منتخب: حضرت قاسم و عبدالله
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کفواً أحد است، حضرت زهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشته باشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.
روضه متقی [۱]
امام حسن (علیهالسلام) یک سفارشنامه راجع به قاسم نوشته بود، آن را به بازویش بسته بود. امام حسین (علیهالسلام) آن را باز کرد، دید برادرش نوشته: برادرجان! فاطمه را به عقد قاسم درآور. حالا امام حسین (علیهالسلام) میخواهد امر برادرش را اطاعت کند. آنجایی که به زعفر فرمود: نَفَسهایی که همه اینها [لشکر ابن زیاد] میکِشند در قبضه قدرت من است، اینجا اِعمال کرد. یک ساعت، عقد قاسم و فاطمه را در خیمهای قرار داد. تمام نَفَسهای لشکر در سینه پیچید، زنگها صدا نمیکرد، شترها پایشان را از جا حرکت نمیدادند. خبر به ابنزیاد دادند که اگر این مطلب طول بکشد، تمام لشکر از بین میرود؛ جواب داد که اینها یک مدتی دارند. حالا عروس و داماد با هم صحبت میکردند، میگفتند: با هم به مدینه میرویم و چه کار میکنیم؟ [۲]
حالا حضرت قاسم جلو آمده و به امام حسین (علیهالسلام) میگوید: عموجان! دنیا برای من، بعد از آقا علیاکبر سیاه است، اجازه بده به میدان بروم. امام بهخاطر سفارش برادرش میخواست ببیند خواست قاسم چیست؟ تا اینکه درخواستش را تکرار کرد، به او فرمود: عزیز من! مرگ در نظر تو چگونه است؟ گفت: «أحلی من العسل»: مانند عسل، اینقدر برایم لذیذ است! امام حسین (علیهالسلام) قاسم را به میدان فرستاد. عدهای را به دَرَک واصل کرد؛ اما یک روایت عجیبی داریم: قاسم قدری توانش طی [تمام] شد، روی زانوی اسب افتاد، اسب عوضی در بین لشکر رفت، هر کسی به او میزد؛ تا اینکه بالأخره صدا زد: عموجان! من هم رفتم، خداحافظ! اسب با بدن مبارک قاسم آمد، امام حسین (علیهالسلام) او را در بغل گرفت، حضرت قاسم تمام جانش قطعهقطعه بود. [۳] من شب عروسی پسرم به یک اتاق خلوت رفتم و یاد حضرت قاسم افتادم. عوض اینکه بخندم و بگویم و برقصم، آنقدر گریه کردم که از حال رفتم! ببین وقتی یاد ائمه (علیهمالسلام) باشی و نقش آنها را داشته باشی، با آنها محشور میشوی. عشق و ذوق دنیا تو را گول نمیزند، امر را میبینی. [۴]
میخواهم یک اشارهای هم راجع به عبدالله بکنم، وقتی آقا امام حسین (علیهالسلام) درِ خیمه آمد تا وداع کند، خیلی سفارش او را به زینب (علیهاالسلام) کرد، گفت: خواهرم زینب! برادرم، قاسم و عبدالله را به من سپرد. حالا که امام «هلمِنناصر» گفت، عبدالله از خیمه بیرون آمد، وقتی به عمویش رسید، دید ظالمی شمشیر بلند کرده و میخواهد به امام بزند، دستش را بالا آورد و گفت: به عمویم نزن، آن ظالم شمشیر را پایین آورد، دست عبدالله قطع شد؛ اگر بدانید چه بر سر امام حسین (علیهالسلام) آمد؟! امام از او دفاع کرد. [۵]
یا علی