خلق و امر

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو

بسم الله الرحمن الرحیم

خلق و امر
کد:10119
پخش صوت:پخش
دانلود صوت:دانلود
پی‌دی‌اف:دریافت
تاریخ سخنرانی:1375-07-12
تاریخ قمری (مناسبت):20 جمادی‌الاول

أعوذ بالله من الشیطان الرجیم،

العبد المؤید رسول المکرم أبوالقاسم محمد، اللهم صلّ علی محمد و آل‌محمد.

رفقای‌عزیز تشریف دارند، من یک آدمی هستم که امر را اطاعت می‌کنم. البته آن اندازه که بتوانم، دلم می‌خواهد امر این‌ها را اطاعت کنم؛ چون‌که خدا خودش می‌داند از تمام گلوله‌های خونم می‌گویم این‌ها از همه‌چیز من، افضل هستند، بالاتر هستند و اما اگر امر کردند، امر آن‌ها به‌من واجب است؛ وگرنه من که نمی‌خواهم سخنرانی کنم که این‌ها گوش بدهند. خب، دیگر حالا عنایتی دارند؛ مثل همان که یک مثالی زدم: خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس تهرانی را می‌فرمود: امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) کسی بود هزار شتر سرخ‌مو داشت، در دکان میثم می‌رفت. این‌ها واقع، وقتی‌که پیش من می‌آیند، من همان حس را می‌کنم. نه این‌که به‌قول ما عوام‌ها، خدای‌نخواسته یک بادی به خودم بکنم. من این‌ها را که می‌بینم، می‌بینم همان کار را دارند می‌کنند، با من دوست هستند. امیدوارم که ولایت در قلب، در خون، در گلوله‌های خون این‌ها تسلط پیدا کند، تسلط کرده، اضافه شود.

السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته. السلام علی‌الحسین و علی‌بن‌الحسین و أولاد الحسین و أهل‌بیت‌الحسین و رحمة‌الله و برکاته.

من به این‌ها قول داده‌ام درباره «له الأمر و له الخلق» صحبت کنم. من یک‌دفعه یک‌جایی یک اشاره‌ای کردم اما این‌را خیلی ابعادش را نگفتم، فقط یک اشاره‌ای کردم. امیدوارم که خدای تبارک و تعالی روزی من و دوستان کند؛ یعنی رفقایم بکند. آخر، رفقا! من یک‌چیزی به شما بگویم: ما یک روزی داریم، یک رزق داریم. روزی این‌است که خدا به ما می‌دهد، می‌خوریم؛ اما رزق ولایت است [که] می‌دهد، آن یک‌حرف دیگری است. ببینید روزی با رزق دوتاست. خدا می‌فرماید: من روزی می‌دهم، ضامن روزی‌تان هستم می‌دهم؛ اما رزق از برای ولایت است. چرا؟ از امام سؤال شد: آیا قیامت ما می‌میریم و زنده می‌شویم، این‌جا هم می‌میریم [و] زنده می‌شویم؟ ممکن‌است که این‌جا هم عکس‌العمل داشته‌باشد؟ حضرت فرمود: بله، گویا امام‌صادق (علیه‌السلام) بود، «صلوات‌الله و سلامه علیه» گفت: شخصی است، ایشان می‌آید اسلام می‌آورد، نه این اسلام؛ یعنی ولایت می‌آورد، یعنی ایمان می‌آورد. اسلام و ایمان دوتاست. اسلام همینی بود که خلاصه به پیغمبرِ اسلام (صلی‌الله‌علیه‌وآله) این‌ها آمدند، گفتند: ما ایمان آوردیم، گفت: اسلام آوردید. آن‌موقعی‌که پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را به امر خدا معرفی کرد، قبول نکردند؛ آن ایمان است.

آن‌وقت اشخاص وقتی‌که ایمان آوردند این زنده می‌شود، این کافر است ایمان می‌آورد زنده می‌شود. حالا این برمی‌گردد کافر می‌شود، می‌میرد. چطور می‌میرد؟ یعنی معلوم می‌شود که این جان است، آن ایمان اصل‌کاری است. می‌گوید زنده می‌شود، وقتی ایمان آورد زنده می‌شود. جان دارد، زنده می‌شود. خواهش می‌کنم گوش به عرض بنده بدهید. شخصی کافر است [و] می‌آید ایمان می‌آورد، مسلمان می‌شود، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را قبول دارد این‌چه می‌شود؟ این زنده می‌شود. اما یک‌نفر هست، اسلام دارد، می‌رود کافر می‌شود می‌میرد. پس اصل، ولایتِ ماست.

حالا وقتی خدای تبارک و تعالی [خلقت را] خلق کرده، امر دنبالش هست. اگر [روی] خلق امر نباشد، خلق خود رو است، سرگردان است، چرا سرگردان است؟ باید امر باشد. اگر امر باشد، این بشر به تکامل می‌رسد. تکامل هر بشری و خلقت به‌واسطه امر است. من دلم می‌خواهد توجه بفرمایید، پس اصل امر است. حالا بعضی از مفسرین می‌گویند که این «له الخلق و له الأمر» این‌ها یکی هستند. من کار به آن حرف‌ها ندارم، من دید ولایت خودم این‌است که اگر امر دنبال خلق نباشد، رشد ندارد.

من یک مثالی بزنم که خودم بهتر بفهمم. آقایان که الحمد لله این‌قدر مدل درسی و عِلم‌شان بالاست که آمدند، نمی‌دانم حالا دیگر، همان که گفتم مثل امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است که پیش میثم آمده‌است. من قبول دارم تکرار هم می‌کنم، در تمام گلوله‌های خونم هست. حالا ببینید آقا! یک کشاورز به او امر می‌شود: باباجان! این گندم‌ها را بردار بکار، گندم بکار. به آن‌آقا می‌گویند: این درخت‌های ریز را ببر بکار، به ما میوه بدهد. اگر این کشاورز امر را اطاعت نکند، ما گندم نداریم یا آقای‌مهندس یک‌قدری از این مقواها آوردند، توی دستگاه می‌ریزد، این خُرد می‌شود، بعد هم در یک دستگاه دیگر تا کارتون می‌شود؛ ببین، امر این‌را به جایی می‌رساند.

من می‌خواهم یک‌حرفی بزنم اگر ولایت شما ناقصی داشته‌باشد، آدم کشش ندارد. باید ولایت شما، امیدوارم که شما به بلوغ رسیده باشید این حرف را قبول کنید؛ چون‌که حرف سطحش خیلی بالاست. باید با فکر و اندیشه قبول بفرمایید. اگر هم قبول نکردید به‌من بگویید، به خود من بگویید. ببینید خدای تبارک و تعالی یک‌قدری‌که بشر رشد کرد، مثل همین‌است که وقتی بنی‌اسرائیل از دریا آن‌طرف رفتند، به موسی گفت بیایید من کتاب به شما بدهم «و واعدنا موسی ثلاثین لیلة و أتممناها بعشر فَتَمَّ میقاتُ ربّه أربعین لیلة» خلاصه گفت: بیا من کتاب بدهم. حالا که آمد کتاب به این‌ها داد، این‌ها همه رفتند گوساله‌پرست شدند؛ پس معلوم می‌شود که ما چهار پیغمبر مُرسل داریم، این‌ها وقتی ولایت ابلاغ شد این چهار نفر لبیک گفتند و این‌ها مرسل شدند. این‌ها صاحب کتاب شدند: تورات، انجیل، زبور، قرآن.

پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) یک‌روز سر قبرستان آمد [و] گفت: خوش به حال شما که مُردید، فتنه‌هایی بعد از من به‌پا می‌شود. همان‌طور هم که دیگر شد. حالا آن اشخاصی که در آن ادیان بودند با آن ادیان رستگار بودند؛ چون‌که کتاب، کتاب آسمانی بوده. حالا خدای تبارک و تعالی هر کاری که می‌کند با وسیله می‌کند، وسیله‌ساز است، وسیله آن‌هم این‌است که من و شما و سایرین خلقت امتحان بدهیم. حالا «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ یا أیّها الذین آمنوا صلّوآ علیه و سلّموا تسلیماً» نازل گردید، این جزء آیه قرآن است؛ یعنی ای بشر! کلیه صد و بیست و چهار هزار پیغمبر! تمام خلقت! زیر بار پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بروید، همه پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت کنید. آن‌ها که رفتند که رفتند. آن‌هم که نرفت یهودی شد، نصرانی شد، این‌جوری شدند. اما آن‌زمان یهودی نبود دینش همان بود؛ پس همه باید زیر بار پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بروند، حالا به پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) قرآن نازل‌شد.

رفقای‌عزیز! این‌را به شما بگویم این‌که می‌گوید [ولایت را] به کوه‌ها نازل کردیم توان نداشت. به چشم ما کوه‌ها خیلی با عظمت است؛ مثلاً کوه ابوقبیس، کوه دماوند، شما ببینید کوه خیلی مهم است اما می‌خواهد بگوید: بابا جان من! عزیز جان من! این کوه‌ها که شما می‌بینید درباره ولایت خُرد می‌شد، ولایت این‌قدر سنگین است؛ حالا گفت: من به متقی نازل می‌کنم. به چه‌کسی؟ یعنی پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله)! به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نازل‌شده. حالا که به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نازل‌شده، پیغمبر هم خب احکام را می‌گوید، احکام قرآن را می‌گوید.

دقیقش [نکته مهم] این‌است که می‌گویم باید بکِشیم، این [قرآن] کلام خداست؛ اما امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امر خداست. ولایت امر خداست، آن کلام خداست. همین‌جور که اگر این‌ها [کشاورزها] امر را اطاعت نکنند، گندم نداریم، حبوبات نداریم، میوه‌جات نداریم. همین‌جور هم اگر امر ولایت را اطاعت نکنند، هیچ‌چیزی نداریم. وقتی ولایت نداشتی، هیچ‌چیزی نداری. ببین، من یک مثال زدم که مطلب یک‌قدری روشن شود، آن آقایانی که مثل خودم هستند هم بفهمند. هیچ‌چیز نداریم، وقتی ولایت نداری هیچ‌چیزی نداری.

حالا من نمی‌خواهم این مطلب را بگویم، آن سفر حجة‌الوداع [که] خلاصه پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به امر خدا، امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) را معرفی کرد، بعد از آن‌زمان ایمان شد، بعد [از] آن «أکملت لکم دینکم» نازل گردید؛ یعنی تا حالا اسلام بوده، حالا ایمان شد. بعد عمر «حسبنا کتاب‌الله» گفت، گفت: کتاب خدا ما را بس است. اما پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: «أطیعوا الله و أطیعوا الرسول، اُولوا الأمر منکم». گفت: «أطیعوا الله»، خداست، «أطیعوا الرسول»، رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، پس «اُولوا الأمر» چه‌کسی است؟ دست روی شانه امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) گذاشت، گفت: ایشان با یازده فرزندش است.

آقاجان من! قرآن را باید اولوا الأمر معنی کند. آخر مردک نفهم! تو که می‌گویی قرآن ما را بس است، تو از قرآن چه‌خبر داری؟ تو که قرآن [را] نمی‌توانی معنی کنی! حالا، قرآن نمی‌تواند معنی کند! دلیل این‌که ائمه (علیهم‌السلام) ما را کشتند، دلیل این‌که حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) را کشتند، این‌ها فدای کلام خدا شدند، فدای قرآن شدند. خودشان قرآن هستند اما فدا شدند. خدا دلش می‌خواهد این‌جوری بشود. چرا؟ حالا عباس آمده دارد قرآن معنی می‌کند؛ البته بنی‌عباس، عموی پیغمبر؛ [یعنی] عباس. معاویه برایش نوشت: تو داری قرآن معنی می‌کنی؟! گفت: قرآن در خانه ما نازل‌شده. گفت: قرآن را بخوان، معنی نکن، یک پول زیادی به او داد. ایشان زد گاراژ [کنار کشید]. حالا می‌تواند به امام‌حسن (علیه‌السلام) بگوید تو قرآن معنی نکن؟! امام‌حسن (علیه‌السلام) می‌خواهد قرآن معنی کند. می‌تواند خلاصه به حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) بگوید تو احکام را فاش نکن؟! خب می‌کند؛ پس این‌ها تصمیم گرفتند چه‌کار کنند؟ زهرا (علیهاالسلام) را بکشند.

اتفاقاً آقای‌خمینی هم در یکی از بیاناتش هم دارد که این احکام بعد از پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، جبرئیل به زهرا نازل می‌شد؛ اما واسطه وحی و جبرئیل امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود. همه‌جا علی (علیه‌السلام) دست دارد. حساب کرد این [حضرت‌زهرا (علیهاالسلام)] افشا می‌کند، تصمیم گرفت زهرا (علیهاالسلام) را بکشد. ببین، نشانی آن‌هم این‌است: به معاویه نوشت: معاویه! وقتی فهمیدم زهرا پشت در است چنان در را فشار دادم، عضله‌هایش را خُرد کردم؛ یعنی بدان دیگر احکام فاش نمی‌شود.

حالا گفتند قرآن را چه‌کار کنیم؟ آخر، اگر قرآن‌مجید، کلام خدا تفسیر بشود، بیان بشود، لعنت به غاصب می‌کند. خب، این‌ها غاصب هستند، لعنت به آدم‌کش می‌کند، امام‌کش می‌کند، این‌ها امام‌کش هستند، آدم‌کش هستند. لعنت به منافقین می‌کند، این‌ها منافق هستند. لعنت به غاصبین می‌کند، این‌ها غاصب هستند. لعنت به فاسدین می‌کند، این‌ها فاسد هستند؛ آنچه را که عیب در عالم هست به این‌ها جمع هست. خب، این‌ها چه‌کار می‌کنند؟ می‌گویند حسن را باید بکشیم [تا] قرآن را فاش نکند. این‌که امام‌های ما را کشتند، ائمه (علیهم‌السلام) ما را کشتند، بنی‌عباس هم همین‌جور بودند، بنی‌عباس هم، دیگر جزء غاصبین بودند، نگذاشتند قرآن‌مجید تفسیر بشود، کلام خدا بیان بشود، حالا نگذاشتند، این‌ها را کشتند.

پس این‌ها فدای قرآن شدند، خودشان قرآن هستند. من دوباره هم می‌گویم؛ چون‌که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌فرماید: «أنا قرآن‌الناطق» این قرآن‌ناطق معنی دارد. آخر قرآن که در صورتی‌که به نظر ما خب کاغذ و مرکّب است حرف نمی‌زند، علی (علیه‌السلام) حرف می‌زند [که] می‌گوید «أنا قرآن‌الناطق». می‌گوید من حرف‌زَن هستم، اما قرآن هم حرف می‌زند. چه‌کسی می‌فهمد؟ علی (علیه‌السلام) می‌فهمد. قرآن حرف می‌زند کلام دارد، کلام خداست؛ اما ما که نمی‌دانیم، هیچ‌کس نمی‌داند.

شما حسابش را بکن؛ فلانی نود سال است، صد سال است، قرآن معنی می‌کند، اشتباه‌است؛ چون‌که سه تا چیز هست کسی سر در نمی‌آورد: یکی خدا، یکی قرآن، یکی ولایت است؛ ولایت با قرآن توأم به‌هم هست. ببینید آقا! من الآن می‌خواهم یک‌حرفی بزنم می‌گویم توأم به‌هم است این اشتباه نشود. حالا قرآن‌مجید کلام خداست، می‌گویند کلام‌الله مجید؛ اما امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امر خداست، امر مهم‌تر از کلام است. چرا؟ امر باید کلام را افشا کند. اگر امر افشا نکند، کلام یعنی چطور می‌شود؟ مردم دنیا استفاده از کلام نمی‌توانند بکنند؛ چون‌که گفت این‌ها باید بگویند، به این‌ها نازل‌شده، کسی از کلام سر درنمی‌آورد، مثلِ این‌است که یک تُرک [زبان] بخواهد مثلاً با فارس [زبان] حرف بزند یا یک فارس با یک عرب حرف بزند، حالی‌اش نمی‌شود.

حالا من می‌خواهم یک جمله‌ای برای ولایت بگویم که خیلی مهم است که إن‌شاءالله باید این‌را بکشید و می‌کشید. اگر ولایت‌تان تزلزل داشته‌باشد به‌من ایراد می‌کنید. ببینید اگر شما قرآن را قبول نداشته‌باشید کافرید. اگر خدا را هم قبول نداشته‌باشید کافرید؛ اما یک راهی دارید. ببین حرف این‌جاست، راهش چیست؟ آن یهودی یا [آن‌که] مثلاً نسبت به حاتم‌طایی می‌دهند، این‌ها خداپرست نبودند. آن یهودی خداپرست نبود، روزی یک سلام به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌کرد، محبّ بود؛ اما یهودی هم بود، قرآن را هم نمی‌پرستید. حالا خدا در جهنم یک‌جا به او می‌دهد؛ [اما] نمی‌سوزد.

توجه بفرمایید! خواهش می‌کنم توجه بفرمایید! این آدم خدا را قبول ندارد، قرآن را هم قبول ندارد، خدا یک‌جا به او می‌دهد، به‌قول ما یک تقبل‌الله هم به او می‌گوید، چرا؟ اختیار با خودش است، خودش می‌داند. ما که نمی‌توانیم تکلیف برای خدا معلوم کنیم؛ اما این باید محبّ آن دو تا [عمر و ابابکر] نباشد، از آن بهره‌ای نَبَرد. همان‌طور که می‌گوید اگر ذراتی محبت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) در دلت باشد، ذراتی هم از محبت عمر و ابوبکر در دلت باشد، اهل‌جهنم هستی.

حالا آقا! ببین من چه می‌گویم؟! حالا اگر شما ولایت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را «أکملت لکم دینکم» [را] قبول نداشته‌باشی، می‌گوید: به عزت و جلال خودم اگر عبادت ثقلین کنی می‌سوزانمت. ببین بابا! توجه بفرمایید! توجه بفرمایید! توجه بفرمایید! من چه می‌گویم؟! یک‌قدری دقیق شوید؛ اگرنه این‌جا یک‌قدری مورد ایراد می‌شوم.

اگر شما قرآن را قبول نداشته‌باشید، خدا را هم قبول نداشته‌باشید؛ یعنی دوستِ امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) باشید [و] امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را بخواهید؛ یعنی دشمن امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) نباشید، [خدا] یک تقبل‌الله هم به تو می‌گوید و یک‌جا هم به تو می‌دهد؛ اما از بهشت خبری نیست؛ چون‌که گفته‌است به عزت و جلالم قسم، من کافر را بهشت نمی‌برم. خودش می‌داند؛ اما اگر تو امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را به «أکملت لکم دینکم» قبول نداشته‌باشی؛ یعنی ولایت را قبول نداشته‌باشی، می‌گوید به عزت و جلال خودم قسم، اگر عبادت ثقلین را کنی می‌سوزانمت؛ پس ولایت امر است، از کلام بالاتر است. ما نمی‌گوییم از خدا بالاتر است، خدا یک‌جوری هست می‌خواهد یک عنایتی به ایشان بکند.

حالا، خب تو از کجا می‌گویی؟ این آقایان الآن روایت می‌خواهند، حدیث می‌خواهند، یک مطلبی می‌خواهند، خب الآن به‌من بگویند تو از کجا می‌گویی؟ بگویم از کتاب کافی است، بگویم از مفاتیح است، بگویم از کجا؟ حالا من برایتان دلیل می‌آورم: بابا جان! تو که اختیار خدا را نداری، خدا دلش می‌خواهد این‌جوری باشد، چرا تو فضولی می‌کنی؟! ببین به جبرئیل نمی‌گوید که هشت‌شهر قوم‌لوط را می‌خواهی زیر و رو کنی بگو یا الله! می‌گوید بگو یا علی! به عیسی نمی‌گوید تو می‌خواهی [مُرده] زنده کنی اسم مرا بیاور، می‌گوید اسم علی (علیه‌السلام) را بیاور. به داوود نمی‌گوید اگر تو می‌خواهی آهن در دستت نرم بشود اسم مرا بیاور، می‌گوید اسم علی (علیه‌السلام) را بیاور، بگو علی (علیه‌السلام)! خب، خدا می‌خواهد.

این‌ها عجب آدم‌هایی هستند! این‌ها می‌خواهند بگویند فلانی ولایت را از خدا بالا برد! نه بابا! خدا می‌خواهد، مگر خدا از خدایی‌اش کم می‌شود؟! اگر این آقای‌مهندس آمد پیش من نشست، از بزرگی ایشان است، بزرگ‌تر می‌شود؛ خب مهندسی‌اش چه؟ خب، باشد. مقامش چه؟ خب، باشد. خدا هم همین‌است. مگر از مقامش کم می‌شود؟! اگر علی (علیه‌السلام) را تا حتی از کلام خودش بالا ببرد، به خدایی‌اش لطمه می‌خورد؟! چرا فضولی می‌کنی؟! خب، خدا خودش می‌خواهد، من که نمی‌گویم، من دید ولایتم را می‌گویم.

ایشان [خدا] این‌قدر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را دوست دارد، این‌قدر در ظاهر به‌قول ما بالا برده، از خودش بالاتر برده‌است. نمی‌گوید اسم مرا بیاور، می‌گوید اسم علی (علیه‌السلام) را بیاور [که] مُرده زنده می‌شود. اسم علی (علیه‌السلام) را بیاور، نمی‌دانم آهن به دستت نرم می‌شود. اسم علی (علیه‌السلام) را بیاور [و] هشت‌شهر قوم‌لوط را زیر و رو کن. به ما چه؟! حالا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) چه‌کار می‌کند؟ خودش می‌فهمد [که] هر چه دارد از خدا دارد؛ آن‌وقت [تا] می‌رود نماز بخواند، دو کلام می‌گوید غَش می‌کند [و] می‌افتد. قبول دارد، قبول دارد این‌ها که دارد همه‌اش برای خداست، خودش چیزی ندارد.

از آن‌طرف هم به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) خطاب شد: یا محمد! من به تو دادم، منّت سر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نگذاشت؛ اما گفت: یا محمد! چه‌کسی تو را این‌طوری کرد؟! چه‌کسی دعایت را مستجاب می‌کند؟! بنا کرد این نعمت‌ها که به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) داده را گفتن. این‌هم یک دلیلی داشت [که] بدانند پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) از خودش چیزی ندارد و هر چه دارد از خدا دارد. خدا نمی‌خواست منّت سر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بگذارد؛ اما خدا می‌خواست [که] ما مردم بفهمیم که هر چه پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دارد از خدا دارد.

هر چیزی توی عالم یک عصاره‌ای دارد، حالا این مملکت شد. حالا وجود شما هم یک مملکت است؛ چطور وجود من مملکت است؟ مملکت است دیگر، این یک مملکتی است [که] اگر امر را اطاعت نکنید، همه فلج می‌شوند. اگر این کشاورز نرود این [دانه] را بکارد، گندم نداریم. این آقا اگر نرود خواربار را بکارد، [حبوبات] نداریم. [کشاورز] امر را اطاعت می‌کند، این‌چیزها پیدا می‌شود. ما هم باید امر را اطاعت کنیم، ما هم خودمان، هر شخصی یک مملکت است.

خب، این حاج‌شیخ‌فضل‌الله نوری، خدا رحمتش کند! یک پسر داشت. خدا حاج‌شیخ‌عباس تهرانی را رحمت کند! ایشان نقل کرد که وقتی پدرش [حاج‌شیخ‌فضل‌الله نوری] را در زمان مشروطه به دار زدند، [پسرش] پای دار ایشان بنا کرد [به] کف زدن. حالا یک‌کار دیگری [هم] کرد که من شرمنده‌ام! نمی‌گویم.

بعد یک سفری که خانم؛ یعنی زن حاج‌شیخ‌فضل‌الله با کالسکه [به] کربلا می‌رفت، ایشان را یک‌قدری احترام می‌کردند، به‌اصطلاح بین این‌ها چادر نمی‌زد، یک‌قدری آن‌طرف‌تر چادر می‌زد و یک مردی گفت: من رفتم خدمت ایشان، سلام کردم، گفتم: خانم! این [پسر] که یک پدر این‌جوری داشت، این پدری که مُرده‌اش در مسجد بالاسر قرآن خواند. این‌را حاج‌شیخ‌عباس نقل می‌کرد، گفت: دیدند صدای قرآن می‌آید، دیدند که حاج‌شیخ‌فضل‌الله دارد قرآن می‌خوانَد و شما و ایشان که این‌همه مواظب بودید، چرا بچه این‌جور کرد؟ گفت: نه پدرش تقصیر داشت؛ نه بچه، تقصیر من بود!

این بچه در شکم من بود، هوا یک‌قدری گرم شد، ما [به] کوفه آمدیم. من زاییدم [و] حال‌ندار شدم، بچه را [به دایه] دادیم، [او را] شیر داد. بعد از چند وقت، آقا گفت: این دایه را که گرفتید، فهمیدید چه‌کسی است؟ گفتیم نه! رفتیم تفحص کردیم، دیدیم ناصبی به این [بچه] شیر داد، این [بچه] شیر ناصبی خورد.

آقاجان! قربان شما بروم، وقتی من دارم به شما عرض می‌کنم: شما یک مملکتی، ببین شما مملکت هستی؛ این الآن شیر ناصبی را که خورد، پای دار پدرش هم کف زد. شما مملکت هستی، اگر چیز حرام به بچه بدهید، بچه درست نیست، باید مواظب رزقت باشی. ببین، چقدر اثر دارد! آن‌هم اثر دارد؛ چون‌که آن شیری که به او داد حرام بود. شما هم این غذا را که به بچه‌ات می‌دهی، حرام است. چرا بچه‌ها باید این‌قدر بی‌حیا باشند؟!

من خجالت می‌کشم بگویم! والله! راست می‌گویم. یک‌نفر بود مقابل دکانِ‌مان بود، آن‌جا که ما بودیم، چهل سالش بود، به ارواح پدر و مادرم چهل سالش بود، من یک‌قدری جوان بودم. این وقتی‌که در حجله رفت، نمی‌دانست چه‌کار کند؟! چهل سالش بود! ببین چقدر با حیاست! خب، بچه‌های چهار، پنج‌ساله چه‌کار می‌کنند؟ ببین وقتی حرام دادی، بچه بی‌حیا می‌شود؛ پس شما خودت مملکت هستی.

حرف من این‌است: این مملکت را باید مواظبش باشی. می‌گوید یک دروغ در این مملکت بگویی، کمترینش هفتاد زِناست. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! من به او گفتم: آقا! در جای دیگر گفته‌ای زنا کفر به خداست، گفت: حسین! این بالاتر از کفر به خداست؛ چون‌که دروغ‌گو مشرک است. بعد حسین‌جان! دروغ‌گو وقتی یک دروغ می‌گوید، یک بوی گندی از دهانش می‌آید، مجسّم می‌کند ملائکه آسمان به این لعنت می‌کنند؛ بعد هم که سر از قبر در می‌آورد به پیشانی‌اش می‌نویسند: «هذا مُشرک» خب، بفرما! چرا توی مملکتت دروغ می‌گویی؟! چرا توی مملکتت خیانت می‌کنی؟! چرا خدعه می‌کنی؟! چرا می‌خوابی [و] در فکر شیطان هستی؟!

ایشان فرمود: دو نفر بودند: یکی از آن‌ها زاهد، عابد، پرهیزکار، نماز شب‌خوان. به یک‌جوری زندگی می‌کرد یک نان خالی، یک نان و ماست، این در ظاهر از فقر فرسوده شده‌بود. دستش را جلوی کسی دراز نمی‌کرد، تمام ابعاد زُهادی به این جمع بود. این‌ها خانه‌شان مثل خانه ما دو مرتبه‌ای [دو طبقه] بود؛ اما یک برادر داشت [که در] آن [طبقه] بالا [زندگی می‌کرد و] اوباش [بود]، دائم از این آدم‌های عشقی می‌آورد و عشق می‌کرد. خلاصه سازی و نوازی و عربده‌ای و از این [کار] ها [می‌کرد].

این [برادر] که [در] این [طبقه] پایین بود، گفت: تا کی ما این‌جوری زندگی کنیم؟! ما بلند شویم [و] پیش داداش‌مان برویم، یک‌قدری کیف کنیم. آن [برادر] که [در طبقه] بالا بود، هم گفت: بس است دیگر! بابا! آخر ما مُردن را قبول داریم، برویم پیش داداش‌مان توبه کنیم. [حالا] این [برادر] دارد از پله‌ها بالا می‌رود، آن [برادر] هم دارد [پایین] می‌آید. امر شد: جان این‌ها را بگیر. گفت: خدایا! سعید یا شقی [را بگیرم]؟ گفت: آن‌که زیادتر آمده آن‌را بگیر. شقی! آن‌را بگیر! سعید! آقا! این بنده‌خدا زاهد بیشتر رفته‌بود، جان این شقی را گرفتند، جان آن‌را گرفتند، سعید، چرا؟ او دارد می‌رود چه‌کار کند؟ همان‌طور که بلند شد، آن‌کار را که کرد توبه شد. می‌خواست پیش داداشش بیاید. خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را می‌گفت توبه این‌نیست، بوق و منتشا ندارد. خدایا! من بد کردم، این بنده‌خدا همان‌طور که بلند شد آمد که گفت آن‌جا برویم، توبه شد. این جهنم رفت، آن بهشت رفت. چرا؟

این مقدسی را تا آخر نرساند. بابا جان! قربانتان بروم، عزیز من! این ولایت را تا آخر برسانید، تزلزل پیدا نکنید. این‌قدر باد بیاید! این باد آخرالزمان که گنده‌ها را ریشه‌شان را کَند. یک عده را هم خواباند، یک عده را هم تکان داد. بابا! پدر من کشاورز بوده، درخت که تکان می‌خورد، چند وقت یک‌چیزی می‌گذاشتند بغل درخت می‌بستند، خوب می‌شد. بیایید ما از آن‌ها باشیم! این بنده‌خدا تا آخر نرساند. چرا؟ ببین وسوسه کرد، بلند شد، رفت این‌کار را کرد. وسوسه نکنید، محکم باشید.

چرا می‌گوید «المؤمن کالجبل»؟ یک‌جور می‌گوید که ما حالی‌مان بشود؛ یعنی این کوه هر چه باد به آن می‌خورد، تگرگ به آن می‌خورد، سرجایش است. بیایید شما هم همین‌جور باشید، باید هم باشید. خب، پس بنا شد که این وجود شما یک مملکت است، باید مواظب مملکت باشی [و] مملکت‌داری کنی. قربانت بروم، عزیزمن! فدایت شوم، اگر شما مملکت‌داری به‌قدر وُسعت کردی، باباجان! به‌قدر وُسعت، امر گذاشته روی مملکت، همان‌جور که امر روی عالم گذاشته، یک امر هم روی تو گذاشته؛ باید امر را اطاعت کنی.

اگر امر را اطاعت نکنی، به مملکت خیانت کردی. چرا می‌گویند فلانی خائن است؟ به مملکت خیانت کرده، مملکت را به لو داده، مملکت را فروخته، خب بابا! تو هم مملکت هستی. ما چه‌کار داریم می‌کنیم؟! اصلاً توی این فکرها نمی‌رویم. حالا اگر شما مواظب مملکت بدنت بودی یعنی حتی‌الإمکان امر ولایت را اطاعت کردی، خب ولایت به تو چه می‌گوید؟ می‌گوید دروغ نگو، ولایت به تو چه می‌گوید؟ می‌گوید خدعه نکن، ولایت به تو چه می‌گوید؟ می‌گوید بدچشمی نکن. ولایت به تو چه می‌گوید؟ می‌گوید بابا! من [که] ولیّ هستم، این‌کار را می‌کنم. فضه من تمام ریگ‌های بیابان به دستش طلا می‌شد، نَفَس من به او خورده یعنی علم کیمیای من به این خورده [که] این اجر را پیدا کرده [است].

آن نَفَس من به او خورده که حالا نورش [به کوه سینا] می‌زند، نمی‌دانم آن‌ها می‌میرند و موسی هم غَش می‌کند، از من به او خورده. می‌گویند این‌همه آوازه‌ها از شهر است. حالا من که ولیّ هستم، من به مملکت بدن شما امر کردم [که] شما مملکت‌داری کن. خیانت نکن، اول زمستان است یک‌کمی به‌فکر فقرا باش. اگر می‌توانی، اگر می‌توانی، بابا جان! من حرفم سر این‌است: خودت را به زحمت نینداز، من این‌را هم می‌گویم.

حاج‌شیخ‌عباس می‌گفت: یک عده‌ای هستند آن‌جا [قیامت] می‌آورند عقابش هم می‌کنند، خب، چرا عقاب می‌کنی؟ می‌گوید بابا! به خودت واجب‌تر بوده، دادی به‌من چه‌کنی؟ ببین اول خودت هستی، اول عیالاتت است، حرف سر اضافه‌اش است [که] ما داریم می‌زنیم. یک‌وقت آقای‌مهندس! مقدسی نکنی، خوب اول زمستان است مردم بخاری ندارند، مردم بالأخره لباس‌شان کم است، یک‌قدری به‌فکر فقرا باش.

این مملکت تو باید چه شود؟ از این حرف‌ها درونش باشد؛ یعنی خیر از آن مملکت تو بلند شود، نه مثل مملکت ما که همه‌اش ساز و آواز از تمام عالم دارد می‌آید. چه خیری دارد؟! بابا! این خیر مملکت است، مملکت تو باید مملکت علی (علیه‌السلام) باشد. این‌که امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌گوید من قبرم در دل شیعه‌هایم است، قبر باشد. این‌که خدا می‌فرماید: من در قلب مؤمن هستم، ولایت باشد. ولایت کارش چیست؟ امام‌حسین (علیه‌السلام) که آنجا باشد، آن‌جا نزول ملائکه‌ها است نه نزول شیطان، همه‌اش خیال از این‌طرف، از این‌طرف، از این‌طرف.

خب، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) چه‌کار می‌کند؟ به بچه‌های یتیم می‌رسد. چه‌کار می‌کند؟ اصلاً آدم خجالت می‌کشد! هرکسی را روی ابعادش می‌آید، میثم را درِ دکانش می‌نشیند دلش خوش بشود. آن‌زن را می‌رود تنورش را می‌سوزاند دلش خوش بشود. آن‌زن را می‌ایستد دم دریا [تا] مَشکش را ببرد [و] دلش خوش بشود. تمام ابعادش را روی دل‌خوشی مردم گذاشته. خب چرا؟ خودش گفته‌است: دل‌یکی خوش بشود دل خدا خوش می‌شود، دل دوازده‌امام (علیهم‌السلام) هم خوش می‌شود، دارد دل دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) را خوش می‌کند؛ ما باید این‌ها را یقین کنیم.

حالا قربان شکل‌تان بروم، فدایتان بشوم، حالا شما ببین چه می‌شود؟ حالا شما این مملکت را مملکت‌داری کردی، این روایت را که گفتم که این دارد [جریان آن دو برادر] از آن‌جا می‌آید این‌جوری می‌شود، این [را] بیشتر برای آقای‌مهندس گفتم که این از آن‌جا که دارد می‌آید، یک‌فکری می‌کند، نمی‌گویم یاد بگیرد [که] خدمت ایشان جسارت می‌شود؛ بیایید یک‌چیزی با هم هماهنگی کنیم. والله اگر این خدا نکند، خدا نکند، الهی که من نبینم، اگر یک‌جوری بشود [و] بمیرد، جزء رستگارهاست. ببین این چه‌جور شد؟ آن دارد می‌آید این‌جا، جزء رستگارهاست.

پس شما ممکن‌است که دائم بروی کار کنی، بخوری [و] بخورانی، بخندی [و] عشقت را بکنی، جزء جهادگرها باشی اما از آن‌طرف هم ممکن‌است جزء چه باشی؟ جزء «بل هم اضل» باشی. حالا حرف من این‌است: اگر شما مملکت بدنت را حفظ کردی، امر را اطاعت کردی، آن خداست. درست‌است؟ این‌هم قرآن‌مجید است، کلام خداست. این کلام خدا از جانب خدا نازل‌شده، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هم می‌گوید: «أنا قرآن‌ناطق» یعنی من یک قرآنِ حرف‌زن هستم.

آن‌وقت شما چه می‌شوید؟ شما «اطاعة الله» می‌شوید. ببین توجه بفرمایید! آن خدا شد، آن‌هم قرآن شد، این‌هم امر خدا شد، شما هم «اطاعة الله» می‌شوید؛ پس شما وصل به آن می‌شوید. همه حرف‌هایی که من زدم فلسفه این‌بود، قربانت بروم مهندس! عزیز من! می‌خواستم تو وصل بشوی. ببین، دوباره تکرار می‌کنم، آن‌که خدا شد، قرآن نازل کرد، قرآن کلام خداست، آن‌هم ولیّ شد، یعنی امر ولیّ را باید اطاعت کنید. شما چه شدید؟ حالا شما چه شدید؟ شما «امر الله» شدید؛ پس شما جزء ذات شدید.

بابا! بیایید [امر را اطاعت] بکنید. والله، به امام‌حسین، خیلی خلاصه قٌلاست [آسان و راحت است]! به حضرت‌عباس بیاید بکنید. خیلی قٌلاست. اما چه‌جوری؟! دنیا را از روی کولت بردار، زمین بگذار. بیا این‌طرف! ببین می‌شود یا نمی‌شود؟! اما تا آن [دنیا] روی کولت است نمی‌شود. متوجهی؟! آن تا روی کولت است نمی‌شود. زمین بگذار، ببین می‌شود یا نمی‌شود؟! خب، دنیا چیست؟ دنیا دنیایی است که امر شیطان را اطاعت کنی؛ آن‌موقع‌که تو داری امر شیطان را اطاعت می‌کنی، امر خدا را اطاعت نمی‌کنی! باباجان! دو دوتا، چهارتا.

دوتا امر در این عالم هست: یکی امر شیطان است، یکی امر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، امر خدا. من بارها گفتم، من این‌جا در ایستگاه قطار می‌رفتم، حالا من نسبت به خودم می‌گویم این تفکر است، می‌دیدم این قطار از این‌جا یک‌مرتبه روی آن یکی ریل می‌رفت، یک‌دفعه منحرف شد. بابا! منحرف نشو، چرا منحرف می‌شوی؟! تو امرُ الله می‌شوی، امر خدا می‌شوی. امر را اطاعت‌کن! جزء علی (علیه‌السلام) می‌شوی، جزء خدا می‌شوی، جزء قرآن می‌شوی، بیا جزء قرآن بشو. ما چه‌کار داریم می‌کنیم؟!

من یک‌وقت یادم است، رفته‌بودم توی صحن، یک دانه‌ای این‌جایم زده‌بود، چندتا مو [صورتم] درآورده بود؛ می‌گفتم اِه! انگار صورت من مو درآورده. آقا! مو درآورده، حالا همه‌اش سفید شده! بفرما. خب، چهار روز دیگر هم که تمام شد. چه‌کار کردیم؟! چقدر کلاه سر من رفته! چقدر کلاه سر من رفته! دیگر تمام شد.

باباجانِ من! به‌قرآن مجید! به روح تمام انبیاء حساب کن در یک‌خانه صد میلیونی بخوابی صبح می‌شود. در یک‌خانه جزئی، مثل خانه ما هم بخوابی صبح می‌شود. صبح می‌شود، بترسید از آن روزی که صبح ندارد! از آن بترسید [که] صبح ندارد! ما چه‌کار داریم می‌کنیم؟! خب، ما یقین داشته‌باشیم.

من بارها گفتم، اسم نمی‌آورم، من إن‌شاءالله فدای یک‌نفر بشوم، ما به او گفتیم: بابا! این خانه‌ات را عوض کن، تو بالأخره بین فقرا آمدی. به‌من گفت: فلانی! من حساب کردم باید چند میلیون روی آن بگذارم، این‌را به مردم یا به برادرم یا به یکی می‌دهم. اصلاً من را تکان داد، دیدم این یقین به قیامت دارد. به‌دینم ما بیشترمان به قیامت یقین نداریم. اگر یقین داشته‌باشیم، بهتر کار می‌کنیم. باور کنید بابا! این حرف‌ها درست‌است. باور کنید قیامت هست. ائمه چه‌کار می‌کردند؟

من همه حرف‌هایم این‌است شما امر الله بشوید؛ اما این‌جور که من دارم می‌گویم، مواظب مملکت که هستید، مواظب مملکت خودتان هم باشید. ببین می‌گویند فلانی خیانت‌کار است، چرا؟ نمی‌دانم مملکت را این‌جوری کرده. فلانی جنایت‌کار است، این‌کار را کرده‌است. همیشه کسی را در مملکت می‌آورند [و] می‌گویند این‌جوری است! بابا! تو خودت هم مملکت هستی، خودت هم جنایت نکن؛ تا ببین مملکت بدن شما تا معراج می‌رود یا نه؟ چون‌که این مملکت نور می‌شود، از دنیا خارج می‌شود [و] جزء ملکوت می‌شود، جزء ولایت می‌شود [و] معراج می‌رود. چیزی نیست [که به] معراج می‌رود! بابا! تو جزء آن‌ها [ائمه (علیهم‌السلام)] می‌شوی!

من دوباره تکرار می‌کنم: اما این قلب تو که [امام‌حسین (علیه‌السلام)] می‌گوید قبر من در دل دوست‌هایم هست، جای ملائکه است. مگر شما زیارت‌نامه نمی‌خوانید؟! ملائکه مقرّب می‌گوید نه این ملائکه‌های دست بسته، مثل منِ بی‌سواد یا یک سواددار، خدا آن‌را این‌جوری می‌کند و می‌گوید مقرّب. این‌جا نزول می‌کند، دائم در دل شما می‌آید [و] می‌رود، می‌آید [و] می‌رود. مواظب توست! بابا! تو قبول‌کن، بخواه هدایت شوی، آن‌ها می‌آیند. قربانتان بروم، عزیز من، فدایتان بشوم، آن‌ها کمک‌تان می‌کنند، ملائکه کمکت می‌کند. خدا می‌داند وقتی ما می‌میریم، می‌فهمیم چقدر کلاه سرِ ما رفته! به‌دینم قسم، خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را می‌گفت شخصی را می‌آورند، این‌قدر پشیمان است [که] اگر پشیمانی‌اش را به تمام صحنه‌محشر قسمت کنند، به همه یک‌مقدار می‌رسد.

من چند وقت پیش خواب دیدم که انگار همین رفقای خودمان بودیم، حالا همچنین در ذهنم است؛ رفتیم مَثَل آن پشت بامی که خیلی بلند است! نگاه کنید مثل آن، همه آن‌جا رفتیم. یک وحی رسید [و] گفت: هر کس هر چه می‌خواهد، یک‌چیز بخواهد. البته رفقا یک حالی پیدا کردند و جوری هم حرف می‌زدند [و] از خدا می‌خواستند که من نمی‌فهمیدم که این‌ها چه‌چیزی می‌گویند؟!

ما فکرهایمان را کردیم خب، ما چه‌چیزی از خدا بخواهیم؟! دیدم خدا این‌قدر نعمت به‌من داده که اصلاً من قدرت ندارم که بگویم یک‌چیز دیگر به‌من بده. به‌دینم قسم راست می‌گویم، یکی از نعمت‌ها شما هستید، من واقعاً نمی‌توانم اظهار تشکر کنم [که] این‌ها چه نعمت‌هایی است که به‌من داده؛ یعنی خدا خواست من را عمل کرد، خواستِ من شماها بودید [که] بنشینیم حرف ولایت بزنیم. من خواستِ دیگری نداشتم، اصلاً نداشتم. اگر آن‌زمان هم که جای دیگر بودم، یکی حرفی به‌غیر از ولایت می‌زد کارخانه دلم از آن‌طرف برمی‌گشت. اگر یک‌ذره طول می‌کشید عرق ریزه‌ام می‌گرفت انگار یک حالی به‌هم می‌زدم. من از اول که یک‌قدری خودم را می‌شناسم، بچگی‌ام هم همین‌جور بودم؛ همه‌اش دلم می‌خواست یکی حرف ولایت بزند.

ما آن‌جا رفتیم و حسابش را کردیم، دیدیم خدا همه‌چیز به ما داده؛ چه‌چیزی از خدا بخواهیم؟! خب گفتیم شکر کنیم! شکرانه بکنیم! به‌دینم قسم، از خدا خواستم [و] گفتم: خدایا! خواهشم این‌است [که] تو تمام جانم را ذرات بکنی، این ذرات من به تمام خلقت پخش بشود، همه‌اش شکر بگویم. خب، من چه بگویم؟ چه بخواهم؟ شما که آمدید دیدید، این زندگی من [که] دارید می‌بینید؛ یعنی این‌جور باید از خدا راضی باشید.

به موسی خطاب شد، موسی به خدا گفت: خدایا! من چطور بفهمم تو از من راضی هستی؟ گفت: اگر تو راضی هستی من هم راضی هستم. من راضی بودنم از خدا این‌جور است. چه‌چیزی به‌من نداده؟! چند وقت پیش گفتم: خدایا! من یک‌چیز می‌خواهم تمام خلقت که خلق کردی قدرت ندارد به‌من بدهد، فقط خودت می‌توانی بدهی، تمام خلقتت نمی‌تواند بدهد، به خودت قسم نمی‌تواند بدهد عقل من این‌است. خب، چه‌چیزی می‌خواهی؟ گفتم من محبت خودت و محبت دوازده‌امام (علیهم‌السلام) را می‌خواهم، چه‌کسی می‌تواند به‌من بدهد؟! خب آقایان! چه‌کسی می‌تواند بدهد؟ پس من راست می‌گویم. گفتم من این‌را می‌خواهم.

بابا جان من! عزیز جان من! واللهِ روزیتان می‌رسد، دخترهایتان شوهر می‌رود پسرهایتان داماد می‌شود؛ همه این‌کارها می‌شود. این‌ها چیزی نیست که آدم از خدا بخواهید، مِثل این‌است که آقای‌فلانی به‌من بگوید: حسین! یک‌چیزی از من بخواه! خلاصه بگویم شما یک چلوکباب به ما بده. می‌گوید: عجب مرد احمقی هستی! همین را تو می‌خواهی؟! خدا هم همین را به ما می‌گوید [یعنی می‌گوید] احمق! آقایان! من شماها را نمی‌گویم، شماها که اعلی علیین هستید، من برای خودم دارم حرف می‌زنم. به خدا چه‌چیزی بگوییم [و] بخواهیم؟

امروز این آقای شاه‌آبادی این‌جا تشریف داشتند، ایشان یک صحبتی کرد که بله، گفت گویا روایت دیدم که روایتش [از] برای پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است. گفت: یا علی! اگر تمام دریاها مرکّب بشود و خلاصه این درخت‌ها، اشجار فضایل تو را نمی‌توانند بنویسند. گفتم آقا! این چیزی نیست. شاه‌آبادی بنده‌خدا یک‌مقدار چیز شد. ببین، کار ما همین‌است. اصلاً آدم چه بگوید؟! گفتم: آقای شاه‌آبادی! این یک عصاره‌ای دارد می‌خواهی به تو بگویم؟ خدا إن‌شاءالله عاقبت همه شماها را به‌خیر کند.

شاه‌آبادی بنده‌خدا، به او گفتم بابا! این درست‌است [که] برای ما خیلی یک‌چیزی است، این دریا را امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌گوید: من کیلش [یعنی پیمانه‌اش] را می‌دانم؛ پس یک حدّی دارد. ببین کیلش را می‌داند، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) اشجار را، کیلش را می‌داند؛ اما ولایت این‌نیست که، حدّ ندارد؛ حالا بگویی این مُرکّب باشد، این می‌داند. امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌گوید: من کیل دریا را می‌دانم. ولایت که حدّ ندارد، هر چه گفتی یک‌چیزی باز مافوقش است، هر چیزی که گفتند باز یک‌چیزی مافوقش است.

یکی خدا حدّ ندارد، یکی قرآن‌مجید، یکی ولایت حدّ ندارد. این آقا آمده منبر رفته‌است، اووه چه‌کار می‌کند؟! آخر می‌گوید: امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) کُره [خورشید] را برگردانده‌است. همه این‌ها هم تعجب می‌کنند؛ بابا! کُره را خلق می‌کند، چیزی نیست. به آن [کُره] گفت یک‌ذره عقب برو، رفت. به خیالش که این یک‌چیزی است، اصلاً چیزی نیست؛ این برای تو چیزی است.

ما بیشترمان مثل آن شخصی [که] هروئینی است می‌مانیم. باشد حالا دیگر هر چه شد می‌گویم! شما که توی دهان ما نمی‌زنید، دلم می‌خواهد بزنید. یک شخصی هروئینی بود، به او می‌گفتند یک‌نفر مثلاً پنجاه مَن بار را از میدان [به] سرِ قبرستان می‌برد، [آن هروئینی] می‌گفته بابا! دو مَنش را هم نمی‌تواند ببرد! اِه! به‌دینم، ما در ولایت مثل هروئینی‌ها می‌مانیم! می‌گوید دو مَنش را هم نمی‌تواند ببرد؛ نه که خودش نمی‌تواند ببرد.

بابا! علی (علیه‌السلام) قدرة‌الله است، کُره را برگردانده‌است، چیزی نیست. با یک شمشیر عَمرو بن عَبدود را کشته، چیزی نیست. اگر هشت‌شهر قوم‌لوط را زیر و رو کرده‌است اسم علی (علیه‌السلام) کرده‌است؛ نه قدرت علی (علیه‌السلام) کرده‌است. بابا! توجه بفرمایید من چه می‌گویم؟! قدرت علی (علیه‌السلام) یک‌حرف دیگری است. اگر این عالم دارد می‌گردد، به اسم این‌ها می‌گردد؛ خودشان یک‌چیز دیگری هستند. خب از کجا می‌گویی؟ تا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) نیاید ما نمی‌فهمیم ولایت یعنی‌چه؟!

آن‌وقت قربان‌تان بروم، این‌قدر این امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، این خدا شما را می‌خواهد که می‌گوید من توی قلب شما آمدم، ببین چقدر ما را می‌خواهند! به خدا ما شرمنده‌ایم، به‌دینم شرمنده‌ایم. نمی‌فهمیم! مثل این‌است که یکی بگوید حاج‌حسین! من همیشه پیش تو می‌آیم، می‌خواهم تنها نباشی. مَثل دارم می‌گویم. خب، این چقدر خوب است! من هیچ احتیاجی هم به تو ندارم، همه احتیاجات تو را هم را برآورده می‌کنم. آن نَفَسی که داری می‌کشی در قبضه قدرت من است، من پیش تو می‌آیم. خدا هم همین را دارد می‌گوید. ولایت هم همین را دارد می‌گوید.

بابا! بس است دیگر، یک‌قدری فکر کنید! یک‌قدری شرمنده خدا بشوید! یک‌قدری شرمنده ولایت بشوید! ما چه‌کار داریم می‌کنیم؟! آن‌وقت حالا عوض این‌که شرمنده ولایت بشویم، مخالفت ولایت می‌کنیم! هان! بیا این‌جا را درست‌کن! حالا عوض این‌که شرمنده‌اش بشویم، داریم مخالفت می‌کنیم!

باباجان! قربان‌تان بروم، گوش بدهید ببینید من چه دارم می‌گویم؟! قبر امام‌حسین (علیه‌السلام) توی دلت است، خدا توی قلبت است، ولایت توی قلبت است، حالا تو بخل هم توی آن می‌بری، حسد هم توی آن می‌بری، کینه را هم توی آن می‌بری، بدچشمی را هم توی آن می‌بری، این‌ها را توی دلت می‌بری، توی قلبت داری می‌بری، ببین تو داری چه‌کار می‌کنی؟! بابا! چقدر توی فکر دنیا هستید؟! یک‌قدری توی این فکرها بیایید. به خدا اگر ما فکر کنیم شرمنده می‌شویم! ببین چه‌چیزی می‌آوریم بغل ولایت می‌گذاریم؟! بغل امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌گذاریم؟!

خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! آخ! می‌گفت: حسین! من از تو اظهار تشکر می‌کنم، گفتم آقا! چرا؟ گفت: هر وقت من را دعوت کردی یکی مِثل خودم را بغل من گذاشتی، من یک‌وقت می‌بینی بهاءالدینی را می‌آوردم، یک‌وقت می‌بینی آقای‌برقعی بود می‌آوردم، یک عالمی می‌آوردم بغلش می‌گذاشتم، می‌گفت: فلانی من را دعوت کرده، آن‌موقع مرغ‌ها این‌جوری نبود. مثلاً اگر یکی یک مرغ می‌کشت می‌گذاشت توی به‌اصطلاح یک مهمانی، این شَقُ القمر کرده‌بود.

آن زمان‌ها که ما ده، پانزده ساله بودیم، ده، بیست سال‌مان بود، می‌گفت یک مرغ جلوی من گذاشته‌است؛ آن‌وقت یک دو، سه‌نفر دعوت کرده بغل من گذاشته، این دارد حرف الاغش را می‌زند، آن حرف گوسفندش را می‌زند، آن‌هم نمی‌دانم چوپان است، حرف نمی‌دانم حیوانش را می‌زند؛ گفت: بابا! من چه‌چیزی بگویم؟ ما هم همین‌کار را می‌کنیم! می‌گفت: تو هر وقت من را دعوت کردی، یک عالِم بغل من گذاشتی که ما حرف مراجع بزنیم، حرف ائمه بزنیم، این‌ها را بزنیم. بابا! ما هم همین‌کار را کردیم، حالا وجداناً ببین کردیم یا نمی‌کنیم؟! اگر شما نمی‌کنید خوش به حال‌تان! اگر شما نمی‌کنید واقعاً خوش به حالتان!

پس بنا شد، حرف من این شد، دوباره تکرار می‌کنم، شما خودت یک مملکت هستی؛ آن‌وقت این مملکت امر رویش است باید امر را اطاعت کنید. اگر امر را اطاعت کردی مواظب قبر آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) بودی، مواظب قلب بودی که یا خدا درونش است یا علی (علیه‌السلام) درونش است، چیز دیگری دور این‌ها نبردی آن‌وقت چه می‌شوی؟ «امر الله» می‌شوی.

آن‌وقت وقتی «امر الله» شدی، «سلمان منّا أهل‌البیت» می‌شوی، جزء اهل‌بیت می‌شوی. من عقیده‌ام این‌است: یک‌ذره هم بالاتر است. حالا من به شما می‌گویم، وقتی پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) سفر حجةُ الوداع رفت، پرده کعبه را گرفت، از آینده و گذشته خبر داد. امام با پیغمبر این‌است، من یک‌وقت گفتم فرق دارد: امام یک علم لدنّی دارد، پیغمبر باید به او برسد؛ اما پیغمبر ما (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم ولیّ بود، هم نبیّ بود. آن‌هم تا کل عالم‌ها را می‌داند، تا قیام‌قیامت را می‌داند؛ اما پیغمبرهای دیگر باید به آن‌ها برسد.

حالا دارد می‌گوید؛ حالا من معلوم می‌کنم که شما از سلمان بالاتر هستید یا نه؟! اگر ناراحت‌تان کردم، حالا خوشحال‌تان می‌کنم. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) از آینده و گذشته آخرالزمان خبر داد: بچه‌ها این‌جوری می‌شوند، زن‌ها این‌جوری می‌شوند. وقتی [پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] می‌گفت زن‌ها در امور مملکت شرکت می‌کنند، سلمان همین‌طور می‌گفت می‌شود؟! [پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] می‌گفت قسم به کسی‌که جان همه عالم به قدرتش است، می‌شود.

این رباها را می‌گفت که یعنی به‌طوری می‌شود که همه عالم ربا می‌شود. الآن ببینید هست یا نه؟ الآن تا می‌گوییم چه؟ می‌گوید نمی‌دانم دو میلیون داریم کجا گذاشتیم؟! نمی‌دانم هر برجی نمی‌دانم سی تومان می‌گیریم. اصلاً عین خیالش نیست! شکرانه هم می‌کرد! آره ما یک‌میلیون داریم گذاشتیم، نمی‌دانم هرماه سی تومان می‌گیریم؛ اصلاً شکرانه می‌کرد.

امانت می‌رود. دروغ به‌طوری می‌شود که رواج مملکت‌ها می‌شود؛ یعنی رواج می‌شود، قُبح دروغ می‌رود. حالا ببین هست یا نه؟! من ببین یک دروغ گفتم این‌جوری‌ام؟! دروغ اصلاً چیزی نیست، می‌گوید نمی‌شود، دروغ است دیگر. خدا حاج‌شیخ‌عباس را بیامرزد! یک‌وقت خانه حاج محمدرضای ذات می‌رفت، به بازاری‌ها گفته‌بود آقا! بازار با این‌جا دوتا است، حاج شیخ‌عباس هم‌دیگر نرفت. پسر به پدر نیست، پدر به پسر نیست؛ رحمیت قطع می‌شود، به‌واسطه این‌که آن یارو مقدس است، دین‌دار است، چیزی ندارد؛ مثل من، لا إله إلّا الله! خجالت می‌کشی فلانی بیاید! یکی از این آقایان منبری‌ها یک داماد داشت، آن زمانی‌که ایشان از نمی‌دانم آن دِه‌شان آمده‌بود که بگویم متوجه می‌شوید، نمی‌خواهم بگویم. چیزی نداشت، خودش می‌گفت ما آمدیم رفتیم توی این حُجره و چیزی نداشتیم، حُجره‌ها نَمور بود.

یا علی

حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه