میلاد آقا ابوالفضل 89
| میلاد آقا ابوالفضل 89 | |
![]() |
|
| کد: | 10585 |
|---|---|
| پخش صوت: | پخش |
| دانلود صوت: | دانلود |
| پیدیاف: | دریافت |
| تاریخ سخنرانی: | 1389-04-25 |
من امروز میخواهم یکقدری برای آقا ابوالفضل (علیهالسلام) حرف بزنم. بعضیها میبینی از خودشان حرف میزنند، من از خودم حرف نمیزنم، من آن که هست را میگویم. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) هم همینساخت بود، یعنی در تمام خلقت مانند نداشت؛ اما بعد دوازده امام، چهارده معصوم (علیهمالسلام). آقا ابوالفضل (علیهالسلام) هم حجّت خدا نیست، حجّت خدا منحصر به دوازده امام، چهارده معصوم (علیهالسلام) است، چونکه آنها نور خدا هستند، در جاهای دیگر هم گفتهام. بعضیها تعریف میکنند، خود آن آقا ابوالفضل (علیهالسلام)، به خودش قسم، خودش رضایت ندارد از این تعریفها که بعضیها میکنند، چونکه تعریف، آنکه آنها رضایت دارند باید بکنی.
هر کسیکه بخواهد خدای تبارک و تعالی نخواهد او را، یک چیزی را به غیر امر میآید توی ذهنش، با آن عمل میکند، آن ولایت سیلی بهت میزند. الآن هست توی شماها، شنیدم هست، ولایت سیلی میزند. یکمرتبه میرود کنار، آنجاست که میافتی گیر شیطان، خیالی میشوی و حرفهای خودت را میزنی و نمره میدهی؛ به ما چه؟ مگر ما میتوانیم نمره به کسی بدهیم؟ تمام اینها که در تمام خلقت به اصطلاح احترام کردند، مافوق خلقی شدند، اینها به توسط ولایت میشوند.
من به این منبریها میگویم، منبریها خیلی میآیند اینجا، میگویم: آن که هست به مردم بگویید! هان! چرا؟ به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: اگر حرف از خودت بزنی، رگ دلت را قطع میکنم. تو چه کارهای حرف از خودت میزنی؟ چرا این حرفها را میزنی؟ من نمیدانم چطور اینها جرأت دارند؟ این حرفها نبوده. خلاصه رفقا! حواستان جمع باشد، آخرالزمان است. تمام این مردم که گیرند، کسری ولایت دارند. اگر تو امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را، ولایت را مطلق بدانی، جای دیگر نمیروی که، هِی میروی اینطرف، آنطرف. تمام بدبختی بشر مال این است اميرالمؤمنين (علیهالسلام) را، یا امام زمان (عجلاللهفرجه) را مطلق نمیدانی، میروی یک جای دیگر.
دیگر نمیشود که همه حرفی را بزنی که، من بیچارهام، حرفم را نمیتوانم بزنم، یک جوری میزنم که شما حالیتان بشود. نمیتوانم بزنم که الآن چه خبر است دنیا؟! کجا میروید؟! کجا رفتید؟! کجا میروید؟! همهمان هم ادعای [مسلمانیمان میشود]. اگر تو نمیدانم کربلا رفتی و مشهد رفتی یا عمره رفتی یا یک نماز شب کردی، تو از اولیاء شدی؟ یا از گمراههایی با همه عبادتت؟ مگر خدا نمیگوید اگر عبادت انس و جنّ کنی، علی بن ابوطالب (علیهالسلام) را به «الیوم أکملت لکم دینکم»[۱] قبول نداشته باشی، به رو میاندازمت توی جهنم؟ تو چه کسی را قبول داری؟ کجا میروی عزیز من؟ (لا إله إلّا الله)
پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: اگر در آن زمان دینتان را حفظ کنید، با من، در درجه من هستید. من دلم میخواهد همهتان دینتان را حفظ کنید، در درجه پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) باشید؛ اما گفت: «بشرطها و شروطها، أنا من شروطها». شرط و شروط دارد. یک چیزهایی روی داده، آدم از آن حرفهای بعضیها استفاده میکند دیگر.
یک روز منصور دوانیقی [حجاج] گفت: من دلم میخواهد یک شیعه را بیاورید، (یعنی حالا به حساب خلیفه اسلام هم هست، لا إله إلّا الله) من میخواهم یک ناهار بخورم، این را بکُشم، یک خرده جفت جفت بزند. گفتند: والّا کسی نیست، یک نفر است به نام [سعید بن] جُبیر یا جدیر توی جنگل است. گفت: همان را بروید بیاورید! وقتی آورد، گفت: مولایت، آقایت، چه چیزی گفت؟ گفت: به دست بدترین مردم کشته میشوی. (هشدار به او داد.) گفت: خب، دست از علی بردار! گفتش که باباجان! هر کسی یک دوستی میخواهد دیگر، رفیقی میخواهد، توی دنیا که نمیتواند [بیدوست باشد]. تو اگر از علی بهتر هست، به من بگو، من دست بر میدارم. این علی که این همه خدا سفارش کرده، پیغمبر سفارش کرده، در هر قسمتی اینجوری است. ناراحت شد، گفتش که ببر بکش او را، ببر گردنش را بزن! این را میبردند، این برگشت، گفت: خدایا! دیگر وقت به ایشان نده کسی دیگر را بکشد. شب هِی گفت: من را با جبیر چه؟! من را با جبیر چه؟! آتش گرفت و سقط شد.
حالا ببین این امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را اینجور میداند، همه شما باید اینجوری باشید. بدانید از امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بهتر نیست که دنبالش بروید. خب کجا میروی آخر؟ چه کار میکنی آخر؟ چه کار کردی؟ چه کار میکنی؟ حالیات است دارم میگویم چه؟ حالا مگر که شما یکقدری راست راست، یعنی به قول ما (آن حرف را نزنم،) راست بگویید، خدا، جان من! آنوقت عظمتی به شما میدهد که به یک میلیارد مردم نمیدهد، اگر آنجوری باشید.
آصف همینجور بود دیگر، آره! این هدهد، یکوقت سلیمان یک سان داشت، یعنی به این طیور گفت: روی سر من بپرید، آفتاب من را نگیرد. اینها همه آمدند پرهایشان را باز کردند روی سر سلیمان. حالا سلیمان هم روی تخت نشسته و دارد توی جوّ میرود، یکوقت دید آفتاب افتاد روی سرش. نگاه کرد، دید نیست، هدهد نبود. گفت: اگر از برای یک امر مهمی نرفته باشد، جزایش را به او میدهم؛ یعنی به بدترین چیز مبتلایش میکنم. این رفت و خبر بلقیس را آورد. گفت: سلیمان! برو دعا کن. او تمام تشت و تغار، همهاش طلاست. خبر او را آورد.
حالا خوشمزه این است، گفت: اگر که تو خبر مهم نیاورده بودی، میخواستم جزای چیزت [غیبتت] را به تو بدهم. گفت: مثلاً چه؟ گفت: با یک حیوان ناجور، تو را توی قفس میکنم. (ببین یک دانه رفیق ناجور چقدر بد است! او تریاکیات میکند، او هروئینیات میکند، او بد عملت میکند، او از دین تو را ور میآورد [جدایت میکند]. کجا دنبال هر کس [میروی]؟! هر کس هر چه میگوید، میروی دنبالش، ول کن بابا!)
گفت: تاج و تختت و خلافتت را به هم میزنم. جلوی سلیمان ایستاد. گفت: چه کار میکنی؟ گفت: میروم پرهایم را شور میکنم [میزنم توی نمک] توی خانه بچه یتیم صغیر، میآیم میریزم توی کاخت. سلیمان تُو زد. (کجا مال مردم را میخوری؟! کجا مال بچه یتیم میخوری؟! کجا هر چه حلال نیست میگیری؟! کجا به تو میگوید این کار را بکن؟! حالیات نیست تو، مگر خدا گذشت از تو؟!)
سلیمان جا خورد. حالا حرفم سر این است. حالا اَجنّه را نمیدانم تمام را جمع کرد، گفت: چه کسی این تخت بلقیس را میآورد؟ حرفم سر این است. عزازیل گفتند: نمیدانم نیم ساعت، یک ساعت، او گفت: نمیدانم اینجوری، هر که یک چیزی گفت. آصف گفت: تا چشمت را همچین کنی میآورم، آره! این تا سلیمان همچین کرد، دید بلقیس با تختش جلویش است. حرف من این است، آنوقت گفت: شما با چه چیزی آوردی؟ گفت: من ذرهای علم کتاب دارم؛ یعنی علم علی (علیهالسلام). تو علم چه کسی را داری؟ این موبایلها را نمیدانم همچین میکنی! مرتیکه اینقدر خر است، آمده توی خانه خدا، (شما این کار را نکنید! او خر است، شما اگر این کار را بکنید، کُره خرید!) ، آره! این دارد دور خانه خدا [طواف میکند، میگوید]: بله! بله! بله! من دارم دور میزنم! حالا زن به او تلفن زده، فهمیدید؟! بله! بله! من دارم دور میزنم! تو داری لبیک میگویی، تو با خدا اتصالی، آخر این چه کاری است میکنی؟ لبیک! لبیک! خدا دعوتت کرده، داری با خدا حرف میزنی. بله! بله! بله! من دارم دور میزنم! الهی! دور شیطان بزن. این کارهای ماست! او هم که عالِمشان است، از این نفهمتر است. او هم فهم ندارد.
حالا قربانتان بروم، ببین نگفت (آیه قرآن را خواندهای که) ، نگفت من علم کتاب دارم، گفت: ذراتی دارم، یعنی کمش را دارم، اگرنه از این بالاتر کار میکنم. تو چه کار میکنی؟! هان! تو هم آصفی، صفحه تلویزیون را میآوری جلو! تو هم صفحه ویدیو! حالا هم که عالِمتان حلال کرده ماهواره را، عالِمتان...! این عالِم واسه شما خوب است! فهمیدی؟! بروجردی نیست که ساز، آواز؛ خرید، فروش؛ همه را حرام میدانست. زمان آقای بروجردی ما بودیم، زمان این آقایان شمایید. (صلوات بفرستید.) من هر کجا توی ماشین بودم، اگر (آن زمانِ آقای بروجردی) روشن میکرد، میگفتم: خاموش کن! نکرد، میگفتم: نگهدار من بیایم پایین. آره قربانت، چه خبر است؟!
اینجا آمدنتان را من قدمهای شما را میبوسم، اما شما هم باید بنویسید، هم گوش بدهید، بروید عمل هم بکنید. اصل عمل است. فهمیدی؟! بازی نخورید! امروز دنیا پر از دعوت شده، شما را دعوت میکند، اما شما دعوت دارید. اگر ولایت داشته باشید، تو دعوت داری، دیگر دعوت کسی را نپذیر! عزیز من! قدر این حرفها را بدانید! حضرت فرمود: بعد از من، امّت من هفتاد و سه فرقه میشوند، یک فرقهاش ناجی است. این ناجی هم شد باجی! شد بازی! این ناجی هم شد بازی! شد (لا إله إلّا الله) آره دیگر، کدام را عمل میکنید؟ این است که میگوید: اگر یکیتان با دین رفتید، ملائکه تعجب میکنند. خب تو برای امر کار نمیکنی.
یکی هم إنشاءالله، امید خدا، دارد ماه مبارک رمضان میآید، هر کسیکه حساب سال ندارد، حساب سال واسه خودش بگذارد. البته خب بیشتر شماها ندارید، آن هم بعضیهایتان میدهید. إنشاءالله، امیدوارم که اول ماه رمضان حساب سال واسه خودتان بگذارید، چونکه اگر حساب سال نداشته باشید، کارتان یک خرده مشکل است. این هم من نمیگویم ندهید به مراجع، ببین این صَنّار، سه شاهی را بدهید به یک قوم و خویشی دارید، الآن خمست را بده به سیدها، سهم امامت را به رَشنقها [غیر سیدها]. این الآن میخواهد دخترش را بدهد ببرد، به او بده، جهازش را بده.
الآن من سه نفر دختر سراغ دارم که در کفالت نیست، هِی دارند میگویند. هیچی هم ندارد بیچاره، بابایش هیچی ندارد. این ندارد، خب بده به این جهازش درست بشود، برود. تو اگر بدهی به او، به نسل این، تو شرکت میکنی. کجا میدهی؟! به چه کسی میدهی؟! چه کار میکنی؟! چِندرغاز بده به همینها. آره قربانتان، پیش آمد من این را گفتم که حساب سال إنشاءالله بگذارید.
اشخاصی هستند که برای ما الگو هستند که فردای قیامت خدای تبارک و تعالی میگوید: چطور این شد دیگر؟ حالا اگر همین که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) به سلمان گفته بکنید، کارتان درست است. گفت: یا سلمان! بعد من اگر تمام عالَم رفت یک طرف، علی (علیهالسلام) رفت یک طرف، برو طرف علی (علیهالسلام). واجبات، ترک محرمات، انتظار الفرج، به خیر و شرّ مردم شرکت نکن، خیرشان هم شرّ است. برو کنار! کار نداشته باش دیگر! واجباتت را به جا بیاور، محرمات؛ یعنی گناه نکن. خب تو آدمی دیگر، تکمیل، کجا این طرف، آن طرف میزنی؟! هان! آره دیگر.
ما اغلبمان معطل صداییم، منتظر ندا نیستیم. باید منتظر ندا باشی، نه منتظر صدا. هر کس حرف زد، میدوی دنبالش. آره دیگر؛ پس اینها که میریزند توی خیابانها، چه کسانی هستند؟ خب شمایید. کجا میروی عزیز من؟! [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] با ما بود. آن آدم مهم مواظب نداست، ما معطل صداییم. بیایید منتظر ندای امام زمان (عجلاللهفرجه) باشیم. ندا میدهد به شما عزیز من! شما اگر بیایید امر را اطاعت کنید، «امر الله» میشوید. بیایید امر را اطاعت کنید. آن که گفته بکن، نه آنکه گفته [نکن].
من تاریخات اسلام را نقل میکنم، کاری من به کسی ندارم که. حالا اگر یکی مَثل نظرش جور دیگر بود، من به نظر کسی کار ندارم. به نظر هیچ کس، من کار ندارم. آره دیگر، من حرفم را میزنم، این را من به شما بگویم، آره! حالا، تا حالا هم «الحمد لله» طوری نشده، ما بد به کسی نمیگوییم. من میگویم، من هیچکس را نه تأیید میکنم، نه تکذیب؛ چونکه تکذیب نمیکنم، نمیشناسم؛ تأیید هم نمیشناسم. من رفتهام کنار، من تاریخات اسلام را نقل میکنم. زمان آقا ابوالفضل (علیهالسلام) اینجور شده، زمان ازدواجش اینجور شده، زمان حضرت زهرا (علیهاالسلام) اینجور شده، زمان نوح اینجور شده، زمان آدم اینجور شده، دارم واسهتان میگویم. اینها را قدردانی کنید، شماها که نرفتید زحمت بکشید اینها را بفهمید.
شما فقط قربانتان بروم، باید خیلی مواظب باشید. چقدر به شما میگویم چشمتان را حفظ کنید! اگر چشمتان را حفظ کنید، همه جایتان حفظ میشود. الآن میآیند میگویند اینجور شد، اینجور شد، اینقدر میآیند اینجا که نگو! خب نگاه نکن بابا! مبتلا میشوی. آنوقت خدا گفته، گفته: نگاه به صورت پدر و مادرت بکن! مؤمن بکن! قرآن بکن! خانه خدا بکن! نگاه به آیات بکن! این کوهها را چه کسی خلق کرده؟ چه جوری شده؟ نگاه به اینها بکن! این تفکر است، آنوقت تأییدت میکند. آن کاری که تو میکنی که تفکر نیست جانم! آن چشمچرانی است، گرفتار میشوی. اگر همین حرف را بشنوید، همه شما جوانها گرفتار نمیشوید. قربانتان بروم، فدایتان بشوم، بیایید حرف بشنوید!
من نمیخواهم خودم را بگویم، من الآن قرآن بیاور، دست بگذارم رویش، به عمرم نگاه به زن مردم نکردم، بچه مردم نکردم. همه جا هم بودم، نه که فکر کنی [نبودم]. الآن ده پانزده سال است توی خانه هستم. همه جا بودم، تهران بودم، کارگری کردم، مکه بودم، من مشهد بودم، من که همیشه اینجا نبودم که؛ در همه جا چشمم را حفظ کردم. آره قربانتان بروم، میتوانی بکنی.
حالا میگوید: اگر نگاه کردی به زنی، همچین کردی، تمام ملائکهها طلب مغفرت میکنند. اصلاً خدا دائم به شما دارد برکات میدهد، عنایت میکند. بگیری بخوابی، به فکر مردم باشی؛ ای ملائکه! ثواب بنویس پای این؛ اما یکمرتبه میگوید: اگر یک دروغ بگویی، همین ملائکه که دارد ثواب پایت مینویسد، گناه پایت مینویسد. هان! مَلَک دارد میبیند، قلم دستش است، تو کار خوب بکنی مینویسد، بد هم بکنی مینویسد. این را باید اعتقاد به آن داشته باشی. یک دروغ بگویی، بوی گند از دهانت میزند [بیرون]، ملائکهها لعنتت میکنند. یک دانه «لا إله إلّا الله» بگویی، رستگاری. یک «سبحان الله و الحمد لله و لا إله إلّا الله» بگویی، سلیمان گفت: از حشمت من بالاتر است.
ما الآن دو، سه دفعه تسبیح به شما دادیم، ما تسبیح ندیدیم! تسبیحها را میفروشید؟! نه والّا، چه جوری است اینها؟! ما دادیم به شما ذکر بگویید، هر چه نگاه میکنیم، میبینیم [نیست]. هان! چه جوری است؟! «أنا ذکر الله» یکمرتبه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میگوید: منم ذکر خدا. با علی (علیهالسلام) ذکر بگو! هان! با علی (علیهالسلام) ذکر بگو! ببین آهنربا آهن را میگیرد، چیز دیگر را نمیگیرد. فهمیدی؟ هان! شما هم وقتی آن تویت است، موفق به آن میشوی. الآن توی همینها هم هست، ندا آمده، خواب دیدیم: مجلس کجا نرو! مجلسی که (نفهم بیشعور!) مجلسی که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آمده، زهرا (علیهاالسلام) آمده، به تمام آیات قرآن، امام حسین (علیهالسلام) آمده، این به تو میگوید نرو؟! خب این شیطان است به تو گفته. این ندا به حساب به او رسیده! فهمیدی؟! این به حساب ندا به او رسیده! این ندا نیست که.
آره بابا! حُرّ حسابش را کرد. ببین آن ندا که رسید، آخرش را گفت به او، آخر رستگار شد. او حسابش را کرد، آخر حسینکشی که چیز [بهشت] نیست. خب حالا ببین، آن حُرّ یک آدم، یک آدم شجاع است. عالِم نیست حُرّ، پروندهاش را من میدانم؛ یک آدم شجاعی بود؛ اما شُریح یک آدم عالِم که اصلاً در کوفه [مثلش] نبود. این حسینکشی را اینجوری حالیاش شد، او حسینکشی را واجب دانست، امام حسین (علیهالسلام) را کشت. یعنی چه؟ این میخواست هدایت شود، او علمش هدایتش بود، سوادش هدایتش بود؛ اما حُرّ میخواست چه کند؟ هدایت شود. هان!
اینقدر امام حسین (علیهالسلام) حُرّ را احترام کرد یک روز وقت خواست، یک شب، که حُرّ بیاید اینطرف. اصلاً یک شب وقت خواست از اهل کوفه، حُرّ را میخواست بیاورد. خیلی مقام دارد. من خودم یک حرفی زده بود حُرّ، با او خیلی خلاصه رفیق نبودم، آره! نمیتوانستم هضمش کنم. آنموقعی که امام حسین (علیهالسلام) گفت: به من نامه دادند، گفت: من که نامه ندادم واسه تو. خب راست هم میگفت. گفت: پس بگذار من از اینطرف بروم، از اینطرف بروم. گفت: صبر کن از امیر اجازه بیاید. من این را هضمش نمیتوانستم بکنم، آره امیر میگوید اگر یک همچین کاری بکند.
این است که ما رفتیم کربلا، رفتیم کربلا، آنها هم قدری ما را قبول داشتند، من مثل خدمتگزار بودم و ما تا شب هشتم [نرفتیم]؛ اما حالا که میرویم، اول میرویم حُرّ را زیارت میکنیم. آنموقع نه، باید آنجا بروی، هفت هشت روز بمانی، آنوقت میرفتیم. من یک شب خواب دیدم که وارد حرم حضرت امیر (علیهالسلام) شدم، حضرت وسط ضریح ایستاده بود. (چند دفعه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را دیدهام.) [فرمود]: حسین! چرا نمیروی نایب ما را، حُرّ را زیارت کنی؟ ما هِی گفتیم: چشم آقا! چشم آقا! چشم آقا! آره! صبح گفتم: بچهها! بیایید برویم حُرّ.
یک نفر بود گفت: هان حاج حسین! تو انگار یک چیزی دیدی، تو دیروز اینجوری نبودی. آنوقت هم میخواستیم برویم، جاده خاکی بود و آب به آن افتاده بود و آنها یک درشکههایی میبردند، گفتم: من خلاف کردم. من پابرهنه شدم و آمدم. حالا کار به کیفیتش ندارم. آمدم و گفتم: ای حُرّ! تو نیم ساعت جانت را فدای امام زمانِ خود کردی، نایب اینها شدی، تو را به حق آقایت قَسَمت میدهم؛ (یعنی حسین (علیهالسلام))، ضمانت کن، همینساخت که تو یاور امام زمانت شدی، من هم یاور امام زمان (عجلاللهفرجه) بشوم.
پارسال هم که رفتم، گفتم: حُرّ! همان است که به تو گفتم. یک دست زدم روی قبرش، گفتم: همین، من چیزی نمیخواهم، همان است که به تو گفتم. متوجهی یا نه؟ چه خبر است دنیا؟ طرف چه کسی میروی آخر؟ آنها چوببست میخواهند. همه کارها را کرد، میگوید برو! این ناصر الدین شاه وقتی رفت [کربلا]، (به اصطلاح حالا رئیسجمهور، هر چه آن زمان میگفتند) گفت: من میخواهم حُرّ را ببینم. آخر حُرّ توی سردابه است. بعد در را باز کرد رفت، دید یک دستمال به سرش بسته امام حسین (علیهالسلام). سرش خون میآمد، امام حسین (علیهالسلام) دستمال را بست، خون بند آمد. این رفت باز کرد؛ تا باز کرد، دید خون [بند] نمیآید. هر کس را آوردند، [بند نیامد]، آخر دستمال را بست به سرش. هان! این دیگر خاک به اینها اثر نمیکند. اینها خاک در اختیارشان میشود، همینساخت هستند تا امام زمان (عجلاللهفرجه) بیاید إنشاءالله که بیایند پای رکاب حضرت. رقیه (علیهاالسلام) هم همینجور است، با آن عبایی که به او بود [هست].
هستند دیگر، از علماء هم بودهاند، من به شما بگویم. حالا اینها که توی شیخان هستند، اینها هم همینجورند. آخر ما زمان پهلوی یادمان میآید، اینها را، قبرهایی را، همه را پهلوی به هم زد. درِ بازار که میرفتی، همینجور قبرستان بود، صاف. آنوقت این پهلوی به هم زد و باغ کرد. آنوقت اینها را وقتی چیز میکند، میبیند جنازهاش تازه تازه است. یکی حنا بسته بود، حنایش هنوز هست. علماء هم اگر ربّانی باشند، اینجوری است. چرا میگوید قبر اینها را به هم نزن؟ آره! اینها سهتایشان همینجورند، انگار الآن خوابیدهاند، اینها منتظرند. آن فیّاض هم که از خیابان چهارمردان میروی، قبرش آنجاست، او هم هست. هان! حالیات میشود من میگویم چه یا نه؟ اما اینها عالِم ربّانی بودند، با ربّ ارتباط داشتند. (صلوات بفرستید.)
کار ندارد جانم! تا ما میگوییم علماء، نگاه به این طلبهها میکنی تو. این هم میگوید: این هم با آنها خوب نیست! نه بابا! تو هم هستی. تو مگر خوب و بد حالیات نیست؟ خب تو هم عالِمی. او حالا لباسش اینجوری است، او آخوند است. تو عالمی، هان! قربانت بروم، فدایت بشوم. إنشاءالله جانم! این حرفها به شما اثر کند.
«أعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم»
«العبد المؤید الرسول المکرم أبوالقاسم محمد»
السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة الله و برکاته. السلام علی الحسین و علیّبنالحسین و أولاد الحسین و رحمة الله و برکاته
رفقای عزیز! من شماها را، همه را، حضرت عباسی خیلی دوست دارم. نمیشناسم، اما وقتی حاضر شدید توی مجلس، این مجلس، مجلس ولایت است، من باید تا میتوانم حمایت کنم؛ یعنی به شما آگاهی بدهم، که شما آگاه باشی قربانتان بروم. امروز مصداقهایی درست میشود و شد، شما باید مواظب مصداقها باشید. او یارو خواب میبیند اینجوری است و تو میگویی: اِه! خوابش درست است، میروی دنبالش. آن یارو میگوید که نمیدانم ما باید از اینجا نمیدانم به ولایت برسیم، نمیدانم نماز کنیم، روزه بگیریم. دیگر آن را درک ندارد که میگوید: اگر عبادت انس و جنّ کنی، علی (علیهالسلام) را قبول نداشته باشی، میاندازمت توی جهنم. مردم هم با عبادت شما را گول میزنند، یا اینکه با اسم و رسم گولتان میزنند، یا اینکه با سواد گولتان میزنند، یا اینکه با دعوت گولتان میزنند، یا اینکه با آن درسی که خواندهاند رؤسای دانشگاه گولتان میزنند، هان! یا اینکه [میگویند] ما نمیدانم تأیید شدهایم گولتان میزنند؛ یعنی این الآن آخرالزمان تمام اینکه ماها میگوید اگر با دین از دنیا بروی، [ملائکه] تعجب میکنند، ما دنبال مصداق خلق میرویم.
دلم میخواهد قربانتان بروم، این حرفها را مدد از ولایت بخواهید، تا عصارهاش را به شما بدهد. اگر عصاره این حرفها را [بخواهید]، میگوید «لا إله إلّا الله حصنی، فمن دخل حصنی [أمن من عذابی، بشرطها و شروطها،] أنا من شروطها» شروط لا إله إلّا الله این است که من دارم میگویم. الآن امروز ببین سرتاسر این مملکت همهاش دعوت است. او هم میگوید اگر آنجا نروی، اینجوری است؛ آنجا بروی، اینجوری است؛ آنجا نروی، اینجوری است. هر کسی یک مصداقی درست کرده است و جوانها را دعوت میکند به آن مصداق.
حالا من به سینما و اینها کار ندارم، آنها را خدا میآمرزد. من نمیگویم حالا سینما و تئاتر نرو، آن را خدا میآمرزد. این را، این را چه به آن میکنی؟ این میشود خلقپرستی، این میشود خلقخواهی. این دیگر میشود خلقخواهی، این را دیگر نمیشود که جبران بکنی، قربانتان بروم. اینها را میشود جبران کرد، گناه را میشود جبران کرد، طوری نیست که. حالا گناه کردی یک «أستغفر الله»، توبه میکنی، دیگر نمیکنی، اما این را چه به آن میکنی؟ چرا؟ اگر با این کار رفتی، با آن کار محشور میشوی.
پس شما دنبال هیچ کاری، دنبال هیچ فکری، دنبال هیچ دعوتی نروید! قربانتان بروم، الآن چند تا از اینها رفتند دنبال این دعوتها، اینها بنده خدا بیچارهاند دیگر، آخر نمیفهمند که؛ آخر هم ندارد که، آخر هم خسته میشوی، فایدهای ندارد که. کاری که ریشهاش به ولایت نباشد، آن ریشه خشک میشود. یک چهار روزی یک زَرق و برقی دارد و تمام میشود؛ پس کلاً من دارم میخواهم به شما بگویم به [دنبال] تبلیغات خلق [که] دعوت میکند، سر و صداها نروید. فهمیدی؟! فقط شما ولایتتان باید کامل باشد، زهرا شناختن کامل باشد، علی شناختن کامل باشد، ولایت شناختن کامل باشد، تمام اینها یکی است. تمام اینهایی که من میگویم، یکی است. متوجهی؟! اگر شما مقصدت ولایت باشد، تمام اینها که من دارم میگویم، حرف است. فهمیدی؟!
یکدفعه به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت، بیست و دو سال زحمتش را گفت حرف است، باید علی را معرفی کنی! قربانت بروم، چونکه مقصد خدا علی (علیهالسلام) است. حالیات است دارم [چه] میگویم؟ مقصد خدا زهرا (علیهاالسلام) است، عزیز من! ببین چقدر واسه حضرت زهرا (علیهاالسلام) [احترام قائل است]! هان! من به شما گویندهها هم بگویم، خدا رحمت کند علمایی که فعلاً دستشان از دنیا کوتاه شد. یک نفر یک صمصام بود، این آن زمان عمامهها را میکشید، (من خودم دیدم) ، عمامه را میکشیدند، چادرها را پاره میکردند، لباسهایی که بلند بود میبریدند. خدا لعنت کند پهلوی را، این کارها را میکرد. آنوقت یکی آمد، گفتش که آقا! من خواب دیدم این صمصام، نور از زبانش میزند بالا. با همه این کارهایش، گفت: نور میزند بالا. آنوقت این صمصام، آن زمان تمام تکایای قم، این شعرش را میگفت مال امام حسین (علیهالسلام). گفت: مال آن شعرهاست که مال امام حسین (علیهالسلام) میگوید. اصلاً تمام این گناه را حسین (علیهالسلام) خنثی میکند؛ اما دنبال بدعتگذار نروید. گناه را خنثی میکند؛ اما بدعتگذار را دنبالش بروی، خنثی نمیکند.
خدا گفته من [نمیآمرزم]، چیز کرده، خیلی تأکید کرده روی اینها. حالا شما قربانت بروم، همچین میخواهم به تو بگویم، شما که الآن دارید اینها را میگویید، فردای قیامت نور از زبانتان میزند بالا، میلیاردها به نور زبان شما چیز میکنند. حسین (علیهالسلام)، امام حسین (علیهالسلام) به شما عنایت میکند. شما که الآن دارید میآیید، به تمام آیات قرآن، اگر حواستان اینجوری باشد: ما برویم آنجا ولایتمان کاملتر شود، برویم آنجا یک چیزی بگیریم، اگر شما توی راه، خدای نخواسته، زبانم لال، طوری بشوید، «فی الجنة»، فقط بهشت. تمام گناهانتان را خدا، امام حسین (علیهالسلام) میآمرزد. متوجهی دارم میگویم چه؟!
ببین یهودی دیگر، [مَلَک] میآید دلش را بو میکند، میگوید: محبت علی (علیهالسلام) دارد، محبت حسین (علیهالسلام) دارد. اصلاً خدا به واسطه اینها گناه خنثیکن است. (صلوات بفرستید.)
جوانها! قربانتان بروم، اگر یک گناهی کردید، دیگر حالا اینقدر جزع فزع نکن دیگر؛ خدا هم گذشت میکند، خدا هم میآمرزدتان. فهمیدی؟! اما یکی طرفدار بدعتگذار نباشید، هان! آن خیلی مهم است؛ چونکه طرفدار بدعتگذار باشی، آن بدعتگذار دارد مردم را گمراه میکند، تو هم با آن گمراهی شریکی؛ این گناه بخشیدنی نیست. تمام اینهایی که ببین الآن دنبال این دوتا بدعتگذار عمر و ابابکر رفتند، ببین میگوید مشرک و کافرند. هان! بدعتگذار، اول بدعتگذار آن بوده، بعد هم عرض میشود خدمت شما، بدعتگذار اینها چیزها هستند، هارون، مأمون، اینها که به اصطلاح چه هستند؟ اینها هستند، بنیعباس. امام صادق (علیهالسلام) میفرماید که بنیعباس بیشتر، ما را اذیت کردند؛ چونکه در ظاهر ببین چه کار میکند، در باطن چه کار میکند! پابرهنه میشود، یک هفته سر قبر امام رضا (علیهالسلام) مینشیند؛ اما امام رضا (علیهالسلام) را میکشد. هان! متوجهی دارم میگویم چه؟!
پس إنشاءالله، امیدوارم، حرف من این است. حالا آمدیم که من چند جمله از آقا ابوالفضل (علیهالسلام) بگویم. اولاً به شما بگویم آقا ابوالفضل (علیهالسلام) به من خیلی خدمت کرده؛ حالا من چند تا از خدمتهایش را میگویم. ما یک سال رفتیم کربلا، وقتی آمدیم، (با مادرمان بودیم، داداش ما خیلی امروزی بود) ، این خانه آنها را گرفت. خانه ما را، خانهمان را زنانه کرد، آنجا مردانه. ما هم بالأخره توی آخوندها بودیم، خیلیها میآمدند. حالا این تالارچهای بود اینجا، اینها یک تیری اینجوری گذاشتند، یک چادر کشیدند رویش، آنوقت تهِ این یک سنگ اینجوری گذاشتند. این رفت چادر را بکشد، سنگ افتاد و افتاد روی مچ این پسر آن صاحبخانه. تا افتاد و دیگر خب خلاصه خیلی ناجور شد و حالا اینها بعد از ده، دوازده سال خدا این بچه را به این داده.
اینها بردند او را پیش حاج سید رضا، آنموقع شکستهبند بود، گفت: اصلاً مچش خاک شده؛ اما من یک چند تا نِی میگذارم اینجا، شما باید بروید، دستش را باید بُرید. این به ما گفت. ما شب رفتیم بالای پشتبام و گفتم: ابوالفضلجان! من چیزی از تو ندیدم، هر چه دیدم نقل کردند که این آقا ابوالفضل (علیهالسلام) اینجوری کرده، اینجوری کرده. من یک حرف به تو میزنم: (با آقا ابوالفضل (علیهالسلام) دارم حرف میزنم) دیگر به زوّار برادرت کسی کمک نمیکند. تو محض اینکه به زوّار برادرت کمک کنند، دست این را شفا بده! آقا! خدا میداند، صبح ما رفتیم باز کند، این دستش اصلاً چنان جوش خورده. حالا بنّاست، میگوید: این دستم درد نمیگیرد، این دستم درد میگیرد. این یک.
دو: ما عرض میشود خدمت شما، این حاج شیخ عباس به ما گفت که شما پنج سال سفره امالبنین بینداز، سربازی نمیبرند تو را. من آنموقع شاگرد بودم، استاد کارخانه بودم. آنوقت یک نفر با استاد ما بد بود و رفت ما را نشان داد. عرض میشود خدمت شما، ما را گرفتند و ما را بردند. اینها با پیشفنگ [سلام نظامی] ما را میبردند. گفتم که من کسی را دارم من را نجات بدهد. ما رفتیم آنجا و آنها همه رفتند پِی بازیشان و ما رفتیم دو رکعت نماز کردیم. گفتم: ابوالفضلجان! من را نجات بده، آخر این به درد من نمیخورد که. آره! حالا ما را بردند (عرض میشود خدمت شما) آنجا، به حساب امتحان کنند، ببینند؛ دستگاه گذاشتند و از این حرفها. حرفم سر این است، شب، (من چهارشنبه رفتم) ، آقا آمد [با] ورقه، گفت: حسین! برو بیرون! هان! اصلاً ورقه داد، گفت: برو بیرون! آقا ما فردا معافیمان آمد. هان! متوجهی دارم میگویم چه؟! این دو.
سه: ما وقتی رفتیم کربلا، ما آن زمانِ نمیدانم حسن البِکر بود، دعوا بود و رفتیم نجف و این ننهمان گفت که من تقی بیبابا نمیخواهم. آنجا دعوا بود، با حسن البکر دعوا میکردند، تیر اندازی میکردند. یک دو سه تیر هم به سینه آن چیز آقا خورد. ما عرض میشود خدمت شما آنجا که بودیم، آمدیم کربلا. ما دیدیم ما توی صحن ابوالفضل (علیهالسلام) که میرویم آن حال را نداریم، توی صحن امام حسین (علیهالسلام) داشتیم. هر دفعهای هم من به عشق یکی میرفتم، یک دفعه سکینه (علیهاالسلام)، رقیه (علیهاالسلام)، علیاکبر (علیهالسلام)، همینساخت با حال.
ما رفتیم توی حرم آقا ابوالفضل (علیهالسلام)، [اینجور] نبودیم. ما هم گفتیم یا ذاتمان عیب دارد، یا پولمان. آره! دیگر چه عیب دارد؟ آخر بعضیها میگویند که ذاتشان هم عیب دارد، از این حرفها توی عوامها هست. ما رفتیم بالای پشتبام، گفتم: ابوالفضلجان! تو را به حق برادرت، حسینجان! به حق، من امشب بفهمم چهام است؟ پولم عیب دارد؟ ذاتم عیب دارد؟ آخر اینجوری نیست که! (حالا خدمتهایی که آقا ابوالفضل (علیهالسلام) به ما کرده، ما میگوییم.)
آره! من یکدفعه شب خواب دیدم در عالم رؤیا وارد حرم امام حسین (علیهالسلام) شدم. به خود آقا ابوالفضل، دیدم امام حسین (علیهالسلام) آنجا ایستاده، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) مثل یک سرباز با یک سرهنگ، سرتیپ، امام حسین (علیهالسلام) را احترام میکند. اصلاً اینجوری، ببین همینساخت، اینجوری، که آن امام حسین (علیهالسلام) امریه صادر کند. تا ما آنجا پیدا شدیم، گفت: حسین! بیا! به خود آقا ابوالفضل، ابوالفضل (علیهالسلام) همینساخت کوچه داد، کوچه داد، جمعیت بود. همینطور که همچین میکرد، دیگر کسی اینجوری نمیآمد. ما رفتیم خدمت امام حسین (علیهالسلام). رفتم پایش را ماچ کنم نگذاشت، دستش را ماچ [کردم. گفت:] حسین! چرا اینقدر ناراحتی؟ چرا اینقدر وحشت میکنی؟ تو حلالزادهای، تو حلالزادهای، تو حلالزادهای. حالا همه عالَم به من بگویند حرامزاده، امام حسین (علیهالسلام) به من گفته حلالزاده. این باباجان من! قربانت بروم، میخواستم به تو بگویم که من اصلاً با آقا ابوالفضل (علیهالسلام) محشور بودهام.
چه این حرفهای الکی را در آوردهاید؟ آقا ابوالفضل (علیهالسلام) مثل یک سرباز دارد امام حسین (علیهالسلام) را احترام میکند. یکی هم که اینها گفتهاند آنجا، آنجا گفتهاید توی کرج، گفتهاند؛ اینکه آقا ابوالفضل (علیهالسلام) وقتیکه میخواست بیفتد، حضرت زهرا (علیهالسلام) بغلش گرفت، گفت: پسرم! این اجازه داد به آقا ابوالفضل (علیهالسلام). درست است گفته پسرم! من رد نمیکنم؛ اما آقا ابوالفضل (علیهالسلام) همیشه به امام حسین (علیهالسلام) میگفت: آقاجان! مولاجان! حالا اجازه به او داد، گفت: بگو برادر!
چرا این حرفها را درست میکنید؟ آقا ابوالفضل (علیهالسلام) همه چیز دارد، حجّت خدا نیست. اجازه به او داد که بگوید برادر! این نیست که این گفته پسرم! دیگر مثل امام حسین (علیهالسلام) شده. اگر حجّت خدا نباشد، تمام عالم فروزان [فروریزان] میشود، ابوالفضل (علیهالسلام) اگر نباشد، تمام عالم فروزان میشود؟ چرا حرف از خودتان میزنید؟ من تاریخات اسلام را دارم میگویم، من حرف خودشان را دارم میزنم. میخواستم به شما بگویم چقدر این آقا ابوالفضل (علیهالسلام) به من خدمت کرده؛ اما حجّت خدا نیست. ابراهیم هم حجّت خدا نیست؛ چونکه حجّت خدا نور خداست، این دوازده امام (علیهمالسلام) نور خدا هستند. چرا این حرفها را آخر میزنید؟! این حرفها چیست میزنند قربانتان بشوم؟! آقا ابوالفضل (علیهالسلام) دارد نمیدانم زمینه ظهور را فراهم میکند! مگر ظهور به اسم آقا ابوالفضل (علیهالسلام) است؟
ببین من کرامتهای آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را گفتم، شجاعتش را گفتم، همه اینها را گفتم، دستِ خُردِ اینجوری را [شفا داد] گفتم، اینها همه را گفتم، یکی نگوید که نستجیر [بالله] این با آقا ابوالفضل (علیهالسلام) چیز است. این دنیا را که میبینی هیچ، خلقت را که میبینی، خدا میداند هجده هزار کرات دارد، صدها هجده هزار کرات دارد؛ بعد از این دوازده امام (علیهمالسلام)، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) است. اصلاً وجودی نیست به غیر آقا ابوالفضل (علیهالسلام)؛ اما حجّت خدا نیست. (صلوات بفرستید.)
باباجان! این [آقا ابوالفضل (علیهالسلام)] قربانت بروم، مطیع است. من یک چیز دیگر هم به شما بگویم، حجّت خدا عین خدا میماند؛ یعنی تمام کون و مکان، این وجود تمام خلقت در قبضه قدرتش است.
یک روز که اینها با آقا امام حسین (علیهالسلام) خیلی بیعت کردند، جمعیت خیلی بود، شب عاشورا امام حسین (علیهالسلام) گفت: مردم! فردا کشته میشویم، طفل صغیرم هم کشته میشود. گفت: میریزند توی خیمه؟ گفت: نه! تشنه میشود، من میآورم او را، ببین این است، این است، هر که بماند میمیرد. تمام اینها رفتند فوج فوج. یکدفعه امکلثوم (علیهاالسلام) دوید پیش زینب (علیهاالسلام)، گفت: خواهر! همه رفتند. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) آمد، گفت: خواهر! فردا دیّاری را باقی نمیگذارم. آقا علیاکبر (علیهالسلام) بزند به میمنه، من میزنم به میسره. میتوانست هم بکند، ببین ابوالفضل (علیهالسلام) «ارادة الله» است، اگر اراده میکرد، تمام این مردم از بین میرفتند. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) «ارادة الله» است، اراده میکرد تمام اینها را از بین میبرد.
امام حسین (علیهالسلام) شنید، [گفت:] عباسجان! بیا ببینم! شمشیرش را زد، دو تا کرد، انداخت زمین، گفت: برو آب بیاور! چه چیز تو داری میگویی عزیز من؟! میفهمی من دارم میگویم چه یا نه؟! آقا ابوالفضل (علیهالسلام)، حالا چرا؟ آقا امام حسین (علیهالسلام) میدانست که باید شهید بشود، به شهید شدن این، تمام خلقت را میآمرزد؛ اما آقا ابوالفضل (علیهالسلام) میخواست اینها همه را بزند. کار ابوالفضل (علیهالسلام) درست بود، ببین من میگویم چه! حالیتان بشود من میگویم، کار آقا ابوالفضل (علیهالسلام) درست است؛ اما این درستتر است. هان!
پس شما بدانید إنشاءالله، امید خدا، توسل به آقا ابوالفضل (علیهالسلام) پیدا کنید. من خودم هر وقت بیچاره بشوم، توسل پیدا میکنم، جوابم را هم میدهد. حالا هم که رفتم سر قبر آقا ابوالفضل (علیهالسلام)، گفتم: ابوالفضلجان! شما ارادة اللهی، شما خیلی، امام حسین (علیهالسلام) خیلی تو را دوست داشت. اگر علیاکبر (علیهالسلام) شهید شد، قاسم (علیهالسلام) [شد]، نگفت کمرم شکست؛ بالای جنازه تو گفت: عباسجان! کمرم شکست. من یک خواهشی از تو دارم، خواهشی که دارم من رو سیاهم، نمیدانم برادر تو حالا من را قبول کند، نکند، من نمیدانم؛ اما یک خواهشی از تو میکنم، تو از برادرت درخواست کن، همینساخت که تو یاور آقا امام حسین (علیهالسلام) بودی، من هم یاور امام زمان (عجلاللهفرجه) باشم. من این را هم از آقا ابوالفضل (علیهالسلام) خواستم. (صلوات بفرستید.)
پس إنشاءالله دلم میخواهد شما باکره باشید، باکره هیچ چیزی تصرف به آن نکرده. إنشاءالله، امیدوارم اینقدر محکم باشید، کسی تصرف به شما نکند. این زبانی که علی (علیهالسلام) گفت، چیز دیگر نگوید. حالیات است میگویم چه؟ شعارِ دیگر نده! علی! حسین! زهرا! تمام شد. چیزی دیگر نگو جانم! دنبال چیز دیگر نرو عزیزم! بنیعباس نشو عزیزم! بنیامیه نشو عزیزم! بیا قربانتان بروم، حرف بشنوید! عزیزان من! من شما را دوست دارم، از شما تشکر میکنم، تشریف میآورید اینجا. من که شماها را نمیشناسم که قربانتان بروم؛ اما من یک تکلیفی دارم، تا زندهام یک کاری بکنم خدشهای که میخواهد به شما بخورد، آگاهی به شما میدهم. توجه فرمودید یا نه؟
توسلاتتان هم زیاد به آقا ابوالفضل (علیهالسلام) باشد قربانتان بروم، ایشان ببین دستی که خاک شده، چیزش کرد، خوبش کرد. آن یک حرفی است، فقط گفتم، دوباره تکرار میکنم، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را حجّت خدا نکنید. به خود آقا ابوالفضل، ابوالفضل (علیهالسلام) خودش راضی نیست. حجّت خدا قربانت بروم، امام حسین (علیهالسلام) است، ائمه طاهرین (علیهمالسلام) هستند؛ چونکه دوباره تکرار میکنم بماند، آن دوازده امام (علیهمالسلام) نور خدا هستند. حالیات است دارم [چه] میگویم؟!
به تمام آیات قرآن، من حالا طول و تفصیلش نمیدهم، من یکدفعه اینجا بودم، یک قدری مور مور شدم و اینها، بعد به خانواده گفتم: من میروم آن بالا میخوابم، اگر بیدار شدم [که هیچ؛ اما] صدایم بزن [اگر بیدار] نشدم. یکوقت من دیدم مکاشفه شد، تمام این چیز همهاش زمین، زمین است و (عرض میشود خدمت حضرتعالی،) یکمرتبه دیدم عیسی آمد زمین، تا عیسی آمد زمین، جبرئیل آمد و عیسی را برد. آخر تمام آسمان تاریک شد. هان! تاریک شد و گفت: خدایا! ما را نجات بده. خود خدا ندا داد: یا عیسی! من را به پنج تن قسم بده!
آقا! عیسی گفت: خدایا! به حق محمد بن عبدالله، به حق (عرض میشود خدمت شما،) امیرالمؤمنین، هِی گفت، (عرض میشود خدمت حضرتعالی،) تا گفتش که خدایا! (عرض میشود خدمت شما، قسم داد، عیسی قسم خورد) ، یکدفعه گفت که به حق امیرالمؤمنین، وصی رسول الله، تمام این آسمان روشن شد. گفت: یا عیسی! به عزت و جلالم، تمام نور زمینها و آسمانها به واسطه علی (علیهالسلام) است. چه چیز تو داری میگویی؟! چرا دنبال کسی دیگر میروی؟! این کارها چیست داری میکنی؟! اصلاً تمام خلقت، هجده هزار کرات داریم، صدها هجده هزار کرات به نور ولایت زندگی میکنند. (صلوات بفرستید.)
تمام اینها روشنایی است، اصل نور ولایت است. یک کاری بکنید که در قلب شما نور ولایت تجلی کند، اگر آن تجلی کند، تمام این چیزها پیش شما ظلمت میشود. هان!
خدایا! این نور در قلب اینها تجلی کند!
خدایا! تو را به حق امام زمان، گوش شنونده به اینها بده!
خدایا! اینها این حرفها را قبول کنند!
خدایا! تو را به حق وجود آقا ابوالفضل که گفتم وجود آقا ابوالفضل (علیهالسلام)، هیچکس قادر نیست بفهمد این چقدر خوب است! امام صادق (علیهالسلام) میفرماید: تمام شهدای از اولین تا آخرین، غبطه به عمویم میخورند؛ چونکه عمویم دو تا بال دارد، در بهشت میپرد.
خدایا! به حق آقا ابوالفضل، به ما بال ولایت بده که ما با آن بال پرش کنیم.
(با صلوات بر محمد)
- ↑ (سوره المائدة، آیه ۳)

