شب‌احیاء 80

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
(تغییرمسیر از شب احیاء 80)
پرش به:ناوبری، جستجو

بسم الله الرحمن الرحیم

شب‌احیاء 80
کد:10225
پخش صوت:پخش
دانلود صوت:دانلود
پی‌دی‌اف:دریافت
تاریخ سخنرانی:1380-09-15
تاریخ قمری (مناسبت):ایام قدر (20 رمضان)

اعوذ بالله من الشیطان العین الرجیم

العبد المؤید الرسول‌المکرم ابوالقاسم محمد

السلام علیک یا اباعبدلله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته

رفقای‌عزیز، ما اوایل انقلاب، مدرسه آقای حجت نشسته‌بودیم. این حاج‌شیخ‌عباس تهرانی خدا رحمتش کند، آن‌جا بودند. علما بودند دیگر و فقها بودند، همین‌ها که الان بیشترشان در رأس کار هستند آن‌جا بودند! یک صحبتی پیش‌آمد کرد، گفتند: قم بمباران نمی‌شود، این طیاره‌ها که می‌آیند آب می‌بینند، این‌جا عُش آل‌محمد است، این‌جا حرم اهل‌بیت است. روایت هم داریم، حرمی است از برای پیغمبر [و آن] مدینه مطهره [است]، حرمی است از برای امیرالمؤمنین [و آن] نجف اشرف [است]، اما می‌گویند حرم تمام ما اهل‌بیت قم است. خیلی در این‌باره بحث کردند. بعد یک آقا رضای فروغی بود، خدا رحمتش کند، آقایانی که این‌جا تشریف دارند، بعضی‌ها ایشان را می‌شناسند، [حاج‌شیخ‌عباس] یک کتابی را به او گفت برو بیاور، (آن کتاب از برای آقا امام‌رضا بود، خطی بود) ، آورد. خیلی هم معطل شد تا این کتاب را پیدا کرد و آورد، (حالا من مقصد دارم) . آن‌جا نوشته‌بود صحیح است، این‌جا عُش آل‌محمد است، حرم اهل‌بیت است، وجب به وجبش خلاصه رحمت است، همه‌اش درست‌است. اما آقا امام‌رضا می‌فرماید: تا وقتی‌که قمی‌ها سه صفت به‌هم نزنند، این‌جا همان‌است، اگرنه نه! عزیزان من، حرمیت هر کجا را ما به‌هم می‌زنیم. اگرنه، حرم اهل‌بیت است. تو به‌هم می‌زنی، من به‌هم می‌زنم. حالا در آن‌جا نوشته‌بود تا قمی‌ها سه صفت به‌هم نزنند. اولی‌اش این‌است که خدعه نکنند، بعد به امانت خیانت نکنند. حالا آن جمله‌ای که گفت، [چون] مجلس خیلی معظم است، من نمی‌گویم. بعد گفت احترام بزرگترها را بگیرند. (تمام شما در این مجلس مبرا هستید، من حق سخن ندارم. اما چون شما همه‌تان این روایت‌ها را می‌دانید، به‌پاس احترام وجود مبارک مولی‌الموحدین، امیرالمؤمنین، من را احترام کردید که من برای شما حرف بزنم. من به‌هیچ عنوانی، با تمام گلوله‌های خونم می‌گویم، من لیاقت ندارم. شما همه‌تان مهندسید، دکترید، فهمیده‌اید، کتاب دیده‌اید، قرآن‌خوانده‌اید، علما دیده‌اید، خودتان عالمید، تمامتان مبرایید، امیدوارم که ما را عفو کنید) . پس معلوم می‌شود عش آل‌محمد درست‌است، همه درست‌است تا زمانی‌که ما احترام بزرگترها را بگیریم، تا زمانی‌که به امانت خیانت نکنیم.

هیچ خیانتی در تمام خلقت از این بالاتر نیست که ما به ولایت خیانت کنیم. آن خیانتی است که والله، بالله، آمرزیدنی نیست. بابا مشابه برای ولایت درست نکن. چرا درست می‌کنی؟ خدا رزقت را می‌دهد، والله خیرالرازقین، خدا عزتت می‌کند. مگر بعد از پیغمبر مشابه درست نکردند؟ آیا برد کردند؟ به‌غیر مورد لعنت شدن، آیا حرف دیگری هم بود؟ مگر عمر مورد لعنت نشد؟ مگر مردمی که عمر را برانگیخته کردند، مورد لعنت نشدند؟ مگر [آن‌ها که] هارون را برانگیخته کردند، [لعنت] نشدند؟ توجه بفرمایید، آقایان! فدایتان شوم. به این شب‌های احیاء و یک مسجد جمکران و یک ذکر [دلتان را خوش نکنید]، این حرف‌ها گولتان نزند. اصل ولایت است. اصل شناخت نیست. شناخت خیلی‌ها دارند، اغلب ما مردم شناخت داریم. شناختمان را می‌فروشیم. تو با شناختت آن‌جا کار می‌کنی، می‌فروشی. همه هم قبولت دارند. بله، ما دوازده امامی هستیم! ما فلانیم! ما بیساریم! همین‌جور که می‌فروشیم. اما ولایت را که نمی‌شود فروخت. ما باید ایمان به ولایت داشته‌باشیم، عزیزان من. ایمان به ولایت این‌است؛ یعنی بدانید مانند امیرالمؤمنین در تمام این خلقت نیست، مانند وجود امام‌زمان در تمام این خلقت نیست. اگر این‌را بدانیم، مشابه درست نمی‌کنیم. عزیزان من، اگر مشابه درباره ولایت درست کنید، والله بالله، به‌دینم با آن مشابه محشور می‌شوید، با تولید مشابه محشور می‌شوید. والله این حرف‌ها را باید قدرش را بدانید. به علی (علیه‌السلام) اگر من می‌خواستم این حرف‌ها را بزنم، ابداً. خودش دارد می‌آید، اقبال شماست، رزق شماست عزیزان من.

بگذار من یک‌روایت برایتان بگویم. من می‌خواهم آیه حضرت‌یوسف را برایتان معنی کنم، حالا دیگر آمد. شخصی آمد خدمت پیغمبر، حضرت فرمود: چطوری؟ یا رسول‌الله بد نیستم. گفت: ما عمله بودیم، امروز رفتیم کار گیرمان نیامد. (دیدید که سر چهارراه‌ها، سه‌راه‌ها می‌ایستند) ، رفتم در نخلستان یک‌سری به امیرالمؤمنین زدم، علی (علیه‌السلام). حالا ببین پیغمبر چه می‌گوید؟ حضرت فرمود: یک نفری امروز یک ثوابی کرده‌است، اگر به تمام انس و جن قسمت کنی، به همه می‌رسد. یک‌وقت آن‌شخص آمد، گفت: ایشان است. گفت: چه کردی؟ گفت: من رفتم یک‌سری به امیرالمؤمنین زدم. عزیز من، فدایت شوم، قبله کل خلقت، علی است، ولایت است. کجا این‌ور و آن‌ور نگاه می‌کنی؟ کجا می‌روی؟ چرا؟ علی مقصد خداست.

رفقای‌عزیز، دو چیز است که باید مراعات کنید، یکی [این‌که] مقصد خدا از تمام خلقت ولایت است، یکی [هم این‌که] خواست خدا، عدالت است. در تمام کارهایتان عدالت‌فرسا باشید. عدالت خیلی مهم است. در خانواده‌تان، در کارگاهتان، در پولتان، در همه‌چیز شما باید عدالت را مراعات کنید. چرا مراعات نمی‌کنید؟ تمام این‌ها که سقوط در عالم کردند، این‌ها همه چه بودند؟ عدالت را مراعات نکردند. عزیز من، فدایت شوم، ببین روایت داریم، بروید بخوانید، این کارگر است، نه عالِم است، نه مرجع‌تقلید است، این‌چیزها نیست. یک‌نفر است رفته از روی خلوص امیرالمؤمنین را زیارت کرده. از روی خلوص حساب کرده‌است، از علی بالاتر کسی نیست. حالا عزیز من، قربانت بروم، ببین رسول‌خدا دارد می‌گوید، کجا ما می‌رویم؟ کجا نگاه می‌کنی؟ پس معلوم می‌شود این رفته امیرالمؤمنین را دیده، یعنی علی را دیده، نگاهش این‌ور و آن‌ور نبوده. چند جا نگاه می‌کنی؟ چرا؟ چند جا نگاه می‌کنی؟ اگر می‌گوید امام‌زمان، (امشب چون شب‌جمعه است) ، این‌که می‌گوید امام‌زمان، یعنی امام‌زمان است، تمام زمان در اختیارش است. تو هم در اختیارش هستی. مگر پول تو در اختیار او نیست؟ مگر آیه کساء را توجه نکردی؟ خدا قسم می‌خورد به عزت و جلالم، تمام این‌ها را به‌واسطه شما خلق کردم. آیا به‌واسطه این‌ها خلق کرده یا نه؟ آیا سر سفره این‌ها می‌نشینیم یا نه؟ آیا فکر می‌کنیم یا نه یک‌چیز داری می‌خوری و می‌خندی و شوخی می‌کنی و بازی می‌کنی؟ بکن، بخند، اما بفهم و بخند. عزیز من، امام‌زمان اختیار همه‌چیز را دارد. اختیار تو را هم دارد، پولت هم [باید] در اختیار امام‌زمان باشد. پول تو بیت‌المال است. مگر هر چیزی را می‌توانی بخری؟ پدرت را درمی‌آورد. همان پول محاکمه‌ات می‌کند. همان پول می‌گوید من را اینجوری خرج کرده. چرا بی‌خودی پول‌ها را خرج می‌کنی؟

الان شب احیاست. احیاء عزیز من، قربانت بروم، دلت را باید احیاء کنی. بعضی از، (هستند حالا، اسم نیاورم) که می‌گویند امشب قرآن نازل می‌شود. من یک‌بحثی داشتم با بعضی‌ها که از خودم بالاتر هستند! گفتم: امروز کجا [قرآن] نازل‌شده؟ قرآن نازل‌شده. قرآن سیزدهم رجب نازل‌شد. قرآن، علی است. رفقا، امیرالمؤمنین را به‌قدر یک‌آدم راستگو قبول کنید. علی (علیه‌السلام) می‌گوید: «أنا قرآن‌الناطق». آیا سیزدهم رجب قرآن نازل‌شده، یا نشده؟ امشب که شب احیاست، شبی است که دلت را احیاء کنی، راست بگویی. خدا را اینطور بدانی که می‌گوید: من از رگ گردن به تو نزدیک‌ترم، (هرچه بگویم، روایت و حدیث می‌گویم، من می‌آیم پایین، سوال کنید. هرچه می‌گویم با روایت و حدیث یا آیه قرآن به شما می‌گویم) . می‌گوید: از رگ گردن من به تو نزدیک‌ترم. امشب راست بگو، امشب برو یک گوشه‌ای و گناهانت را بیاور در نظر. مهندسی‌ات را بریز زمین، عالمی‌ات را بریز زمین، سوادت را بریز زمین، دکتری‌ات را بریز زمین، شأنت را بریز زمین، پولت را بریز زمین، مالت را بریز زمین، پول‌های در بانکت را بریز زمین، ماشینت [را بریز زمین]، آنچه که داری بریز زمین، لخت شو. لخت شو با خدا حرف بزن، همه را بریز زمین، خدایا من را بیامرز. خدایا دل من را پاک‌سازی کن از هر چیزی که به‌غیر محبت تو و اولیای توست، این دوازده‌امام، چهارده‌معصوم است. محبت خودت را بده، محبت این دوازده‌امام، چهارده‌معصوم را بده. (صلوات)

عزیز من، امشب شب اندازه‌گیری است. خدا هم می‌گوید، بیایید آن‌جا. داریم اتفاقاً به داوود گفت، گفت: یا داوود، من گنهکارها را از صدیقین بهتر می‌خواهم. داوود گفت: خدایا، صدیقین شکمشان به پشتشان چسبیده، می‌ریزند در بیابان‌ها، خدا خدا می‌کنند. صورت‌هایشان را می‌مالند به خاک. گفت: این‌ها محض بهشت می‌کنند. گنه‌کار آمده می‌گوید: من را بیامرز، من این‌را بهتر می‌خواهم. بیایید امشب یک‌کاری کنیم که خدای تبارک و تعالی ما را از صدیقین بهتر بخواهد. امشب شب اندازه‌گیری است عزیز من. چه‌کسی انفاق کرده، [بیاید] این سزایش است. چه‌کسی قطع رحم کرده؟ تمام این‌کارها اندازه‌گیری است امشب. امشب عقیده خدا و پیغمبر هم همین‌است که برویم در خانه‌خدا. [بگوییم:] خدایا، ما بد کردیم. خدایا، ما توبه کردیم. خدایا، معامله ربوی می‌کردیم، نمی‌کنیم. خدایا بازی درنمی‌آوریم. وای وای وای از دست یک عده‌ای! این‌را به شاگردش می‌فروشد، آن‌وقت این بنده‌خدا می‌آید می‌خرد. می‌گوید: به حضرت‌عباس قیمتش این‌است، من از این خریدم. از شاگردش خریده. حالا شما این‌کارها را بلدید، یاد نگیرید! بیشترتان بلدید، یاد نگیرید! چه‌کارهایی ما داریم می‌کنیم؟ این‌کارها چیست که ما می‌کنیم؟ به حضرت‌عباس مشرکی! مگر مشرک آن‌ها هستند؟ تو یک‌چیزی را، یک کسی را مؤثر بدانی مشرک هستی. مشرک بودن خیلی مهم است. نه که خیال کنی که خدا را نشناسی، [مشرکی]. همه عالم خدا را می‌شناسد. خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را، می‌گفت این شوروی‌ها می‌گویند: طبیعت. این به خدا می‌گوید طبیعت، خدا را می‌شناسد. اصل علی‌شناسی است، قربانتان بروم. اصل ولایت‌شناسی است، قربانتان بروم. تمام این عبادت‌ها که ما می‌کنیم، اگر اتصال به ولایت نباشد، والله ده‌شاهی قبول نیست، ارزش ندارد. مگر خدا نمی‌گوید: به عزت و جلالم قسم، اگر عبادت ثقلین کنی، امیرالمؤمنین را به «الیوم اکملت لکم دینکم» قبول نداشته‌باشید، به‌رو می‌اندازمتان به جهنم؟ این خیال‌ها چیست که ما درآوردیم؟ به نماز شب و یک‌عبادت و به این‌ها دلت را خوش کردی؟ ده‌شاهی نمی‌خرند. اتصال به ولایت را می‌خرند. اتصال به ولایت، ایمان به ولایت است. اتصال به ولایت، حقیقت ولایت است. اتصال به ولایت باید باشی. من الان یک‌روایت برای شما بگویم، رسول محترم پیغمبر اکرم می‌گوید: من ریشه [درخت] توحیدم، علی (علیه‌السلام) ساقه آن‌است، قرآن‌مجید میوه‌اش است، شیعیان ما برگش است، باید اتصال باشد. چرا اتصالت را قطع می‌کنی؟ چرا قطع می‌کنی؟ برایت صرف نمی‌کند؟!

این‌را من به شما بگویم، خیلی مشکل است. خیال نکنید ما همه ولایت داریم. ولایت بیشتر ما عاریه و مصنوعی است. دلت را خوش نکن. چرا؟ مصنوعی است. در زمان خود رسول‌الله مگر چند نفر بوده، باباجانِ من؟ چهار نفر بوده، هفت‌میلیون طرف عمر و ابابکر بودند. تو ببین طرفدار چه‌کسی هستی عزیز من، فدایت شوم؟ ببین طرفدار چه‌کسی هستی؟ به نمازت و این‌ها خیلی دلت را خوش نکن. حالا [نگویی] فلانی گفته، عبادت نکن! تو نفهمیدی من چه می‌گویم؟ تو برو خودت را خلاصه اصلاح کن. چه‌کسی می‌گوید عبادت نکن؟ من می‌گویم عبادت با علی کن. عبادت‌کن [اما] باید اتصال به او باشی، اتصال به ولایت باشی.

امشب شب احیاست قربانتان بروم، هرکدامتان یک گوشه‌ای بروید. گناهانتان را بیاورید در نظر، از کارهایتان توبه کنید، راستی راستی توبه کنید. نه که امشب توبه کنی، از خانه بیایی بیرون، نمی‌دانم چه‌کار کنی. چه‌چیز من بگویم آخر؟ حالا حرف بزنم باز می‌گویید [فلانی با شب‌احیاء مخالف است]. چه‌کار کنیم؟ دیدم از مسجد یارو آمده، یک لباس گنده، منده‌ای دارد، حالا نمی‌خواهم جسارت کنم، می‌گفت: بدو! بدو! برنامه فلان چیز است امشب. آره بدو! بدو به برنامه برسی. بدو! بدو امشب نمی‌دانم چه است! همین‌است؟ این‌است ولایت؟ امشب شب‌احیاء، شب‌قدر این‌است؟ کجاییم ما؟ چه‌کار می‌کنیم ما عزیزان من، قربانتان بروم؟ اگر بخواهید این حرف‌ها را توجه کنید، اول باید تفکر [داشته‌باشیم]، بعد باید بعد از تفکر یک‌قدری بیاییم اندیشه کنیم، فکر کنیم، تفکر کنیم، دست از این‌ها برنداریم. (صلوات)

این آیه حضرت‌یوسف خیلی مبنا دارد. هم عبادت است، هم عدالت است، هم هوشیاری است، هم تفکر است، هم بیداری است، هم شناخت است، همه این‌چیزها هست. حالا من برایتان می‌گویم. حضرت‌یعقوب یک گوسفندی می‌کشت، اینجور که تفسیر داریم، اینجور که می‌گویند ما نقل می‌کنیم. چون‌که یک‌روایت داریم می‌فرماید: اگر شب یک‌روایتی بگویی، آن نباشد، روزه فردایت باطل است. این‌قدر کارها دقیق است. کسی نمی‌تواند از خودش حرف بزند. از خودت حرف بزنی فردای‌قیامت گیری. حالا ایشان [گوسفند] می‌کشت و بعضی‌ها که نداشتند می‌رفتند. یک‌نفر بود روزه بود، رفت و خلاصه ردش کردند. گفت: خدایا ما در خانه پیغمبرت رفتیم، ما را رد کرد. اتفاقاً روایت داریم، خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس تهرانی را، می‌گفت: اگر کسی رو به شما زد، اگر یک‌چیز کمی هم هست، به او بدهید. بعضی‌ها آخر خیلی فضولی می‌کنند. یک‌نفر آمد، گفت: بابا چطوری؟ گفت: والله، من نمی‌توانم ببینم مالم را کسی بخورد. گفت: تو چطوری؟ گفت: یکی چیزی به‌من بدهد، من ناراحتم که چرا این دارد [که]، به‌من می‌دهد. خب بفرما! توجه فرمودید؟ باز یک خرمایی پیغمبر آورد آن‌جا خیرات کند، روایت داریم امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) بود. داد به کسی، [یکی] گفت: آقا این دارد، گفت: خدا مثل تو را زیاد نکند. بعضی‌ها می‌بینی که اینجوری‌اند، خودشان که نمی‌دهند، مانع هم می‌شوند. حالا این بنده‌خدا آمد و خلاصه رد شد. [گفت] خدایا ما آمدیم و اینجوری شد. این یکی، یکی هم روایت داریم ایشان، آن‌موقع درست بود، مبادا که ما نستجیر بالله بخواهیم به انبیاء [ایراد] کنیم، انبیاء از ما بالاترند چون‌که آن‌ها عصمت دارند. اما من یک‌روایت شنیدم که خدا عصمت به انبیاء، صد و بیست و چهار هزار پیغمبر داد، به‌غیر از پیغمبر آخرالزمان. او هم نبی است، هم ولی است. از آن‌ها عهد کرد از خودتان حرف نزنید. به خود پیغمبر هم امر کرد اگر از خودت حرف بزنی، رگ دلت را قطع می‌کنم. تو چه‌کاره‌ای از خودت حرف می‌زنی؟ حالا منطورم این‌است، ما نمی‌خواهیم به انبیاء نستجیر بالله ایراد کنیم، اما یک‌وقت می‌بینی پیش‌آمدی است، هست. حالا این کنیز را با پسرش خرید. پسر یک‌قدری بزرگ شد، پسر را فروخت. ببین خلاف شرع نکرده، خلاف عرف کرد. این‌را چرا جدا کردی؟ این زن بنا کرد گریه‌کردن که خدایا این بچه من را جدا کرد. یک‌دفعه وحی رسید یا اماه! بچه‌اش را جدا می‌کنم. رفقای‌عزیز، خدای تبارک و تعالی طرفدار بینواهاست، طرفدار مظلوم‌هاست. مبادا ظلم کنید. گذشت، حضرت‌یوسف شب یک خوابی دید. حضرت‌یعقوب فهمید یک خبرهایی شده، گفت: پسرم به برادرهایت نگویی. گفت: نه [نمی‌گویم]. توجه بفرمایید، این برادرها آمدند و مدام عز و التماس کردند که این‌جایی را بلد نیست. خدای‌نخواسته اگر شما بمیرید، این‌جایی را بلد نیست، به ما بده. خلاصه داد. او را بوسیدند و خلاصه روی شانه‌شان گذاشتند و بردند. حالا که بردند او را بیرون، این‌ها می‌خواستند بکشند او را. این‌ها روایت داریم ده‌تایشان از یک زن است و دو تایشان از یکی‌دیگر که یکی‌شان یوسف بود و یکی‌شان بنیامین. بنیامین عز و التماس کرد که [او را] نکُشید، او را در چاه بیندازید. انداختند در چاه. او را لخت کردند و در چاه انداختند و پیراهن را هم یک‌خرده اینجور، آنجور کردند و یک‌ذره خون به آن مالیدند. گفتند: گرگ خورده. حضرت‌یعقوب بنا کرد به گریه‌کردن، وحی رسید یا یعقوب پسرت زنده‌است.

خلاصه کسی آمد آن‌جا، آب بکشد، این چسبید به آن، دلو آمد بالا دید این‌است. حضرت‌یوسف را فروختند. حالا که حضرت را فروختند، باز دست دوم منظور من این‌است، زلیخا ایشان را خرید. خرید و آن‌جا بود، عزیز مصر خرید. زلیخا یک‌قدری به این یک‌قدری میل پیدا کرد، برد خلاصه درها را بست. گفت: باید با من دوستی کنی. گفت که نه، [زلیخا] یک‌چیزی انداخت روی بتش، گفت: من که چیزی روی بتم نمی‌توانم بیندازم، بت من دارد می‌بیند، حضرت‌یوسف گفت. توجه فرمودید؟ آن‌وقت دو بچه‌است که این‌ها، حرف زده‌اند، یکی حضرت‌عیسی است، یکی این بچه. وقتی‌که فرار کرد، زلیخا این‌جای یوسف را [پشت لباس] گرفت. این بچه گفت، آن‌کس که فرار می‌کرده، بی‌تقصیر است. یعنی درباره یوسف، این بچه جواب داد، شهادت داد. اما روی یک حرف‌هایی، این‌را [یوسف را] انداخت در زندان. این آدم را ادب می‌کند، حالا به‌واسطه این‌که [یوسف] از این‌کار گذشت، خدا تعبیر خواب به او داد. رفقا، خوابتان را به هر کسی نگویید. آن‌کسی‌که عالم محله‌تان است، ببین تعبیر خواب دارد یا نه؟ به این نگو، به کسی‌که معبر است بگو. اگر نگویی، به آن بگویی و او تعبیر کند، یک‌وقت همان‌جور تعبیر می‌شود. خدا به این تعبیر خواب داد. مثلاً ببین خدا [به یوسف علم] تعبیر خواب داد. حالا آمده، گفت به این‌شخص [که در زندان بوده] وقتی می‌روی [پیش عزیز مصر]، تو مورد عنایت ایشان قرار می‌گیری. سه تا حاجت از تو می‌خواهد، یکی‌اش را بگو این جوان کنعانی تقصیر ندارد. این به او گفت، یادش رفت. فوراً [وحی] آمد گفت: هفت‌سال باید [در زندان] بمانی، چرا به‌من نگفتی؟ چرا به این متوسل شدی؟

پس بنا شد اگر قرآن می‌خوانی، بخوان. من شنیده‌ام قرآن را ختم می‌کنید. آیا یک کلامش را فهمیدی و ختم می‌کنی؟ یا تند تند می‌خوانی این طی شود؟ آن‌وقت بگویی من یک قرآن ختم کردم! به حضرت‌عباس یک سنی در مسجدالحرام تا صبح قرآن را ختم کرد، آخرش هم [گفت:] خدایا ما را با ابابکر، عمر محشور کن! تو این قرآن را می‌خوانی ببین با چه‌کسی محشوری؟ توجه به‌قرآن کن، قرآن روح دارد. قرآن دارد با تو حرف می‌زند. همین؟ این قرآن‌خواندن است؟ چقدر الان جلسات قرآن است، آیا معنی قرآن را هم می‌گوییم؟

خلاصه‌مطلب، این بنده‌خدا ماند، حالا آمدند، عزیز مصر خواب دید که چند تا گاو لاغر است، چند تا گاو چاق، گاوهای لاغر چاق‌ها را خوردند، ماند تویش، معبرها را جمع کرد. گفت: یک معبر است در زندان از همه بالاتر است. گفت: این هنوز آن‌جاست؟ گفت: آره. گفت: هفت‌سال دیگر گرانی می‌شود، تو تهیه گندم ببین. به‌قول ما اگر چند سال گندم بماند، شپش درمی‌آورد. خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را می‌گفت: این لشکر خداست، می‌ریزد به برنج‌ها، می‌ریزد به نخودها، اگرنه تو می‌خواهی این‌قدر نگه‌داری که نگو! لشکر را خدا به آن می‌ریزد، مجبوری بفروشی دیگر. گفت که نه با کفن بگذار. اگر پنجاه‌سال گندم در کفن باشد، عیب نمی‌کند، یعنی در خوشه‌اش باشد. این‌هم همین‌کار را کرد. عزیز من، تمام آیات قرآن قصص است. هر کسی را می‌خواهد به سعادتش برساند، به جنایتش برساند. تمام این‌ها ببین گردش برای کجا دارد می‌کند، این آیه قرآن؟ ما باید توجه کنیم. حالا چه شد؟ حالا آمده‌است و یوسف مورد عنایت قرار گرفت و این حرف‌ها. حالا ایشان مرد و یوسف شد شاه. حالا هم پیغمبر است، هم شاه. توجه بفرما! حالا این برادرها که حضرت‌یوسف را انداختند در چاه، حالا ببین می‌گویند چه؟ یکی یک جوال و یک مال [حیوان] برداشتند، دیدند مصر گندم است. آمدند به یوسف دارند می‌گویند به ما کیل بده. ای عزیز مصر، ما پسرهای پیغمبر هستیم، به ما کیل بده. خدا گدای در خانه یوسفشان کرد. این همان‌است که او را در چاه انداخت، همان‌است که می‌خواهد بکشد.

والله بالله، خدا طرفدار ولایت است. بیایید یک‌کاری کنید، طرفدار پیدا کنید، تو طرفدار چه‌کسی می‌شوی؟ این یک‌روز، دو روز یک بادی به او می‌افتد، مثل خیاری است که خلاصه پلاسیده شود، مثل گلی است که پلاسیده شود. کجا می‌روی طرفدار پیدا کنی، باد به خودت کنی؟ به یکی گفتند بابا بیا خمس و سهم امامت را بیاور بده به این بنده‌خدا، دخترش را می‌خواهد شوهر دهد. گفت: من باید سهم امام را به یکی بدهم که تلفنش کار کند! [یعنی با یک تلفن کار را ردیف کند]. این مرتیکه می‌خواهد جنایت کند با سهم امام دادنش. نمی‌آورد بدهد به یک بنده‌خدایی که مستحقش است.

حالا [برادرهای یوسف] اینجور التماس می‌کنند. حالا حضرت‌یوسف شناخت این‌ها را. گندم به این‌ها داد و گفت: کیل را بگذار در جوال بنیامین. کیل را گذاشت آن‌جا و او هم پیراهنش را گذاشت در یکی از این جوال‌ها، این‌ها آمدند. هرچه التماس کردند که ای عزیز ما بچه‌های پیغمبریم، یک داداش داشتیم گرگ خورده، بابایمان آنقدر گریه کرده، کور شده. اگر این‌باشد، این دوباره ناراحت می‌شود. اگر ممکن‌است به ما بده. گفت: نه! کیل در جوال این‌است، نگفت دزدی کرده. خلاصه این‌ها وقتی رفتند، با بنیامین بنا شد چیز بخورند، یک‌وقت دید بنیامین بنا کرد به گریه‌کردن. گفت: عزیز من، چرا گریه می‌کنی؟ گفت: دست شما مثل دست برادر من می‌ماند. این‌ها که همه گفتند، دروغ گفتند. برادرم را انداختند در چاه. آن‌وقت یک‌دفعه دست انداخت گردنش، گفت: عزیز من، آرام بگیر، من برادرت هستم، من یوسفم. حالا توجه بفرمایید...

عزیز من، قرآن بخوان خیلی ثواب دارد. به‌قرآن نگاه‌کردن خیلی ثواب دارد عزیز من، قربانت بروم، فدایت شوم. اما قرآن‌فهمیدن خوب است. حالا توجه کن، این‌ها حرکت کردند. حالا آن جوان آمد آن‌جا. دید در آن شهر که گویا کنعان است، دید یک‌زنی دارد آن‌جا لباس می‌شوید. گفت: خانه یعقوب کجاست؟ گفت: چه‌کارش داری؟ گفت: من خبر یوسف را آوردم. یک‌دفعه بنا کرد این زن به گریه‌کردن. گفت: خدا مگر به وعده‌ات وفا نکردی؟ گفتی من بچه‌ات را به تو برمی‌گردانم. یک‌دفعه گفت: اسم بچه‌ات چیست؟ دست انداخت گردنش، گفت: مادر، منم، من خودم هستم. برگرداند، ببین خدا به عهدش وفا می‌کند. عزیزم، خدا به عهدش وفا می‌کند. این‌کارها چیست که ما می‌کنیم؟ حالا توجه بفرمایید، حالا یوسف حرکت کرده. لشکری و کشوری و جبرئیل دارد می‌آید. حضرت‌یعقوب هم از آن‌جا حرکت کرده. خب، خیلی سال طول کشیده، چندین‌سال طول کشیده. جمعیت دنبال حضرت دارد می‌آید. یک‌وقت جبرئیل آمد گفت: یوسف، آن‌کس که آن‌جاست، زلیخاست. حق سلام به تو می‌رساند، برو دعا کن جوان شود. این تا رفت، دعا کرد، جوان شد. [یوسف] گفت: بیا برویم. [زلیخا] گفت: برو! من به لقای خدا نرسیده‌بودم. به روح تمام انبیاء اگر به لقای ولایت برسید، دیگر به این‌چیزها نگاه نمی‌کنید. دیگر بازی‌تان نمی‌گیرد. دیگر تلویزیون بازی‌ات نمی‌دهد. دیگر یک‌مشت یهود و نصرانی را یک گوشه‌ای جمع نمی‌کنی، بروی با آن‌ها بگو و بخند کنی. دیگر عشق نمی‌کنی. ببین چه می‌گوید؟ آن‌موقع ایشان [یوسف] غلام بوده، حالا شاه شده، لشکری و کشوری [در خدمتش هستند]، می‌گوید: برو! من به لقاء نرسیده‌بودم. به‌قرآن، به روح پیغمبر اگر ما به لقاء برسیم، پشت پا به همه‌چیز می‌زنیم.

پشت پا بر عالم امکان زدممن دست بر دامن تو زدم

علی‌جان، امام‌زمان دست بر دامن تو زدم.

عشقی که جرم دارد چرا می‌کنی؟ مگر عقل نداری؟ آخر این عشقی که تو را از تمام چیزها ورمی‌آورد، چرا می‌روی رو به آن؟ چرا شیطان را اطاعت می‌کنی؟ حالا لشکری و کشوری دارد می‌آید. حالا اینجور حضرت‌یوسف دست انداخت گردن پدرش. برو قرآن بخوان ببین هست یا نه؟ فوراً جبرئیل نازل‌شد، یا یوسف دستت را باز کن، یک نوری از دستش رفت. گفت: یا یوسف نبوت از کفت رفت. چرا پدرت را احترام نمی‌کنی؟ جوانان، چرا پدرانتان را احترام نمی‌کنید؟ تو خیال نکن حاج‌آقا اینجور شده [از اول اینطوری بوده]، جوان بوده، قدرت داشته، بازویی داشته. به‌قول ما شَوَل بوده. حالا تو نگاه به بازویت می‌کنی. چه می‌گویی باباجان؟ کاری نکنید که [به بزرگترها بی‌احترامی شود]. بزرگترها را احترام کنید، اما بزرگتری که بدعت‌گذار در دین نباشد. این‌را من به شما بگویم، اگر بزرگتری که بدعت‌گذار در دین باشد، با جرمش شریکی. پدرت را احترام کن، بزرگترها را احترام کن. مگر کسری‌ات می‌شود؟ همین‌جور که همه‌شما من را احترام کردید، من دارم حرف می‌زنم. من تشکر از همه‌تان می‌کنم. گفت: چرا پدرت را احترام نکردی؟ تو باید [از اسب] آمده‌باشی پایین. (صلوات)

حالا ببین تمام این آیه آموزنده است؟ آن‌جا اتکایش رفت به او، هفت‌سال ماند. گفت: چرا به‌من نگفتی؟ این‌جا ایشان می‌گوید: برو، من به لقاء رسیدم. راست می‌گوید یا نمی‌گوید؟ قرآن درست می‌گوید یا نمی‌گوید؟ آن‌جا پدرش را احترام نمی‌کند، (یکی از رفقا در مجلس است، گفت: از پدر و مادر بگو. چه‌جور برایت بگویم؟) . احترام کنید پدرتان را، احترام کنید بزرگترها را. این پدر شما به چه‌جوری شما را سواددار کرده؟ حق به گردن شما دارد.

حالا چیز دیگر بگویم، پدر و مادر حقیقی ما محمد است و آل‌محمد (صلوات). این پدر و مادر که به ما می‌گوید، امر آن‌هاست. توجه بفرمایید. یک‌قدری دلم می‌خواهد بیایید در این حرف‌ها. یک‌قدری بیایید تفکر کنید در این حرف‌ها. ببین می‌گوید زیارت امام‌رضا هفتاد حج، هفتاد عمره دارد. آن‌وقت خود جوادالائمه از ایشان سوال می‌کنند [آیا بالاتر از این‌هم هست]؟ می‌گوید: یک حاجت برادر مؤمن را برآورده کن. دل‌یکی را خوش‌کن. حالا این ماه‌رمضان دل‌یکی را خوش‌کن. چه‌کار می‌کنی؟ البته من به شما نمی‌گویم. شما تمامتان، کوچک و بزرگ مبرایید از این حرف‌ها، اما این نوار من را کس دیگر هم می‌شنود. من برای آن‌ها می‌گویم، شما همه به وظیفه‌تان عمل می‌کنید. من تملق نمی‌خواهم بگویم، من اغلب شما را که می‌شناسم، الحمدلله کرامت دارید، سخاوت دارید، رحم دارید، انصاف دارید. تمامتان، شما مبرایید از این حرف‌ها. یک‌وقت گوشه و کنار مجلس کسی نگوید به‌من گفت، به ما گفت! نه والله. من قاتل امیرالمؤمنین باشم، اگر نظرم به کسی باشد. من حرفم را می‌زنم، رفقای‌عزیز، این‌را شما بدانید. من صحبتم را می‌کنم. این‌که عقلم رسیده، بعد از هفتاد و چندین‌سال [می‌گویم]، کسی نیست در علما که من نشناسم. من نمی‌خواهم خودم را معرفی کنم. بودم، اینجوری، آنجوری، با گریه و زاری، آن‌چه که دستم آمده، تقدیم شما در شب‌قدر می‌کنم. حالا توجه بفرمایید، (صلوات)

ببین رفقای‌عزیز، قربانتان بروم، تا می‌توانید متدین باشید، مقدس نشوید. مقدس خودش یک عناد و چیزی دارد، می‌خواهد آن خیالش را پیاده کند. آن‌وقت آیه قران را می‌آورد آن‌جا، روایت و حدیث را می‌آورد آن‌جا. اما یک‌طوری این‌را خلاصه ترجمه برای خودش می‌کند. در ترجمه‌ای که خدا و پیغمبر گفته نیست. خودش یک‌چیزی را ترجمه می‌کند. حالا شما ببین این هست یا نه؟ امام‌حسین به ابن‌سعد گفت: ابن‌سعد، کشتن من که اینجوری‌است. گفت: یک‌شب فکر کنم. رفت مقدس شد. از این آیه توبه استفاده کرد، خودش استفاده کرد. گفت: ما امام‌حسین را می‌کشیم، توبه می‌کنیم. پس این آیه توبه هست. توبه درست‌است. اما حسین‌کشی [توبه دارد]؟ توبه درست‌است، اما مال مردم را بخوری؟ توبه درست‌است، [اما] تهمت به مردم بزنی؟ توبه درست‌است، [اما] تهمت به بچه مردم بزنی؟ توبه درست‌است، اما مال مردم را بخوری؟ توبه درست‌است، اما بروی اینجوری کنی، به این بفروشی و این‌کارها را کنی؟ ما مشاور این هستیم. خود همین ابن‌ملجم، خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را، می‌گفت: یا نبود یا کم‌نظیر بود که از این‌جا تا این‌جایش پینه کرده‌بود. این‌قدر اشعار برای امیرالمؤمنین گفته که نگو. توجه فرمودید؟ پس چرا اینطوری کرد؟ این نماز که می‌رود در بیابان خدا خدا می‌کند، عزیز من، خدا خدای بی‌علی می‌کند. این عبادت‌ها که می‌کنیم باید با علی باشد، یعنی با امر او باشد. خدا امرش است، ولایت امرش است، قرآن امرش است. امرش را اطاعت‌کن. حالا این ابن‌ملجم ببین چیست؟ آن‌زن دارد به ابن‌ملجم می‌گوید: برو علی را بکُش. اگر تو را کشتند می‌روی بهشت، اگر تو را نکشتند، می‌رویم، با هم هستیم. ببین چطور گول می‌زند؟ والله تو اگر ولایت داشته‌باشی، ولایت حفظت می‌کند، عزیز من. چرا توجه نداری؟ اگر تو ولایت داشته‌باشی، ولایت حفظت می‌کند، خدا حفظت می‌کند، زمین حفظت می‌کند، ملائکه حفظت می‌کند، جبرئیل حفظت می‌کند. تمام طرفدار ولایتند. چون‌که ولایت مقصد خداست.

حالا من یک اشاره‌ای به روضه کنم این‌جا، ان‌شاءالله. این بیت، یک بیتی است که صاحبش مبراست از هر چیزی. ما کم داریم مثل ایشان، نمی‌خواهم اسم بیاورم. ما کم داریم. من قسم می‌خورم، وجود این در تمام بازار ممتاز است. در هر قسمتی این‌ها مبرا هستند. بیتش، بیت خداست. من این‌جا یک اشاره‌ای کنم، ببین عزیز من این کعبه، ام‌القری است. از این‌جا کشیده‌شده به تمام این خلقت. منزل شما خانه خداست، تا زمانی‌که بت‌کده‌اش نکنی. خانه خداست، اگر [بت‌کده‌اش] نکنی، عزیز من پسر شما کیست؟ خانم شما مریم است، بچه شما عیسی است، اما بت‌کده نکنی. چیزی که خدا نگفته، تویش نیاور. دیگر اسمش را نمی‌آورم، می‌ترسم دهانم یک‌دفعه یک‌جوری شود! چیزی که خدا گفته در این بیت بیاور. چرا به شما می‌گوید: منت به شما گذاشتم، سه چیز بهتان دادم؟ یکی ولایت است، یکی خانم خوب، یکی خانه خوب. چرا؟ این خانم ولایت‌پرور است. خانه‌ات هم بزرگ است، بچه‌ات در آن پرورش می‌خورد. چرا توجه نداری؟ چرا خانه‌خدا را برمی‌داری بت‌کده می‌کنی، عزیز من؟

حالا ببین من چه می‌خواهم به شما بگویم؟ حالا امیرالمؤمنین، علی (علیه‌السلام)، مثل امشبی، با دنیا وداع می‌کند. یک جمله‌ای دارد که بعضی‌ها سوال می‌کنند، می‌گویند چرا امیرالمؤمنین، علی (علیه‌السلام) گفت: «فزت و رب الکعبه»؟ به پروردگار کعبه من رستگار شدم. والله علی از غریبی‌اش است که می‌گوید. به خودش قسم از غریبی‌اش است که می‌گوید. آخر علی را قبول ندارند. آن‌جا [در محراب] کشته‌شده، می‌گویند: علی که نماز نمی‌خواند، آن‌جا [در مسجد] رفته چه کند؟ تبلیغ! گوش به هر تبلیغی ندهید. ببین صحیح است یا نه؟ نگو فلانی می‌گوید، ببین صحیح است یا نه؟ محاکمه‌ات می‌کند. حالا امیرالمؤمنین دارد می‌گوید: «فزت و رب الکعبه»، به پروردگار کعبه من رستگارم، مردم بیایید طرف من. چقدر علی غریب است. حالا امیرالمؤمنین، علی (علیه‌السلام) ضربت خورده. قسم می‌خورند می‌گویند: این شمشیر به‌طوری زهرآلود بود، که علی دیگر قوّت زانویش رفت. بعضی‌ها می‌گویند روی تخته‌پاره‌ای، بعضی‌ها می‌گویند روی چیزی مثل چادر شب گذاشتند [حضرت را]، حالا آوردند [در خانه]. حالا رسیدند در خانه، می‌گوید: زیر بغل‌های من را بگیرید، مبادا زینب ناراحت شود [مرا در این حال ببیند]. ای خانم‌ها امشب شب قتل است، دارم به شما می‌گویم، به خدا قسم روایت صحیح داریم، زینب می‌گوید: تا هفتاد بار آمدم تا در خانه، رفتم تا در خانه، گفتم پدرم راضی نیست. علی (علیه‌السلام) راضی نیست، زینب نیامد بیرون. حالا عزیز من، همین زینب است که این‌همه مراعات می‌کند، کجا می‌روید بی‌اجازه پدر و مادر و شوهرانتان؟ (صلوات)

حالا قضایای کربلا را، خدای تبارک و تعالی این‌ها را همه را عنایت کرد به ائمه‌طاهرین تا قیام‌قیامت [را گفت]، حالا قضیه کربلا را امیرالمؤمنین به ام‌سلمه گفته‌است. حالا همه‌جوری ام‌السلمه دارد صحبت می‌کند [با زینب]. حالا زینب وقتی عبدالله آمد به خواستگاری‌اش، امیرالمؤمنین گفت: خانم، دخترم راضی هستی؟ گفت: من یک‌چیزی می‌خواهم، اگر برادرم مسافرت رفت، با او بروم، همین. او هم قرارداد کرد، بی‌چون و چرا. حالا حسابش را کن، همین زینب است که این‌همه مراعات می‌کند. حالا روز عاشورا شده، این‌قدر این شهامت دارد، تمام این شهدا را که می‌آورند بازرسی می‌کند. فقط دو تا پسر داشت که [وقتی شهید شدند] از خیمه بیرون نیامد. گفتند: زینب‌جان، بچه‌هایت را آوردند. گفت: می‌ترسم برادرم خجالت بکشد من را ببیند. خلاصه زینب نیامد بیرون، گفت شاید [برادرم] خجالت بکشد. یک کلامی نوحه‌خوان‌ها می‌گویند، از این‌ها تشکر می‌کنم. اما می‌گویند: از حرم تا قتلگاه زینب صدا می‌زد حسین، آن‌ها می‌گویند: دست و پا می‌زد حسین، زینب صدا می‌زد حسین. این دست و پا [زدن] توهین است به امام‌حسین. چه باید بگویند؟ از حرم تا قتلگاه زینب صدا می‌زد حسین، چون ندا می‌داد حسین. حسین دارد ندا به تمام عالم می‌دهد، به تمام خلقت می‌دهد. مگر نبود آن‌جا که گفت: «أن اصحاب‌الکهف و الرقیم، کانوا من آیاتنا عجباً»؟ ندا می‌دهد. والله بالله این کلام را حاج‌شیخ‌عباس گفت، گفت: جان امام‌حسین را خدا گرفت، چون‌که جان تمام عالم در قبضه قدرتش است. این‌جا هم زعفر گفت: من پاهای همه این‌ها را پایین می‌کِشم، [اما] جن، جان را نمی‌گیرد. اما جان امام‌حسین را فقط خدا گرفت.

من یک‌مطلب دیگر به شما بگویم که این‌ها شما را بی‌خودی امیدوار نکند. من امیدوار با سند می‌کنم. گریه سه‌جور است، یکی گریه عقده داریم، الان شنیده‌ام خیلی از فرش‌فروش‌ها ورشکسته شدند. یا با خانمش دعوا کرده، این گریه عقده است. این گریه نیست. یک گریه‌ای هم هست کفر به ولایت است، برای بیچارگی این‌ها گریه می‌کنی. زینب کجا بیچاره است؟ زینب که می‌گوید: «اُسکت»، شتر از جایش حرکت نمی‌کند، زنگها کر می‌شود، کجا بیچاره است؟ ننه‌ات بیچاره است! ای کسی‌که داری این‌را می‌خوانی. فقط یک گریه داریم که امام‌حسین می‌کند، یک گریه داریم که آقا امام‌زمان برای جدش حسین می‌کند. می‌گوید: یا جداه فراموش نمی‌کنم آن‌موقعی‌که اسب بی‌صاحبت آمد در خیمه، تمام عمه‌هایم ریختند بیرون. باز دوباره امام‌زمان گریه می‌کند. می‌گویند: آقاجان برای چه‌کسی گریه می‌کنی؟ برای جدت؟ می‌گوید: جدم هم بود، گریه می‌کرد. برای عمویت اباالفضل؟ می‌گوید: او هم اگر بود، گریه می‌کرد. برای چه‌کسی؟ می‌گوید: برای اسیری عمه‌ام، نه برای بیچارگی‌شان. یعنی برای این‌که چرا جسارت شد؟ ما باید گریه کنیم که چرا جسارت به آقا امام‌حسین شده؟ چرا جسارت به زینب شده؟ زینب شیر است. حالا آمده یزید به او می‌گوید: الحمد لله خدا شما را رسوا کرد. می‌گوید: رسوا، فاسق و فاجر است. خدا دو چیز به ما داده‌است، یکی ما را در قلب مؤمن قرار داده، یکی بیان به ما داده. آیا بیان ما می‌دانیم چیست؟ من امشب بیان را به شما بگویم رفقا. حالا شاید بهتر از من بلد باشید، اما من می‌گویم. بیان، یعنی ما به امر خدا حرف می‌زنیم. تو حرف می‌زنی. بیایید بیان پیدا کنیم از امشب، هر حرفی می‌خواهی بزنی، ببین خدا راضی است بزن، پیغمبر راضی است بزن، قرآن راضی است بزن. این حرف‌ها چیست که می‌زنی؟ والله روایت داریم، پیغمبر فرمود: یک عده‌ای از امت من، کثافت‌جمع‌کن هستند. گفتند: چه‌کسی؟ گفت: کسی‌که گوش به غیبت بدهد. این کثافت از دهانش دارد در می‌آید، این دارد چه‌کار می‌کند؟ دارد جمع می‌کند. تو هم جمع نکن دیگر. عزیزان من، قربانتان بروم بیایید تفکر داشته‌باشیم، هر کارمان با امر باشد. اگر ما کارهایمان به امر بود، امر عیب ندارد، ما خرابش می‌کنیم. رفقای‌عزیز، فدایتان شوم، بیایید تفکر داشته‌باشید. والله دنیا می‌گذرد. بازاری‌های عزیز، نگاه در بازار کنید، بازاری‌ها کجا رفتند؟ این تجار کجا رفتند؟ آن‌ها که کورس ثروت می‌زدند، کجا رفتند؟ آن‌ها که امضاء می‌کردند و مردم را در زندان می‌کردند، کجا رفتند؟ قلدرهای عالم کجا رفتند؟ تمامشان در خاک هلاکتند.

رفقای‌عزیز، امشب شب بیداری است، امشب بیایید بیدار شوید، امشب بیایید هشیار شوید. حکم نیامده [که حتماً مسجد بروید] البته مسجد بروید، من نمی‌گویم نروید. تو خودت باید مقام [مکان] باشی، جان من، قربانت بروم. تو هر کجا رفتی مقامی. چرا می‌گوید: یک مؤمن را اگر بروی زیارتش، [خدا ثواب] زیارت دوازده‌امام و چهارده‌معصوم به تو می‌دهد. چرا می‌گوید؟ او خودش مقام است. تو هم بیا مقام باش عزیز من. یک‌قدری امشب برو در فکر. یک‌قدری دستت را باز کن. آخر چقدر جمع می‌کنی؟ به حضرت‌عباس هر چه به داماد بدهی، چیز بیشتر به تو می‌گوید. فهمیدی؟ خب یک اندازه‌ای دارد، چقدر این بیچاره‌ها را می‌چندانی؟ [تنشان را می‌لرزانی]؟ آخر یک اندازه‌ای دارد، جهاز به دخترتان دادن. امشب شبش است که من دارم این حرف‌ها را می‌زنم. بابا، این‌که داری می‌دهی، خلاصه یک بنده‌خدایی را هم یادداشت کن. مگر این احمد کوفی نیست؟ من روایتش را بگویم که قبول کنید از من. حالا آمده آن‌جا پیش امام‌صادق، می‌گوید: آقاجان من می‌خواهم بیایم این‌جا، یک خانه‌ای برای من بخر. گفت: باشد، پولش را گرفت، رفت خانه برای دو نفر خرید، امام است، تصرف کرد. گفت: احمد خانه‌ای برایت خریدم، حدی به خانه رسول‌الله، حدی به خانه علی ولی‌الله، مادرم زهرا، حسن و حسین. گفت: باشد. یک‌دفعه [وقتی احمد مرد و خواستند خاکش کنند] یک نامه‌ای افتاد، [که نوشته‌بود] امام‌صادق به عهدش وفا کرد. من به قربان بعضی‌ها بروم، الان در این مجلس است، کوچکترین خرجی که برای خانه‌اش کرد، خمس و سهم امامش را داد، یک‌چیزی هم اضافه داد. آن‌کسی‌که به او می‌داد، والله، خمس و سهم امام مصرف نمی‌کند. یک‌چیز به او می‌داد. خب این‌هم خانه ساخته، والله این‌خانه بهشت است. تو چه خانه‌ای می‌سازی؟ این خانه‌ای که این ساخته، خانه‌های مؤمن روایت داریم، یک نوری تجلی می‌کند که ملائکه آسمان به آن خانه افتخار می‌کنند، دعا به آن خانه می‌کنند، آن خانه را نگهداری می‌کنند، اما خانه‌ای که بتکده نباشد. خانه‌ای که اینجوری باشد. بساز، خانه بساز. اتفاقاً نگویید حالا این قدیمی است! من نمی‌خواهم شما را منزوی کنم. یکی امیرالمؤمنین را دعوت کرد، یک‌خانه کوچک داشت. گفت: این‌خانه چیست؟ گفت: این‌خانه پدری من است، گفت: شاید پدرت احمق باشد. پدرت این‌خانه را داشت، [پول] نداشت، تو احمق نباش، برو یک‌خانه بهتر بساز. اما خمس و سهم امامش را بده. من حرفم این‌است، خمس و سهم امامش را بده. یکی دو نفر را هم بیاور آن‌جا خلاصه، شریک کن دیگر، قربانت بگردم. این‌ها چیست که دارید می‌سازید؟ من نمی‌خواهم گله کنم، والله آدم سراغ دارم، پنجاه و شش میلیون داده، خانه خریده، خراب کرده، مطابق میل حضرت آیت‌الله، خانمش بسازد! خوب شد؟ این‌کار چیست که آخر تو داری می‌کنی؟ تو مطابق میل خدا بساز، [مطابق میل] پیغمبر بساز. والله یک‌خانه بود در کوچه ما، بیچاره‌ها، چند تا بچه سید دارد. این زن ما رفته‌بود، گفت یک پلاستیک اینجوری کرده، البته درست شد، من توجیه نمی‌کنم. چیز کسی به‌من ندهد، من توجیه نمی‌کنم، من حرفم را می‌خواهم بزنم. تو خلافکاری با این‌خانه می‌سازی؟ چه مسلمانی هستی؟ اصلاً توبه کن از این مسلمانی‌ات. بیا توبه کن از این مسلمانی‌ات. این بنده‌خدا اینجوری کرده، آب برود یک‌جا. این زن ما گفته. خب بیاور بده به این، این از پسش برنمی‌آید این‌جا را کاهگل کند. چه مسلمانی هستی؟ این مجسمه‌ها چیست که در خانه‌هایتان درست می‌کنید؟ مگر تو بت‌پرستی؟ خانم می‌خواهد، یا آقاجان و بچه‌ات می‌خواهد؟ بچه‌ات می‌آید در قبر جواب تو را بدهد؟ فقط مالت را می‌زند و می‌خواند و بشکن می‌زند و با خانمش عشق می‌کند و تو باید آن‌جا نگاه کنی. روایتش را بگویم؟ امیرالمؤمنین، علی (علیه‌السلام) آمد سر قبرستان، مرده‌ها چطورید؟ شما می‌گویید یا ما؟ یا علی تو مقدمی، تو بگو. زنانتان شوهر کرد و مالتان قیمت شد. گفت ما حالا بگوییم. ما اگر چیزی دادیم این‌جا به دردمان می‌خورد، اگر ندادیم، داریم می‌بینیم آن‌ها دارند می‌خورند، ما داریم نگاه می‌کنیم. اینجوری نشو! من دارم به شما هشدار می‌دهم. متوجه باش اینجوری نشو. باور کن، ولایت یک‌چیز باورکردنی است. توجه فرمودید؟ باور کن، یقین به ولایت پیدا کن، یقین به این حرف‌ها پیدا کن. تمام این‌ها عیالات خدا هستند. مردم تمام عیالات خدا هستند. عیال‌پرست باش. چه‌کار می‌کنیم ما؟ تو اصلا چطور می‌خوابی؟ چه فکری می‌کنی؟ والله بالله من تمام روزهای عمرم را روزشماری کردم. دو شب به‌من بد گذشت، یک‌شب، حالا یادتان می‌آید یا نمی‌آید، در چند سال پیش، سه‌سال برف آمد. یک‌دفعه برف آمد. به ما گفتند: یک‌نفر است، چهارتا، پنج‌تا بچه دارد، کرسی ندارد. یکی از این چراغ‌ها روشن کرده، دور این نشسته‌اند. تا صبح من خوابم نبرد. در کوچه آمدم، در راه آمدم، این‌جا آمدم، چیز ندارند، تا فردا رفتم کرسی خریدم، زندگی‌اش را درست کردم، [آن‌وقت] خوابیدم. اصلاً خوابم نبرد. ولایت در ظلم آرامش ندارد. اگر ظلم کردی و خلاف کردی و آرامش داشتی، والله ولایت اصلاً نداری. ولایت، عدالت است. آرامش ندارد. آرامشت را از بین می‌برد. اگر آرامش داری، برو فکر دیگر کن. کورس ولایت نزن! ولایت آرامش ندارد. ولایت، آرامش به تو می‌دهد. به‌دینم قسم، روزی من خوشم که یکی یک‌چیزی بدهد، من بدهم به کسی، اصلاً من شب خوابم نمی‌برد، بس‌که من خوشحال می‌شوم. می‌گویم یک بینوایی به نوا رسید. از این بیت یک عنایتی دیروز شد. من بنده‌زاده‌ها را صدا زدم. اصلاً خدا می‌داند من چقدر خوشحال شدم، اصلاً بنده‌خدا نمی‌داند. اگر بهشت را به‌من می‌دادند، این‌قدر خوشحال نمی‌شدم. یک برنجی بود، یک مرغی بود، این بنده‌خدا با چرخ برد، با موتور برد. من دارم آن‌ها را می‌بینم. آخر دوتا حرف است. یقین دیدنی است. به‌من ایراد نکنید. یقین دیدنی است، یعنی‌چه؟ چرا امیرالمؤمنین، من روایتش را بگویم، می‌گوید: من خدا را می‌بینم؟ خدا را که نبینم، عبادتش نمی‌کنم. این‌را گفتم، جلوی دهان بعضی‌ها را بگیرم. من بی‌روایت حرف نمی‌زنم. خدا را می‌بیند؟ آن یقینش است که خدا را می‌بیند. اگرنه خدا جسم نیست که ببیند. آیا امیرالمؤمنین می‌گوید یا نه؟ تو هم باید ببینی. تو باید ولایت را ببینی، خدا را ببینی. وقتی دیدی، یقین پیدا می‌کنی. تا نبینی، یقین نداری. بودند دیگر، هستند. (صلوات)

خدایا عاقبتمان را به‌خیر کن.

خدایا ما را بیامرز.

خدایا ما را از خواب غفلت بیدار کن.

خدایا به‌حق امیرالمؤمنین، امشب نمی‌گوییم به ما عیدی بده، لطف به ما کن، عنایت به ما کن، به‌واسطه وجود مبارک امیرالمؤمنین دل ما را پاک‌سازی کن. هر محبتی به‌غیر تو و این دوازده‌امام است، خدایا ببر بیرون. محبت خودت و این‌ها را بگذار.

خدایا یقین به ما بده.

خدایا، ما هم خدا را ببینیم، خدایا ما هم امیرالمؤمنین را ببینیم. چه‌چیز علی را ببینیم؟ کارهای علی را ببینیم. ببینیم چه‌کار دارد می‌کند؟ چقدر امشب بچه‌هایی بودند، (نمی‌خواهم دوباره روضه بخوانم) ، در این خرابه‌ها همه گریه می‌کردند؟ می‌گفتند می‌آمد به ما سر می‌زد، در خرابه‌ها می‌رفت. چرا خانه یک قوم و خویشت که ندارد، نمیروی؟ ای اسلام‌نشناس! پاشو برو آن‌جا، دخترش را شوهر بدهد، پاشو برو آن‌جا پسرش را داماد کند. تو یک شخصیتی هستی. از شخصیتت بگذار مردم استفاده کنند. بگذار از شخصیتت، قوم و خویش‌هایت استفاده کنند. چرا قطع رحم را [خدا] می‌گوید: نمی‌آمرزم، عزیز من، قربانت بروم، فدایت شوم؟

خدایا یقین به ما بده.

خدایا عاقبتمان را به‌خیر کن.

خدایا ما را با خودت آشنا کن.

یا علی

حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه