منتخب: حضرت‌قاسم و عبدالله

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته

امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) کفواً أحد است، حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشته‌باشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.

روضه متقی [۱]

امام‌حسن (علیه‌السلام) یک سفارش‌نامه راجع‌به قاسم نوشته‌بود، آن‌را به بازویش بسته‌بود. امام‌حسین (علیه‌السلام) آن‌را باز کرد، دید برادرش نوشته: برادرجان! فاطمه را به عقد قاسم درآور. حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌خواهد امر برادرش را اطاعت کند. آن‌جایی که به زَعفر فرمود: نَفَس‌هایی که همه این‌ها [لشکر ابن‌زیاد] می‌کِشند در قبضه قدرت من است، این‌جا اِعمال کرد. یک‌ساعت، عقد قاسم و فاطمه را در خیمه‌ای قرار داد. تمام نَفَس‌های لشکر در سینه پیچید، زنگ‌ها صدا نمی‌کرد، شترها پایشان را از جا حرکت نمی‌دادند. خبر به ابن‌زیاد دادند که اگر این مطلب طول بکشد، تمام لشکر از بین می‌رود؛ جواب داد که این‌ها یک مدّتی دارند. حالا عروس و داماد با هم صحبت می‌کردند، می‌گفتند: با هم به مدینه می‌رویم و چه‌کار می‌کنیم؟ [۲]

حالا حضرت‌قاسم جلو آمده و به امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌گوید: عموجان! دنیا برای من، بعد از آقا علی‌اکبر سیاه است، اجازه بده به میدان بروم. امام به‌خاطر سفارش برادرش می‌خواست ببیند خواست قاسم چیست؟ تا این‌که درخواستش را تکرار کرد، به او فرمود: عزیز من! مرگ در نظر تو چگونه است؟ گفت: «أحلی من العسل»: مانند عسل، این‌قدر برایم لذیذ است! امام‌حسین (علیه‌السلام) قاسم را به میدان فرستاد. عده‌ای را به دَرَک واصل کرد؛ اما یک‌روایت عجیبی داریم: قاسم قدری توانش طی [تمام] شد، روی زانوی اسب افتاد، اسب عوضی در بین لشکر رفت، هر کسی به او می‌زد؛ تا این‌که بالأخره صدا زد: عموجان! من هم رفتم، خداحافظ! اسب با بدن مبارک قاسم آمد، امام‌حسین (علیه‌السلام) او را در بغل گرفت، حضرت‌قاسم تمام جانش قطعه‌قطعه بود. [۳] من شب عروسی پسرم به یک اتاق خلوت رفتم و یاد حضرت‌قاسم افتادم. عوض این‌که بخندم و بگویم و برقصم، آن‌قدر گریه کردم که از حال رفتم! ببین وقتی یاد ائمه (علیهم‌السلام) باشی و نقش آن‌ها را داشته‌باشی، با آن‌ها محشور می‌شوی. عشق و ذوق دنیا تو را گول نمی‌زند، امر را می‌بینی. [۴]

می‌خواهم یک اشاره‌ای هم راجع‌به عبدالله بکنم، وقتی آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) درِ خیمه آمد تا وداع کند، خیلی سفارش او را به زینب (علیهاالسلام) کرد، گفت: خواهرم زینب! برادرم، قاسم و عبدالله را به‌من سپرد. قاسم که شهید شد، این یادگار برادرم را، عبدالله را نگذار در بین لشکر بیاید. حضرت‌زینب (علیهاالسلام) تمام توجّهش به عبدالله بود. حالا که امام «هل‌مِن‌ناصر» گفت، عبدالله از خیمه بیرون آمد، همین‌طور حضرت‌زینب (علیهاالسلام) این‌طرف می‌زد، نتوانست جلویش را بگیرد. تا وقتی در بغل عمویش امام‌حسین (علیه‌السلام) رفت، دید ظالمی شمشیر بلند کرده و می‌خواهد به امام بزند، عبدالله دستش را بالا آورد و گفت: به عمویم نزن! آن ظالم شمشیر را پایین آورد، دست عبدالله قطع شد؛ اگر بدانید چه بر سر امام‌حسین (علیه‌السلام) آمد؟! امام از او دفاع کرد. روایت داریم: امام‌حسین (علیه‌السلام) دو مرتبه حمله کرد. یک‌موقعی که اهل‌کوفه گفتند «بغضأ لِأبیک»، یکی هم این‌جا حمله کرد. یک‌دفعه عبدالله گفت عموجان! دست بر سرم کِش! شکست استخوانم! [۵]

فهرست فرمایشات منتخب

یا علی

حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه