت حضرت زهرا (علیها السلام) برسی، روح بشوی که خدمت امام زمان (عج الله فرجه) برسی، باید روح بشوی، ما هنوز جسم هستیم؛ مگر شما الآن اینجا نخوابیدی؟! یکدفعه مکه میروی، یک دفعه مَثَلاً مشهد میروی داری میروی، این روحت است [که] رفته، تو باید اینجوری بشوی! جسمت را زمین بگذاری، جسم چیست [که] زمین بگذاری؟ تکبرت را زمین بگذاری، نِخوت را زمین بگذاری، هوایت را زمین بگذاری، این چیزهایت را زمین بگذاری، آنوقت چه میشوی؟ وقتی روح شدی مَحرم میشوی؛ یعنی دیگر جسم نیستی؛ این مَحرمی ائمه (علیهم السلام) اینجور است.
موقعی که امر حلال به شما حرام میشود.
اما مَحرمیِ من و شما و خانواده یک جور دیگر است. چطور است؟ امروز میخواهم دو، سه تا حرف از حاج شیخ عباس بزنم، از خودم نزنم. ایشان میگفت که یکوقت کباب برگ، تو را مَست میکند، کباب برگ که حلال است [اما] مستت میکند. میگفت: دخترت به تو حرام میشود، آبجی [خواهر]، پسر شما به او حرام میشود. توجه بفرمایید! بابا! من نیامدهام [که] حرامی را حلال کنم یا حلالی را حرام کنم.
یک حرف بزنم بخندید: این آقای حاجمنتظری با ما رفیق بود، یک سی سال، چهل سال بود [که] قرائت قرآن داشت؛ ایشان گفت که ما یکدفعه، آنوقت قرائت هم اسمنویسی میکرد، گفت: یکی از اینها که اسمنویسی کرده بود [و] ما [به] خانهشان رفتیم. به آن کُنج اتاقش نگاه میکردیم، دیدیم یک چیزی میلولید. یک روز به او گفتم که بابا، این چیست؟ [حالا] همه رَحلها را هم گذاشته، قرآنها را هم گذاشته، مردم هم نشستهاند. ایشان گفت که حاج آقا، راستی این پدرم است، بیاحترامی کرده، بیادبی کرد؛ یکی به او زدم [که] آدم بشود، حالا ما هم مثل همان یارو هستیم. بفرما!
حالا چرا [حلال، حرام میشود]؟ آقاجان من! قربانت بروم، تو آن موقعی که دخترت را دیدی دخترت را میبینی؛ [اما] حالا بَزَکش [یعنی آرایشش] را میبینی. آقاجان! تو آنموقع که آبجیات [یعنی خواهرت] را میبینی، خواهرت را میبینی؛ [اما] حالا بَزَکش را میبینی، [پس] به تو حرام است، نباید نگاه کنی! حالا شما به تکامل رسیدی این حرف را هم شنیدی [و] نگاه نمیکنی. الآن این حرف را إنشاءالله به امید خدا شنیدی، دیگر نگاه نمیکنی. چرا؟ چرا نگاه میکنی؟ حالا این آبجی [یعنی خواهر] ایشان شهوت اینجوریاش کرد، تا حالا [آبجیاش] خواهرش بود، شما هم دخترت، خانم دخترت بود. حالا بَزَک کرد، حق نداری به او نگاه کنی؛ چون که آنموقع به بچهات نگاه میکردی، حالا به بَزَکش نگاه میکنی.
شیطان و گمراهکردن بنیآدم
حالا ببین شیطان با ما چه کرد؟! قربانت بروم! مگر شیطان تو را رها میکند؟ [شیطان به خدا] گفته: «به عزت و جلالت قسم، تمام بنیآدم را گمراه میکنم مگر صالحینشان را!» حالا ببین با تو چه کرده است؟! درست شد؟!
حالا به تو گفته؛ یک آینه آنجا گذاشتی، فهمیدی؟! اینها [یعنی اقوامت] همه اینجا نشستهاند، زن داداشت را میبینی، زن آن را میبینی، زن رفیقت را میبینی؛ همه اینها را توی آینه داری میبینی. آنجا سینما آوردی گذاشتی، آنجا تئاتر آوردی گذاشتی. خب، اگر میخواهی، مرض نداری، توی آینه خودت را ببین؛ این چه چیزی است [که] حالا توی خانههایشان میگذارند؟! شیطان چه کار دارد میکند؟! خیلی آدم میخواهد از گیر شیطان دربرود؛ مگر ما پناه به خدا ببریم. اینجا [آینه را] گذاشته [و] همه آنها را دارد میبیند. گفتم حالا الآن پا روی نَفس خودمان گذاشتیم و نگاه هم نکردیم، حالا ببین چه چیزی [به تو] نشان میدهد، بفرما! این کارها چیست [که] ما میکنیم؟!
سِیر دادن و به تکامل رساندن. دوازده امام، چهارده معصوم (علیهم السلام) خودشان سِیر هستند. معراج رفتن پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و قدری فضائل امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) را گفتن
چرا میگوید دین روی دوش سه عده است؟ عالم ربّانی، دارای سخی، فقیر صابر. این سخاوتت است [که] این [آیینه] را اینجا گذاشتی؟! بابا جان من! قربانت بروم، پول این آیینه را به یک بچه سید بده، به یکی که میخواهد دخترش را عقد کند، اینجا گذاشتی این را چه کار کنی؟! خب، سینما درست کردی! آنها نشستهاند، آنها همه پیدا هستند. تفکر این است! تا زمانی که این آینه هست، پایت گناه مینویسد. برو [این کار را] بکن! نوش جانت! چرا؟
امام صادق (علیه السلام)آمد [جایی] تشریف ببرد، یک کسی یک دریچهای داشت باز میکرد، [امام به او] گفت: چه میکنی؟ گفت: میخواهم خنک شوم. [امام] گفت: عزیز من! این را نگو، بگو این دریچه بازشود [که] من نماز صبحم قضا نشود! تا زمانی که این دریچه هست، پای تو ثواب مینویسد. بفرما! اگر آن هست، این هم هست. متوجه شدید من چه گفتم؟! دین که نماز و روزه نیست.
یک اشخاصهایی را سِیر میدهند اینها را میخواهند به تکامل برسانند، کسانی که سِیر ندارند، دوازده امام، چهارده معصوم (علیه السلام) هستند. آنها خودشان سِیر هستند؛ اما نه! اگر پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) سِیرکرد [و] به معراج رفت، خدا سِیرش داد [که] بیاید [و] تعریف علی (علیه السلام) را بکند! همینطور که ایشان آن بیست و دو سال نبوت کرد، آخرش [خدا به او] گفت: اگر علی (علیه السلام) را معرفی نکنی، خلاصه ناقص است [و] کاری نکردی.
این معراج، پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) خیلی به معراج رفته، اصلاً جای اینها [دوازده امام، چهارده معصوم (علیهم السلام)] معراج است، چرا؟ از کجا میگویی؟ امام صادق (علیه السلام) میفرماید: ما هر هفته آنجا [یعنی عرش، یعنی معراج] میرویم، رسولالله (صلی الله علیه و آله و سلم) تشریف دارد، صحبت میکند [و] به علم ما افزوده میشود. معلوم میشود اینها همهاش به معراج میروند.
حالا چرا میگوید اگر کسی منکر این معراج باشد کافر است؟ [چون پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)] رفته [که] بیاید تعریف علی (علیه السلام) را بکند! پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) چه کار کند؟ بابا جان من! تعریف [امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) را] نکرد، علی (علیه السلام) را طناب گردنش انداختند، زهرا (علیها السلام) را کشتند، باز هم درست نگفت، حالا باید به توسط معراج، [به] معراج برود [و] بیاید معراج را بگوید، باز یکقدری روپوش رویش بگذارد. متوجه عرض بنده شدید؟! اگر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) معراج رفته، از برای این رفت که بیاید یک اندازهای بتواند خلاصه یکقدری تعریف امیرالمؤمنین (علیه السلام) را بکند، منکرش را هم لعنت! دیگر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) چه بگوید؟! چه کار درباره علی (علیه السلام) کند؟!
حالا معراج رفته [است]، حالا برگشته، [پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)] بنا میکند یک قدری از فضائل امیرالمؤمنین (علیه السلام) را گفتن، به توسط چه چیزی؟ به توسط معراج! که دیگر مردم یک اندازهای قبول کنند. گفت: چه دیدی؟ [پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت:] داشتیم میرفتیم، قطار شتری آمد، من صبر کردم، جبرئیل گفت: یا محمد! بیا از زیر قطار برویم. [پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)] گفت: مگر [این قطار] بند نمیآید. [جبرئیل] گفت: نه، گفت: [بار این قطار شتر] چیست؟ گفت: اینها فضائل امیرالمؤمنین (علیه السلام) است، اینها همه کتاب است، ملائکه هفت طبقه آسمان، اینها را مطالعه میکنند. بابا! چند وقت است [که این قطار دارد] میرود؟ [جبرئیل گفت:] هر ستارهای سیهزار سال زده، سیهزار دفعه من این [ستاره] را دیدهام. آره، تو بمیری! علی (علیه السلام) اینجا [به دنیا] آمد! نمیدانم کعبه به دنیا آمد! چه داری میگویی؟! بابا! ما چه کار داریم میکنیم؟! ما چه چیزی میگوییم؟!
حالا [پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)] آنجا رفته [در معراج] با خدا صحبت میکند؛ خدا به زبان علی (علیه السلام) با او صحبت میکند. حالا آمده [که] اینها را [به مردم]بگوید. منظور من این است، ببین آقای فلانی! منظور من این است: [که] اینها را بیاید [و به مردم] بگوید، پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هم «وحیٌ یُوحی» [یعنی هر چه میگوید به او وحی شده] باید [مردم هم] حرفش را قبول کنند دیگر.
حالا [پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) میگوید:] من آنجا رفتم، دیدم با زبان خدا، خدا به زبان علی (علیه السلام) با من صحبت میکند. [پرسیدم: خدایا!] خودت چه؟ [خدا] میگفت: دیدم از علی (علیه السلام) خوشت میآید، به زبان علی (علیه السلام) با تو صحبت کردم. حالا آنجا غذا آوردند، دست علی (علیه السلام) میآید، با او [یعنی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)] چیز میخورد، تفحص کرد. روایت داریم، خدا رحمت کند ایشان را [یعنی حاج شیخ عباس] گفت: پردهای بود، [پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)] کنار زد، دید علی (علیه السلام) آنجاست. [علی (علیه السلام)] با چه [چیزی] آنجا رفت؟ چه میگویید؟! چه کار داریم میکنیم؟! چه داریم میگوییم؟! [که] علی (علیه السلام) [به دنیا] آمد! شصت و چند سالش بود و مُرد و قبرش هم آنجاست! خب من سؤال کردم: پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) با بُراق [به معراج] رفت، ایشان [امیرالمؤمنین (علیه السلام)] با چه رفت؟! هان!
تمام وسیلهها به توسط امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) است. اگر مِهر علی (علیه السلام) نباشد، خلقت به درد نمیخورد. شناختن امیرالمؤمنین (علیه السلام) و جان فدایش کردن
با چه چیزی رفت؟ آقای مهندس! قربانت بروم، با چه چیزی رفت؟ تمام وسیلهها به توسط علی (علیه السلام) باید بشود، بُراق به توسط علی (علیه السلام) باید بشود، پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به توسط علی (علیه السلام) باید به معراج برود، علی (علیه السلام) این است! به چه توسطی رفت؟ آنچه که توسط است به توسط علی (علیه السلام) باید بشود، آسمان خلقتش [به] توسط علی (علیه السلام) است، زمین خلقتش [به] توسط علی (علیه السلام) است، پس چرا میگوید معمار هستم! تمام این خلقت که دارد زندگی میکند، باید علی (علیه السلام) به آن بِدَمد، اگرنه، تمام از کار میافتد، چرا؟ اگر مِهر علی (علیه السلام) نباشد، خلقت به درد نمیخورد.
اگر آسمان، عرش، فرش، بهشت، محبت علی (علیه السلام) نداشته باشد، جهنم است. کجایی؟! مگر نمیگوید اگر مِهر این نباشد میسوزانمت؟! بهشت باید مِهر علی (علیه السلام) داشته باشد، فردوس باید مِهر علی (علیه السلام) داشته باشد، جنّات باید مِهر علی (علیه السلام) داشته باشد، مَلَک باید مِهر علی (علیه السلام) داشته باشد، آسمانها باید مِهر علی (علیه السلام) داشته باشند، زمین باید مِهر علی (علیه السلام) داشته باشد، چه میگویید؟! ما چه کار میکنیم؟! چه کسی علی (علیه السلام) را شناخت؟! پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) شناخت که جانش را فدایش کرد، زهرا (علیها السلام) شناخت که جانش را فدایش کرد، حسین (علیه السلام) شناخت [که] جانش را فدایش کرد. تو چه کار میکنی؟! آنها شناختند.
باید مطهّر باشید و اسم امیرالمؤمنین (علیه السلام) را بر زبان بیاورید. آمدن پیامبر نزد حضرت زهرا (علیها السلام) و سراغ امیرالمؤمنین (علیه السلام) را نگرفتن
حالا برو یک جشن بگیر [و] علی، علی کن! دست بزن! یک پسری را بردار که برقصد، یک پول هم دهانش بگذار! خاک بر سرت بکنند با این ولایتت! بابا جان من! عزیز جان من! من از دست آخوند چه کارکنم؟! از دست آخوند جگر من خون است! دارد میگوید که [پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)] آنجا [یعنی خانه حضرت زهرا (علیها السلام)] آمد، سراغ حضرت زهرا (علیها السلام) را نگرفت، پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) سراغ علی (علیه السلام) را نگرفت. بس که ناراحت شدم! دارم عوضی حرف میزنم! سراغ علی (علیه السلام) را نگرفت. [حضرت زهرا (علیها السلام) فرمود:] پدرجان! سراغش را نگرفتی؟! [گفت:] وضو نداشتم. آخوندِ خر! آخر «إنّما یُرید الله لُیذهب عنکم الرّجس أهل بیت و یُطهرکم تطهیراً» کجا میرود؟! پس تو به این آیه اعتقاد نداری؟! اینها تطهیر هستند. لابد پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مثل من بود [که] برود وضو بگیرد؟! پیغمبر میخواهد بگوید اگر اسم علی (علیه السلام) را [میخواهید] بیاورید، باید با وضو بیاورید، صلوات بفرستید!
حالی تو دارد میکند [که] اگر اسم علی (علیه السلام) را میخواهی بیاوری، چطور باید باشی؟ با وضو باشی! خودت را تطهیر کنی. [تطهیر] یعنی چه؟ یعنی دنیا را اینطرف بریزی، هوا و هوس را اینطرف بریزی، وضو بگیری [و] بیایی. ما چه کار داریم میکنیم؟! ما چه چیزی داریم میگوییم؟! هی [یعنی همینطور] ولایتی ولایتی روی خودمان گذاشتیم! فلانی ولایتی است! آره، تو بمیری! راست میگوید! مثل دکتر ولایتی هستیم! والا! این ولایتی که من و تو داریم. خب، حالا! تکلیف ما چه چیزی است؟!
علی(علیه السلام) خواستن، امر علی (علیه السلام) را اطاعت کردن است.
حالا تکلیف ما چیست؟ ما باید کوشش کنیم امر علی (علیه السلام) را اطاعت کنیم، ما باید کوشش کنیم امر امیرالمؤمنین (علیه السلام) را اطاعت کنیم، اگر امر امیرالمؤمنین (علیه السلام) را اطاعت کردی، معلوم میشود علی (علیه السلام) را میخواهی. من جناب آقای مهندس را میخواهم، خب، به حرفش نیستم، یک کاغذ [به من] داده گفته این کار را بکن، این کار را بکن، من هم کاغذ را آنجا انداختم و میگویم من میآیم دور قبرت میگردم، این چه خواستنی است که ما میخواهیم؟! خب، او به تو میگوید: بابا جان! این همه من حرف زدم، خب، یکی از آنها را عمل کن. چرا؟ به دلخواه دلمان داریم عمل میکنیم.
این آقا به اصطلاح مکه میرود، این آقا کربلا میرود، این آقا آنجا میرود، تو آخر چه پولی جمع کردی [و با آن به مکه یا کربلا میروی]؟! آیا امیرالمؤمنین (علیه السلام) از دست تو راضی است؟! آیا تو این پولی که جمع کردی [امر] او را اطاعت کردی؟! آیا به امر او هستی؟! آیا او از دست تو راضی است یا صدها دل مردم را خون کردی [و] چهارشاهی جمع کردی؟!
یک نفر است [که] یک سال، دو سالی است [که] با ما رفیق شده [است]، ایشان سوریه رفته. یک برادر دارد، خدا میداند چقدر خوب است! از تدین [نمرهاش] یک است، از آبروداری [نمرهاش] یک است، از هر قسمتی بگویی، این جوان آدم خوبی است، همچنین جوان کاملی است. این بنده خدا میخواست به اصطلاح پسرش را داماد کند، هیچ چیزی نداشت، این بابا خیلی ثروت داشت؛ یعنی امسال، دو دفعه سوریه رفته، یک دفعه هم عمره رفته. خب، کجا میرود؟! کجا میرود؟! این مطابق دلش رفته است. اینچطور میشود؟ میدانی چطور میشود؟! با همان سوریهایها محشور میشود. آن سوریهایها که آن دور [و بَر] میگردند [و] اطاعت ندارند، این هم اطاعت نکرده؛ او با همان سوریهایها محشور میشود.
بابا جان! تو میدانی آخر برادرت اینطور است، میدانی این بچه بزرگ شده، میدانی اینطوراست، پول یک دفعه [زیارتت] را به این بده! من والله، به قربان یک نفر بروم، من یک سؤال از او کردم، گفتم: خانهات را اینجوری کن. گفت: نه، اینجوری میکنم، اینجوری میکنم. نمیخواهم اسم بیاورم، آنقدر من خوشحال شدم! مگر پول خانهاش را آورد به من بدهد؟! خدا میداند من چقدر خوشحال شدم! دیدم فکرِ این، فکر است.
فقط امیرالمؤمنین علی (علیه السلام)، در نماز فکر نکرد. فکر حضرت زهرا (علیها السلام) نماز است!
بگذار من این روایت را بگویم، یک دفعه [دیگر] هم گفتم، بنا شد که این پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) یک قدری شتر آنجا آورد [و] واداشت [قرار داد]. بنا شد که هر کسی دو رکعت نماز بخواند که فکر نکند، یکی از این شترها را به او بدهد. گفت: من میگویم [و] افشا میکنم، به غیر از این است که نگویم. خب، ابوبکر «لعنةُ الله [علیه]» بود، عمر «لعنةُ الله [علیه]» بود. اینها بودند؛ [یعنی] خالد، ولید، همه اینها بنا کردند [به] نماز خواندن.
به آنها گفت: چهارتا، پنج تا [فکر کردید]، به هرکدامشان گفت فکر کردید. کسی که فکر نکرده بود امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود، همیشه برجسته بود. [پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)] گفت: علی جان! تو فکر نکردی. وقتی گفت، عناد آنها هم بیشتر شد؛ اما خب باید بگوید. حضرت زهرا (علیها السلام) آمد، گفت: زهرا جان! تو یک فکری کردی؛ فکر کردی اگر نمازت طی [تمام] شود، آن شتر چاق را برداری [که] به فقرا بیشتر برسد، تو هم فکر کردی. تا گفت: فکر کردی؛ اینها به هم نگاه میکردند، جبرئیل نازل شد [و] گفت: یا رسولالله! فکر زهرا (علیها السلام) نمازاست! ببین! فکر زهرا (علیها السلام) نمازاست. آن نماز زهرا (علیها السلام) که یک الله أکبرش [را] خلقت میگوید، [جبرئیل] گفت فکرش این است. چرا؟ به فکر مردم است! ما چه کار داریم میکنیم؟!
بابا جان! عزیز جان من! [از] روایت و حدیث هر کدامش را، هرکدام [را که] دلت میخواهد عمل نکن! ما مثل آن یارو هستیم که بابایش مُرده، میگفت: این گربه میو، میو، کِشِ بابا برای تو، آن اسب لَگد زنِ بابا برای من. بفرما! این [هم] قسمت کردن [است]، ما اینجوری هستیم، هر چیزی که میلمان است [را] میگوییم برای ما [باشد]، هر چیزی هم که میل ما نیست، میگوییم برای تو [باشد]. مثلِ همان یارو که بابایش مُرد.
جریانات حاج شیخ عباس و متقی راجع به زیر شلواری و سلمانی رفتن
من از رفقای عزیز خواهش میکنم یکوقت تند میشویم، کُند میشویم. یک دو جمله من میخواهم [به شما] بگویم [که] ببینید حاج شیخ عباس، حالا با همه رفاقتش با ما چطوری بود! یک روز من زیرشلواری پوشیده بودم، جای جاخالی ما گذاشته بودند [یعنی کادو بود]، خیلی راه، راه بود، ما تا بیرون آمدیم، به ایشان [یعنی حاج شیخ عباس] برخوردیم، [به من] گفت: این چه چیزی است [که] پوشیدی؟! گفتم: آقا! این را جای جاخالی ما گذاشته بودند، من پوشیدم. گفت: جندههای شهر نو هم اینها را میپوشند. بفرما! خب این آقا، ما از جا درنرفتیم. گفتم: آقا! من نمیدانستم [که] آنها هم میپوشند؛ وگرنه نمیپوشیدم. این یک.
دو: خب، ما عقد بسته داشتیم دیگر، خب حالا ما دیگر عقلمان میرسید یا نمیرسید؟! من از اول صورتم را [با ماشین ریشتراشی با نمره] یک و نیم میزدم. من حالا منظور دارم که این حرف را میزنم. ما هم میرفتیم ارجمندی، ما یک شاگردی داشتیم، روبروی دکان ما [به] سلمانی رفت، آنجا رفت ما هم رفتیم، این صورتش را خیلی کوتاه کرد، ما هم کردیم.
من وقتی یکقدری [ریشم] کوتاه میشد، تا چند روز پیش ایشان [یعنی حاج شیخ عباس] نمیرفتم؛ میفهمیدم که این من را میتوپد. و یکدفعه این [حاج شیخ عباس] به ما کار داشت، دنبال ما روانه کرد [یعنی فرستاد]، [نزدش] آمدم، گفت: دلم برایت تنگ شده بود، میخواستم دو تا ماچ از تو بکنم، [اما] صورت تو به درد ما نمیخورد. حال من هستم با ایشان، نه که من را خیلی ایشان میخواست، حاج شیخ عباس گفت: چرا همچنین کردی؟! گفتم: آقا! ما مهمان شاگردمان بودیم، آنجا رفت، من آنجا مهمان بودم. گفت: شاید مهمان شاگرد[ت] بودی، یک کار دیگر هم با تو میکرد. بفرما!
ما از خجالتمان یواش یواش از زیر کرسی بیرون آمدیم [که] برویم، این [حاج شیخ عباس] فهمید [که] من یک قدری ناراحت شدم! به قدر یک ربع به غروب، آنجا آمده بود [دَمِ] مسجدِ روبروی خانه ما ایستاده بود، تا من سر کشیدم [که] ببینم این [حاج شیخ عباس] هست [یا نه؟ که] بروم، صدایم زد [و] گفت: بیا [تو را] ببینم! [وقتی] آمدم، گفت: من فهمیدم [که] یک قدری ناراحت شدی! گفت: [آیا] بچه داری؟ گفتم: تازه خدا یک بچه به ما داده است. گفت: میخواهی بسوزد؟ گفتم: نه آقا! تا توان داشته باشم نمیگذارم. گفت: حسین جان! تا توان داشته باشم، میخواهم شما نسوزید.
متقی میخواهد ما را به جایی برساند.
قربانتان بروم، رفقا! من یک حرف بیحیاگری میزنم، من را عفوکنید. به روح تمام انبیاء من مقصد ندارم، یک وقت یک حرفهایی میزنم، دلم میخواهد شما رشد کنید، دلم میخواهد ولایت را بشناسید، دلم میخواهد زهرا (علیها السلام) را بشناسید، دلم میخواهد رشد کنید. اگر من یک حرفی که دارم میزنم، روی نفهمیام میزنم [و] به شما جسارت میکنم ، من میدانم نباید این حرفها را بزنم؛ اما هر چه دارم دست و پا میزنم، دست و پایم این است که میخواهم شما را به یک جایی برسانم.
به روح تمام انبیاء، اگر شما در اعلی علیین باشید، من این پایین [باشم] من خوشحالتر هستم. یک روز که دیگر نزدیک مُردنش [بود]، به من گفت: حسین! گفتم: بله! گفت: بیا! ما نشستیم، گفت: حسینجان! هفتاد سال داد کشیدم، چهار تا یا پنج تا، آن هم یک حدی درست است. میگفت: یک حدی، به آن راهی که رفته [قسم] شاخصاش را، من را میگفت. ببین، من میگویم؛ دارم میگویم شاخصاش را، من را میگفت، نمیخواهم بگویم من شاخص بودم، میخواستم بگویم [که] گوش به حرف من بدهید. گفت: بعد از هفتاد سال! آنوقت میگفت آن هم یک حدی، آن هم یک حدی، آن هم میگفت یک حدی، آنوقت بنا کرد گریه کردن، وقتی گریههایش را یک قدری کرد؛ گفت: علی (علیه السلام) هم پنج نفر [داشت]. فهمیدی؟! یک عمری تبلیغ کرد. آدم را میشناخت.
یک روز به او گفتم: آقا! من دلم میخواهد یک بلندگو باشد [و] این حرفهای شما را [همه] بشنوند. گفت: عقیدهات خوب نیست، سلیقهات خوب نیست! چه کسی حرف من را میشنود؟! چه کسی این حرفها را میخواهد؟! چه کسی این حرفها را الآن میپسندد؟! همه دارند با شما میسازند. [همینطور تملق میگویند] بَه حاج آقا! بلند شو، بشین! چه چیزیُ و مثل همان یارو منبری که گفتم، آقای مهندس هم تشریف داشتند، اصلاً [منبری] بهشت را به این [صاحب مجلس] داد، نمیدانم قبرش را هم [که] آرامگاه چیز بود، جَنّت مکان کرد، خودش هم در بهشت آمد و پول را گرفت و رفت. آنها هم دلشان خوش است [که] این راست میگوید. فهمیدی؟! حالا اینجور شده [است].
متقی هم درد و هم دوا را میگوید. حرف زدن متقی در روز و شب چه حالی دارد!
اما من درد را میگویم، دوا را هم میگویم، متوجه هستید؟! من درد را میگویم، دوا را هم میگویم. به روح قرآن، من اینقدر خلاصه شرمنده شما هستم! شما باور نکنید من حالا دارم اینجوری حرف میزنم. من به آقای فلانی عرض کردم [و] یک اشاره کردم [و] گفتم: ما را بردید و احترام کردید، آقای مهندس خیلی مرا احترام کرد؛ اما وقتی شب [به] اینجا آمدم، بنا کردم گریه کردن، گفتم: خدایا! در قیامت آبروی من را پیش اینها نریزی. اینها به خیالشان من ولایتیام، خوب هستم، دور ما آمدند، آخر اینها همهشان مقام دارند [و] مهندس هستند، وقتشان قیمت دارد، کسانی اینها را میپذیرند، رفقایی اینها دارند، آمدند گول ولایت من را خوردند. آخر که گریه کردم، دو شبانه روز گریه کردم. هر چه خوش به من گذشت، از دماغم درآمد.
آخر یادم افتاد: «و جعلنا من بین أیدیهم سداً و من خلفهم سدا». گفتم: خدایا! اگر من در محشر آبرو دارم که آبرو به من میدهی بده، اگر بخواهی آبروی من را بریزی [و] پرده را برداری، تو را به حق پنج تن، یک سدّ جلوی من بکش. آخر این آیه آمد [و] من را ساکت کرد؛ یک سدّ بکش [که] من اینها را نبینم. شما خیال نکنید که من میخواهم برای شما حرف بزنم [و] سخنرانی کنم [و] بگویم که من چیزی بلد هستم [و] چیزی میدانم. من شبم این [طوری] است، آخر این آیه «و جعلنا من بین أیدیهم سداً و من خلفهم سداً فأغشیناهم فهم لایبصرون» آمد [و من] راحت شدم، با خدا عهد کردم. من دارم از شما واقع عذرخواهی میکنم؛ اما شما بدانید حقیقت همین است که من دارم میگویم.
خدا عطایی به شما کرده که حالا متوجه نیستید. شما الآن رزق روح-تان ولایت شده است.
خیلی مواظب باشید! خدا عطایی به شما کرده است که حالا متوجه نیستید. مگر نیست که امام صادق (علیه السلام) [به آن شخص] میگوید دورهم مینشینید [و] حرفهای ما را بزنید؟ میگوید: آره! میگوید: من به آن مجلس غبطه میخورم! امام صادق (علیه السلام) به چه غبطه میخورد؟ امام صادق (علیه السلام) به فردوسش غبطه نمیخورد، چرا میگوید غبطه میخورد؟ دلش میخواهد بنشینیم [و] حرف اینها را بزنیم، [اما] نگذاشتند.
خدا عمر را لعنت کند! خدا ابوبکر را لعنت کند! خدا بنیعباس را لعنت کند! حالا امام صادق (علیه السلام) میگوید اگر چهار نفر [دور هم] نشستند، ببین چقدر کار ما به کجا رسیده است که [میفرماید] من غبطه به آن میخورم که چهار نفر بنشینند [و] حرفهای ما را بزنند! دنیا چه خبر است؟! ما چه کار داریم میکنیم؟! قدر بدانید! رفقای عزیز، قدر بدانید! شما الآن رزق روحتان ولایت شده، این را قدر بدانید. رزق روح شما ولایت شده، رزق روح شما هوا و هوس نشده، ببین دنیا چه خبر است؟! آخر روح یک رزقی دارد، روح، رزقش ولایت است، جسم هم رزقش همینهاست که [ما] داریم میگوییم.
امیرالمؤمنین (علیه السلام) به ابوذر امر نکرد که حرف نزن. اگر این را به او گفت، میخواست ابوذر صدمه نبیند.
پریروز یکی از آیتاللهها اینجا آمده بود، خیلی آن چیزش بالاست. میخواستم ببینم که میرسم صحبت کنم؟ ایشان سؤال کرد که این ابوذر با همه این حرفها که اینقدر خوب بود، چرا تَمردِ [یعنی سرپیچی] حرفِ آقا امیرالمؤمنین (علیه السلام) [را] کرد که امیرالمؤمنین {{علیه} به او گفت: حرف نزن! [اما ابوذر حرف] زد. بعد هم که تبعیدش کردند، آنجا به او گفت که ابوذر! من به تو گفتم [که] حرف نزن! حالا این من را گیج کرده، سرگردان کرده [است]، فلانی ایشان را آورده بود، من گیج شدم، سرگردان شدم که ابوذری که [دربارهاش] میگوید: آسمان به سر ابوذر راستگوتر سایه نینداخته [است]؛ پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) میگوید. این یعنی چه؟ گفتم: شما از من سؤال میکنی یا صحبت میکنی؟ گفت که سؤال میکنم.
گفتم: عزیز جان من! اگر امیرالمؤمنین (علیه السلام) به ابوذر گفت این حرف را نزن، میخواست ابوذر صدمه نخورد. این آقای فلانی هم تشریف داشت، گفتم میخواست صدمه نخورد [که گفت] این حرف را نزن، حتمی به او نگفت این حرف را نزن [یعنی امر نکرد]! امیرالمؤمنین (علیه السلام) میدید [که] اگر این حرف را بزند، خودش با بچههایش، اینها را تبعید میکنند؛ به آنها [صدمه] میزنند [و] تبعیدشان میکنند. امیرالمؤمنین (علیه السلام) میخواست این صدمه نخورد. مثل اینکه امیرالمؤمنین نمیخواهد شما [که] شیعه [او] هستی، صدمه بخوری، [جریان] این بود. گفت: خب، چطور؟
تبعید ابوذر و زنده ماندن دخترش که روزی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) جریان را به او گفت. جریان آن سال گرانی و مادر متقی
گفتم: یک روزی پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: ابوذرجان! تو را میخوانَد، غاصبی که، کسی که خلافت علی را غصب میکند، تو را میخواهد؛ خلاصه زر و زیور به تو میدهد، عسل به تو میدهد، روغن به تو میدهد، چیز به تو میدهد، تو همه را قبول نمیکنی؛ آن [غاصب] در دل یک عقدهای [نسبت به تو] میگیرد و خلاصه تبعیدت میکند به جایی که خیلی بدت بیاید.
اتفاقاً وقتی ابوذر را خواست، گفت: ابوذر! از کجا خیلی بدت میآید؟ گفت: از ربذه. گفت: ازکجا خوشت میآید؟ گفت: از مدینه. گفت: [به] آنجا که بدت میآید تبعیدت میکنم، به ربذه تبعیدش کرد. حالا گفت که ابوذر جان! آنجا چنان فشار به تو میآورد [که] با علف بیابان سر میکنی، دخترت میمیرد، زنت میمیرد، چنین [و چنان] میشود و یک نفر [از] دخترهایت [زنده] میماند.
حالا اینها چه کار میکردند؟! آدم آتش میگیرد! ما بیخودی چه چیزی میگوییم؟! ما که صدمه نخوردیم! اینها یک چیزی که برایشان میرسید، اگر [کسی] یک چیزی میداد، یک چیزی برایشان میرسید، این را به این بچه کوچک میدادند [که] بخورد، میگفتند این طاقتش خوب است. آنقدر بود که آنها از گرسنگی مُردند و آن بچه[ی] کوچک [زنده] ماند؛ [یعنی آن] دختر [زنده] ماند. آنها هم مراعاتش را میکردند.
خدا ننه ما را بیامرزد! در آن سال گرانی، نان را قسمت میکردند. إنشاءالله آن سالها را نبینید. به قرآن شکر کنید! آنوقت نانها را قسمت میکردند؛ ننه ما بیچاره، سهمش را توی کاسه میانداخت، اینجوری یک قدری دست [به] دست میکرد، آنوقت یک نفر بود، [اسمش] اصغر بود، آنجا کسی را نداشت. توی خرابه میرفت [و] به او میداد، تا غروب گرسنگی میخورد [و] نان را به این میداد.
اینها هم همین کار را میکردند، به آن بچه [کوچکتر] میدادند؛ بچه [زنده] ماند. [پیامبر گفت:] یا ابوذر! وقتی که آنجا مُردی، به دخترت بگو [که] یک چیزی رویت بیندازد [و] دخترت سر جاده برود بنشیند، کسی که خدا و پیغمبر و رسول و تمام اینها از او راضی هستند، سردار آن قافله است، به او بگوید، میآید پدرت را دفن میکند، پدرت را دفن میکند و این دختر [را] هم به جاه و جلال میرساند.
آقا! این [دختر] همان کار را کرد، دختر آنجا رفت، دید لشکری دارد میآید؛ سردار آن لشکر، مالک [اشتر] است که خدا و پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) همه [از او] راضیاند. آمد [و] کفنی به ایشان پوشاند که تمام قرآن به آن نصب بود، دختر را هم برد [و] به جاه و جلال رساند.
گفتم جناب حضرت آیتالله! ببین اگر اینکار نمیشد، پس پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) دروغگو بود. آقا بنا کرد گریه کردن، میخواهم به تو بگویم یک ده دقیقهای گریه کرد، مرتب گریه کرد [و] پاک کرد. مطلب جا افتاد، گفتم اگر این است؛ پس چطور پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) این را گفته؟! خب، پس پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) حرفش دروغ میشد، پس اگر این [کار را] کرده، مخالفت امیرالمؤمنین (علیه السلام) را نکرده! اگر امیرالمؤمنین (علیه السلام) به او گفته، قطعی به او نگفته است.
یا علی