حضرت زینب
| حضرت زینب | |
![]() |
|
| کد: | 10035 |
|---|---|
| پیدیاف: | دریافت |
| پیدیاف (موبایل): | دریافت |
| تاریخ انتشار: | 1404-5 |
السلام علیک یا أباعبدالله. السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
السلام علی الحسین و علیّ بن الحسین و أولاد الحسین و أهلبیت الحسین و أصحاب الحسین و رحمة الله و برکاته.
امیرالمؤمنین علی کفواً احد است. حضرت زهرا کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشته باشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.
خواست متقی مثل خواست دوازده امام، چهارده معصوم (علیهمالسلام) است؛ فقط دلش میخواهد که شما هدایت شوید؛ مقصدش این است که شماها رستگار شوید، هیچ مقصد دیگری ندارد. زیر قبّه امام حسین (علیهالسلام) به او گفتم: آقاجان! سِمَتی به من بده که مادرت زهرا (علیهاالسلام) و پدرت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را افشا کنم. فقط میخواهم که مادرت یک لبخند به من بزند.
من میخواهم به شما عرض کنم که شما حسابش را بکن: سفینه نجات امام حسین (علیهالسلام) است؛ یعنی تمام ائمه (علیهمالسلام) کشتیاند، سفینه امام حسین (علیهالسلام) است. چرا؟ کاری که امام حسین (علیهالسلام) کرد، هیچکدام از ائمه (علیهمالسلام) نکردند.
خدای تبارک و تعالی به تمام ائمه (علیهمالسلام) ابلاغ کرد: این کار (واقعه عاشورا) میخواهم بشود! وقتی به اسیری ناموس میرسید، میگفتند: خدایا! اگر امر کنی، ما امرت را اطاعت میکنیم اما میترسیم از امتحان در نیاییم!
امام حسین (علیهالسلام) گفت: من میکنم! تمام فدای تو، ناموسم فدای تو، زینب فدای تو، دخترم فدای تو، پسرم فدای تو، علیاکبر فدای تو، علیاصغر فدای تو. حالا هم که همه را داده، ببین چه میگوید! میگوید: «رضاً برضائک، تسلیماً لأمرک» ای خدا! امرت را اطاعت کردم.
فقط امام حسین (علیهالسلام) حضرت زینب (علیهاالسلام) را داشت، برای بقیه ائمه (علیهمالسلام) اینطور نبود. حالا حضرت زینب (علیهاالسلام) باید اسیر شود تا ولایت را افشا کند، فقط زینب (علیهاالسلام) میتواند. همینطور که افشا کرد؛ دماغ یزید را به خاک هلاکت افکند.
خدا میگوید: «یا ثار الله و ابن ثاره»: ای خون من! حسینجان! خدا میگوید ای خون من و ای پسر خون من! در تمام خلقت سومی هم ندارد. چرا؟ دنبال مردم نرفت. امام حسین (علیهالسلام) که میبینی این همه عظمت دارد و از تمام ائمه (علیهمالسلام) مهمتر است، هیچکس به غیر امام حسین (علیهالسلام) اهل و عیالش را در راه خدا نداد. به حضرت عباس، درست میگویم، گفت: اکبر و اصغر، عون و جعفر را میدهم در راه خدا. حالا خدا این همه عظمت به او داد. طرفدار خدا شد. تو طرفدار چه کسی هستی؟!
عزیز من! این حرفها فکر دارد. باید توی این حرفها یکقدری اندیشه داشته باشید. حالا این حسین (علیهالسلام) با تمام درجهاش، این نجات تمام خلقت به واسطه امام حسین (علیهالسلام) است.
والله، من گفتم: صد و بیست و چهار هزار پیامبر، تمام اوصیاء، تمام ادباء، تمام علماء، کربلای امام حسین (علیهالسلام) را نمیدانند چیست؛ نمیدانند حضرت زینب (علیهاالسلام) کیست، تمام ناقصند. ولایت ناقص نیست، فهم ولایت خیلی بالاست.
به دینم، به ایمانم، به زهرا قسم، به علی قسم، زینب (علیهاالسلام) افشا کرد امام حسین (علیهالسلام) را؛ این است که امام زمان (عجلاللهفرجه) میگوید گریه میکنم، اشک چشمم تمام شود، خون گریه میکنم. من هم به امام زمان (عجلاللهفرجه) التماس کردم: آقاجان! شما اینطور گفتی، حالا کمک کن حضرت زینب (علیهاالسلام) را افشا کنم. افشای ولایت خیلی مهم است. اول در قلب مبارکتان افشا کنید، بعد قبول کنید، بعد عمل کنید. من جداً از امام زمان (عجلاللهفرجه) خواستم که حرف حضرت زینب (علیهاالسلام)، عمهات را بزنم؛ من چه توانی دارم؟! خودت ما را یاری کن!
خدا، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را معین کرده، ائمه (علیهمالسلام) را معین کرده، الآن آقا امام زمان (عجلاللهفرجه) را معین کرده؛ اگر شما اطاعت کنید و حرف بشنوید، حرف خدا را شنیدهاید. خدایا! به حق خود ولایت، مزه ولایت را به ما بچشان، ما بفهمیم ولایت یعنی چه!
ولایت یک جنبه مغناطیسی دارد. خدای تبارک و تعالی هر کاری که بخواهد بکند، به قول ما پیشبینی میکند. یعنی این ائمه طاهرین (علیهمالسلام)، خودشان پیروزی هستند، نه اینکه پیروز بشوند؛ چونکه آنها خدا را اطاعت میکنند، تمام خلقت در اختیار آنهاست. حالا هنده یک دختری است خیلی وجیه، خدا او را وجیه خلق کرده، پدری دارد، دید نمیتواند او را حفظ کند، آمد و او را خانه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گذاشت. چندین سال در خانه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود، چند ولیّ آنجا هستند، او هم دارد متابعت امر ولیّ را میکند. حالا که متابعت امر ولیّ کرد، به هنده ولایت اثر کرد، آن جنبه مغناطیسی ولایت به او اثر کرد. خدا، هنده را پیشبینی کرد که در شام، کمک حضرت زینب (علیهاالسلام) باشد.
ببینید عبدالله (علیهالسلام)، به خواستگاری حضرت زینب (علیهاالسلام) آمده؛ حضرت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) الگوی تمام خلقت است، گفت: باید به دخترم بگویم، وقتی به ایشان فرمودند، حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: پدرجان! من که اختیارم با خود شماست اما من یک حرفی دارم که به عبدالله بگویی. من هر موقع خواستم برادرم حسین را ببینم باید بروم، اگر هم مسافرتی پیش آمد، من بیچون و چرا با او بروم. عبدالله (علیهالسلام) گفت: باشد، به دیده منّت دارم. به قول ما عقد شد. ببین حضرت زینب (علیهاالسلام) آنموقع خودش را فدای حسین (علیهالسلام) میکند.
حالا قضایای کربلا روی داده، عبدالله (علیهالسلام) در مدینه ماند، اما گفت: زینبجان! بچهها را با خودت بِبَر! یکوقت باید یک نفر بماند و یک مدینه حفظ شود. یکی باید بماند، عدهای گمراه نشوند. امام حسین (علیهالسلام) به عبدالله (علیهالسلام) گفت: تو در مدینه باش! عبدالله به امر امام در مدینه ماند، اگرنه عبدالله (علیهالسلام) که همسرش رفته، بچههایش هم رفتهاند، بیاید در مدینه بماند؟!
خدای تبارک و تعالی وقتیکه آدم ابوالبشر را خلق کرد، گفت: «تبارک الله أحسن الخالقین!» احسن به خالق تو! من گفتم: خدایا! بیحدّ و بیحساب احسن به امام زمان! ببین به آقا امام زمان (عجلاللهفرجه) میگویند: آقاجان! شنیدیم شما میگویی گریه میکنم، اگر اشک چشمم تمام شود، خون گریه میکنم، میفرماید: آری! میپرسند: برای چه؟ مصیبت جدّت؟ ببین عدالت این است، میگوید: او هم بود، گریه میکرد؛ میگویند: برای عمویت عباس؟ میفرماید: او هم بود گریه میکرد. میگویند: برای چه مصیبتی؟ میفرماید: برای عمههایم که توهین به آنها شد، اسیرشان کردند. توهین به ولایت اینقدر مهم است که امام زمان (عجلاللهفرجه) میگوید: جانم فدای آن کسیکه حاضر شد به خاطر ولایت توهین به او کنند.
کیست مثل امام زمان (عجلاللهفرجه)؟ زمین و آسمان در اختیارش است، فَلَک، عرش، خدا صدها هزاران کُرات دارد، هجده هزار کُرات که به ما گفتهاند در اختیارش هستند، چیزی نیست، تمام ممکنات خدا در اختیارش است. اگر میخواهید ارزش ولایت را بفهمید، ببینید چقدر او تواضع دارد. اینقدر صحنه کربلا مهم است؛ کسیکه تمام خلقت در اختیارش است، داخل آن نمیشود، کنار این صحنه را میگیرد و میگوید: عمهجان! برایت گریه میکنم؛ اگر اشک چشمم تمام شود، برایت خون گریه میکنم؛ یعنی میگوید فدایت میشوم که تو آماده شدی از جدّم حسین دفاع کنی. امام زمان (عجلاللهفرجه) دارد با عمهاش نجوا میکند. هنوز نمیگوید یا جدّاه! برای تو گریه میکنم، امام حسین (علیهالسلام) چیز دیگری است، امام زمان (عجلاللهفرجه) فدای آن کسی میشود که فدای امام حسین (علیهالسلام) شده، فدای ولایت شده، این یعنی معرفت. بیایید دفاع از ولایت کنید تا امام زمان (عجلاللهفرجه) بگوید: پدر و مادرم به قربانتان! امام زمان (عجلاللهفرجه) با اصحاب امام حسین (علیهالسلام) نجوا میکند تا حتی جانش را تقدیم میکند. «السلام علیک یا عبد الصالح، المطیع لله و لرسوله!» پدر و مادرم به قربانتان!
عزیز من! بیا به امام زمان (عجلاللهفرجه) معرفت پیدا کن! وقتی معرفت پیدا کردی، همان معرفت، خواست امام زمان (عجلاللهفرجه) است. آن زینبی که خودش را آماده کرده و به خاطر ولایت، اسیر شده، اینقدر والامقام است! حضرت زینب (علیهاالسلام) را بشناسید و گریه کنید!
وقتی حسابش را میکنی، در تمام زنان عالم، هیچکس مثل حضرت زینب و امّکلثوم (علیهماالسلام) لطمه نخوردهاند. ببین به مادرشان اینجور توهین و جسارت کردند، پدرشان را شهید کردند، بعد هم امام حسن و امام حسین (علیهماالسلام) را اینجور جسارت کردند؛ اما مصیبتی که حضرت زینب (علیهاالسلام) داشت، هیچ زنی در عالم نداشته و نخواهد داشت! شجاعتی هم که حضرت زینب (علیهاالسلام) دارد، هیچکس نداشته و نخواهد داشت.
حضرت زینب (علیهاالسلام) هر وقت میخواستند زیارت قبر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بروند، ببین اهلبیت (علیهمالسلام) چه کار میکنند؛ امام حسین (علیهالسلام) جلو، امام حسن (علیهالسلام) آنطرف، آقا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) اینطرف، میدَوَند شمعها را خاموش میکنند، که کسی قامت حضرت زینب (علیهاالسلام) را نبیند.
در شب نوزدهم ماه رمضان وقتی امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میخواست به مسجد برود، مرغابیها دامنش را گرفتند، همه داد میکشیدند: یا علی! نرو! حالا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میفرماید: زینبجان! این مرغابیها را یا رهایشان کن یا تشنهشان نگذاری! گرسنهشان نگذاری! دخترم! به حرف حسین برو! حسین یک حرفهایی به تو میزند، بگو به دیده منّت دارم؛ هر چند برایت خیلی مشکل است.
وقتی امیرالمؤمنین علی «علیه السلام» ضربت خورد، جبرئیل میان زمین و آسمان ندا داد: «قُتِل امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، وصیّ رسول الله (صلیاللهعلیهوآله)، ارکان خدا شکست.» حالا حضرت زینب (علیهاالسلام) میگوید: هفتاد مرتبه آمدم تا درِ خانه، رفتم عقب خانه، گفتم پدرم راضی نیست، علی راضی نیست. حضرت زینب (علیهاالسلام) نیامد بیرون، حضرت زینب (علیهاالسلام) به امر ولایت است، رضایت خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) توی ذاتش است! تو هم باید همینطور باشی!
حالا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) ضربت خورده، قسم میخورند، میگویند علی (علیهالسلام) دیگر قوه زانوهایش رفت. اینها امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را روی تختی گذاشتند و آوردند، وقتی درِ خانه رسیدند، میفرماید: مرا زمین بگذارید، زیر بغل مرا بگیرید، مبادا زینب ناراحت بشود. ببین چقدر مراعات حضرت زینب (علیهاالسلام) را میکند. این پاسخ آن صفات اللهی است که حضرت زینب (علیهاالسلام) داشت و بدون رضایت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) از خانه بیرون نیامد.
قضایای کربلا را امیرالمؤمنین (علیهالسلام) به امّالسلمه گفته بود. تمام اینها را پیشبینی کرده بود، به امّالسلمه فرمود: تو به زینب بگو! چرا خودش نمیگفت؟ علی (علیهالسلام) رویش نمیشد؛ آخر به حضرت زینب (علیهاالسلام) بگوید اسیر میشوی؟! امام حسین (علیهالسلام) را اینطور شهید میکنند؟! امیرالمؤمنین (علیهالسلام) خجالت میکشید به حضرت زینب (علیهاالسلام) بگوید. همه حرفها را به امّالسلمه زد. وقتیکه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میخواست بر حَسَب ظاهر از دنیا برود، حضرت زینب (علیهاالسلام) پیش پدرش رفت و گفت: پدرجان! امّالسلمه یک حرفهایی میزند، درست میگوید؟ گفت: هر چه میگوید، درست است.
حالا حضرت زینب (علیهاالسلام) همیشه یادش میافتد که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) قدری که به صبح وقت داشت، با خدا مناجات میکرد، خود امیرالمؤمنین (علیهالسلام) اذان میگفت. خوشش میآمد بگوید: «أشهد أن لا إله إلّا الله». اگر امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) «أشهد أنّ لا إله إلّا الله، أشهد أنّ محمداً رسول الله (صلیاللهعلیهوآله)» میگفت، تمام خلقت میگفت.
امیرالمؤمنین (علیهالسلام) در ظاهر از دنیا رفته، حالا امام حسن (علیهالسلام) حجت خداست. معاویه با امام حسن (علیهالسلام) میجنگد؛ پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: صلح حسنم با جنگ حسینم یکی است. چرا امام حسن (علیهالسلام) صلح کرد؟ امام هر کسی را فرمانده سپاه قرار میداد، معاویه او را میخرید و طرف خودش میبرد. اگر امام حسن (علیهالسلام) صلح کرد، میخواست شیعهها بمانند. معاویه میخواست نسل شیعه را براندازد، امام حسن (علیهالسلام) صلح کرد، خودش را فدای علی (علیهالسلام) کرد.
حالا مگر معاویه دست برداشت؟ به قیصر روم نوشت: من یک دشمن خیلی مهمی دارم، قدری زهر به من بده! در تمام این دنیا زهری بدتر از زهر هَلاهِل نیست. برایش داد و گفت: به مسلمان ندهی، جگرش را پاره کند! نوشت: ای معاویه! والله، اگر یک ذرهاش را در دریا بریزی، همه ماهیها و حیوانات دریا میمیرند. حالا حسابش را بکن، جُعده دختر اَشعَث، زن امام حسن مجتبی (علیهالسلام) چقدر بیعاطفه است! معاویه به او گفت: من میخواهم تو را عروس خودم بکنم، بیا ملکه بشو؛ اما به شرطی که این کار را بکنی! این زهر را به امام حسن (علیهالسلام) داد.
قربان زینب بروم! چقدر این زینب، مصیبت دیده! حالا حضرت زینب (علیهاالسلام) نزد امام حسن (علیهالسلام) آمد، امام فرمود: خواهرجان! تشتی بیاور! امام زهر را برگرداند. حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: قاسمجان! برو عمویت را خبر کن! قاسم (علیهالسلام) سر به دیوار صدا زد: عموجان! بیا! بابایم را زهر دادند. امام حسین (علیهالسلام) گفت: عموجان! پدرت را یک دفعه، دو دفعه دیگر هم زهرش دادهاند، سر قبر جدّم رسول الله رفت و شفا گرفت. قاسم گفت: اما عموجان! این دفعه پارههای جگر بابایم را داخل تشت دیدم.
حالا امام حسین (علیهالسلام) آمد و فرمود: چه کسی به تو زهر داد؟ امام حسن (علیهالسلام) فرمود: برادر! اگر بگویم با او چه میکنی؟ گفت: او را میکشم. گفت: به تو نخواهم گفت. نه که امام حسین (علیهالسلام) نداند، اما امام حسن (علیهالسلام) افشا نمیکند. دانستن و افشا کردن فرق دارد. امام حسن (علیهالسلام) پیشبینی کرد و گفت: برادر! من یک وصیت دارم. اگر گذاشتند مرا پیش جدّم ببرند، بگذار، اگرنه من راضی نیستم به قدر شاخ حجامت، پای بدنم خونریزی بشود. آخر، کجا در تشییع جنازه خونریزی کردهاند؟! امام حسن (علیهالسلام) میداند عایشه چه کار میخواهد بکند. معاویه به عایشه گفت: وقتی امام حسن از دنیا میرود، میخواهند او را پیش جدّش ببرند، نگذار! یک وعده حسابی به عایشه داد. حالا بدن مبارک را به روی به اصطلاح قبر رسول الله (صلیاللهعلیهوآله) حرکت دادند.
عایشه یک بغض و کینهای با امام حسن (علیهالسلام) داشت. آمد و گفت: برگردانید! اینجا خانه خودم است، من کسی را که دوست ندارم، نمیگذارم کنار شوهرم باشد. عباس (عموی پیامبر) جلو آمد و گفت: عایشه! تو یا سوار شتر میشوی جنگ جمل را راه میاندازی، حالا هم سوار الاغ شدی؛ ممکن است عمرت طولانی شود، سوار فیل هم بشوی. عایشه! تو از خانه، یک هشتم ارث میخواهی، پدرت را که آنجا دفن کردی، چه حقی داری که نمیگذاری؟! یکوقت عایشه صدا زد: بنیمروان! شما ایستادهاید و میبینید که عباس (عموی پیامبر) به حرم رسول الله جسارت کند؟! گفتند: چه کنیم؟ گفت: تیرباران کنید! آقا علیاکبر و آقا ابوالفضل (علیهماالسلام) دست کردند به شمشیر. یکوقت امام حسین (علیهالسلام) صدا زد: عباسجان! آرام! وصیت برادرت را به هم نزن! ببرید بقیع! فوراً اطاعت کردند. یکی هم آقا ابوالفضل (علیهالسلام) روز عاشورا اطاعت کرد؛ وقتی امام حسین (علیهالسلام) گفت: عباسجان! بیا! شمشیرش را شکست و گفت برو آب بیاور! آنجا هم آقا ابوالفضل (علیهالسلام) اطاعت کرد.
حالا عایشه وقتی این کار را کرد، نوشت به معاویه که ببین من چقدر عظمت دارم! عایشه رابطه با معاویه دارد، رابطه با حضرت زهرا و حضرت زینب (علیهماالسلام) که ندارد! معاویه گفت: نه! من به مقصدم نرسیدم، مقصدم این بود که وقتی تو بدن امام حسن را تیرباران کردی، مگر آقا ابوالفضل و علیاکبر آرام میشوند؟! اینها آرام نمیگیرند، تو را میکُشند. من هم به خونبهای تو که زن پیامبری، تمام بنیهاشم را میکُشم.
حالا بدن مبارک را آوردند، چه خبر است؟! روایت داریم: چند ضربه تیر به بدن مبارک امام حسن (علیهالسلام) اصابت کرده بود، امام حسین (علیهالسلام) خودش را دلالت داد و گفت: برادر! غارتزده آن نیست که مالش را غارت کنند، غارتزده آن است که برادرش را با بدن تیرباران دفن کند! بالأخره هر جوری بود آقا امام حسین (علیهالسلام)، بدن مبارک آقا امام حسن (علیهالسلام) را در بقیع دفن کرد. ببین چه خبر است؟!
یک نفر آمد، گفت: زینب! خبر داری یا نداری؟! بدن مبارک برادرت را تیرباران کردند. چقدر حضرت زینب (علیهاالسلام) مرتب رفت عقب حیاط، آمد جلو، بیرون نیامد! گفت: شاید برادرم ناراحت بشود من بیرون بیایم! نیامد! این مثل همان است که پدرش علی (علیهالسلام) وقتی ضربت خورده بود، هفتاد دفعه حضرت زینب (علیهاالسلام) عقب خانه رفت و آمد، ولی بیرون نیامد. رفقای عزیز! ما باید قدری تأمل کنیم که چقدر حضرت زینب (علیهاالسلام) مصیبت دیده! همانطور که اینجا به حضرت زینب (علیهاالسلام) خبر تیرباران کردن بدن مبارک آقا امام حسن (علیهالسلام) را دادند، در کربلا هم گفتند: زینبجان! بدن مبارک برادرت، آقا امام حسین (علیهالسلام) را تیرباران کردند، اما اینجا او را به اسیری نبردند، در کربلا به اسیری بردند!
عمر و ابابکر جلسه بنیساعده درست کردند، تمام خلافها از آنجا درآمد؛ چون مردم به حرف خلق رفتند. باید فکر روی این حرفها کنید! به حرف خلق رفتند که بدن مبارک امام حسن (علیهالسلام) را تیرباران کردند، به حرف خلق رفتند که حسینِ ما را کشتند. به حرف خلق رفتند که بازوی زهرایِ ما را شکستند. گول مقدسها را نخورید! مقدس، معطل امر خلق است نه امر خدا. دلم میخواهد شما جزء آنها نباشید!
خدا معاویه را لعنت کند! وقتی میخواست از دنیا برود، به یزید گفت: بابا! به حسین کاری نداشته باش! حسین به غیر از حسن است، من نمیگویم به امرش برو! اما با او بساز! وگرنه ممکن است که آبروی بنیامیه را ببری؛ چون من هر موقعیکه یکقدری گوشه، کنایه مال علی میآمدم، فوری بلند میشد، جواب مرا میداد. مبادا با حسین نبرد کنی! به او هشدار داد؛ اما یزید آن فطرت خبیثش آرام نگرفت. خدا نکند درون ما خباثت باشد. امیدوارم هر کسیکه این حرفها را میخوانَد، درونش ولایت باشد، آن ولایت نجاتش میدهد. اگر خباثت باشد هر موقع که باشد، آن خباثت بروز میکند و گمراهش میکند.
یزید به والی مدینه نوشت که به مجرد دریافت دستور من، حسین را بخواه و از او بیعت بگیر و اگر نکرد او را بکش. والی مدینه امام حسین (علیهالسلام) را دعوت کرد؛ اما بنیهاشم با شمشیر دور خانه والی را گرفتند. والی دید نمیتواند این کار را بکند، صحبت مختصری کردند و مجلس تمام شد، والی به یزید نوشت: من نتوانستم این کار را انجام بدهم.
امام حسین (علیهالسلام) دید در مدینه او را میکشند؛ چونکه حکم قتلش را یزید صادر کرده، امام حسین (علیهالسلام) حساب کرد که هیچ کجا مانند مکه امن و امان نیست، به طوری که اگر یک پشه را بکشند، جرم است؛ به خاطر همین به مکه آمد؛ زن و بچهاش را برداشت و با خود آورد که در امان باشند. یکوقت دید اینها زیر لباسهای احرامشان شمشیر دارند و میخواهند او را بکشند. امام حسین (علیهالسلام) به دعوتِ بسیار مردم کوفه به سمت کوفه حرکت کرد، اما دید باید این حاجیها را نصیحت کند؛ دعای عرفه را خواند و با خانه خدا وداع کرد.
یک کوه است؛ به آن «جبل الرحمة» میگویند، امام کنار آن ایستاده و دارد اشک میریزد، حضرت زینب و امّکلثوم (علیهماالسلام) و اصحاب هم اشک میریزند. امام حسین (علیهالسلام) دارد وداع میکند با خانه خدا. دارد شکرانه حق را به جا میآورد. خدایا! من دارم میروم رو به امر تو، دارم میروم کربلا، جدّم گفته حسین! «اُخرُج إلی العِراق!» برو عراق! دارم امر تو را اطاعت میکنم.
حرف من این است: صاحبخانه از خانهاش آمد بیرون، ای حاجیها! چرا شما در خانه ماندید؟! آن خانه والله! به عقیده ولایتی من، غصب بود، اگر تمامتان دنبال امام حسین (علیهالسلام) میآمدید، یزید سگِ کی بود که حسینِ ما را بکشد؟ نیامدید! خدا میداند من عقیدهام این است؛ امام حسین (علیهالسلام) فقط عاشورا غریب نیست، همینجا غریب است که هیچکس دنبالش نیامد. همه، رفتند عبادت کردند. ای حاجیهای آن زمان و این زمان! لبیک باید به مقصد خدا بگویید! کاش این حاجیها که آنجا بودند، الآن هم ممکن است مانند آنها باشند، قدری متنبه شوند!
اگر حاجیها دنبال امام حسین (علیهالسلام) آمده بودند، این حکم را شریح قاضی نمیتوانست بدهد، حسین (علیهالسلام) را تنها دید که فتوا داد: کسیکه هشتم ذیالحجه به خانه خدا پشت کند و بیرون برود و به خلیفه وقت خروج کند، پشت به امر کرده، کافر است و خونش هدر است. این برای خلق است که پشت به خانه خدا کردن، پشت به امر کردن است. امام حسین (علیهالسلام) خودش امر است؛ نه که پشت به امر بکند. ولیّ خودش امر است، تو باید امر ولیّ را اطاعت کنی.
حالا اهلبیت (علیهمالسلام) قصد کربلا دارند، فضه میگوید: من هم میآیم. گفتند: فضهجان! ما آنجا میرویم، احتمال میدهیم کشته بشویم، احتمال دارد زینب (علیهاالسلام) اسیر شود. گفت: من هم اسیر میشوم. ببین، اتصالش را قطع نمیکند. رفقا! بیایید اتصالتان را با ائمه (علیهمالسلام) قطع نکنید. حالا ببین امام حسین (علیهالسلام) روز عاشورا با او چه کار میکند؟ پاسخ میدهد و او را دوشبهدوش خواهرش میآورد، میگوید: خواهرجان! خداحافظ! فضه! خداحافظ! هر چند فضه از بنیهاشم نیست؛ اما در بین زنان عالم نابغه شد که شما بدانید اگر مطیع شدید، چقدر احترام دارید!
حالا شب عاشورا شده، مدام لشکر آمد و آمد؛ تمام این بنیهاشم، اینها که هستند، امیدشان اول به خداست، بعد به آقا ابوالفضل (علیهالسلام)؛ خیلی امیدواری دارند، چونکه روایت داریم: هفتاد هزار لشکر از آقا ابوالفضل (علیهالسلام) میترسیدند. نزدیک خیمهها نمیآمدند. همان شب امام حسین (علیهالسلام) همه را جمع کرد و فرمود: من بیعتم را از روی شما برداشتم، هر کسی میخواهد برود، برود؛ فردا طفل صغیرم هم شهید میشود. اینجا بود که مردم فوج فوج رفتند. امّکلثوم (علیهاالسلام) دوید پیش حضرت زینب (علیهاالسلام) و گفت: خواهر! همه دارند آنطرف میروند و برادرمان را تنها گذاشتند. حضرت زینب (علیهاالسلام) مرتب میدید گروه گروه میگویند: «اللهأکبر» با بیرقهای بلند، همه طرف یزید میروند. گفت: برادر! کسی طرف ما نمیآید. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) «غیرةُ الله» است، دید خواهرش ناراحت است، گفت: زینبجان! خواهرم! غصه نخور! فردا من دیّاری را در کربلا نمیگذارم باقی باشد مگر طرفدار برادرت حسین باشد. آقا علی اکبر به میمنه بزند، من هم به میسره میزنم! امام حسین (علیهالسلام) صدای آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را شنید، دید اگر صبح بشود، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) این کار را خواهد کرد. امام حسین (علیهالسلام) مقصدش این است که خدا تمام خلقت را تا زمان رجعت، به واسطه گریه بر امام حسین (علیهالسلام) بیامرزد. حالا امام حسین (علیهالسلام) فرمود: عباسجان! بیا! شمشیرش را شکست، فرمود: عباسجان! برو آب بیاور چرا این کار را کرد؟ چون آقا رسول الله (صلیاللهعلیهوآله) فرموده بود: حسینجان! خدا میخواهد تو را کشته ببیند. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) «إرادة الله» است، یک متقی «إرادة الله» میشود قربانت بروم، چطور آقا ابوالفضل (علیهالسلام) «إرادة الله» نیست؟!
قربانتان بروم! امام حسین (علیهالسلام) به فکر شماهاست، نگاه به باطن شما میکند؛ ظاهر یک حرفی است. نگاه به باطن حُرّ کرد، دید حُرّ میخواهد «هل من ناصر» امام حسین (علیهالسلام) را لبیک بگوید. گفت: عباسجان! امشب یک فُرجهای از اینها بخواه که به ما بدهند. حالا میخواهد به حُرّ عطا کند. او را بیاورد طرف خودش، ولایت این است. امام حسین (علیهالسلام) میخواهد پاسخ بدهد به حُرّ. او را بهشتی کند چونکه حُرّ حیا کرد و به احترام اسم مادرش زهرا (علیهاالسلام) جواب به امام حسین (علیهالسلام) برنگردانْد؛ یک کاری بکنید امام حسین (علیهالسلام) شما را بیاورد طرف خودش.
شب عاشورا حُرّ به ابنسعد گفت: یابنالسعد! فردا چه کار میخواهی بکنی؟ گفت: دیّاری را باقی نمیگذارم، حسین را میکشم. گفت: ما آمدیم یک اصلاحی بکنیم، مگر من حسینکُشم؟ پرید روی اسبش، گفت: بچهها! برویم! آمد سمت امام حسین (علیهالسلام)، گفت: آقاجان! آیا توبه من پذیرفته است؟ حضرت فرمود: بله عزیزم. حُرّ گفت: حسینجان! از تو یک خواهشی دارم. من کسی هستم که دل خواهرت زینب را شکستم، دل سکینه و امّکلثوم را شکستم. تو به من گفتی بگذار از اینطرف و آنطرف بروم، گفتم باید از امیر اجازه بیاید. کاش گذاشته بودم میرفتی، کشته نمیشدی. حالا دلم میخواهد اجازه بدهی من زینب و امّکلثوم را ندیده جانم را فدا کنم. آمد رجزی خواند، خیلیها را به دَرَک واصل کرد.
یک حرف دیگرش هم این بود: آقاجان! دلم میخواهد اول بچههایم بروند. امام گفت: حُرّ! مقصدت چیست؟ گفت: میترسم وقتی من کشته شدم، بچههایم کشته نشوند. والله، این حرف القای خداست. باطن حُرّ دارد کار میکند. گفت: آقاجان! حسینجان! تو داغ اکبر را میبینی، من هم میخواهم داغ بچهام را ببینم، یکقدری به تو اتصال بشوم! قربان آن کسیکه دارد در ماورای امام کار میکند.
رفقای عزیز! بیایید به «هل من ناصر» امام حسین (علیهالسلام) لبیک بگویید. لبیک این است که پیرو خلق نباشید. حُرّ پیرو خلق بود که خلق را رها کرد و پیرو امر شد. امر، امام حسین (علیهالسلام) است، امروز هم امر، امام زمان (عجلاللهفرجه) است، عزیزان من! بیایید پیرو امر باشید. درون حُرّ ولایت بود نه خباثت، چون خودش و سپاهش موقع نماز، به امام حسین (علیهالسلام) اقتدا میکردند.
در شب عاشورا حضرت زینب (علیهاالسلام) داشت ردّ میشد، دید حبیب بن مظاهر اصحاب را جمع کرده و دارد از آنها پیمان میگیرد که مبادا دست از امام حسین (علیهالسلام) برداریم. به عقیده من، حبیب دارد دل زینب (علیهاالسلام) را خوش میکند، حضرت زینب (علیهاالسلام) خوشحال شد، اصل این است.
عزیزان من! توجه کنید من چه میگویم. آقا امام حسین (علیهالسلام) یکوقت حساب کرد اول کسیکه خیلی دوست دارد، علیاکبرش است، این علی شفیع محشرش است؛ علی را میخواهد قربان کند، شفاعت امّت را بکند. گفت: علیجان! حاضری؟ گفت: آری آقاجان! صدا زد: پسرم! قدری جلوی من راه برو. علی قدری رفت، دوباره برگشت، دوباره رفت. امام گفت: ای خدا! تو شاهد باش من نور چشمم، گیر زانویم، علیاکبرم را که «علماً منطقاً شبیهاً برسول الله» است، فدای تو میکنم. رفقای عزیز! این است که میگویم: همه را فدای امر کنید!
حالا امام حسین (علیهالسلام) یک کاری کرد. گفت: علیجان! مقصدت چیست؟ گفت: پدرجان! امرت را اطاعت میکنم، مرگ که در نظر من این حرفها را ندارد. من فدای امر تو میشوم، پدری یک حرفی است؛ اما تو امام زمانِ مایی، امرت را اطاعت میکنم. گفت: علیجان! پس یک کاری کن! برو خیمه با اهل حرم خداحافظی کن! آقا علیاکبر (علیهالسلام) آمد، خداحافظی کرد، مادرش هم بود؛ اما خلاصه، بیشتر به عمهاش نظر داشت، یکوقت گفت: عمهجان! زینب! خداحافظ! تا حتی گفت: فضه! ای کنیز مادرم! خداحافظ!
تا خداحافظ گفت، تمام اینها دور علی (علیهالسلام) ریختند، همه گریه میکردند؛ اما سکینه (علیهاالسلام) همیشه شیرینزبانی میکرد، یک دختر خیلی باهوشی بود! فقط دور علی (علیهالسلام) میگشت، دستهایش را بلند میکرد و میگفت: خدایا! اگر آسیبی میخواهد به علی برسد، به من برسد. خدایا! من را فدای علی کن! «علی! علی! علی! علی!»
آی سکینهجان! فدای خاک کف پایت بشوم! آخر، خواهش تو با تقدیر خدا سازش نداشت. خدا تقدیر کرده علی شهید بشود. شاید آقا علیاکبر (علیهالسلام) میگفت: خواهر! اینقدر مرا خجالت نده! اما یکدفعه امام حسین (علیهالسلام) دید لشکر دارد «هل من مبارز» میگوید. فوراً گفت: دست از علی بردارید! علی دارد به سوی خدا میرود، اینها دست برداشتند.
آقا علیاکبر (علیهالسلام) به میدان رفت. روایت داریم: صد و بیست نفر از شجاعان عرب را به دَرَک واصل کرد و برگشت. گفت: باباجان! من تشنه هستم. این زِره دارد مرا قدری اذیت میکند. آقا امام حسین (علیهالسلام) زبان در دهان علی (علیهالسلام) گذاشت، گفت: علیجان! من از تو تشنهترم، برو! تو را میسپارم که از دست جدّت سیراب شوی! آخر بدانید در کربلا هم رسول الله (صلیاللهعلیهوآله) بوده، هم امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) بوده، هم حضرت زهرا (علیهاالسلام)؛ همه آنجا بودند. آقا علیاکبر (علیهالسلام) به میدان برگشت.
یکوقت صدا زد: بابا! جدّم مرا سیراب کرد. باباجان! جدّم به کربلا آمده، آب در دستش است، مرا سیراب کرد؛ یک جام آب هم برای تو گذاشته. تا گفت بابا! من رفتم، خداحافظ! هیچ دفعهای امام حسین (علیهالسلام) اینطوری نشده بود، دیدند رنگش پرید، با تمام قدرت، هفتاد هزار لشکر را اینطرف کرد، فوراً بالای سر آقا علیاکبر (علیهالسلام) آمد.
من به شما میگویم: تصرف امام یک حرف دیگری است، اما امام دارد با ظاهر کار میکند که شما توجه کنید! این است که ولایت را نمیتوانند بکِشند، ظاهر امام را میبینند. من مَقتل را ندیدم، والله، مَقتل را سِیْر کردم. علماء مَقتل را مینویسند؛ اما ائمه (علیهمالسلام) مَقتل را در سینه شیعههایشان نصب میکنند. تمام قضایای کربلا در قلب من نصب شده است.
حالا سر علی (علیهالسلام) را به دامن گرفت. آخر فرق علی (علیهالسلام) را شکافتند، خون جاری شده؛ امام حسین (علیهالسلام) یک حسی کرد، امامتش به جا، اما حساب بَشریتش هم به جا، امام حسین (علیهالسلام) خونها را از لب و دندان علیاکبر (علیهالسلام) پاک کرد. دوباره گفت: «وَلَدی علی»! با من حرف بزن! خیلی دلش میخواست علی (علیهالسلام) یک کلام حرف بزند. دید علی (علیهالسلام) از دنیا رفته. امام حسین (علیهالسلام) دو جور حرف دارد: یک حرف دارد و یک امر؛ اگر امر میکرد پسرم! با من حرف بزن! خدا، جان را برمیگرداند به علیاکبر (علیهالسلام)؛ اما آن را نگفت.
حالا حضرت زینب (علیهاالسلام) میفهمد با جگر امام حسین (علیهالسلام) چه شده! امام حسین (علیهالسلام) بالای سر آقا علیاکبر (علیهالسلام) یک صیحه زد و گریه کرد، چون میبیند این کوفیان که علیاکبر (علیهالسلام) را کشتند، رسول الله (صلیاللهعلیهوآله) را کشتند؛ علم، حلم و دانش را کشتند، حالا همه اهل جهنم شدند. والله، امام حسین (علیهالسلام) دارد برای آنها گریه میکند نه برای فرزندش. او را که در راه خدا داده، اینکه گریه ندارد. مگر به اهل حرم نگفت دست از علی بردارید! علی دارد سمت خدا میرود؟! امام حسین (علیهالسلام) تا آخِر «هل من ناصر» میگفت، علیاکبر را کشتید، عباس و قاسم را کشتید؛ باشد، بیایید اینطرف! ولایت این است که از سر همه جرمها میگذرد.
همینطور که امام حسین (علیهالسلام) بالای سر آقا علیاکبر (علیهالسلام) است، دید خواهرش زینب (علیهاالسلام) به میدان آمده. یکوقت آقا امام حسین (علیهالسلام) کمک خواست! صدا زد:
| جوانان بنیهاشم بیایید | علی را به خیمه رسانید | |
| خدا داند که من طاقت ندارم | علی را بر در خیمه رسانم |
والله، حضرت زینب (علیهاالسلام) پسرهایش که شهید شدند، به میدان نیامد، قایم شد. زنها گفتند: زینب! بچههایت شهید شدند، آنها را آوردند. نمیخواهی بیایی ببینی؟ گفت: بچههایم را میخواهم، خجالت برادرم را نمیخواهم. میترسم مرا ببیند و خجالت بکشد؛ در هیچ کجا، تا حتی در کشته شدن آقا ابوالفضل (علیهالسلام)، یا عون و جعفر (علیهماالسلام) نداریم حضرت زینب (علیهاالسلام) در میدان آمده باشد. حضرت زینب (علیهاالسلام) به همه چیز آگاه است، بر حَسَب ظاهر گفت مبادا برادرم فُجأه کند. حضرت زینب (علیهاالسلام) دارد جان امام زمانش را رهبری میکند. رفقا! بیایید ما هم ولایت را رهبری کنیم.
حضرت زینب (علیهاالسلام) آمد در میان هفتاد هزار جمعیت، داد میکشید، مدام میگفت: «وَلَدی علی! وَلَدی علی!». امام حسین (علیهالسلام) دید ناموس دهر، زینب کبری (علیهاالسلام) آمده در میدان. دست از آقا علیاکبر (علیهالسلام) برداشت. آمد و گفت: خواهرجان! من با خدا عهد کردم. حضرت زینب (علیهاالسلام) را برگرداند در خیمه.
حالا قاسم (علیهالسلام) جلو آمد و مدام پاهایش را زمین زد که عموجان! فدایت شوم، اجازه جنگ به من بده! همینطور میگوید: عموجان! دیگر بعد از آقا علیاکبر دنیا برای من سیاه است، عموجان! اجازه بده! امام حسین (علیهالسلام) اجازه نمیداد، چونکه آقا امام حسن (علیهالسلام) خیلی سفارش حضرت قاسم (علیهالسلام) را به امام حسین (علیهالسلام) کرده، تا اینکه قاسم (علیهالسلام) تکرار کرد. امام حسین (علیهالسلام) گفت: عموجان! عزیز من! مرگ درباره تو چگونه است؟ گفت: «أحلی من العسل»؛ از عسل شیرینتر است! حالا حضرت قاسم (علیهالسلام) به میدان رفت، یکوقت صدا زد: عموجان! خداحافظ! من هم رفتم. میسوزم، تو را تنها گذاشتم و رفتم. امام حسین (علیهالسلام) آمد قاسم (علیهالسلام) را در بغل گرفت. حضرت قاسم (علیهالسلام) تمام جانش، قطعه قطعه بود. تمام این شهدا رفتند.
تمام اتکای حرم به آقا ابوالفضل (علیهالسلام) بود. سکینه (علیهاالسلام) سرفراز بود که عباس (علیهالسلام) دارد، عمو دارد. رقیه (علیهاالسلام) خیلی سرفراز بود. حضرت زینب (علیهاالسلام) یک حفاظ داشت، چونکه گفتم آقا ابوالفضل (علیهالسلام) پاسدار خیمهها بود، شبها که نمیخوابید، دور خیمهها میگشت، میگفت مبادا یکی خدشه بزند! من گفتم: من هم نگهبان شما هستم. خدا میداند راست میگویم. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) پاسداری میکرد دور این خیمهها، تمام اینها آرام بودند. از کجا میگویی؟ وقتی آقا ابوالفضل (علیهالسلام) شهید شد و امام حسین (علیهالسلام) بالای بدن مبارک آقا ابوالفضل (علیهالسلام) آمد، امام حسین (علیهالسلام) فرمود: برادرجان! کمرم شکست. وقتی تو در ظاهر بودی، تمام اهلبیتِ من به واسطه تو خواب آرام داشتند، میگفتند عمویم دور خیمهها دارد میگردد. امشب همه اینها ناراحتند. آقا امام حسین (علیهالسلام) بنا کرد در باطن و ظاهر، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را دعا کرد.
حالا آقا ابوالفضل (علیهالسلام) گفت: برادرجان! یک وصیت دارم، مرا به خیمه نَبَر! میترسم سکینه مرا ببیند و خجالت بکشد، او مشک به من داد، گفت: عموجان! من تشنهام، برو آب بیاور! حالا میگوید من به او مشک دادم، شاید من باعث شدم. مرا به خیمه نَبَر! هر کسیکه شهید میشود، امام حسین (علیهالسلام) او را به خیمه میآوَرَد.
خوش به حال آقا ابوالفضل (علیهالسلام) که چقدر معرفت دارد! اصلاً زمین در امر آقا ابوالفضل (علیهالسلام) است. وقتیکه میخواست از اسب بیفتد، زهرای عزیز (علیهاالسلام) او را در بغل گرفت؛ گفت: پسرم! تا گفت پسرم، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) خطاب به امام حسین (علیهالسلام) گفت: برادر! برادرت را دریاب! امضای حضرت زهرا (علیهاالسلام) را میخواست، امضای مادرش را میخواست. همیشه میگفت: آقای من! مولای من! تا حالا برادر نگفته، حالا امضا شد! امیدوارم امام زمان (عجلاللهفرجه) کارهای ما را امضا کند!
حالا امام حسین (علیهالسلام) آمد چه کار کرد؟ آن خیمهای که آقا ابوالفضل (علیهالسلام) بود، عمود آن را خواباند، یعنی دیگر این خیمه عباس (علیهالسلام) ندارد. خدا میداند حضرت زینب (علیهاالسلام) چه کار کرد!
حضرت سکینه (علیهاالسلام) دو دفعه امام حسین (علیهالسلام) را تکان داد: یک دفعه وقتیکه امام حسین (علیهالسلام) آمد وداع کند، سکینه (علیهاالسلام) میخواست کاری بکند، مانع شود پدرش به میدان نرود. گفت: باباجان! ما را به مدینه جدّمان بِبَر! امام فرمود: باباجان! اگر مرغ قَطا را میگذاشتند در خانهاش باشد که از آشیانهاش بیرون نمیآمد. من که نمیخواستم بیرون بیایم، اینها آمدهاند که خون مرا بریزند. سکینهجان! قربانت بروم! عزیز من! اگر من در قلههای کوه بروم، اینها مرا میکُشند. حضرت سکینه (علیهاالسلام) بنا کرد به گریه کردن. از گریه سکینه (علیهاالسلام)، تمام اهل حرم گریه کردند.
دفعه دوم: وقتیکه امام حسین (علیهالسلام) داشت به میدان میرفت، دید که اسبش حرکت نمیکند، این اسب تربیت شده بود، امام حسین (علیهالسلام) نگاه کرد، دید سکینه (علیهاالسلام) به پای اسب چسبیده، اینقدر این ذوالجناح هوشیار بود! قدم از قدم برنمیداشت. سکینه (علیهاالسلام) گفت: باباجان! حالا که میخواهی بروی میدان، من یک خواهش دارم. باباجان! از اسب بیا پایین، امام حسین (علیهالسلام) میخواست دل این بچه را نشکند. از اسب آمد پایین، سکینه (علیهاالسلام) گفت: بابا! مرا روی زانویت بگذار! امام او را روی زانویش گذاشت، سکینه (علیهاالسلام) صدا زد: باباجان! وقتی خبر شهادت مسلم به شما رسید، یادت میآید دختر مسلم را روی زانویت گذاشتی، دست یتیمی بر سرش کشیدی، آن دست را بر سر من بکِش! من هم یتیم شدم. خدا میداند این طفل با جگر امام حسین (علیهالسلام) چه کرد؟؟
امام حسین (علیهالسلام) به حضرت زینب (علیهاالسلام) فرموده بود: خواهر! صدایتان را به گریه بلند نکنید! دشمن مرا شماتت میکند. امر امام واجب بود. وقتی امام حسین (علیهالسلام) به خیمه آمد تا وداع کند، دید همه یک دستمال جلوی دهانشان گرفتهاند که گریهشان صدادار نشود. خدایا! چه خبر است؟! گفت: خواهر! مگر نگفتم گریه نکنید؟! گفت: برادر! چاره اصغر به دست ما تمام است. این بچه میگوید: مرا آنجا توی میدان بِبَر؛ تا جانم را فدای پدرم کنم. وقتی تو در غریبی «هل مِن ناصر» گفتی، بچه آرام نمیگیرد، قرار ندارد.
| گاهی ناخن زَنَد به سینه مادر | گاهی پیچ و تاب زَنَد به دامان خواهر |
امام حسین (علیهالسلام) گفت: بچه را بدهید، حالا بچه را آورده؛ در سپاه یزید وِلوِله افتاده، خیال کردند امام حسین (علیهالسلام) قرآن آورده اما ابنسعد ملعون گفت: بچهاش را آورده؛ بعد صدا زد: حرمله! چرا جواب حسین را نمیدهی؟ گفت: امیر! پسر را نشانه کنم یا پدر را؟ گفت: مگر سفیدی گلوی علیاصغر را نمیبینی؟ تیری رها کرد، آمد به گلوی علیاصغر (علیهالسلام) نشست. حالا امام حسین (علیهالسلام) چه کار کند؟ این گلو که شکافته شده را خیمه ببرد؟! چه کار کند؟! حالا آمد کنار خیمه، رفت پشت خیمه، قبر کوچکی با غلاف شمشیر کَند. والله، اگر محسن (علیهالسلام) زیر پا نمیرفت، علیاصغرِ ما را تیر به گلویش نمیزدند! کجاست قبر محسن زهرا؟! در ظاهر کوچک است، اصغر عزیز هم کوچک بوده؛ اما قبر دارد، باید قبرش را امام زمان (عجلاللهفرجه) افشا کند، کنار خیمههاست.
یکوقت صدا آمد: برادر! نچین خشت لحد را؛ بگذار من بیایم، علیاصغر (علیهالسلام) را یک دفعه دیگر ببینم. دید امّکلثوم (علیهاالسلام) با حضرت زینب (علیهاالسلام) دارد میآید. حالا میبینند گلویش جدا شده!
امّالسلمه به حضرت زینب (علیهاالسلام) گفته بود: وداعِ آخِر کار، امام حسین میآید، وداع میکند، میخواهد در ظاهر یک دفعه دیگر خواهرش زینب (علیهاالسلام) را ببیند، یک دفعه دیگر سکینه (علیهاالسلام) را ببیند، رقیه (علیهاالسلام) را ببیند.
امّالسلمه گفته بود: زینبجان! همیشه خیالت راحت باشد؛ اما اگر امام حسین آمد و طلب پیراهن کهنه کرد، بدان حسین یک ساعت یا نیم ساعت دیگر بیشتر زنده نیست. تمام این مصیبتها را حضرت زینب (علیهاالسلام) به دوش میکشید، قبول داشت، تمام ابعاد حضرت زینب (علیهاالسلام) پیش این حرف بود، مواظب بود امام حسین (علیهالسلام) نیاید آن کلام را بگوید.
حضرت زینب (علیهاالسلام) تا زمانیکه میدید برادرش زنده است خوشحال بود. امام حسین (علیهالسلام) هم دارد آگاهی میدهد، مرتب میگوید: «لا حول و لا قُوة إلّا بالله العلیّ العظیم»، دارد حول و قوه از خدا میگیرد، خودش کمک است؛ اما از خدا کمک میخواهد. ای خدا! به من قُوِه بده این پیام تو را تا آخِر برسانم. حالا اکبر (علیهالسلام) شهید شده، اصغر (علیهالسلام) شهید شده، عون (علیهالسلام) شده، فقط امام حسین (علیهالسلام) است. امام حسین (علیهالسلام) هم میخواهد چه کار کند؟ میخواهد به حضرت زینب (علیهاالسلام) بگوید: زینبجان! من زندهام. میخواهد بگوید: سکینهجان! من زندهام، ناراحت نباشید.
حضرت زینب و امّکلثوم (علیهماالسلام)، اهل حرم دلخوش بودند، میگفتند: پدرمان زنده است. حضرت زینب (علیهاالسلام) همه جا را تحمل میکرد، فقط دلش خوش بود حالا که همه رفتند، لااقل حسین (علیهالسلام) دارد، حامی دارد. حامیاش آقا ابوالفضل (علیهالسلام) بود که شهیدش کردند؛ دلش خوش بود که برادرش هنوز نگفته پیراهن کهنه بیاور!
حالا امام حسین (علیهالسلام) وقتی آمد وداع کند، گفت: ای خواهر! برادرم خیلی سفارش قاسم و عبدالله را کرد، قاسم که شهید شد، این یادگار برادرم، عبدالله را نگذاری بیاید در لشکر. حضرت زینب (علیهاالسلام) تمام توجهش به عبدالله (علیهالسلام) بود، تا وقتیکه امام حسین (علیهالسلام) «هل من ناصر» گفت، عبدالله (علیهالسلام) زد از خیمه بیرون، همینطور حضرت زینب (علیهاالسلام) اینطرف و آنطرف میزد که جلوی عبدالله (علیهالسلام) را بگیرد، نتوانست جلویش را بگیرد. تا وقتی عبدالله (علیهالسلام) رفت در بغل امام حسین (علیهالسلام)، یک ظالمی شمشیر میخواست به امام حسین (علیهالسلام) بزند، عبدالله (علیهالسلام) دستش را سپر امام حسین (علیهالسلام) کرد، دست عبدالله (علیهالسلام) قطع شد. خدا میداند به سر امام حسین (علیهالسلام) چه آمده! دو دفعه امام حسین (علیهالسلام) حمله کرده: یکموقعی که کوفیان گفتند «بغضاً لابیک»، اینجا هم حمله کرد. یکدفعه عبدالله (علیهالسلام) گفت: عموجان!
| دست بر سرم بکِش | شکست استخوانم |
حالا نوبت امام حسین (علیهالسلام) شد، اول آمد با حضرت سجاد (علیهالسلام) نجوا کرد. روایت داریم، حضرت سجاد (علیهالسلام) میگوید: از زِره پدرم خون به بیرون جُستن میکرد. وداع کرد و گفت: عزیز من! پدرجان! مگر خودت را معرفی نکردی؟! گفت: آری پسرم! عزیز من! گفتم مادرم زهراست، پدرم علی است، جدّم پیامبر است. آخر برای چه مرا میکشید؟ حرامی را حلال کردم یا حلالی را حرام؟ همه گفتند: به خاطر بغضی که با پدرت داریم، تو را میکشیم.
یکوقت آقا امام حسین (علیهالسلام) آمد دم خیمه و گفت: زینب! پیراهن کهنه بده! امام پیراهن کهنهای تهیه کرده بود، میدانست پیراهنش را درمیآورند، گفت وقتی پاره پاره باشد، شاید، این پیراهن در بدنم بماند. حضرت زینب (علیهاالسلام) امر را اطاعت کرد، رفت و پیراهن کهنه را آورد. تا حضرت زینب (علیهاالسلام) آن را دست امام حسین (علیهالسلام) داد، غش کرد. حالا لشکر «هل مِن مبارز» میطلبد، حضرت زینب (علیهاالسلام) هم غش کرده، چه کار کند امام حسین (علیهالسلام)؟ امام حسین (علیهالسلام) خودِ ولایت است، دست ولایت گذاشت در قلب حضرت زینب (علیهاالسلام). تصرف ولایت کرد به او. امام آن است که به تمام خلقت تصرف میکند چه برسد به قلبها. اگر به شما نظر بشود و تزریق شود؛ یعنی از آن در قلب شما وارد میشود. تصرفِ استقامت کرد، حضرت زینب (علیهاالسلام) را به این مردم مسلط کرد که استقامت داشته باشد. تصرف همه چیز کرد، تصرف کرد که حضرت زینب (علیهاالسلام) مثل خودش شد. آنها را که داشت، به حضرت زینب (علیهاالسلام) داد. گفت: زینبجان! ما هدفمان علی (علیهالسلام) است. امام حسین (علیهالسلام) دارد خرجی راه میدهد به حضرت زینب (علیهاالسلام). امام حسین (علیهالسلام) دید سالار، زینب (علیهاالسلام) است. سالارِ قافله است، سالار این اُسراست، باید قویاش کند. حضرت زینب (علیهاالسلام) قوی شد. شد «ولیّ الله الأعظم»؛ یعنی آنچه را که ولیّ میداند، حضرت زینب (علیهاالسلام) هم میداند، حضرت زینب (علیهاالسلام) دیگر زینب نیست، متقی شد؛ چون باید ولایت به زینب (علیهاالسلام) نازل بشود. حضرت زینب (علیهاالسلام) مسلط به کل خلقت است نه فقط به کل ظالم.
عزیزان من! اگر شما متقی بشوید، هفتاد و دو فرقه را به دینم، محکوم میکنید. حضرت زینب (علیهاالسلام) یزید را محکومش کرد، مگر کسی میتواند متقی را محکوم کند؟ آنچه که جواب است، در سینهاش ریخته؛ جوابگوست. همه آمدند اینجا، به دینم! محکوم از این در بیرون رفتند. جواب در مقابل کسیکه «العِلمُ نُورٌ یَقْذِفُهُ اللهُ فِی قَلْبِ مَنْ یَشَاء» دارد، خنثی است؛ آن هم متقی است. تمام قدرتها را حضرت زینب (علیهاالسلام) در هم شکست، متقی هم همینطور است، بیخود نیست میگوید بروی پیش متقی، او شما را رستگار میکند. به دینم، رستگاری شما به این حرفهاست.
حالا حضرت زینب (علیهاالسلام) چشمهایش را باز کرد، بلند شد نشست، گفت: برادر! حسینجان! وقتی جدّم از دنیا رفت، دلم به پدرت خوش بود. وقتی پدرت از دنیا رفت، دلم به شماها خوش بود. امام حسن که از دنیا رفت، دلم به شما خوش بود. حسینجان! بعد از تو زندگی برایم زندگی نیست. گفت: خواهرجان! من «هل من ناصر» گفتم، هیچکس طرف من نیامد، چقدر «هل من ناصر» گفتم! هر کجای عالم باشم، اینها تا خون مرا نریزند آرام نمیگیرند.
زینبجان! خواهر عزیزم! تا اینجا وعده من بود با خدا که گفت: حسینجان! میخواهم تو را کشته ببینم! جدّم هم گفت: خدا میخواهد تو را کشته ببیند؛ برای اینکه خلقتهایی آمرزیده شوند. من امر خدا و جدّم را اطاعت کردم؛ گفتم: «رضاًء برضاءک، تسلیماً لأمرک، ای معبود سماء» اکبرم را دادم، اصغرم را دادم، من تسلیم هستم به تو، چون اکبر مال خدا بوده، اصغر مال خدا بوده، اینها امانت بودند؛ اما زینبجان! عزیز من! الآن تو هم وعده داری، از اینجا با توست، باید امر را اطاعت کنی و کمرت را ببندی، پدرمان علی را افشا کنی؛ بروی شام، آنجا لعنت به پدرمان علی میگویند. اینها همه پیرو یزید و معاویه شدهاند، زیر پرچم یزید هستند که میخواهند مرا بکشند. باید اینها را برگردانی؛ با قدرت، پرچم معاویه و یزید را بِکَنی، پرچم پدرمان علی را نصب کنی، به قدرت خدا و به قدرت آن بیانی که تو داری، اگرچه به اسیریات است. تا بگویند «علی ولیّ الله»، نگویند معاویه ولیّ الله. باید یک خطبه در دروازه کوفه بخوانی، یکی هم در مجلس یزید.
حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: چشم برادر! اطاعت میکنم. حسینجان! به عهدت وفا میکنم. امام حسین (علیهالسلام) گفت: خواهرجان! وقتی من شهید شدم این اسب من شعور دارد، یالش را میمالد به خونهای من، میآید شماها را خبر کند، میآید دم خیمه، میگوید «الظَّلیمه الظَّلیمه»: کشتند پسر پیامبر را! این اسب راهنمایی میکند، قدمهایش را کوچک برمیدارد، یعنی بیایید ببینید حسین را کشتند! بچهها میریزند بیرون. مواظب باش نیایند مرا به این حال ببینند. خواهر! تو جلوگیری کن! زینبجان! گذاشتم دست در قلبت، ولیّ شدی؛ اگرنه نمیگفتم به تو! یکی هم گفت: خواهرجان! صبرت را شیطان نَبَرد. گفت: برادر! به دیده منّت! آنقدر صبر میکنم، صبر از دستم عاصی شود. زینب (علیهاالسلام) یک شهامت جهانی پیدا کرد. هر چه هست زینب (علیهاالسلام) است.
قربانتان بروم! امام این است. امام با تمام اینها خداحافظی کرد. امام حسین (علیهالسلام) با اینها نجوا کرد، آمد اهل حرم را صدا زد. اول گفت: خواهر! خداحافظ! خدا حافظت باشد زینب! امّکلثوم! خواهر! خداحافظ! تا حتی گفت: فضه! خداحافظ؛ یعنی دست از زینب برندار! چرا فضه را با حضرت زینب (علیهاالسلام) فرق نگذاشت؟ دید فضه دارد حمایت از حضرت زینب (علیهاالسلام) میکند.
یکوقت حضرت زینب (علیهاالسلام) دید دیگر صدای امام حسین (علیهالسلام) نمیآید، زمین کربلا میلرزد. توجه پیدا کرد، روی تلّ زینبیه آمد، دید دور حسینش را گرفتهاند، حسینش در قتلگاه است. حالا ببین حضرت زینب (علیهاالسلام) چه کار میکند؟ این درس را از کجا گرفته؟ از مادرش زهرای عزیز (علیهاالسلام)؛ وقتی امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را طناب گردنش انداختند و به مسجد بردند، زهرای عزیز (علیهاالسلام) با پهلوی شکسته و صورت نیلی به مسجد رفت و گفت: دست از علی بردارید؛ وگرنه نفرین میکنم. ستونها از جا حرکت کرد، حضرت زینب (علیهاالسلام) دید مادرش زهرا (علیهاالسلام)، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را برگردانْد. او هم آمد امام حسین (علیهالسلام) را برگردانَد. همینطور که دور امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را گرفتند، دور امام حسین (علیهالسلام) را هم گرفتند. حضرت زینب (علیهاالسلام) پیش ابنسعد آمد، ببین خواهش نکرد، گفت: تو ایستادهای و حسینِ مرا میکُشند؟! این نبود که حضرت زینب (علیهاالسلام) رویی به ابنسعد بزند، میخواست جهنمش محکم شود. ابنسعد بنا کرد گریه کردن، گفت زودتر کار حسین را تمام کنید؛ یعنی مرا از دست زینب نجات بدهید. زمین کربلا دارد میلرزد، زمین اعلام آمادگی میکند: زینب! اشاره کنی همه اینها را زیرورو میکنم. حضرت زینب (علیهاالسلام) دارد امر را اطاعت میکند.
| از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد: حسین! | چون ندا میداد حسین! چون ندا میداد حسین! |
امام حسین (علیهالسلام) دارد ندا به تمام عالم میدهد، به تمام خلقت میدهد، امام حسین (علیهالسلام) با حضرت زینب (علیهاالسلام) گفتگو میکرد، صدا میزد: خواهرم زینب! من نه اکبر دارم، نه اصغر؛ نه عون دارم، نه جعفر. خواهرجان! من سکینه دارم، رقیه و فاطمه دارم، اینها را عزتشان کن، احترامشان کن!
وقتی حضرت زینب (علیهاالسلام) آمده بالای تلّ زینبیه، همینطور میگوید: حسینجان! قربان رگهای بدنت بروم! چه کسی رگهای بدنت را جدا کرد؟ چه کسی ما را، همه را یتیم کرد؟ آخ! آخ! امام زمان (عجلاللهفرجه) هم داد میزند، میگوید: عمهجان! فراموش نمیکنم، آنموقعیکه آمدی در تلّ زینبیه، هیچ چارهای نداشتی. دستهایت را روی سرت گرفتی و فریاد زدی: «حسین! حسین! حسین!»
به تمام آیات قرآن، امام زمان (عجلاللهفرجه) از این حسین، حسینِ شما خوشش میآید. قدردانی کنید جانم! از این مجلس! سر اندر پای ما میگوید «حسین!» میگوید «زینب!» نمیگوید خلق! شما شکرانهتان کم است، قربانتان بروم! «إنشاءالله» امیدوارم که اگر مطابق برگهای درخت، گناه داشتید، آمرزیده شدید. دوباره این حرف را میزنم: در صورتیکه غیر از امام حسین (علیهالسلام) و حضرت زینب (علیهاالسلام) و اینها، کسی دیگر را تأیید نکنید!
قربان آنموقع که «حسین» میگویی! چنان امام حسین (علیهالسلام) جلوه به شما دارد که خاک کف پایتان، میشود تربت. آن خاک میگوید:
| کمال همنشین در من اثر کرد | اگرنه من همان خاکم که هستم |
شما هم باید کمالتان با همنشینی حضرت زهرا و حضرت زینب (علیهماالسلام)، اینجا یکی باشد، تا خاک کف پایتان تربت حسین (علیهالسلام) باشد.
وقتی حضرت زینب (علیهاالسلام) دید دیگر صدای امام حسین (علیهالسلام) نمیآید، دوید پیش حضرت سجاد (علیهالسلام). صدا زد: عزیز من! دیگر صدای پدرت نمیآید. گفت: عمهجان! دامن خیمه را بالا بزن! تا بالا زد، گفت: عمهجان! پدرم را کشتند. یکوقت دید صدای شیهه ذوالجناح میآید، تمام بچهها ریختند بیرون، سکینه (علیهاالسلام) خیال کرد پدرش آمده. امام زمان (عجلاللهفرجه) میگوید: آقاجان! این دفعه هم به خیالشان تو آمدی. تا ذوالجناح شیهه کشید، دیدند: زین واژگون، یال اسب غرقِ خون، سکینه (علیهاالسلام) دوید توی خیمه، گفت: بچهها! بدانید یتیم شدیم. اینها همه ریختند بیرون. یکوقت دید اسب بیصاحب آمد، صدا میزند: «الظَّلیمه! الظَّلیمه!» وای به حال آنها که پسر پیامبرشان را کشتند! حالا اشاره میکند: بیایید دنبال من! من امام حسین را نشان بدهم. همینطور یواش یواش میرود، به بچهها نگاه میکند. آه!
حالا حضرت زینب (علیهاالسلام) چه کار کند؟ او از آنطرف میرود، او از اینطرف میرود. زینب (علیهاالسلام) میخواهد بچهها را برگردانَد، همینطور میدَوَد دنبال اینها و میگوید: عمهجان! کجا میروید؟ بیایید توی خیمه، صدا زد: خدا! کمکم کن! همه بچهها را برگردانْد، امر آقا امام حسین (علیهالسلام) را اجرا کرد، بالأخره هر جوری بود جلوی بچهها را گرفت. داغ روی داغ بوده. آنجا داغ آقا قمر بنیهاشم (علیهاالسلام) را دیده، حالا این داغ، یک داغ دیگری است. حضرت زینب (علیهاالسلام) چه کار میکند؟!
حالا اینها ریختند خیمهها را غارت کردند. خدا لعنتشان کند! ابنسعد دستور داد خیمهها را آتش بزنید؛ حضرت زینب (علیهاالسلام) آنجاست به جای خود، اما امام باقر و امام سجاد (علیهماالسلام) هم هستند، آتش بزنید تا امامت از روی زمین برچیده شود! حالا حضرت زینب (علیهاالسلام) دوید، آمد خدمت حضرت سجاد (علیهالسلام)، ببین حضرت زینب (علیهاالسلام) چقدر ادب دارد! چقدر آمادگی دارد از برای امر خدا، امر حجت خدا! اینقدر حضرت زینب (علیهاالسلام)، امام سجاد (علیهالسلام) را دوست داشت! اول میگفت: عزیز برادر! تا دید امام حسین (علیهالسلام) شهید شد، حالا میبیند حجت خدا امام سجاد (علیهالسلام) است؛ گفت: «یا حجة الله»! خیمهها را آتش زدند، آیا ما باید بسوزیم؟! اگر بناست بسوزیم، میسوزیم! امّالسلمه حرفها را زده، شاید شرمش شده این را بگوید، یکوقت حضرت سجاد (علیهالسلام) فرمود: عمهجان! «علیکُنّ بالفرار!» تمام این بچهها در بیابان دویدند.
حضرت زینب (علیهاالسلام) به خیمه آقا امام سجاد (علیهالسلام) آمد و رفت میکرد؛ گفتند: مگر آتش را نمیبینی؟! حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت:
| از آن ترسم که آتش برفروزد | میان خیمه بیمارم بگیرد |
ممکن بود لباس آقا میسوخت؛ امام که نمیسوزد، موی امام هم نمیسوزد.
خدا میداند چنان من از دنیا بیزارم، اسیرم توی دنیا. اصلاً محبتش را ندارم، همهاش یاد اینها میافتم و گریه میکنم، خدا میداند همیشه همینجورم، فقط گریه میکنم. میگویم: حسینجان! قربان تو به جایش، اصغرت به جایش، حسینجان! به قربان بچههای کوچک کوچکت بروم، پدر پدر میکردند. آی! یکقدری بیایید توی این فکرها؛ تا محبت دنیا از دلتان بیرون برود. در هر کجا که هستید یاد امام حسین (علیهالسلام) باشید، یاد این بچّهها باشید. عزیزان من! این گریه است که قطرهای بریزید، خدا از همه گناهانتان میگذرد.
دختری دامنش آتش گرفته بود، یک مردی رفت دامن را خاموش کرد، یک ذره محبت از او دید، صدا زد: راه نجف از کجاست؟ گفت: ای دختر! میخواهی چه کنی؟ گفت: میخواهم پدرم علی را خبر کنم. بابایم که مُرده نیست. بابا! بیا ما را کمک کن! تو که آمدی جلوی تابوتت را گرفتی، با حسن و حسین حرف زدی، بیا ما را کمک کن! ببین امّت پیامبر چه کردند با ما؟! با حسین و زینب چه کردند؟ حسینت را شهید کردند! خدا لعنت کند عمَر را که جلسه بنیساعده را درست کرد، اینها همه تولید جلسه بنیساعده است. حرف این دختر مبنا دارد، میگوید این کارها را که میکنید دست از ولایت برداشتید، من بروم پدرم علی را خبر کنم.
حالا شب که شد، حضرت زینب (علیهاالسلام) یک خیمه نیمسوختهای درست کرد، نصف شب بچهها را، همه را جمع کرد و خواباند، یک فرصتی پیدا کرد؛ بلند شد، گفت بروم یک سری به برادرم حسین بزنم. قربان زینب بروم! آمد شمشیرها و نیزه شکستهها را کنار زد. آمد با امام حسین (علیهالسلام) نجوا کرد، چه نجوایی؟! گفت: آیا تو حسین منی؟! آیا تو پسر مادر منی؟! جای یک بوسه من در همه اعضای تو نیست؛ معلوم میشود حضرت زینب (علیهاالسلام) امام حسین (علیهالسلام) را میبوسیده. لبهایش را به گلوی بریده گذاشت و نجوا کرد. حضرت زینب یک کاری کرد که تمام دوست و دشمن، همه ناراحت شدند. یکوقت دست انداخت زیر بدن امام حسین (علیهالسلام)، گفت: ای خدا! این قربانی را از آلرسول قبول کن! دارد با خدا حرف میزند، میبیند این را باید خدا قبول کند.
والله، بالله، من با سر امام حسین (علیهالسلام) نجوا کردم. یک شب خواب دیدم، خیلی «حسین! حسین!» کردم، آمدم کنار شریعه، دیدم یک نفر وسط شریعه، سری به دست من داد. به من اشاره کرد: این سر امام حسین (علیهالسلام) است. من این سر را میبوسیدم، میبوییدم، توی صورت خودم میزدم. مرتب میگفتم: حسینجان! چه کسی رگهای بدنت را جدا کرد؟! یکوقت دیدم حضرت زینب (علیهاالسلام) با حضرت سکینه (علیهاالسلام) پیدایشان شد. وقتیکه من توی سر خودم میزدم، گفت: سر را به من بده! من سر را تقدیم حضرت زینب (علیهاالسلام) کردم. والله! سکینه (علیهاالسلام) ایستاده بود، نگاه میکرد، حیرانزده شده بود. حضرت زینب (علیهاالسلام) سر را از من گرفت و به سینهاش چسباند. عزیزان من! شما خیال نکنید حالا حضرت زینب (علیهاالسلام) دارد با سر بریده نجوا میکند، تا آمد در دروازه کوفه، باز هم با این سر پاک نجوا کرد.
شب عاشورا خیلی مهم بوده، شب وداع در تمام این عالم. امام حسین (علیهالسلام) وداع میکرد با همه عالم؛ یعنی با تمام دوستها وداع میکرد، اما هشدار به تمام عالم میداد. میخواست همه عالم بدانند؛ آخِرَش هم گفت: برای چه مرا میکشید؟ گفتند: «بغضاً لِأبیک» بغضی که با پدرت داریم. میخواست به تمام عالم بگوید: مرا بیجُرم دارند میکشند. تو نباید بیایی کمک کنی به کشتن امام حسین (علیهالسلام) تا بروی بهشت. تمام این هفتاد هزار نفر همین بودند. کسی نبود دفاع از امام حسین (علیهالسلام) کند به غیر حضرت زینب (علیهاالسلام) که این حرف را بزند. مگر علماء نبودند؟! خیلی زیاد، تمام اینها که با رسول الله (صلیاللهعلیهوآله) آمد و رفت میکردند، علماء بودند؛ اما کسی نیست که راجع به امام حسین (علیهالسلام) اینجوری حرف زده باشد، یعنی ابلاغ کند به تمام دنیا که امام حسین (علیهالسلام) بیتقصیر بوده، اکبر (علیهالسلام) بیتقصیر بوده، اصغر (علیهالسلام) بیتقصیر بوده.
آنجا که امام حسین (علیهالسلام) دست در قلب حضرت زینب (علیهاالسلام) گذاشت، زینب «ولیّ الله الأعظم» شد! من به شما بگویم: آخر امام وقتی دست در سینه میگذارد، تصرف میکند. هنوز در قلب شماها ولایت دست نگذاشته است، امیدوارم در قلب شما ولایت القا شود. یکوقت دیدم امام حسین (علیهالسلام) با حضرت زینب (علیهاالسلام) داشت میرفت، مرا صدا کرد. امام حسین (علیهالسلام)، مرا در بغل گرفت، مثل پدری که بچهاش را در بغل بگیرد؛ من از زمین، پایم بالا بود، یک فشار به من داد؛ حالا میگفتم: ای خدا! من میخواستم سگِ در خانه امام حسین بشوم، اینکه مرا در بغلش گرفته! آنچه را که بود، در سینهام ریخت. قدری که طول کشید به من گفت این خواهرم زینب است؛ حضرت زینب (علیهاالسلام) هم داشت به ما نگاه میکرد. یک کاری بکن امام حسین (علیهالسلام) در بغلت بگیرد و تصرف به تو بکند.
خدا میفرماید: زهرا به هر کسی نظر کند، اهل بهشت است. به هر کسی غضب کند، اهلجهنم است. زهرای عزیز، نظر کننده قیامت است. نظر کننده تمام خلقت است. حضرت زهرا (علیهاالسلام) را خدا گفت یعنی فتح کننده. غضب زهرا، غضب من است، نظر زهرا، نظر من است. این است که به شما گفتم: امام حسین (علیهالسلام) دست بر قلب حضرت زینب (علیهاالسلام) گذاشت؛ نظر، همین است.
من حرفم این است که بعضی از این منبریها که ولایت، کم در قلب اینها نفوذ کرده، اگر بگوییم بیولایت هستند، جسارت میشود، اینها ولایت را نشناختند، میگویند: معجر از سر اینها کشیدند و بیمعجر در مجلس یزید آمدند. من میخواهم سؤال کنم: حضرت زینب (علیهاالسلام) رفت از بازار شام عبا خرید؟ نه! عبا داشت، رقیه (علیهاالسلام) عبا داشت. بیسلیقه! چه کسی میتواند معجر از سر اینها بکشد؟ اینها ناموس خدا هستند. خدا حاج شیخ عباس تهرانی را رحمت کند! گفت: امام حسین (علیهالسلام) وقتی شهید شد، خدا به هر کدام از اهلبیت به قدر صدها خورشید نور و عظمت داد. چنان اینها تجلی داشتند، اینها را نمیدیدند، چه کسی میتواند اینها را بزند؟ چه کسی جرأت میکرد عبا از سر اینها بکشد؟
خواب دیدند که به قبر حضرت رقیه (علیهاالسلام) آب افتاده. چندین سالِ پیش بود. وقتی رفتند، دیدند عبایش کفنش است. یک یا دو شبانه روز، یک نفر او را روی دستش گرفت، این مرد هیچ احتیاجی نداشت. جنبه مغناطیسی ولایت به این مرد اثر کرد. روی دستش گرفت، تا اینکه حضرت را در قبر گذاشتند.
تو چه میگویی که اینها را با سرهای بیمعجر جلوی یزید آوردند؟! خجالت بکش که این حرف را میزنی! چه کسی جرأت دارد از سر ناموس خدا، معجر بکِشد؟! اینها اولیٰ به تصرف هستند. حضرت زینب (علیهاالسلام) در تمام خلقت تصرف دارد. آقاجان من! هر حرفی میخواهی بزنی، قدری تأمل کن! حضرت سکینه و حضرت زینب (علیهماالسلام) عصاره ولایتند. حضرت ابراهیم میخواهد از این شهر به آن شهر برود، زنش را توی صندوق گذاشته. درِ دروازه آمده، میگویند: این چیست؟ ابراهیم میگوید: هر چیزی که قاچاق است، این همان است، جریمهاش را من میدهم. خبر به مَلِک دادند، گفت: با صندوقش بیاوریدش. درِ صندوق را باز کرد، دید یک زن است، تا مَلِک رفت با او حرف بزند، لال شد، به طرفش دست برد، دستش خشک شد.
باباجان! زنت را حفظ کن! اگر او را حفظ کنی، کسیکه بخواهد دستدرازی کند، دستش خشک میشود. حالا میخواهم به شما بگویم: آیا وجداناً، عقلاً حضرت زینب (علیهاالسلام) بالاتر است یا زن ابراهیم؟! حضرت سکینه (علیهاالسلام) بالاتر است یا زن ابراهیم؟! حضرت زینب (علیهاالسلام)، عصاره خلقت است. برو معرفت پیدا کن! دستش خشک میشد اگر به سَمتَش میرفت. قربان زینب بروم، وقتی میخواست در دروازه کوفه صحبت کند و مردم قال و قول میکردند، گفت «اُسکُتوا!» نفَسها حبس شد، شلاق به امر حضرت زینب (علیهاالسلام) است؛ دوستان آنها را نمیشود زد؛ چه برسد به خود آنها! چشمی نیست که به حضرت زینب (علیهاالسلام) نگاه کند.
وقتی آقا امام حسین (علیهالسلام) شهید شد؛ خدا یک جلوهای کرد به این بچهها، مطابق صدها خورشید میدرخشیدند. خدا شعاعی به این زنها داد، نمیتوانستند به اینها نگاه کنند؛ مبادا حرف ناجوری به اینها بزنند. دلیلش این است که موقع حرکت دادن نمیتوانستند سوارشان کنند.
حالا میخواهند اهلبیت (علیهمالسلام) را سوار کنند، اما اینها را نمیبینند؛ فقط صدایشان را میشنوند. ابنسعد آمد پیش امام سجاد (علیهالسلام)، گفت: آقا! ما باید اینها را به اسیری ببریم، اما نمیبینیم. امام سجاد (علیهالسلام) فرمود: بروید کنار! من به عمهام میگویم اینها را سوار کند. حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: همه بروید کنار! همه را سوار کرد؛ اما رقیه و سکینه (علیهماالسلام) را در محمل خودش گذاشت. حضرت زینب (علیهاالسلام) دید اینها بچهاند، اینها را مرتب نوازش میکرد.
وقتی همه را سوار کرد، حالا میخواهد حرکت کند، خیلی باوفاست! رو به برادرش امام حسین (علیهالسلام) کرد و گفت: برادر! حسینجان!
| چون چاره نیست میگذارمت | ای پاره پاره تن به خدا میسپارمت |
هرگز غم تو از دل خواهر نمیرود. رفقا! این تزریق است. من گفتم: زینبجان! قدری این حرفت خصوصی است، اما حرف عمومی است. مگر ممکن است شیعه، حبّ امام حسین (علیهالسلام) از دلش بیرون برود؟! حرف عمومی این است: برادر! حبّ تو از دل دوستانت بیرون نمیرود. دلی که حسین (علیهالسلام) تویش نباشد، ظلمت است. مگر ممکن است غم مادرش زهرا (علیهاالسلام) از دل دوستانش برود؟! مگر ممکن است محبت امیرالمؤمنین و امام حسین (علیهماالسلام) از دل ما برود؟! اگر مرا به رضوان و فردوس هم ببرند، این غصه از دلم بیرون نمیرود، مگر در رجعت! تولی و تبری یعنی بغض دشمنان اهلبیت و حبّ حضرت زهرا (علیهاالسلام) و امام حسین (علیهالسلام) در دل مؤمن است.
حالا امام حسین (علیهالسلام) جواب حضرت زینب (علیهاالسلام) را باید بدهد، گفت: زینب! تو مرا به خدا میسپاری، اما من دنبال تو هستم، من تو را فراموش نمیکنم، مگر امام حسین (علیهالسلام) دنبال حضرت زینب (علیهاالسلام) نبود؟! وقتی حضرت زینب (علیهاالسلام) میخواهد سوار شتر شود، فرق نمیگذارد، نظری به کنار نهر علقمه کرد و گفت: عباسجان! برادر! کجایی؟! چقدر آمدند دنبال تو، دعوتت کردند نرفتی، خودت را فدای حسین کردی. برادر! من هر موقع که میخواستم سوار بشوم، تو زانویت را خم میکردی، این دست مرا میگرفتی، من پایم را روی زانویت میگذاشتم، مرا سوار میکردی، عباسجان! کجایی؟! به خدا میسپارمت.
حضرت زینب (علیهاالسلام) امر کرد: شتر نشست، حضرت سوار شد. بدن مبارک آقا ابوالفضل (علیهالسلام) تکان خورد؛ اما حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: من خداحافظی میکنم: ابوالفضلجان! خداحافظ! والله، اگر حضرت زینب اراده میکرد، حضرت عباس (علیهالسلام) بلند میشد، چون «إرادة الله» شده بود زینب (علیهاالسلام).
حضرت زینب (علیهاالسلام) میگوید: برادرجان! قربان دل پُر حسرتت بروم. دل پُر حسرت امام حسین (علیهالسلام) این نبود که بماند، حسین (علیهالسلام) که نمُرده است! باید بفهمیم حضرت زینب (علیهاالسلام) چه میگوید؟ حضرت زینب (علیهاالسلام) هماهنگ با امام حسین (علیهالسلام)، میخواست امام حسین (علیهالسلام) همه اینها را نجات بدهد و بهشتی کند.
به تمام آیات قرآن، هیچکس این حرف را در دنیا نزده که من میخواهم به شما بزنم؛ چرا حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: حسینجان! برادر! قربان دل پُر غصهات بروم؟ برادری که به زعفر میگوید: تمام نَفَسهایی که اینها میکشند، در قبضه قدرت من است. آن دستی که امام حسین (علیهالسلام) در دل حضرت زینب (علیهاالسلام) گذاشت، از دل امام حسین (علیهالسلام) مطلع شده؛ دارد خبر میدهد، گریه میکند. آیا میدانی امام حسین (علیهالسلام) غصه چه کسی را میخورد؟ غصه میخورد که علیاکبر (علیهالسلام) دارد برای او کشته میشود، قاسم (علیهالسلام) برای او کشته میشود؛ چرا؟! چونکه امام حسین (علیهالسلام) امر خلیفه وقت را اطاعت نکرده. امام حسین (علیهالسلام) دلش برای اینها میسوزد.
زعفر مادرش مثل زنهای مانتوپوش نبود که گفت: مادر! برو کمک کن حسین را! دورش را گرفتهاند. شب عاشورا زعفر آمد و گفت: حسینجان! اجازه میدهی اسبهایشان را پایین توی زمین بکِشم؟ امام حسین (علیهالسلام) گفت: زعفر! نفَسهایی که اینها میکِشند در قبضه قدرت من است. من میخواهم در قیامت مردم به واسطه من آمرزیده شوند! اجازه نداد؛ اما آقا امام زمان (عجلاللهفرجه) اجازه میدهد؛ زمین هفتاد هزار لشکر سُفیانی را میان مکه و مدینه، میبلعد. تو چه میگویی که امام حسین (علیهالسلام) قیام کرد؟ چرا ما نمیفهمیم؟! اگر امام حسین (علیهالسلام) قیام کرده، آیا قدرت یزید بالاتر بوده که امام را کشت؟! ما یک حرفی میزنیم، آخر آن را نمیفهمیم.
زعفر پیش مادرش رفت، مادرش گفت: شیرم را حرامت میکنم، برو حسین را یاری کن! برگشت، دید امام حسین (علیهالسلام) شهید شده؛ حالا نزد امام سجاد (علیهالسلام) آمد، حضرت به او فرمود: بیا دنبال ما! زعفر دنبال قافله اُسرا میرفت، به دیوارها مینوشت: لعنت به دشمنانت حسینجان!
شمر با خولی قرارداد گذاشت، گفت: من سر امام حسین را جدا میکنم، به تو میدهم، تو آن را پیش یزید بِبَر! هر چه جایزه گرفتی، با هم قسمت میکنیم. ببین اینکه میگویم: مِهر دنیا نداشته باشید؛ این است: دارد میگوید جایزه را قسمت میکنیم. شب وقتی خولی به خانهاش آمد، سر مبارک را توی تنور گذاشت. زن خولی بیرون آمد، دید نور از این تنور میزند بالا، خانه یک فضای دیگری شده، هودجی از آسمان به زمین آمد، چند زن مجلّله؛ (حواء، مریم، آسیه؛ شاید خدیجه هم بوده) آمدند.
یکوقت دید یک خانمی سر تنور رفت، حضرت زهرا (علیهاالسلام) این سر را برداشت، به سینهاش چسباند، قدری نوحهسرایی کرد؛ مرتب میگفت: حسینم! ای میوه دلم! حسین جانم! ما همراه تو هستیم، پسرم! چه کسی رگهای بدنت را جدا کرد؟! حسینجان! حسینجان! پدرم گفته بود؛ ما گفتیم: شاید بداء حاصل بشود؛ بداء حاصل نشد. قدری گریه کرد. زن خولی بالای پشتبام رفت، مرتب فریاد کشید، گیسهایش را کَند، پیراهنش را چاک داد. به خولی گفت: تو آمدی سر امام حسین (علیهالسلام) را جدا کردی؟! سر پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را برایم آوردی؟! میان من و تو دیگر جدایی افتاد.
حالا حضرت زینب (علیهاالسلام) آمده در دروازه کوفه به امر امام حسین (علیهالسلام) خطبه بخواند. همه گفتند اینها اُسرای روم و فرنگند. این کوفیها از اول ذاتشان خراب بود، ولایت نداشتند، به نماز و روزههایشان، حج و عمره و گریههایشان نگاه نکن! آنجا محل حکومت آقا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود، کوفیان حضرت زینب (علیهاالسلام) و امام حسین (علیهالسلام) را از کوفه بیرون کرده بودند، گفتند: باید بروید مدینه! ملکه بوده زینب (علیهاالسلام)، حالا با اسیری وارد کوفه شده. به او جسارت میکنند. این کوفیان چه کار کردند؟! مگر خدا نمیگوید اگر عبادت انس و جنّ کنی، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام)، را به «الیوم أکملت لکم دینکم» قبول نداشته باشی، تو را با صورت در جهنم میاندازم؟! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هم میفرماید: هر کسی را دوست داشته باشی، با او محشور میشوی یا به امر هر کسی راضی باشی، با او محشور میشوی. عزیزان من! بیایید قدری تفکر داشته باشید!
حضرت زینب «قدرة الله» بود. حضرت زینب (علیهاالسلام) میخواهد یک دینِ رفتهای را که خلق برده برگرداند، حضرت زینب (علیهاالسلام) میخواهد لعنت را از روی پدرش بردارد. اینها گفتهاند حسین کافر است، حضرت زینب (علیهاالسلام) میخواهد چه کار کند؟ مسلمانیِ حسین (علیهالسلام) را در خلقت اعلام کند، میخواهد افشا کند. حضرت زینب (علیهاالسلام) دارد «هل مِن ناصر» میگوید، دارد حالیِ این مردم میکند. حضرت زینب (علیهاالسلام) به امر برادرش، به امر امام زمانِ خودش، خطبهای غَرّاء خواند، میخواست شیعهها بمانند و بنیامیه را رسوا کند، همانطور که کرد. آن بلاغت و سخنرانی حضرت زینب (علیهاالسلام)، یزید را رسوا کرد.
حضرت زینب (علیهاالسلام) خودش را معرفی کرد؛ افشا کرد: ما فرزندان پیامبریم، حسینِ ما پسر پیامبر بوده، من دختر علی هستم، علی وصی پیامبر، شما که میگویید: ما پیامبر را دوست داریم، میدانید چه کسی را کشتید؟! مردان شما کشتند، ما ذَوِیالقُربای پیامبریم.
وقتی نان و خرما آوردند، حضرت زینب (علیهاالسلام) پرت کرد. گفت: صدقه به ما حرام است، ما اهلبیت پیامبریم، ما اُسرای آلمحمّدیم. ندا کرد؛ ندای حضرت زینب (علیهاالسلام) مثل ندای امام زمان (عجلاللهفرجه) است که وقتی میآید و میگوید: «جاء الحق و زهق الباطل»، صدایش همه جا میرود. حضرت زینب (علیهاالسلام) صدایش همه کوفه را گرفت. همه یکدفعه فهمیدند چه خبر است! حالا حضرت زینب (علیهاالسلام) شروع کرد به صحبت کردن.
خبر دادند به ابنزیاد: چه خبر است؟! اگر زینب خطبهاش را طولانی کند، تمام اینها شورش میکنند، خود علی دارد حرف میزند. گفت: نَقّاره بزنید! قال و قول کنید! صدای زینب به مردم نرسد. اینها تا آمدند قَرِه نِیْ زدند و شلوغ کنند که مردم نشنوند، حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: «اُسکُتوا!» تا گفت: اُسکُتوا! شتر دیگر پایش را نتوانست حرکت بدهد، زنگها کَر شد، تمام نفَسها در سینهها پیچید، کسی نمیتوانست قدم بردارد، زینب (علیهاالسلام) یعنی این! زینب (علیهاالسلام) یعنی زینت پدر، زینت علی (علیهالسلام).
وقتی امام حسین (علیهالسلام) دست بر قلب حضرت زینب (علیهاالسلام) گذاشت، تصرف ولایی کرد؛ تمام خلقت در قبضه قدرت خواهر حسین (علیهالسلام) است نه امام؛ اینکه چیزی نیست، حضرت زینب (علیهاالسلام) به یک عالم، به یک دنیا بگوید نفَس نکش! چیزی نیست که! ولایت بالاتر از این است. تمام خلقت در قبضه قدرت امام زمان (عجلاللهفرجه) است؛ اما یکوقت میبینی عظماییت میدهد و یک دنیا را هم میدهد دست حضرت زینب (علیهاالسلام) یا دست اینها! امام حسین (علیهالسلام) دنیا و کائنات را به دست حضرت زینب (علیهاالسلام) سپرد، به او گفت: نَفَسها در اختیار توست. تمام نَفَسها در سینه مردم شکست، جنبش نمیتوانند بکنند، همه گریه میکردند.
حضرت زینب (علیهاالسلام) نفرین کرد به اهل کوفه، گفت: خدا چشمتان را گریان کند! شما که دارید گریه میکنید، چه کسی برادر مرا کشت؟! مردهای شما کشتند! مردهای شما جوانان ما را کشتند! مردهای شما حسین مرا کشتند! مردهای شما برادرم، ابوالفضل را کشتند!
مرد و زن، همه گریه میکردند، خبر دادند به ابنزیاد: اگر زینب خطبهاش تمام بشود، تمام مردم دارند گریه میکنند، ضجه میزنند، اینها یکدفعه تظاهر میکنند، شورش میکنند. چه داری میگویی بیچاره زینب؟! بیچاره مادرت است، حضرت زینب (علیهاالسلام) اولای به تصرف است، حضرت زینب (علیهاالسلام) باید برود کاخ یزید را زیرورو کند.
اگر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میگوید «حسینُ مِنّی، أَنا مِن حسین»، باید حضرت زینب (علیهاالسلام) دین خدا را اجرا کند، چه میگویی بیچاره زینب؟! بیچاره تویی که ولایت را نمیفهمی! یک خلقت اسیر زینب (علیهاالسلام) است؛ نه زینب (علیهاالسلام) اسیر است. زینبی که میگوید «اُسکُتوا»، نَفَسها در سینه میپیچد، شتر نمیتواند پایش را حرکت بدهد، اینطور تصرف دارد، این چه اسیری است؟! عزیز من! اینها اصیلند؛ نه اسیر! اسیر تویی که اینها را متوجه نیستی نسبت به امامت، حجت خدا، اولیای خدا، نسبت به حضرت زینب (علیهاالسلام) معرفت نداری! حضرت زینب (علیهاالسلام) مسلط به کل خلقت است، تمام هفتاد و دو فرقه را محکوم کرد. آنها محکومند. خائن را خدا تأیید نکرده، تو دنبالش میروی. حضرت زینب (علیهاالسلام) قوی است. اصلاً والله، بالله، من زینب را دارم میبینم، قوی بودنش را هم به روح رسول الله، میبینم؛ نه که بدانم، قد و بالایش را دارم میبینم.
ابنزیاد دید اگر حضرت زینب (علیهاالسلام) خطبه را ادامه بدهد، همه شورش میکنند. دستور داد: سر امام حسین را ببرید جلوی زینب، خیلی به برادرش محبت دارد، هیچ چیزی نیست که زینب را تکانش بدهد. تا سر مبارک امام حسین (علیهالسلام) را بردند، حضرت زینب (علیهاالسلام) دید که توجه مردم به او کم شد، دارند یک جایی دیگر را نگاه میکنند. دید سر مبارک امام حسین (علیهالسلام) است، گفت: برادر! همه کارهایت را میدانستم، امّالسلمه به من گفت؛ اما باور نمیکردم سرت را به نی بزنند!
حالا حضرت زینب (علیهاالسلام) میخواهد به این مردم بگوید: امام و حجت خدا که نمیمیرد، این کاری که میخواهد بکند، نسبت به خطبهاش عصاره است. کوفیان یزید را امام و خلیفه میدانند، میخواهد حالی مردم بکند امام مُرده و زنده ندارد، سرش هم حرف میزند، دارد امر به معروف و نهی از منکر میکند، مگر امام میمیرد؟! اینها ازلی هستند، خدا ازلی است، اینها هم ازلی هستند؛ چون امر خدا هستند. چه کسی میفهمد؟ حضرت زینب (علیهاالسلام)! گفت: حسینجان! عزیز من! برادر! حضرت زینب (علیهاالسلام) همان حرف مادرش را زد که فرمود:
| چه کسی به جراحات سر تو پاشیده خاکستر؟! | مگر اینجور داروی دوا باشد؟! |
من به فدای خاک کف پای زینب بشوم، ببین چطوری افشا کرد! وقتی گفتهاند اینها خارجی هستند، میخواهد افشا کند؛ چرا امام زمان (عجلاللهفرجه) میگوید: عمهجان! اینقدر برایت گریه میکنم، اشک چشمم تمام شود، خون گریه میکنم؟ مال «معرفة اللهِ» زینب (علیهاالسلام) گریه میکند. چرا برای امّکلثوم (علیهاالسلام) نمیگوید؟ چرا برای آنهای دیگر نمیگوید؟ ببین حضرت زینب (علیهاالسلام) معرفتش چیست؟ حسینشناس است زینب (علیهاالسلام)! رو کرد به سر امام حسین (علیهالسلام)، گفت: برادرجان! با من حرف بزن، اگر با من حرف نمیزنی، با این طفل صغیر حرف بزن! سکینه دارد دلش آب میشود. تمام قطعه قطعه امام حسین (علیهالسلام) حرف است! حضرت زینب (علیهاالسلام) میخواست افشا کند.
میدانی چطور حضرت زینب (علیهاالسلام) امام حسین (علیهالسلام) را میشناخت؟ قطعه قطعه امام حسین (علیهالسلام) را میشناخت، نه امام حسین (علیهالسلام) را بشناسد. سر مبارک امام حسین (علیهالسلام) فرمود: «أم حَسِبت أنّ أصحاب الکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجباً» ای خواهر! قصه من از اصحاب کهف و رقیم عجیبتر است؛ من کشته جلسه بنیساعدهام که دور هم نشستند، از خودشان حرف زدند و مرا کشتند. تولید این جلسه، امامکشی بود. چرا؟ امام را جزء خلق حساب کردند که شریح قاضی گفت امام حسین پشت به خانه خدا کرده! صدها میلیارد خانه خدا، فدای حسین! این مردم اندیشه نداشتند.
دو آیه داریم در قرآن عجیب است: یکی اصحاب کهف و یکی اصحاب رقیم، امام گفت: قصه من از آنها عجیبتر است. اصحاب کهف و رقیم متوجه بودند ولایتشان را حفظ کردند، آنها در زمان دقیانوس در غار آمدند، دینشان حفظ شود؛ اهل کوفه و بنیامیه نکردند؛ ظاهر مرا کشتند. اینها که چندین سال، بیست و دو سال دنبال جدّ من نماز خواندند، «الله أکبر» گفتند، حج و عمره رفتند، نماز شب خواندند، اینها مرا کشتند. این عجیب است! آیا کسی متوجه شد این یعنی چه؟ امام این است.
حالا حضرت زینب (علیهاالسلام) دارد به این مردم میگوید: حسین کافر نیست، سرش دارد قرآن میخواند! باز هم به ضرر یزیدیان تمام شد. حضرت زینب (علیهاالسلام) وقتی به سر برادر نگاه کرد، گفت: سرِ من هم باید مثل سرِ تو خونی باشد، حضرت زینب (علیهاالسلام) میخواهد شبیه برادرش باشد، سر در اختیار زینب (علیهاالسلام) است؛ نه زینب (علیهاالسلام) در اختیار سر. سرش را زد به محمل.
ابنزیاد دید اینجا دارد شورش میشود، گفت: اُسرا را حرکت بدهید رو به شام. اُسرا را سوار بر شتر حرکت دادند رو به شام. حالا حضرت زینب (علیهاالسلام) با این سرها نجوا میکند.
اینها را حرکت دادند، بردند شام توی یک بارانداز. اینکه میگویند خرابه، این اشتباه است، بغل کاخ امپراطور جهانی که خرابه نیست! میخواهند کاخ یزید را به اصطلاح چراغانی کنند، یک تشکیلاتی درست کنند. حالا چراغانی کردند، مثل این تکایا که الآن چراغانی میکنند. مگر شما میخواهید اُسرا را وارد کنید این همه چراغانی میکنید؟! بزرگ ندارند، کار دست بچه افتاده! خدا نکند کار دست بچه بیفتد.
هر کسیکه ظالم است، آنکه سقوطش میدهد، خدا بغلش گذاشته، پیِ وقتش میگردد. بغل فرعون، موسی را گذاشته، بغل نمرود، حضرت ابراهیم را میگذارد. حالا هنده را بغل یزید گذاشته. یزید آنموقع که میخواست زن بگیرد، روی شهوت خودش به تمام این چند بلاد اعلام کرد: من یک دختر خیلی زیبا میخواهم، به او گفتند: یک دختر خیلی زیبا در خانه امیرالمؤمنین و امام حسین (علیهماالسلام) است.
یزید، پدر دختر را در فشار گذاشت و خلاصه هر جوری بود این دختر را گرفت. حالا هنده ملکه شده، در کاخ سلطنتی است؛ اما حواسش کجاست؟! اتصال به ولایت است. وقتی به اصطلاح اُسرا را در آن بارانداز آوردند، یک روز هنده گفت که من هم بروم اُسرا را ببینم، یزید نمیدانست چه خاکی بر سرش میشود! گفت: برو! این هم خلاصه زنان اعیان و اشراف را آورد، آنجا را آب پاشیدند و صندلی گذاشتند و خیلی با جلالت، آنجا را درست کردند. گفتند ملکه میخواهد بیاید. کجا به این دنیا مِهر دارید؟! ملکهای که خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) معلوم کرده حضرت زینب (علیهاالسلام) است، آی روزگار! چه پیش آمدی؟! ملکه تمام خلقت است زینب (علیهاالسلام)!
هنده به تماشای اُسرا توی بارانداز آمده، روی تختی نشسته. گفت: بزرگ این قافله کیست؟ حضرت سجاد (علیهالسلام) فرمود: عمهام زینب است! گفت: شما چه اُسرایی هستید؟ حضرت زینب (علیهاالسلام) فرمود: اُسرای آلمحمّد! نه که یزید گفته بود اینها خارجیاند، تا گفت آلمحمّد، هنده قدری تکان خورد. گفت: اهل کجا هستید؟ فرمود: اهل مدینه! گفت: کجای مدینه؟ مدینه بزرگ است، کجای مدینه ساکن بودید؟ فرمود: کوچه بنیهاشم! گفت: خانم! من یک دوستی دارم، او را میشناسی؟ حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: دوستت کیست؟ گفت: من چند وقت کنیز حضرت زهرا و حضرت زینب بودم، خیلی میخواهم زینب را ببینم، آیا او را میشناسی؟
هنده دارد با حضرت زینب (علیهاالسلام) گفتگو میکند. حضرت زینب (علیهاالسلام) میشناسد او را، او نمیشناسد. چندین سال گذشته، حضرت زینب (علیهاالسلام) هم قدری فرسوده شده، تقدیرات خلقت همه را میگیرد، آن استقامت قلبش، استقامت روحش، استقامت جانش به جای خودش است، اما تقدیر خلقت جوری است ائمه (علیهمالسلام) را هم میگیرد، اگر امام حسین (علیهالسلام) دست ولایت در قلبش گذاشت قوی شد، ولیّ شد، فرسوده هم شده. زینب (علیهاالسلام) دارد نجوا میکند با هنده، هنده هم دارد نجوا میکند با زینب (علیهاالسلام).
تا هنده گفت: زینب را میشناسی؟ حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: حق داری مرا نشناسی، صدا زد: هنده! من زینبم! بدان کُشت حسین مرا! کُشت علیاکبر را! اینها همه بچهها هستند. ببین هنده چه کار میکند؛ خودش را از تخت پایین انداخت، توی خاکها مالید، گریبان چاک داد. مرتب «حسین! حسین!» میکند. با یک فشاری او را به دارالإماره آوردند. فریاد کشید: یزید! تو حسین را کشتی! حالا میگویی خارجیاند؟! مگر این زینب، خواهر حسین نیست؟! یک آشوبی در کاخ به وجود آورد. ببین خدا هنده را آنجا گذاشته، پیشبینی کرده کمک زینب (علیهاالسلام) باشد، آن روز هنده را در خانه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گذاشته که حالا کاخ یزید را انفجار بدهد. وقتی یک جایی قرار گرفتی که همه دشمن هستند، یک دوست پیدا کنی، خوشحال میشوی. هنده، حضرت زینب (علیهاالسلام) را خوشحال کرد.
امام حسین (علیهالسلام) حافظ بچههایش است. مگر دست برمیدارد؟! امام حسین (علیهالسلام) در آن بارانداز آمد، رقیه (علیهاالسلام) را روی زانویش گرفت؛ فرمود: پدرجان! من، هستم. غصه نخور! مگر امام حسین (علیهالسلام) نمیدانست حضرت رقیه فُجأه میکند؟ چرا! میخواست رقیه (علیهاالسلام) آنجا بماند، صدها مردم بروند زیارتش، آمرزیده شوند. امام حسین (علیهالسلام) دارد «هل من ناصر» میگوید. امام حسین (علیهالسلام) دارد سر میزند به بچههایش. حالا رقیه (علیهاالسلام) میگوید: عمه! من بابایم را میخواهم، چه بگوید بیبی؟! حضرت زینب و امّکلثوم (علیهماالسلام) هیچ چارهای نداشتند. فقط چارهشان گریه بود.
حالا یزید از خواب بیدار شد. گفت: چه خبر است؟! جاسوس گذاشته بود در بارانداز، مبادا کسی به اینها تمایل پیدا کند. گفتند: دختر امام حسین خواب پدرش را دیده. گفت: سر پدرش را برایش ببرید! لامصبّ! بچهای که گریه میکند، باید نوازش کنی، بگویی: پدرت میآید، اسباببازی بیاوری، این بچه را بغل کنی، نوازشش کنی، شاید این بچه فراموش کند.
این سر مبارک را یک روپوش، رویش انداخته بودند؛ تا سر را آوردند، رقیه (علیهاالسلام) گفت: عمهجان! من که طعام نمیخواستم. گفت: عمهجان! مقصد تو همین است. یکوقت دید سر بریده بابایش حسین (علیهالسلام) است! سر را به دامن گرفت و بنا کرد بوسیدن، به دلش چسباند. مرتب میگفت پدر! به من گفتند بابایت مسافرت رفته. بابا! چه کسی مرا به این کودکی یتیم کرد؟ بابا! چه کسی رگهای بدنت را جدا کرد؟ لبها را گذاشت به گلوی بریده، نمیتوانند این سر را از رقیه (علیهاالسلام) بگیرند.
حالا حضرت زینب و امّکلثوم (علیهماالسلام) چه کار کنند؟ حضرت رقیه (علیهاالسلام) یکقدری بابا بابا کرد تا اینکه یکدفعه حضرت رقیه (علیهاالسلام) احترام کرد، اینجوری به زمین افتاد و سر هم از دستش افتاد. گفتند: رقیه (علیهاالسلام) خوابش برده، همینطور حضرت زینب (علیهاالسلام) صدا زد: عزیز برادر! عزیزم! جواب نشنید. دیدند رقیه (علیهاالسلام) از دنیا رفته. حضرت رقیه (علیهاالسلام) شهیده سر مبارک امام حسین (علیهالسلام) است. وقتی حضرت زینب (علیهاالسلام) رفت قبری بِکَند، دید آنجا سردابهای است، رقیه (علیهاالسلام) را با همان عبا توی سردابه گذاشت. شهید که غسل و کفن نمیخواهد، لباسش کفنش است. خدا آن سردابه را برای حضرت رقیه (علیهاالسلام) درست کرده بود. این مثل پدرش امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) بود.
رفقای عزیز! من گفتم که امام نمیمیرد. مگر نیست که امیرالمؤمنین علی «علیهالسلام» فرمود: حسنجان! حسینجان! عقب تابوت را بگیرید تا جلویش برود، هر کجا زمین آمد، همانجا قبر من است؟! حالا دارند نصف شب میبرند، وای بر ما! چه کسانی با ولایت بد هستند؟ چرا اینطرف و آنطرف میروید؟ چه کسانی میخواهند امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را از قبر درآورند؟ آنها که دَم از اسلام میزنند! آنها که چندین سال، بیست و دو سال جنگ کردند! مگر یهودی و نصرانی میخواهند درآورند؟! گفت: شب مرا دفن کنید!
حالا میبینند یک سوار جلوی آن تابوت آمد، امام حسن (علیهالسلام) میگوید: کیست که جلوی تابوت پدرم را میگیرد؟ نقاب را بالا میزند، میبیند امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) است! میفرماید: ای حسنجان! ای حسینجان! فدایتان بشوم، من آمدم با شما نجوا کنم، ای پسرم! غصه نخور! من که نمیمیرم. چقدر آنجا امام حسین (علیهالسلام) با امام حسن (علیهالسلام) با پدرشان نجوا کردند.
ببین چقدر خدا به فکر آینده ولایت است، وقتی آنجا آمدند، میآید زمین را کنار میزند، میبیند آنجا قبری است، نوشته: این قبری است که نوح پیامبر برای وصی پیامبر آخرالزمان ساخته. خدا حامی ولایت است. رفقای عزیز! بیایید کاری کنید که خدا به فکرتان باشد. چه کسی سردابه را ساخته که تمام شهدا در آن سردابهاند؟! خاک کربلا از علیین است، علیین دارد میسازد. مگر نگفتم که اینها همهاش عبرت هستند که بدانید خدا چه کسانی را میخواهد؟! همینطور که خدا رزق ما را معلوم کرده، خدا احترام آنها را هم معلوم کرده، مبادا به آنها بیاحترامی بشود.
حالا فردا اینها را وارد مجلس یزید کردند. اینها را چند وقت توی بارانداز گذاشتند؛ برای اینکه مجلس یزید آراسته شود و مهمانها بیایند. یزید، اعیان روم و فرنگ را برای این فتحی که کرده، دعوت کرده بود. بیایید ببینید من پیروز شدم؛ یک نفر بود در مقابل من ایستاد، اما مسلمان نبود؛ من به او پیروز شدم. حالا اُسرا را وارد کردند، یزید یک کینهای با حضرت زینب (علیهاالسلام) داشت. حضرت خودش را قدری مخفی کرد. یزید گفت: کیست خودش را مخفی میکند؟ گفتند: زینب، خواهر حسین. گفت: زینب! «الحمد لله» خدا شما را رسوا کرد. من داغ پدرانم را از شما گرفتم. آن دستی که امام حسین (علیهالسلام) بر قلب حضرت زینب (علیهاالسلام) گذاشت، یک تصرف ماورایی میکند، جواب ماورا را میتواند بدهد، تمام ماورا در مقابل حضرت زینب (علیهاالسلام) عاجز بودند.
حضرت فوراً جواب داد: یزید! رسوا، فاسق و فاجر است، ما هر چه که دیدیم، خوبی از خدا دیدیم! ما به غیر از رضایت از خدا، چیزی نداریم. «یابن الطلقاء!» شما آزاد کرده جدّ من هستید، شما در شرک و کفر بودید، پدر من، جدّ من، شما را آزاد کرد؛ جدّتان کافر بوده، تو هم حالا پیرو همانها هستی. یادتان رفته آنجا مادرت توی مکه چه کاره بود؟! جدّ من آن است که به دو قبله نماز خوانده: «مسجد الأقصی و مسجد الحرام». حضرت زینب (علیهاالسلام) همانجا یزید را زد زمین، بیچارهاش کرد، تمام باد و بودش را از بین برد، مشرکش کرد. توان یزید طی شد که گفت: جلّاد! گردن زینب را بزن!
حضرت زینب (علیهاالسلام) خودش را معرفی کرد؛ گفت: خدا چند چیز به ما داده؛ محبت ما را توی قلب مؤمن قرار داده؛ یعنی یزید! تو مؤمن نیستی. یکی هم گفت: به ما بیان داده. ما صادراتمان، حرفمان، امر خداست. کلام باید به امر خدا باشد؛ وگرنه حرف است.
قربانتان بروم! فدایتان بشوم! چه دارید میگویید؟ بیایید از تجددتان دست بردارید، تَشخصی بشوید. عزیزان من! تجدد، فایده ندارد. تجدد، دنبال مردم رفتن است؛ ولی تشخص، دنبال خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) و امیرالمؤمنین (علیهالسلام) رفتن است. تجددی هستی که میگویی امام حسین (علیهالسلام) دست در قلب حضرت زینب (علیهاالسلام) نگذاشته. تو عظمت حضرت زینب (علیهاالسلام) را نمیبینی. تو عظمت محبین خودت را میبینی؛ وگرنه این حرف را نمیزدی. حضرت زینب (علیهاالسلام)، امپراطور دنیا را فلج کرد؛ گفت «یابن الطلقاء!» تو چه میگویی؟! مگر حضرت زینب (علیهاالسلام) در مقابل یزید ساکت شد؟! اینجا هم اگر میگفت «اُسکُت»، نفَسهای همه آنها را میگرفت اما حالا میخواهد یزید را افشا کند. گفت: یزید! دور و بریهای تو همهشان حرامزادهاند، سِفت گفت، یزید گفت: چرا؟ گفت: دور و بریهایت را جمع کردی، گفتی من خیلی برای حسین ناراحتم، ممکن است زمانی بشود مردم دور حسین را بگیرند؛ دور و بریهایت گفتند: اینها را بکُش تا خیالت راحت شود! پس دور و بریهای تو همهشان حرامزادهاند. اما آنها که دوْر فرعون بودند حرامزاده نبودند، در صورتیکه فرعون میگفت من خدا هستم. آنها حرامزاده نبودند، اینها که دوْر تو هستند که میگویی من خلیفه مسلمینم همهشان حرامزادهاند؛ چونکه وقتی فرعون آنها را جمع کرد و مشورت کرد، آنها گفتند با موسی حرف بزن، مجادله کن؛ اما اینها میگوید همه را بکش!
آن اول که یزید میخواست دل حضرت زینب (علیهاالسلام) را آتش بزند، گفت: «الحمد لله» خدا برادرت را کشت! حضرت زینب (علیهاالسلام) بلند شد! حضرت زینب (علیهاالسلام) الآن مانند حجت خداست. دستی که امام حسین (علیهالسلام) بر سینهاش گذاشته، او را جوابگوی همه خلقت کرده؛ ببین چقدر شهامت دارد! زینب (علیهاالسلام) یعنی شهامت یک عالم، زینب (علیهاالسلام) یعنی منطق یک عالم، زینب (علیهاالسلام) یعنی صدر یک عالم، زینب (علیهاالسلام) یعنی شجاعترین تمام عالم، ببین با امپراطور چه جور حرف میزند!
حضرت زینب (علیهاالسلام) شیر خداست، ولیّ خداست؛ امام حسین (علیهالسلام) «حجة الله» است، دست در قلبش گذاشته، تصرف ولایی به او کرده. به شما میگویم: عزیز من! اگر ولایت داشته باشید، تمام ادیان را محکوم میکنید، حضرت زینب (علیهاالسلام) یزید را محکوم کرد. وقتی یزید به او گفت: «الحمد لله» خدا برادرت را کشت، گفت: خدا، جان برادرم را گرفت اما لشکر تو برادرم را کشتند. تو امر کردی که او را بکشند. حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: حسینِ من نفر نیست، حسینِ من همه عالم است، تو او را کشتی! آخر یک روایت داریم: جبرئیل کوچکتر از آن است که جان امام حسین (علیهالسلام) را بگیرد، خود خدا گرفت. یزید یکدفعه گفت: جلاد! گردن زینب را بزن! اولین کسیکه دست گردن حضرت زینب (علیهاالسلام) انداخت، سکینه (علیهاالسلام) بود؛ گفت: یزید! من را بکش! تمام مجلس به گریه در آمده، حضرت زینب (علیهاالسلام) همه جا حمایت کُن داشت. ببین چه بر سر بچهها آمده؟! این بچهها که دیگر عمو ندارند، پدر ندارند، یک دانه زینب (علیهاالسلام) است، این را هم بکشند؟! خدا میداند چه وِلوِلهای افتاد توی آنجا.
وقتی یزید گفت جلاد! گردن زینب را بزن، یکدفعه ادیان، یهودی و ارمنی بلند شدند، گفتند: یزید! چه کار میکنی؟! خانوادهاش را از دست داده، برادرش را داده، بچههایش را داده، داغ دیده، تو سر به سر این میگذاری؟! آنجا من گفتم کاش مسلمانها بلند شده بودند.
یزید دلش آتش گرفت. گفت: چوب خیزران من را بیاورید! اشاره کرد به لبان امام حسین (علیهالسلام)، ببین مَست است دیگر، بازی میکرد؛ نه اینکه حالا اینطوری بزند. یکوقت سکینه (علیهاالسلام) گفت: عمه! دارد چوب به لب بابایم میزند! یکدفعه حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: یزید! نزن تو چوب کین به این لبان اطهرش، چه کسی تا حالا قرآنخوان را زده که تو این کار را میکنی؟! توی این مجلس، یک نفر گفت: یزید! چوبت را از لبان حسین بردار! من دیدم که این لبها را پیامبر میبوسید. حضرت زینب (علیهاالسلام) به یزید گفت: تو چه عدالتی داری؟! مرا آوردهای توی مردم، اما زنان خودت را پشت پرده قرار دادهای؟!
بَهبَه از این هنده! یکدفعه هنده تا متوجه شد، پرید توی مجلس، سر را به سینه چسباند، «حسین! حسین!» کرد، اصلاً هنده آنجا را آشوب کرد. یزید نمیدانست که هنده میداند اینها مسلمان هستند. هنده، حضرت زینب (علیهاالسلام) را میشناخت. تمام مجلس بلند شدند، گفتند: تو گفتی اینها کافرند، اینها که مسلمان هستند. آنوقت یزید دید که هنده اهلبیت را میشناسد. هنده رفت طرف حضرت زینب (علیهاالسلام). یک امپراطور، زنش طرفدار زینب (علیهاالسلام) است، حمایت میکند. حضرت زینب (علیهاالسلام) دلش خوش شد. حالا یزید به هنده کار نداشت.
من گفتم یک روضهای میخواهم بخوانم، خیلی عجیب! میخواهم بگویم: زینبجان! تو وقتی یزید اشاره میکرد با چوب خیزران به لبهای امام حسین (علیهالسلام)، آمدی گفتی: یزید! نزن تو چوب کین به این لبان اطهرش. آیا زینبجان! آمدی گفتی: ای شمشیرها! شما به بازوی کسیکه حیدر (علیهالسلام) بوسیده، اصابت کردید؟! اگر گلوی امام حسین (علیهالسلام) را رسول الله (صلیاللهعلیهوآله) بوسیده، بازوان آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را حیدر (علیهالسلام) بوسیده. این بوسه گاه ولایت است. آیا زینب! گفتی؟! بعد از هزار و سیصد سال من دارم میگویم، از هیچکس والله، نشنیدم. آیا گفتی؟!
اینقدر حضرت زینب (علیهاالسلام) قوی شد، وقتی یک نفر توی مجلس یزید آمد و گفت: یزید! هر دفعه که ما حمله میبردیم، اینها خودشان را میکشیدند کنار و به یک پناهی میرفتند. حالا آقا علی ابن الحسین (علیهماالسلام) هم تشریف دارند؛ اما اینجا امام حسین (علیهالسلام) به حضرت زینب (علیهاالسلام) گفته تو آنجا حرف بزن! دارد اطاعت میکند.
حضرت زینب (علیهاالسلام) به او گفت: صدایت بگیرد! مادرت به عزایت بنشیند! ساکتش کرد و گفت: ای تملقگو! برو کوفه، هر خانهای صدای گریهاش از شمشیر برادر من بلند است. تو این حرف چیست داری میزنی؟! برادر من یک حمله کرد، هفتاد هزار لشکر را دوازده فرسخ روی هم ریخت، مگر شما قدرت دارید؟! مگر شما شهامت دارید؟! شما ضلالت دارید. زینب (علیهاالسلام) این است!
به حضرت عباس، من فقط غصهای که میخورم، غصه شماها را میخورم که بیراه میروید، حالیتان هم نیست. شما ببین! مگر اُمّکلثوم (علیهاالسلام) نیست؟! اُمّکلثوم (علیهاالسلام) هم خواهر حضرت زینب (علیهاالسلام) است، هر کجا میرفتند او هم میرفته؛ اما اجازه بیان یک حرف دیگری است. ببین به من هم گفت بگو! امام حسین (علیهالسلام) اجازه بیان به حضرت زینب (علیهاالسلام) داد: خواهرجان! خطبه بخوان! مگر پرچم افراشته کردن شوخی است؟! یزید آنقدر قدرت دارد که میگوید: امام حسین را بُکش! میرود میکشد. مگر چنین قدرتی را کسی میتواند از بین ببرد و خنثی کند؟! حضرت زینب (علیهاالسلام) این کار را کرد. یزید امپراطور جهانی بود. حضرت زینب (علیهاالسلام) عین امام زمان (عجلاللهفرجه) که میآید جهانی را به هم میزند و همه را از بین میبرد، حضرت زینب (علیهاالسلام) هم جهانی را از بین برد، نه یزید را از بین ببرد، جهانی را داد دست صاحب زمان؛ یعنی به امام سجاد (علیهالسلام). ما یک ذره از ذراتی از حضرت زینب (علیهاالسلام) نداریم دیگر. فلج کرد یزید را!
یزید اینجا دید که باقی آورد، حالا چه کار میکند؟ میخواهد به حضرت زینب (علیهاالسلام) بگوید من امام جماعتم، هفتاد هزار نفر مرا قبول دارند. میخواهد عظمت خودش را معلوم کند، گفت بیایید به نماز جماعت برویم. حضرت سجاد (علیهالسلام) را برد، هنوز ظهر نشده بود، خطیبی از طرف یزید به منبر رفته بود و تعریف ابوسفیان و معاویه و یزید را میکرد. حضرت سجاد (علیهالسلام) فرمود: وای بر تو خطیب! به خاطر رضایت خلق، خالق را به غضب آوردهای! همه نشسته بودند. امام سجاد (علیهالسلام) گفت: من بروم بالای چوبها؟! همه خندیدند، گفتند این منبر حالیاش نیست. منبری که حرف خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) روی آن نباشد، چوب است دیگر. تو باید چوب را منبر کنی، نه منبر را چوب. به غیر ائمه (علیهمالسلام) حرف زدن، منبر را چوب میکنی. چرا منبر این همه احترام دارد و میگوید: منبر را نسوزان! چه منبری را نسوزان؟ منبری که رویش امر خدا و رسول (صلیاللهعلیهوآله) و احکام گفته شود، این منبر جنبه مغناطیسی دارد، مانند تربت.
وقتی حضرت سجاد (علیهالسلام) گفت: یزید! من بروم بالای چوبها، حضرت سجاد (علیهالسلام) در ظاهر یکقدری ضعیف بود. هنده از یزید یک بچه داشت به نام معاویه، طرف مادرش بود، به یزید گفت: بابا! بگذار برود منبر. گفت: بابا! اگر برود آبروی ما را میبرد، نگاه به ضعیفیاش نکن! علم به اینها تزریق شده، بالأخره نخ و پود ما را به باد میدهد. پسر یزید گفت: بابا! من از تو خواهش میکنم بگذار بالای منبر برود.
حضرت سجاد (علیهالسلام) رفت منبر، خطبه غَرّائی خواند. اول «بسم الله» گفت، حمد و ستایش خدا را کرد، رضایت خدا را به جا آورد. خودش را معرفی کرد: منم زمزم! منم صفا! منم حجت خدا! آنوقت آورد روی جدّش که جدّ من رسول الله، کسی است که به دو قبله نماز خوانده. ماییم مکه! ماییم زمزم! ماییم حِجر!
منا و مکه یک مشت خاک است، من رفتهام. مگر خانه خدا چیست؟ یک خُرده سنگ است. مگر وجه خدا مصداق دارد؟ اگر امام سجاد (علیهالسلام) گفت ماییم مروه، ماییم صفا، چون امام حسین (علیهالسلام) را محض صفا و مروه شهید کردند؛ آن شریح قاضی گفت: کسیکه هشتم ذیالحجه از مکه بیرون بیاید، خونش هدر است. آقا امام سجاد (علیهالسلام) دارد این را به یزید میگوید، اینکه عمومی نیست. این خصوصی است، در مجلس یزید باید بگوید، نه در همه جا بگویی، جلوی دهانت را بگیر!
امام فرمود: خلیفه اسلام، باید پیامبرِ اسلام را اطاعت کند، امر پیامبر را عمل کند، اگر تو خلیفه اسلامی، اینها دختران پیامبرند. تو که میگویی من خلیفه اسلامم، زنهای خودت را پشت پرده گذاشتهای، حرم رسول الله، حرم زهرا را آوردهای در بین مردم! من فرزند پیامبرم. بنا کرد تندی کردن، یزید فلج شد، چه کار بکند؟! یکدفعه امام گفت: اگر رسول الله الآن بود، جواب رسول الله را چه میدادی که اولادش را اینجوری کردی؟!
وقتی این حرفها را زد، یزید گفت مؤذن! اذان بگو! میخواست شلوغ کند، تا مؤذن گفت: «أشهد أن لا إله إلّا الله»، امام سجاد (علیهالسلام) گفت: گوشت و پوست ما شهادت میدهد به یگانگی خدا. مؤذن گفت: «أشهد أنّ محمّداً رسول الله»، یکدفعه حضرت سجاد (علیهالسلام) رو کرد به یزید و گفت: یزید! این محمّد جدّ من است یا جدّ تو؟! اگر بگویی جدّ من است که دروغ گفتهای، جدّ تو ابوسفیان است. اگر تو خلیفه مسلمین هستی، جدّ من رسول الله است، پس چرا فرزندانش را اسیر کردی؟! محمّد جدّ من است، چرا بچههایش را کُشتی؟! چرا بچههایش را اسیر کردی؟! یزید را رسوا کرد. همان حرفی که امام حسین (علیهالسلام) زده، گفته باید پرچم یزید و معاویه را بِکَنی، پرچم پدرمان علی را نصب کنی، حالا دارد آشکار میشود. یزید بیچاره شد.
دو چیز باعث شد تمام زحمتهای معاویه و یزید از بین برود. یکی خطبه حضرت زینب (علیهاالسلام)، یکی منبر حضرت سجاد (علیهالسلام). اگر حضرت زینب (علیهاالسلام) در کوفه خطبه خواند، دارد ولایت را در خلقت افشا میکند. به امر امامش خطبه خواند، یزید و ابنزیاد را زیرورو کرد. قربانتان بروم! شماها باید از زحمتهای حضرت زینب (علیهاالسلام) و ائمه (علیهمالسلام) قدردانی کنید.
عزیزان من! بیایید دنبال حضرت زینب (علیهاالسلام) بروید! با حضرت زینب (علیهاالسلام)، با حضرت زهرا (علیهاالسلام) ارتباط برقرار کنید که با آنها محشور شوید. خدا میداند نه اینکه بخواهم شما اینجا راحت باشید، میخواهم در ماورا راحت باشید. فردای قیامت حضرت زهرا و حضرت زینب (علیهماالسلام) آنجا هستند، اختیار محشر دست آنهاست. از کجا میگویی؟ امام صادق (علیهالسلام) میفرماید: مادرم زهرا، مانند مرغی که دانه خوب و بد را تمیز میدهد، تمام دوستانش را از صحنه محشر جمع میکند. اصلاً محشر در اختیار حضرت زهراست. محشر کوچک میشود، همه این جمعیت را شفاعت میکند.
بعد از خطبه حضرت سجاد (علیهالسلام) در مسجد شام، تمام مردم بیدار شدند. یکدفعه انفجار شد، مردم دویدند توی کوچهها و بازار شام، گریه میکردند. میگفتند: بیایید ببینید اینکه یزید میگفت اینها خارجیاند، اینها بچههای پیامبرند، فرزندان پیامبرند!
یزید دید الآن ممکن است خیابانها را ببندند و انفجار کنند، همانجا بلند شد و کشتن امام حسین (علیهالسلام) را حاشا کرد و به امام سجاد (علیهالسلام) گفت: من نگفتم پدر شما را بکشند، خدا لعنت کند ابنسعد و ابنزیاد را! من گفتم: بیاید با هم مصالحه کنیم اسلام دو دستگی نشود! یزید این حرفها را برای کیان خلافت و سلطنتش زد؛ نه که توبه کند.
حالا از آنجا با حضرت سجاد (علیهالسلام) آمدند توی کاخ، دیگر نرفتند توی بارانداز. یزید دارد این کارها را میکند، میخواهد شورش مردم را آرام کند؛ ده روز کاخش را در اختیار اهلبیت (علیهمالسلام) گذاشت. کاخ بزرگ بود، یکطرف زنان اعیان و اشراف میآمدند، همه سیاه میپوشیدند، عزادار شدند، سر سلامتی به حضرت زینب (علیهاالسلام) میگفتند. از آنطرف هم سر سلامتی به حضرت سجاد (علیهالسلام) میگفتند، آنجا یک عظمتی بود. احسن به این زینب! یزید را پشیمان کرد.
امپراطوری یزید همه قدرتش در مقابل حضرت زینب (علیهاالسلام) شکست. آمد طرف اینها، گفت: من بد کردم! یک هفته کاخش را به حضرت زینب (علیهاالسلام) داد، گفت: عزاداری کنید! حالا به حضرت زینب (علیهاالسلام) و امام سجاد (علیهالسلام) گفت: من خونبهای پدر و برادرتان را میدهم. هر چه بخواهید میدهم. امام سجاد (علیهالسلام) فرمود: فقط این چیزها که به غارت بردند، آن لباسها را مادرم زهرا بافته، آنها را به ما برگردان! این را دارد میگوید که مردم بفهمند مادرش زهرا (علیهاالسلام) است. دوباره اینها را رسوا کرد. یزید گفت: آنها را به غارت بردهاند من نمیتوانم برگردانم. حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: یزید! من پول برادرم را نمیخواهم، سر برادرم را به من بده! سر برادر را گرفت. حالا وسط راه که از شام به مدینه حرکت میکردند، امام سجاد (علیهالسلام) دید بچهها توان ندارند سر پدرشان را ببینند. سکینه (علیهاالسلام) توان ندارد، آمدند پیش حضرت سجاد (علیهالسلام)، امام دستور داد: سر امام حسین (علیهالسلام) را در «رأس الحسین» دفن کردند.
اینها «رحمة للعالمین» هستند، یعنی خدای تبارک و تعالی اینها را رحمت خودش قرار داده. رحمت خدا که بیحدّ است. یزید اظهار پشیمانی میکند، تا حتی به حضرت سجاد (علیهالسلام) میگوید: آیا من آمرزیده میشوم؟ امام فرمود: برو نماز غفیله بخوان! حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: آخر، حجت خدا! چقدر شما رئوف هستی؟ امام سجاد (علیهالسلام) فرمود: عمهجان! من حجت خدا هستم، من که نمیتوانم حق را نگویم؛ حرف حق را باید زد، ببین من دارم چه میگویم؟! یزید پیش امام زمان یعنی حضرت سجاد (علیهالسلام) آمده، امام ردّش نمیکند. ما کجا میرویم؟! حالا مگر میتواند بخواند؟! حضرت رو به عمهاش کرد و گفت: عمهجان! من گفتم اما او موفق نمیشود! مبادا حضرت زینب (علیهاالسلام) ناراحت بشود. امام یعنی این! یزید تا میرفت وضو بگیرد، خون از دماغش میریخت. آخر موفق نشد.
یزید عذرخواهی کرد و محملهایی زینتی با اطلس و پارچههای الوان و یزیدپسند درست کرد. حضرت زینب (علیهاالسلام) وقتی آمد، یک نگاهی کرد، گفت: یزید! ما عزاداریم! اینها چیست؟! مشکیپوش کنید! یزید احترام کرد، دستور داد محملها را سیاهپوش کردند. مشکی شعار عزاست. به قرآن، باید اینجا برای امام حسین (علیهالسلام) مشکی بپوشی که آنجا در قیامت سفید بپوشی؛ وگرنه آنجا به تو سیاه میپوشانند. یزید گفت: چیز دیگری میخواهید؟ امام سجاد (علیهالسلام) گفت: ما چیزی نمیخواهیم. نگفت خواهش میکنم؛ اما گفت: یزید! یکی را دنبال ما روانه کن که یکقدری ما را قبول داشته باشد، امین باشد، با ما مسالمتآمیز رفتار کند. یک نفر بود به نام بشیر، مرد خیلی رئوفی بود، اگر پیش یزید بود، باطنش حسین (علیهالسلام) بود، آنجا تقیه میکرد تا حاجت کسی را برآورد؛ وگرنه تمام اجزای بدنش حسین (علیهالسلام) بود.
وقتی محملها را حاضر کردند، حضرت زینب (علیهاالسلام) یک کاری کرد که خیلی دلسوز است. یکدفعه گفت من بروم با رقیه (علیهاالسلام) خداحافظی کنم. حضرت زینب (علیهاالسلام) آمد توی بارانداز، افتاده روی قبر رقیه (علیهاالسلام)، صدا میزند: محملها آماده است و انتظار تو را میکشیم ای رقیه! عزیز من! رقیهجان! با تو آمدم، بی تو میروم، عزیزم! بلند شو! میخواهیم برویم، عزیزم! جواب بابایت را چه بدهم؟! آخر شما را دست من داده. بلند شو! من جواب پدرت را چه بدهم؟! عمهجان! نمیگذارم تنها باشی، هر وقت که باشد میآیم پیشت؛ این، خواسته خون من است. خدا میداند حضرت زینب (علیهاالسلام) دوست و دشمن را به گریه درآورد.
اینها را سوار کردند، حرکت دادند. چه خبر است قربانتان بروم، کربلا؟! کربلا پُر بلاست. کجا میروید دنبال مردم؟! تمام اینهایی که به کربلا آمدند، مقدس بودند، متدین نبودند. حضرت زینب (علیهاالسلام) رفت؛ اما شام را ویرانه کرد و رفت. حضرت زینب (علیهاالسلام) رفت؛ اما پرچم توحید را نصب کرد و رفت. حضرت زینب (علیهاالسلام) از شام رفت؛ اما پرچم شرک و نفاق را کند و رفت. حضرت زینب (علیهاالسلام) رفت، امر برادر را اطاعت کرد.
حالا آمدند سر دو راهی، بشیر آمد پیش حضرت سجاد (علیهالسلام)، گفت: «یا حجة الله!» این جا دو راهی است، از اینطرف میرود کربلا، از اینطرف میرود مدینه. یزید به ما سفارش کرده، ما در اختیار شماییم. امام سجاد (علیهالسلام) فرمود: اختیار با عمهام زینب است. همیشه این عمهاش زینب (علیهاالسلام) را از خودش مهمتر حساب میکند. تمام ادب خلقت است امام سجاد (علیهالسلام). حجت خداست؛ اما امر حضرت زینب (علیهاالسلام) را به امر خودش ترجیح میدهد. آن دست ولایتی که برادرش بر قلب حضرت زینب (علیهاالسلام) گذاشته، تصرف به او شده؛ زینب (علیهاالسلام) هم ولیّ است یعنی ولیّ، ولیّ قرارش داده. تا امام سجاد (علیهالسلام) به حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت، حضرت فرمود: ما شوق کربلا داریم، من میخواهم بروم کربلا، اینها حرکت کردند رو به کربلا. تمام خاطرهها در نظر حضرت زینب (علیهاالسلام) است.
بعد از امام حسین (علیهالسلام)، خاک کربلا چهار فرسخ در چهار فرسخ تربت شد. ولایت بو دارد، چه کسی این بو را میشنود؟ یک بوهایی است که مؤمن میشنود. هر کدام از شماها میخواهید بیایید، من جلوتر میگویم فلانی دارد میآید، پیداست؛ یعنی وقتی به آن مؤمن میتابد، آن بوی ایمان، بوی ولایت میآید. اما چه مشامی میشنود؟ اگر شما مشامتان را به این ساز و آوازهای تلویزیون، به این حرفهای لهو و لعب ندهید، والله! مشام شما میشنود.
مشام، یک حسابی دارد. مشام، ولایت را درک میکند. همینطور که قلب شما درک میکند؛ یعنی قلب مؤمن یک حسّی دارد، زنده است، زنده را میکِشد. زنده کیست؟ آن کسیکه ولایت دارد. ولایت زنده است، ولایت که نمیمیرد، دیدی گفتم که سر امام حسین (علیهالسلام) دارد قرآن میخواند. اگر مؤمن به جایی برسد، میشناسد؛ میفهمد. حالا منظورم سر این نیست، میخواهم حرف دیگری بزنم. قربان خاک کف پای این بچهها بروم! حالا چقدر راه داریم، یکدفعه سکینه (علیهاالسلام) میگوید: عمهجان!
| بویی میرسد اَندر مشام من | عمه! مگر این سرزمین، کربلاست؟! |
با فاصله چندین فرسخ بوی تربت امام حسین (علیهالسلام) را سکینه (علیهاالسلام) میشنود، نه دشمنان حسین. ولایت با ولایت آشناست نه با بیولایتی!
حالا آمدند دیدند که جابر در آنجاست، عطیه گفت: جابر! بلند شو! اهلبیت آمدند. من یک اعتراضی به جابر هم دارم. اینها یک حرفهایی در عالم است. جابر وقتیکه میخواهد بیاید، قدمهایش را کوچک، کوچک برمیدارد؛ عطیه پرسید: چرا اینطور قدمهایت را برمیداری؟ جابر گفت: از رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) شنیدم که هر قدمی که رو به قبر امام حسین (علیهالسلام) برداری، چقدر ثواب دارد. ای جابر! والله، اگر من بودم هزار قدم را یک قدم میکردم، روی قبر امام حسین (علیهالسلام) میافتادم. آیا تو از حسین ثواب میخواهی؟! تو باید حسین را بخواهی! خدا میداند آن چند شبها افتادم. قبر آقا ابوالفضل (علیهالسلام) اینجا بود، قبر امام حسین (علیهالسلام) اینجا؛ یکقدری از آن بو میکردم، یکقدری از این بو میکردم.
این اربعین امام حسین (علیهالسلام) جانم! نبوده، از زمانی که حضرت زینب (علیهاالسلام) با امام سجاد (علیهالسلام) از شام سر قبر امام حسین (علیهالسلام) آمدند، از آنجا اربعین شد؛ اربعین یعنی چلّه. آنها وقتی آمدند، چهل روز بود که امام حسین (علیهالسلام) شهید شده بود. مرحوم حاج شیخ عباس تهرانی میگفت اهلبیت (علیهمالسلام) اربعین اول به کربلا برگشتند، اینکه بعضیها میگویند اربعین دوم بوده، اشتباه میگویند، یک سال که نکشید آنجا بیایند! موقعِ برگشتِ از شام اینها را از بیراهه میبردند تا یزید بیشتر از این افتضاح نشود.
اهلبیت (علیهمالسلام) به کربلا که آمدند، هر کسی یادداشتی دارد و گریه میکند. تمام اینها هم به عمهشان زینب (علیهاالسلام) رجوع میکنند، او میگوید: عمه! بیا! آقا علیاکبر آنجاست، او میگوید: عمه! بیا! عمویم عباس اینجاست. خدا میداند کربلا چه خبر شد!
هر کسی رفت یک جایی. هر کدام قبرهایی را گرفتند و گریه کردند. حضرت زینب (علیهاالسلام) زمین را بو کرد، گفت: اینجا قبر برادرم است! ولایت بو دارد، از کجا میگویی؟ امام صادق (علیهالسلام) قسم میخورَد، میگوید: عدهای از شیعیان یمن آمده بودند، پدرم امام باقر، اینها را در بغل میگرفت، بو میکرد، میبوسید و میگفت: صادقجان! اینها بوی ولایت میدهند.
حالا حضرت زینب (علیهاالسلام) آمده روی قبر برادرش افتاده؛ ببین چه میگوید؟! خیلی قشنگ حرف زد! صدا زد: برادر! امرت را همه جا اطاعت کردم، توی مجلس یزید خطبه خواندم، حسینجان! تو سفارش بچهها را کردی همه را آوردم، اما نظر مبارکت هست تمام شهدا را که میآوردند، تو میآمدی من هم به استقبالت میآمدم، حتیالإمکان وظیفهام بود یک دلالتی بدهم اما برادر! وقتی بچههایم کشته شدند، من از خیمه بیرون نیامدم، گفتم برادر! شاید نگاهت به من بیفتد، خجالت بکشی؛ سراغ رقیه را از من نگیر! من نتوانستم او را بیاورم. رقیه را در شام گذاشتم. برادر! وقتی همه محملها را بستم، کوتاهی نکردم؛ رفتم سر قبر رقیه، با او خداحافظی کردم. مثل همان جایی که از تو جدا شدم؛ گفتم ای پاره پاره تن! به خدا میسپارمت. به رقیه هم گفتم:
| رقیهجان! چون چاره نیست میگذارمت | ای عزیز من! به خدا میسپارمت |
حضرت زینب (علیهاالسلام) یک حرفی به امام حسین (علیهالسلام) زد، گفت: حسینجان! از کوفه تا شام، هیچکس به غیر از هنده، حمایتِ ما را نکرد! برادر! همه جا این هنده به ما خدمت کرد، در مجلس یزید که سرِ تو را بُردند و جسارت کردند، داد کشید و تو را صدا زد، در بارانداز آمد، پیراهن چاک داد. کسیکه از کوفه تا شام به ما خدمت کرد، هنده بود!
یکی دو روز اهلبیت (علیهمالسلام) در کربلا بودند، خبر به حضرت سجاد (علیهالسلام) دادند: آقاجان! اینها چیزی نمیخورند، فقط گریه میکنند، اگر طول بکشد ممکن است جان بدهند، اینها میخواستند جان بدهند و آنجا باشند. حضرت سجاد (علیهالسلام) گفت: به عمهام بگو! حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: ای حجت خدا! ما در اختیار توییم! من که حرفی ندارم. حضرت سجاد (علیهالسلام) فوراً امریه صادر کرد: بلند شوید! ببین چقدر امر امام را واجب میدانند. همه خداحافظی کردند؛ اینها چه دلی دارند! تمام بلند شدند، به سمت مدینه حرکت کردند.
یکوقت حضرت سجاد (علیهالسلام) نگاه کرد، دید اینها اینجوریاند، خیلی ناراحت شد. حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: آقاجان! «یا حجة الله الماضین!» چرا با جان خودت بازی میکنی؟! آن دستی که امام حسین (علیهالسلام) در قلب حضرت زینب (علیهاالسلام) گذاشت، آن شهامت را داشت، اینجا گنبد و بارگاه میشود، چند میلیون میآیند زیارت، این را من میگویم.
اربعین یعنی روز فتح ولایت. حضرت زینب (علیهاالسلام) در اربعین آمد کربلا، اما فتح کرد و آمد. امر برادرش امام حسین (علیهالسلام)، حجت خدا را اطاعت کرد و آمد. پرچم بنیامیه را کَند و پرچم امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را افراشته کرد. «ثار الله و ابن ثاره» را حضرت زینب (علیهاالسلام) افشا نمود. آنقدر زینب کبری (علیهاالسلام) مقام دارد، امام زمان (عجلاللهفرجه) میفرماید: تا زندهام گریه میکنم، اشک چشمم تمام شود، خون گریه میکنم. چرا؟ عمه من زینب، میخواست حمایت از ولایت کند، توهین به او کردند! تو کربلا میروی، باید اقتدا به حضرت زینب (علیهاالسلام) کنی، حضرت زینب (علیهاالسلام) با امر حجت خدا کربلا آمد. تو با امر چه کسی کربلا میروی؟! عزیز من! چِکت بیامضاست.
بیایید محبت دنیا را بیرون کنید تا رجعت به قلب شما ابلاغ شود. رجعت در قلب شما بگوید مرا تشویق کن! کسی میتواند رجعت را تشویق کند که القای ولایت به او بشود. رجعت واحد است. همانطور که خدا خواستش علی (علیهالسلام) است، امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، خواستش رجعت است. چرا؟ یک خلخال از پای بچه یهودی کشیدهاند، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) فریاد میزند: کمرم! چرا ظلم شد؟ حالا علیاکبر و علیاصغر (علیهماالسلام) را کشتهاند نمیگوید کمرم؟! امام حسین (علیهالسلام) را کشتهاند نمیگوید کمرم؟! آیا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) نمیخواهد احقاق حق از دخترش زینب (علیهاالسلام) بشود؟ در رجعت، خدا رضایت حضرت زینب (علیهاالسلام) و امام حسین (علیهالسلام) و اهلبیت (علیهمالسلام) را فراهم میکند. اربعین افشای زحمتهای حضرت زینب (علیهاالسلام) است که در زمان رجعت افشا میشود.
به دین و آیینم قسم، هیچکس و هیچچیزی نمیتواند درد مرا دوا کند مگر رجعت بیاید و احقاق حق شود تا خوشحال شوم. همانطور که ولایت باید تزریق شود، سوختنِ توهین به ولایت هم باید به ما تزریق شود. مصیبت امام حسین (علیهالسلام) به امام زمان (عجلاللهفرجه) تزریق شده، به شما چه چیزی تزریق شده است؟!
ما همینطور یک راهی را میرویم. مگر به موسی نمیگوید: «فَاخلَع نَعلَیک إنّکَ بِالوادِی المُقَدِّسِ طُوِیً»؟ اینجا وادی نور است، اینجا که میآیی، محبت زنت را از دلت بیرون کن! آقاجان من! تو که زیارت امام حسین (علیهالسلام) میروی، محبت غیر خدا را بیرون کن! امام حسین (علیهالسلام) خود نور است، تو تبری نداری، به زیارت امام حسین (علیهالسلام) هم آمدهای!
این روایت درست است که میگوید: اگر امام حسین (علیهالسلام) را زیارت کنی، خدا را در عرش زیارت کردهای. زیارت امام حسین (علیهالسلام) نه اینکه خدا را در عرش زیارت کنی، تمام خلقت را زیارت میکنی؛ اما شرطش این است که مؤمن باشی. خدا هم میگوید: «إنّما یَتقبّلُ اللهُ مِن المتقین» من اعمال را از متقی قبول میکنم. خدا میداند تا آخر عمرم یادم نمیرود، اینها به زیارت امام حسین (علیهالسلام) میآمدند، از آنجا پای تلویزیون و ویدیو و ماهواره میرفتند. تو نه اینکه محبت زن داشته باشی، محبت تلویزیون و ویدیو و ماهواره داری، کجا اربعین به زیارت امام حسین (علیهالسلام) میروی؟ خدا میگوید: باید متقی باشی. تو دروغ که میگویی، در مِلک غصبی هم که نشستهای، بعضیها حساب سال هم که ندارند، حواست پیش این لهو و لعب هم هست.
بعضی از مردم عبادتهایی میکنند که شهوتشان تأمین میشود. ما نمیگوییم کربلا نرو! میگوییم تو که میروی، چشمت را حفظ کن! تو به کربلا میروی تا یک عمل مستحب به جا بیاوری؛ اما ببین چقدر نگاه میکنی! خدا فردای قیامت چشمت را پُر از آتش میکند. خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) یک اعلام عمومی کرده که در آخرالزمان هر کسی با دین از دنیا برود، ملائکه تعجب میکنند. من امروز میخواهم دلیلش را افشا کنم: اشخاصی که عبادت بیامر میکنند، بدتر از آنهایی هستند که گناه میکنند؛ چونکه حال توبه ندارند، کارهایشان به خیالشان خوب است؛ اینها با کسانیکه میگوید با دین از دنیا نمیروند، یکی هستند.
کجا این سفرهها را میاندازید و زن و مرد را قاطی میکنید؟! این کارها چیست که میکنید؟! به اصطلاح، اطعام میدهند. جگر من از دست خوبها خون است! به نام اربعین و امام حسین (علیهالسلام) میخواهد غذا بدهد، تو تئاتر درست کردهای! الآن اربعین است، به قدر وسعتان به مردم کمک کنید! جواد الائمه (علیهالسلام) که دروغ نمیگوید؛ میفرماید: برآوردن حاجت یک برادر مؤمن، ثوابش از هفتاد حج و هفتاد عمره بالاتر است. حالا من میگویم: هم حاجت برادر مؤمنت را برآورده کن و هم کربلا برو! اما با امر برو! تو باید رضایت خدا و امام حسین (علیهالسلام) را ببری. والله، بالله، اگر با رضایت بروی، امام حسین (علیهالسلام) به استقبالت میآید!
اینکه میگوییم ما تسلیم خدا هستیم، اینها عشقی است. باید تسلیم امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) بشوید! ببین حضرت زینب (علیهاالسلام) چقدر تسلیم است! تمام وجودش مانند برادرش، در اختیار امر است؛ گلبولهای خونش امر است! حرف من سر تسلیم بودن است؛ گریه امام زمان (عجلاللهفرجه) مال تسلیمی زینب (علیهاالسلام) است که اینقدر تسلیم خدا و امام حسین (علیهالسلام) است. حالا که تسلیم است، تمام وجود حضرت زینب (علیهاالسلام) خیر است. تو هم اگر تسلیم باشی، خیر از دستت جاری میشود؛ پس امام زمان (عجلاللهفرجه) کسیکه تسلیم است را اینقدر دوستش دارد. بیا عزیز من! ما هم تسلیم امام زمان (عجلاللهفرجه) بشویم، طوری نیست که، امام زمان (عجلاللهفرجه) برای تو هم گریه میکند؛ والله، برای شیعه واقعیاش گریه میکند؛ چون وجود یک شیعه واقعی خیر است. اگر امام زمان (عجلاللهفرجه) گریه میکند مال آن خیری است که از دستت جاری میشود.
چرا میگوید آقا علیاکبر (علیهالسلام) «أشبهُ الناس خَلقاً خُلقاً عِلماً منطقاً برسول الله»؟ تسلیم است. امام حسین (علیهالسلام) در راه کربلا به اصحابش هشدار داد؛ به اینها گفت که دیدم منادی ندا میکند: اینها که دارند میروند، مرگ در پشت سرشان است. یکدفعه آقا علیاکبر (علیهالسلام) گفت: آقا! مگر ما بر حق نیستیم؟ مگر ما از مرگ میترسیم؟! ببین چقدر خوب است، عزیزان من! بیایید شما هم همینطور باشید.
اربعین غذایی درست کن! بده به نیّتی که امام حسین (علیهالسلام) خوشحال شود. تدارکی برای اُسرای شام ببینید! امام باقر (علیهالسلام)، امام سجاد (علیهالسلام) و حضرت زینب (علیهاالسلام) را مهمان کنید!
حاجت برادر مؤمن، از هزار حج بالاتر است. «الحمد لله» همه شما موفقید. این پولی که میدهند، من خوشحالیام این است؛ میبینم این جوان در اختیار ولایت است، یک ولایتی زیاد شده، من خوشحال میشوم. اصلاً «هل من ناصرِ» امام حسین (علیهالسلام) این است که میخواهد یک دانه دوست برای پدرش زیاد شود. میگوید: بچهام را کشتید، علیاکبرم را کشتید، علیاصغرم را کشتید. بیا این طرف! میخواهد یک دانه محبّ علی (علیهالسلام) زیاد شود. همه اینها را صرفنظر میکند.
پسرم حاج ابوالفضل هم یک شامی تهیه کرده، خدا هر کسیکه بچه دارد به او ببخشد! این حاج ابوالفضل خودش را وقف کرده، اما خدای تبارک و تعالی نظری به او دارد، خلاصه کفایتش میکند؛ اما بعضیها میگویند از کجا آورده؟! خدا که از کجا ندارد! حاج ابوالفضل وقف امام حسین (علیهالسلام) است. من خیلی دوستش دارم، هر کسی ابوالفضلِ من را دوست دارد، دوستش دارم.
یکقدری که اهلبیت (علیهمالسلام) به مدینه نزدیک شدند، بشیر به امر امام سجاد (علیهالسلام) یک عَلَم سیاه برداشت، آمد رو به مدینه. «الله أکبر» میگفت؛ «حسین! حسین!» میگفت. همه سراغ حسین (علیهالسلام) را میگیرند. من به قربان خاک کف پای امّالبنین! قربان معرفت امّالبنین! اول حرفی که زد، گفت: بشیر! به من بگو حسین، هست؟! اصلاً سراغ پسرش را نگرفت! سراغ بچههایش را نمیگیرد، سراغ حسین (علیهالسلام) را میگیرد! بشیر گفت: بیایید بر سَرِ قبر پیامبر، آنجا خبر میدهم. گفت: یا اهلیثرب! یا اهلمدینه! بدانید از مردها فقط امام سجاد و امام باقر (علیهماالسلام) باقی ماندهاند، همه را شهید کردند.
حالا همه دارند میآیند، عبدالله (علیهالسلام) دنبال محبوبش میگردد. خدا حضرت زینب (علیهاالسلام) را محبوب قرار داده، عبدالله (علیهالسلام) مرتب دنبال کجاوه میرود و میآید، از محمل حضرت زینب (علیهاالسلام) ردّ شد، سراغ گرفت: آیا زینب را هم کشتند؟ گفت: نه! حضرت زینب (علیهاالسلام) دید دو سه مرتبه عبدالله (علیهالسلام) آمده و رفته، یکوقت صدا زد: عبدالله! دنبال من میگردی؟ من آمدم! حق داری مرا نشناسی! منم زینب! من شکسته شدم! آخر حسینِ مرا کشتند! گفت: آخر زینبجان! تو که اینطوری نبودی، عزیز من! تو که گیسهایت سفید شده! گفت: غصه برادر، همه گیسهایم را سفید کرد. من داغ جوانان دیدهام، داغ پدر و برادرم را دیدهام، داغ اکبر، داغ عون و جعفر را دیدهام.
حالا حضرت زینب (علیهاالسلام) رفت در منزلش، فوج فوج میآیند از برای سر سلامتی؛ چه خبر است دنیا؟! قربانتان بروم! اگر یکقدری از دنیا فارغ شوید و در این حرفها بیایید، با این حرفها محشور میشوید. عزیز من! دلم میخواهد شما با این حرفها محشور باشید نه با حرفهای دیگر.
بعد از چند وقت، صبحِ یک روز عید، حضرت زینب (علیهاالسلام) به امّکلثوم (علیهاالسلام) گفت: خواهر! بنیامیه که برای ما عیدی نگذاشتند، ما دیگر عیدی نداریم، تمام اهلبیت را کشتند، بلند شو! به دیدن امّالبنین برویم. چون قبلاً که آقا امام حسن و امام حسین (علیهماالسلام) بودند، به دیدن آنها میرفتند. حضرت زینب (علیهاالسلام) با امّکلثوم (علیهاالسلام) آمدند و درِ خانه اُمّالبنین را زدند. امّالبنین گفت: کیست که درِ خانه مرا میزند؟ از وقتی عباس و عبدالله شهید شدند، دیگر کسی درِ این خانه را نزده؛ من که دیگر پسر ندارم. چهار پسرم را کشتند.
وقتی امّالبنین در را باز کرد، دید حضرت زینب و امّکلثوم (علیهماالسلام) هستند؛ رفتند داخل؛ دیدند امّالبنین یک مشک کوچکی درست کرده، گردن بچه آقا ابوالفضل (علیهالسلام) انداخته، گریه میکرد، نجوا میکرد با آقا ابوالفضل (علیهالسلام)، به فرزندش میگفت: عزیز من! پدرت رفت آب بیاورد، دستهایش را قطع کردند، پدرت را با لب تشنه کُشتند. باور نمیکردم که دست پدرت را قطع کنند، باور نمیکردم که فرق آقایت را بشکافند، اما یقین کردم که عباس دست نداشت که حمایت کند، وگرنه چه کسی میتوانست به فرق پسرم شمشیر بزند؟! آنجا محل عزا شد. یک مرتبه بنا کردند «ابوالفضل! ابوالفضل!» گفتن، حضرت زینب (علیهاالسلام) بنا کرد «برادر! برادر!» گفتن، حضرت زینب و امّکلثوم (علیهماالسلام) و امّالبنین گریه میکردند. خدا میداند یک منظرهای آنجا ایجاد شد.
حالا گشت روزگار، اهلمدینه شورش کردند؛ اما به امر امام سجاد (علیهالسلام) نبود. حضرت دستور سکوت داد. خدا لعنت کند یزید را! یک نفر نود و پنج سالش بود به نام مسلم بن عُقبه، معاویه به یزید گفته بود: اگر یکوقت کاری داشتی، به او رجوع کن! او عالم و عارف است، یزید آمد و به او گفت: اهلمدینه خروج کردند، تو برو شورش مدینه را خاموش کن! او هم با هزار سوار بلند شد، آمد مدینه. یک هفته تمام زنان مدینه را گفت حلال! بعد سران مملکت را میآورد و یک شربت مخصوصی به آنها میداد، فوراً کشته میشدند. آخِرش که میخواست بمیرد، گفت: خدایا! شکر، من نود و پنج سالم است، به آرزویم رسیدم، امر خلیفه مسلمین، یزید بن معاویه را اطاعت کردم. بیخود نیست که اهلمدینه گرفتار شدند؛ چون وقتی حضرت زهرا (علیهاالسلام) به درِ خانه آنها رفت، کسی از حضرت حمایت نکرد. یکی از اهلمدینه هم سراغ امّالبنین نیامد که به او سرسلامتی بدهد.
یزید به مسلم بن عُقبه گفت: باید محترمانه با اهلبیت رفتار کنی. وقتی رفتی اینها را بخواه! محترمانه بگو هر کجا میخواهند بروند. او آمد عبدالله (علیهالسلام) را خواست و گفت باید از مدینه خارج شوید، ما میخواهیم قتلعام کنیم. عبدالله (علیهالسلام) به حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: کجا میخواهی بروی؟ شام هست، مصر هم هست. حضرت زینب (علیهاالسلام) یکقدری فرسوده شده بود، همه حرفهایش این بود، گفت: عبدالله! من توی شام اسیر بودم، نمیخواهم شام را ببینم، اما به رقیه قول دادم پیشت بیایم. در بیابانهای اطراف شام یک آبادی بود، حضرت زینب (علیهاالسلام) چندین سال آنجا زندگی کرد؛ تا از دنیا رفت. حضرت زینب (علیهاالسلام) را حرکت دادند به امر زینب (علیهاالسلام)، بیاید پیش رقیه (علیهاالسلام). حالا که حضرت زینب (علیهاالسلام) به رقیه (علیهاالسلام) گفته میخواهم پیشت بیایم، او را آنجا بُردند. اینها دارند عشقبازی میکنند.
حضرت رقیه (علیهاالسلام) باید توی بارانداز دفن بشود، صدها میلیارد مردم بیایند آمرزیده شوند، اگر حضرت زینب (علیهاالسلام) آنجاست، صدها میلیون مردم باید بیایند؛ تا آمرزیده شوند. قبر اینها «رحمة للعالمین» است، اینها قبر ندارند، یک محلی است شما میروی زیارت میکنی، باید با ولایت بروی.
اگر رفتی در حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) یا حضرت رقیه (علیهاالسلام)، مثل هنده باش! تمام هوا و هوس دنیا را از دلت بیرون کن، اتصال شوی. بگو زینبجان! آن دست ولایتی که برادرت گذاشت در قلبت، آن دست را اشاره کن، در قلب ما هم بگذارد؛ تا تمام لذتهای عالم گندیده از دلتان بیرون برود، آنوقت بفهمید لذت ولایت چیست؟! آنوقت یک «علی» گفتی، تمام لذت خلقت میآید در کالبد بدنت، سوغاتِ اتصال به ولایت بیاور! اگر شما سرمایه ولایت از حضرت زینب (علیهاالسلام) یا حضرت رقیه (علیهاالسلام) گرفتی، در این دنیا و آن دنیا سرمایه به هم زدی. تو را به خدا، آنجا اتصال به ولایت را بخواه! محبت شما پیش حضرت زینب و حضرت رقیه (علیهماالسلام) باشد، اتصالتان قطع نشود.
به غیر این دوازده امام، چهارده معصوم (علیهمالسلام)، هیچکسی ولایت حضرت زینب (علیهاالسلام) را ندارد. به این دلیل که آقا امام زمان (عجلاللهفرجه) میگوید: اگر اشک چشمم تمام شود، خون گریه میکنم. خیلی این حرف بالاست، بلند است. ما باید همیشه قلبمان گریان باشد.
اگر میخواهی اتصال به امام زمان (عجلاللهفرجه) باشی، ایشان تا نیاید و احقاق حق کند، همیشه قلبش گریان است. شیعه هم باید همیشه لبش خنده؛ اما باطنش گریان باشد. کل خلقت خون گریه میکند. ارزش زینب (علیهاالسلام) یعنی این. یعنی کل خلقت باید برای حضرت زینب (علیهاالسلام) گریه کند، برای چه؟ برای توهینی که به حضرت زینب (علیهاالسلام) شد. اگر توهین به حضرت زینب (علیهاالسلام) شده، به کل خلقت شده. حضرت زینب (علیهاالسلام) یعنی این، امام حسین (علیهالسلام) یعنی این.
هیچ چیز قدرتش مطابق گریه بر امام حسین (علیهالسلام) نیست. ما باید گریه کنیم که چرا توهین به امام حسین (علیهالسلام) شد، توهین به حضرت زینب (علیهاالسلام) شد؟! آهی برای حضرت زینب (علیهاالسلام) بکِشی تا آمرزیده شوی. گریه یک جنبه ولایتی هم دارد، ما باید بیچارگی خودمان را ببینیم، بگوییم: حسینجان! ما بیچارهایم! نبودیم جانمان را فدایت کنیم، زینبجان! ما که نبودیم حمایت از تو بکنیم، کاری از دستمان نمیآید، بیچاره بیچارهایم! مجبوریم گریه کنیم! حسینجان! گریه میکنیم تا آن فرزند عزیزت امام زمان (عجلاللهفرجه) بیاید، که این گریه باید اتصال به ولایت باشد، ولایت اتصال به امام زمان (عجلاللهفرجه) باشد.
اگر لکهای اشک برای امام حسین (علیهالسلام) بریزی، خدا تمام گناهانت را میآمرزد، اما اینطور گریه کنی، گریه معرفت، گریهای که چرا توهین به اینها شد؟ نه در بیچارگی اینها، نه در بیقدرتی اینها. تمام قدرت عالم را، خدا در قبضه قدرت اینها قرار داده، اصلاً قدرتی نیست در مقابل قدرت اینها.
ما باید نگاه به حضرت زینب و اُمّکلثوم (علیهماالسلام) بکنیم، نگاه به امام حسین (علیهالسلام) بکنیم، اینها قویترین خلقت هستند! اگر به حضرت زینب (علیهاالسلام) نگاه کردی، قویترین خلقت است! اگر به امام حسین (علیهالسلام) نگاه کردی، قویترین خلقت است! اگر به آقا ابوالفضل (علیهالسلام) نگاه کردی، باید قویترین خلقت را نگاه کنی! مافوق تمام این خلقت را نگاه کنی. اگر روی خودت بیاوری، باقی میآوری، خیلی هم باقی میآوری. خدایا! ما امام حسین (علیهالسلام) را بهتر بشناسیم. خدایا! حضرت زینب (علیهاالسلام) را هم بهتر بشناسیم. حضرت زینب (علیهاالسلام) را فقط امام زمان (عجلاللهفرجه) شناخت.
تو باید امام حسین (علیهالسلام) را ببینی، مصیبت امام حسین (علیهالسلام) را ببینی، مصیبت حضرت زهرا (علیهاالسلام) را ببینی، مصیبت علیاصغر (علیهالسلام) را که تیر به او زدند ببینی، دستهای آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را ببینی و گریه کنی، تو داری با چشم گریه، عشق میکنی، تو با گریههای امام زمان (عجلاللهفرجه) محشور میشوی.
تو اگر دوست امام حسینی، بیا صحنه کربلا را ببین! این سکینه (علیهاالسلام) چقدر گریه میکند، حضرت زهرا (علیهاالسلام) چه بر سرش آمده؟! مگر دهه تمام شد؟! این اول مصیبت است. اینها را دارند حرکت میدهند، مصیبت امام حسین (علیهالسلام)، مصیبت سکینه (علیهاالسلام)، مصیبت رقیه (علیهاالسلام) است. باید به تو تزریق شود، همیشه یاد باشی.
چرا میفرماید هر روز عاشوراست؟ یعنی میگوید هر روز باید یاد امام حسین (علیهالسلام) باشی. یاد اسیری حضرت زینب (علیهاالسلام) باش! چرا میگویند مؤمن دلش آب میشود؟ یعنی این آدم مؤمن حواسش پیش حضرت زینب (علیهاالسلام)، امام حسین و امام حسن (علیهماالسلام) است، حواسش پیش ضربت خوردن اینهاست. همینطور میگوید: آقا امام زمان! چه موقع میشود بیایی و احقاق حق کنی؟! دلش آب میشود. هر مؤمنی از دنیا میرود با دل پُر غصه میمیرد که چرا احقاق حق از امام حسین (علیهالسلام) نشده! عظمت این مصیبت با گوشت و خون شیعه مخلوط است و میسوزد.
تمام سرزمین کربلا دارد ناله میکند، هنوز نالههای حضرت زینب (علیهاالسلام) آنجا افشاست، سکینه و رقیه (علیهماالسلام) دارند توی بیابانها میدَوَند، اسب بیصاحب امام حسین (علیهالسلام) آمده دم خیمه؛ آن سال خیمهگاه نرفتم، از دور نگاه کردم، دیدم طاقت ندارم. امام سجاد وقتی میدید (علیهالسلام) یک گوسفند را دارند میکُشند، میایستاد و میگفت: آیا آب بهش دادی؟! بچههای کوچک را میدید، گریه میکرد؛ اشک امام سجاد (علیهالسلام) بند نیامد. آدم آنجا باید یاد آقا ابوالفضل (علیهالسلام) بیفتد، دستان آقا ابوالفضل (علیهالسلام) جدا شده، تیر به چشمش خورده، عمود به سرش خورده. آقا علیاکبر (علیهالسلام) چه جور شده! حضرت زینب (علیهاالسلام) اسیر است، سکینه (علیهاالسلام) اسیر است. باید توی اینها باشی؛ اما خدا همیشه یک کسی را الگو میکند. جوانی بود گریه میکرد، این خاکها را برمیداشت؛ اصلاً آدم را تکان داد! میگفت: حضرت زینب (علیهاالسلام) روی این خاکها پایش را گذاشته، حضرت سکینه (علیهاالسلام) پایش را گذاشته. خاکها را مرتب میبوسید و گریه میکرد؛ خدا میداند، به حضرت عباس قسم! مؤمن هر کجا میرود میسوزد.
شب عاشورا شمشیرها آمدند اجازه گرفتند از امام حسین (علیهالسلام): حسینجان! چه کار کنیم؟ فرمود: اگر دین جدّم باقی میمانَد، بخورید به من! حالا امام حسین (علیهالسلام) میگوید: گریه شما زخمهای مرا شفا میدهد. این حرفها هم، ایده مرا شفا میدهد؛ یعنی ایده من در دنیا همین است. شفای متقی این است که اشخاصی باشند ولایت را پیش ببرند. چرا امام زمان (عجلاللهفرجه) گریه میکند؟ چونکه نگذاشتند ولایت پیش برود. حالا به شما میگوید برو طرف متقی. اگر طرف امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) میرفتند، طرف متقی هم میروند.
متقی دلش خون است، میگوید کسی طرف من نمیآید. متقی مثل حضرت زینب (علیهاالسلام) شده، حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: حسینجان! طرف ما نمیآیند. عزیز من! بیا امر خدا را اطاعت کن! اینقدر تو در مقابل خدای تبارک و تعالی اجر و مزد داری! روایت داریم، میفرماید: این پیرمرد که دیگر از پا میافتد، اما در جوانیاش کار خیر کرده، انفاق کرده، حاجت برادر مؤمن را برآورده کرده، حالا نمیتواند بکند، ای ملائکه که ثواب مینوشتید! پای این شخص همین ثوابها را بنویسید! دیگر نمیتواند این کارها را بکند. عزیز من! بیا تفکر داشته باش! آیندهنگر باش! آیندهات را ببین! دنیا آدم را پیر میکند، بیا پرونده عزیز خودت را حضرت زهرا (علیهاالسلام) امضا کند! پرونده تو را حضرت زینب (علیهاالسلام) امضا کند! تا امام زمان (عجلاللهفرجه) آن امضا را ببوسد، بگوید: این امضای مادرم زهراست، این امضای عمهام زینب است.
پس اگر شما انفاق کردی، به عنوان امر بکن؛ به خون یک دوست علی (علیهالسلام) کمک کن! تا زمانیکه قدرت دارد پای تو ثواب مینویسند، یک لقمه به مؤمن دادی چقدر حسنه دارد! این مؤمن وابست به امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) است، وابست به ولایت است؛ تو داری به ولایت میدهی میخورد.
حرف من سرِ این است: اگر میخواهید به خدا برسید، «أنا مدینة العلم و علیٌ بابُها» باید از درِ علی (علیهالسلام) بروید؛ آنوقت حضرت معصومه (علیهاالسلام)، امام رضا (علیهالسلام)، حضرت زینب (علیهاالسلام) هم درِ علی (علیهالسلام) هستند؛ یعنی اینها «بابُ الله» هستند. ببین «بابُ الله»؛ یعنی درِ خانه خدا. اینها اتصال به هم هستند.
تو باید سنخه حضرت زینب و حضرت معصومه (علیهماالسلام) باشی تا «إشفعی لنا فیالجنّة» باشی. چطوری میشوی؟ باید صفات آنها را داشته باشی، آنها هم صفاتشان را به تو میدهند. اینها «صفات الله» هستند. حضرت معصومه و حضرت زینب (علیهماالسلام) چه به تو میدهند؟ امضا به تو میدهند.
اینکه گفتم: «ولیّ الله الأعظم» امام زمان (عجلاللهفرجه) به اصحاب امام حسین (علیهالسلام) گفت: جان پدر و مادرم به قربانتان، اینجا درباره حضرت زینب (علیهاالسلام) میگوید: اگر اشک چشمم تمام شود، خون گریه میکنم. این را میخواهم بگویم: آنها دفاع از امام حسین (علیهالسلام) کردند، ایشان هم دفاع از امام حسین (علیهالسلام) میکند، شما هم باید دفاع از امام حسین (علیهالسلام) بکنید. هیچ چیز دیگری توی دنیا نیست. دفاع از امام حسین (علیهالسلام) این است که آنها سه روز، سه روز چیزی نمیخوردند به مردم میدادند، شما هم سخی باشید و عدالت داشته باشید، مثل امام حسین (علیهالسلام) که نمیخواست کسی از او ناراحت باشد.
عاشورا بوده، این عاشورا که جلو میآید برای توست که پولی بدهی و آمرزیده شوی. غذای امام حسین (علیهالسلام) خیلی حساب دارد. همینطور که برای امام حسین (علیهالسلام) پول میدهید، برای حضرت زینب (علیهاالسلام) هم بدهید تا آمرزیده شوید.
این حرفها القا و افشاست. «إنشاءالله» خدا حفظتان کند! شما باعث افتخار حضرت زهرا (علیهاالسلام) هستید. زهرای عزیز (علیهاالسلام) چقدر رفت درِ خانه مهاجر و انصار، نیامدند؛ شما خود به خود آمدید، «إنشاءالله» تا آخِر برسانید! شما با این حرفها کمک کردید حضرت زهرا (علیهاالسلام) را. این حرفها و نوارها القای خداست، خیلی باید قدرش را بدانید!
این پنج حرف را دلم میخواهد فقط بخوانید و عمل کنید: ولایت امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام)، عدالت، سخاوت، ائمه (علیهمالسلام) را خلق حساب نکنید! دنبال خلق نروید! به زهرا و پدرش، به زهرا و دو نورش، رستگارید.
حضرت زینب (علیهاالسلام) افشای ولایت کرد، الآن شما دارید افشای ولایت میکنید. من افتخار به پیشگاه اقدس امام زمان (عجلاللهفرجه) میکنم که «الحمد لله» مثل شما را برانگیخته کرده، توی اسلام دارید افشای ولایت میکنید. «إنشاءالله» خدا اصلاً غم و غصه به شما ندهد! «إنشاءالله» دلشاد باشید! ولایت آدم را دلشاد میکند. «حبّ الدنیا رأس کل خطیئة.»
الآن شما خیلی توجه ندارید که خدا محبت حضرت زهرا (علیهاالسلام) را به شما داده، محبت تمام خلقت را به شما داده؛ محبت امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را داده، هماهنگ شدید با تمام خلقت. یونس وقتی افتاد در دهان حوت، دید همه دریا میگویند: «علی!» یونس گفت: «یا لا إله إلّا أنت سبحانک إنّی کُنتُ مِنَ الظالمین.» خدایا! من ظالمم که ذرهای کوتاهی کردم راجع به قبولی امیرالمؤمنین (علیهالسلام). الآن هم اینجا دریاست، افتادی تویش، مبادا کوتاهی کنی درباره امیرالمؤمنین (علیهالسلام). خلاصه رفقا! قدردانی کنید از این حرفها! امام صادق (علیهالسلام) غبطه به مجلس ولایت میخورد.
باز هم میگویم: سخی باشی؛ آنوقت با ائمه (علیهمالسلام) همراه هستی! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: با من، هم درجه میشوی. خوشا به حال کسیکه حرف متقی را بشنود. ملائکه به فکر اینجا هستند؛ چون آنها گناه نمیکنند. حالا به فکر که هستند، حضرت علی (علیهالسلام)، حضرت زهرا (علیهاالسلام) و امام حسین (علیهالسلام) اینجا میآیند. شماها دست از اینجا برندارید. من آقای حاج ابوالفضل را وصی خودم قرار دادم، دست از حاج ابوالفضل برندارید! دست از اینجا برندارید! وجود آقای حاج ابوالفضل، این وجودش ولایت است.
آن کسیکه میمیرد، میگویم: این زنده شده، نمیمیرد؛ میرود در ماورا یا میرود در جهنم. مردن نیست، اسمش مردن است. چون من دیدم آنجا را، تمام مردم در بیابان خیلی بزرگی میروند. منادی ندا داد: هر کسی در دنیا سخی بوده، به فکر ائمه (علیهمالسلام) بوده، بیاید برود در بهشت. الآن امام حسین (علیهالسلام) میگوید: حاج حسین وکیل من است، شماها که اینجا میآیید، دعا کنید دنبال وکیل امام حسین (علیهالسلام) بیایید. در کالبد شما این نفوذ کرده که اینجا میآیید؛ دنبال وکیل امام حسین (علیهالسلام) که باشی، آنوقت روح از بدنت برود، امام حسین (علیهالسلام) به شما نظر میکند. وای به حال آنها که از اینجا رفتند! آنها که رفتند، از ائمه طاهرین (علیهمالسلام) رفتند. شماها از آنها نباشید! والله، بالله، پشیمان میشوید.
بعضی وقتها شماها حرف حضرت زینب (علیهاالسلام) را بزنید! یاد حضرت زینب (علیهاالسلام) باشید! من خودم همینطورم، صلوات میفرستم؛ شماها هم برای حضرت زینب (علیهاالسلام) صلوات بفرستید! این کتابها و نوارها جریان دارد؛ شما اتصالید به امر زینب (علیهاالسلام). حضرت زینب (علیهاالسلام) حرف امام حسین (علیهالسلام) را شنید، همه شما آمدید امروز حرف امام حسین (علیهالسلام) را بشنوید؛ دنبال خلق نروید! خلق تو را پیش گناه میبرد نه پیش خدا؛ امام حسین (علیهالسلام) شما را پیش «هل من ناصر» میبرد؛ یعنی طرف خدا، مؤمن واقعی هم همینطور است.
خدایا! ما را بیامرز!
خدایا! اگر ما را نیامرزیدی، تو را به حق حضرت زینب، ما را بیامرز!
خدایا! آن محبت شادان زینب (علیهاالسلام) در قلب این رفقا تصرف کند!
خدایا! به حق امام حسین قَسمت میدهم، زهرای عزیز (علیهاالسلام) و امام حسین (علیهالسلام) را از ما راضی و خشنود بگردان! حضرت زینب و امکلثوم (علیهماالسلام) را راضی بگردان! کجا از دست شما راضیاند؟ شما طرفدار خلق نشوید!
خدایا! تو را به حق این کسیکه آقا امام زمان (عجلاللهفرجه) برای او گریه میکند، امام زمان! به حق عمهات قسمت میدهم، ما را در پناه خودت حفظ کن!
خدایا! ما را پیش زینب کبری (علیهاالسلام) سرافراز کن!
زینبجان! به حق مادرت زهرا و پدرت امیرالمؤمنین، کمکمان کن هوا و هوس دنیا از دل ما بیرون برود. محبت تو و برادرت امام حسین (علیهالسلام) در دل ما باشد.
خدایا! به حق مسافرین صحرای کربلا؛ یعنی زینب کبری (علیهاالسلام)، مسافرت قبر را برای ما مبارک بگردان!

