حرکت امام‌حسین 83

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو

بسم الله الرحمن الرحیم

حرکت امام‌حسین 83
کد:10442
پخش صوت:پخش
دانلود صوت:دانلود
پی‌دی‌اف:دریافت
تاریخ سخنرانی:1383-11-29
تاریخ قمری (مناسبت):ایام تاسوعا و عاشورا (8 محرم)

اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم

العبد المؤید الرسول‌المکرم ابوالقاسم محمد

السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علی‌بن الحسین و اولاد الحسین و اهل‌بیت الحسین و رحمة‌الله و برکاته

رفقای‌عزیز، قربانتان بروم، والله راست می‌گویم، ما هنوز حرف ولایت می‌زنیم، نه این‌که ما بخواهیم که [ولایت را بفهمیم]. ما هنوز فهم ولایت نداریم، من فدای شما بشوم که این حرف‌ها را قبول می‌کنید، چرا من این حرف را می‌زنم؟ ما چندین‌سال است داریم صحبت می‌کنیم، شما دیگر ما را شناخته‌اید، من هم شما را شناخته‌ام که به شما برنمی‌خورد. ما حرف ولایت می‌زنیم، هنوز فهم ولایت نداریم. ما باید تمرین ولایت کنیم، تا این‌که خدای تبارک و تعالی عنایت کند. خدای تبارک و تعالی عنایت کند، فهم ولایت به ما بدهد.

به پیغمبر خطاب شد یامحمد، بلِّغ، بلند شو تبلیغ‌کن، اما هدایت با من است. باید آن‌زمانی [که] حرف ولایت می‌زنید، به امر ولایت حرف بزنید. تو حرف ولایت می‌زنی و دستگاهی را گرفتی به‌نام امام‌حسین، اما الان روایتش را برایت می‌گویم. امام‌صادق صلوات‌الله و سلام‌علیه، رئیس‌مذهب ما، ما مذهب از امام‌صادق داریم، ملت از ابراهیم، هیچ‌کدامش را عمل نمی‌کنیم، مگر یک کمی‌اش را. ابراهیم زنش را گذاشته در صندوق، یک‌زنی که با او مکه‌ای [کعبه‌ای] را ساخته، در بیابان است، مگر این‌جور است؟ حالا می‌آورد دم دروازه، به‌وجود امام‌زمان اگر من می‌خواستم این‌را بگویم، بدانید من حرفم از خودم نیست. نه کتاب می‌بینم و نه کتاب می‌دانم، می‌فهمم کتاب ما را نجات نمی‌دهد، ولایت ما را نجات می‌دهد، آرام باشید. حالا آمده می‌گوید چیست؟ می‌گوید هرچه که قاچاق است همان‌است، من گمرکش را می‌دهم. این‌ها مشکوک شدند، به خلیفه تلفن زدند، تلفن که نبود گفتند، گفت بده بیاوردش. آمد، در را باز کرد، دید یک زن است، گفت می‌خواستی بکشی او را؟ جایش کن، دست رفت بزند، دستش خشک شد، سه‌دفعه رفت، دستش خشک شد. [آمد] حرف بزند لال شد، آقاجان من ناموس تو لال می‌کند یک خلیفه را، توجه می‌کنی؟ دست یک خلیفه را قطع می‌کند، خشک می‌کند، نگاه بخواهد به ناموس تو بکند. در صورتی‌که ناموست را حفظ کنی، رهایش نکنی مثل این حیوان‌های دله. حیوان‌های دله می‌دانی یک سگ شکاری به‌قدر یک خون من، جسارت نکنم قیمت دارد؛ اما سگ دله قیمت ندارد. والله یک پاره‌وقت‌ها به خدا می‌گویم، خدایا من را سگ دله قرار نده، بروم دنبال این و آن و این، من را ضبط کن. باز دوباره خجالت می‌کشم، می‌گویم حالا خدا می‌گوید آیا تو وفادار هستی یا نیستی؟ (صلوات بفرست)

حالا عزیز من، این ابراهیم، حالا می‌گوید مذهب ما از امام‌صادق داریم، 5 رئیس‌مذهب ما آقا امام‌صادق است. پس ما تا حالا داریم تمرین ولایت می‌کنیم، حرف ولایت می‌زنیم، هنوز ما امتحان ندادیم که ما چه‌کار کنیم. امتحان این‌است که خودت را در مقابل ولایت بگذاری، نه خواسته‌ات را، نه خواستت را. خواست تو را او خودش به‌جا می‌آورد، تو وقتی‌که خودت را در اختیار ولایت گذاشتی، والله ولایت خواست تو را به‌جا می‌آورد. چرا؟ خواست ولایت این‌است که تو خودت را در اختیار ولایت بگذاری. حالا که گذاشتی آیا به‌جا می‌آورد یا نه؟ والله می‌آورد، پس قربانتان بروم، ما باید این‌جوری باشیم، ما باید با چنگ و دندان [ولایتمان را حفظ کنیم]. به قلب مبارکتان بگویید ای قلب، بیا حمایت از حسین کن. ای اشیاء بدن من بیا حمایت از زهرا کن. ای بدن من، ای قلب من، ای جان من، بیا خودت را بگذار در اختیار زهرا.

جان آقا ابوالفضل به تمام مقدسات اسلام، به تمام خلقت می‌ارزد. جان آقا ابوالفضل به تمام خلقت می‌ارزد، حالا دارد خودش را معرفی می‌کند، می‌گوید من بنده حسینم. تا زنده‌ام ای لشکر حامی دینم، دینم حسین است. حالا اگر در مکه دارد معرفی می‌کند، می‌گوید یعنی من دست از حسین برنمی‌دارم. دارد به حاجی‌ها می‌گوید باباجانِ من که فرزند آقا امیرالمؤمنین هستم، این‌همه امیرالمؤمنین دارد می‌بوسد، دست من را علی می‌بوسد، مگر دست آقا ابوالفضل بوسیدن، یعنی امیرالمؤمنین [ببوسد، شوخی است؟] به‌دینم قسم دست همه خلقت را [علی] نمی‌بوسد، یعنی والله همه خلقت را نمی‌بوسد، دست چه‌کسی را می‌بوسد؟ دست آقا ابوالفضل را می‌بوسد، قربانتان بروم، باید در این‌ها کار کنید تا این حرف‌ها را یک اندازه‌ای بفهمید. چرا گلوی حسینش را می‌بوسد؟ می‌فهمد این دست فدای خدا می‌شود، فدای ولایت می‌شود، گلو فدای خدا می‌شود. حالا می‌بوسد، آیا توجه می‌کنیم یا نه؟ (صلوات بفرستید)

آقا ابوالفضل حالا وقتی به‌دنیا آمده [مادرش] می‌آید، او را دست امیرالمؤمنین می‌دهد، [امیرالمؤمنین] بنا می‌کند بازویش را بوسیدن و گریه می‌کند. ام‌البنین می‌گوید آقا دست بچه‌ام عیب دارد؟ [امیرالمؤمنین] هشدارش می‌دهد، می‌گوید نه، این فدای ولایت می‌شود، فدای حسین من می‌شود. چیزی که فدای حسینم می‌شود [را] من می‌بوسم. چرا شما می‌روید مثلاً بعضی جاها، یک‌وقت می‌بوسید؟ آن‌که هست دوست داریم، ما که چوب‌پرست نیستیم. حالا آقا ابوالفضل از کجا به این‌جا رسیده؟ از آن‌جایی که از ریشه دلش، تمام جانش این‌است که فدای حسین بشود. من یک‌موقعی هم به شما گفتم، یک اشاره‌ای می‌کنم، زهرا، از تمام خلقت بالاتر است، عصاره تمام خلقت است. حالا ببین ولایت چه‌جور است که [او] خودش را فدای علی می‌کند، یعنی فدای ولایت می‌کند. (صلوات بفرستید)

شما باید یک‌گوشه و کناری بنشینید، این جان خودتان را در معرض ولایت بگذارید، نَفَستان را در معرض ولایت بگذارید، کارتان را [در معرض ولایت] بگذارید، 10 کسبتان را [در معرض ولایت] بگذارید، هر کجا می‌خواهید بروید به امر ولایت بروید. تو آن‌موقع، هر کجا دلت می‌خواهد نرو، کجا دلت می‌خواهد خارج بروی؟ الان می‌خواهی بروی به‌قدری که می‌خواهی بدهی به فقرا. خب، این‌همه رفتی چه‌کار کردی آخر؟ چه‌چیز این‌همه [رفتید] به عمل آوردید؟ مهندس‌ها که می‌روید خارج، چه‌کار کردید؟ بده به فقرا اگر راست می‌گویی، تو هنوز تماشایی هستی. تو هنوز تماشایی هستی، آرام، ادعا هم می‌کند، آره خوب فهمیدی، تو بمیری. شیعه نباید تماشایی باشد، شیعه باید امری باشد. هر موقع تماشایی شدی هنوز درست نیستی. به تمام آیات قرآن، اگر من هیچ‌کجا را بخواهم ببینم، به‌دینم راست می‌گویم. از این‌جا رفتم یک خانه‌هایی دیدیم، رفتیم خانه مهندس بیدخواه، یک خانه‌های خیلی مجللی سالاریه ساختند. گفتم خدایا شکر، نه محبتش را دارم، نه می‌خواهم ببینم. به‌درد من نمی‌خورد که آخر، عمر جیرجیرکی، عمرهای جیرجیرکی، عمرهای چهل روزی، به چه دردت می‌خورد؟ اما نمی‌گویم خانه نساز، ببین به‌قدر آبرویت بساز، حالا که خانه ساختی، حالا یک‌قدری دستت را باز کن. حالا دستت در خانه‌ات بود، دستت در آن بود، دستت در ماشین بود، یک‌خرده دستت را باز کن. (صلوات بفرستید)

خدای تبارک و تعالی عرض بشود خدمت شما اول زمینی را خلق کرد، آب بود همه روی زمین بودند. حالا هر قطعه زمین را داده به یکی، می‌خواهم آن عصاره این حرف را بزنم، فهمیدی؟ حالا هرکسی رفت یک تکه زمین گرفت، سرکش شد. تو سرکشی، آمریکا هم سرکش است، او هم سرکش است، چه‌کسی سرکش نیست؟ هر کسی یک‌جایی گرفته، تو هم یک‌خانه چیزی داری سرکشی، او هم یک‌چیزی دارد [سرکش است]. هر چه به‌غیر امر داری سرکشی، هر چه با امر داری نه، امر را داری. قربانت بروم، فدایت بشوم، ببین من چه می‌گویم امروز، هر چه به‌غیر امر داری سرکشی، کتاب هم داری سرکشی، منبر هم بروی سرکشی، هر چیز باید با امر باشد. اگر امر باشد، امر سرکش نیست، تو هم سرکش نیستی. توجه فرمودید؟ اگر درست‌است صلوات بفرستید.

حالا حرف من این‌است؛ باطل، نظرش هم باطل است، کسی‌که در باطل است، نظرش هم باطل است. او نظر خودش خدایش است، نظر خودش ولایتش است، نظر خودش کمالش است، نظر خودش راحتی‌اش است، نظر خودش به‌اصطلاح انسانیتش است، نظر خودش خیالش است، همه نظر خودش است. برعکس این‌کارها، دین برعکس این کارهاست. حالا یزید نظرش این‌است که حالا که رسیده به خلافت، حسین نباشد، اگر این نباشد ما راحتیم. توجه می‌کنید؟ سرچشمه این‌هم، خدا لعنت کند عمر و ابابکر را [آن‌ها بودند.]

من این حدیث و این روایت را بگویم که شما قبول کنید، یک روزی وقتی امام‌حسین شهید شد، پسر عمر پاشد و هی بنا کرد بد به یزید و یزیدیان گفتن، رفت پیش یزید. گفت این چه‌کاری است تو کردی؟ چرا حسین را کشتی، بچه‌هایش را اسیر کردی؟ [یزید] گفت که تو خط بابایت را قبول داری یا نه؟ گفت: خب آره، گفت: من خلیفه اسلامم، امر خلیفه را اطاعت کردم. بعد به او نشان داد، دید عمر گفته که، خطاب کرده به بابایم [یعنی معاویه] شما یک‌کاری باید بکنی که نسل بنی‌هاشم را براندازی، تا نسل بنی‌هاشم هست، شما نمی‌توانید حکومت سالم بکنید، من امر بابایت را اطاعت کردم. همین خبیث وقتی برگشت، رفت طرف یزید، ببین این دارد حسین، حسین می‌کند 15 اما حسین، حسینِ چه می‌کند؟ حسین، حسین چه می‌کند؟ یکی بگوید ببینم، (دنیایی)، نه این حسین، حسینِ مقام می‌کند. شما بعضی‌ها که می‌بینی روضه‌خوانی [می‌کنند]، بعضی‌ها یک کارهایی می‌کنند به‌نام امام‌حسین این‌است.

روایتش را تا یادم نرفته بگویم، یادم رفت. امام‌صادق آمده برود دید یکی یک‌چیزهایی ریخته روی یک چرخی، تختی، چیزی، هی می‌گوید من شیعه امام‌صادقم، بیایید از من بخرید. حضرت فرمود این ما را دکان کرده، بیشتر ما دکان می‌کنیم این‌ها را. بیشتر این‌مردم، خوب‌هایشان، دکان می‌کنیم ما این‌ها را. دکان درست نکن برای امامت، جانت را فدای امامت بکن، دکان درست می‌کنی؟ باید امورت بگذرد، تو کجا ادعای شیعگی می‌کنی؟ تو شیره‌ای، هر کار آن‌ها می‌کنند می‌کنی، خانه‌ات که مثل انگلیسی‌هاست، خودت هم که مثل همینی، خانمت هم که تیتیشش این‌جوری است، دیگر. امروز دیگر دارم بی‌حیاگری می‌کنم، آخر تو چه شباهتی داری؟ چقدر به ما گفتند علما، چقدر به ما گفتند شبیه [شدن] به کفار حرام است، پس شبیه به کفار چه‌چیز است؟ یک‌خرده چرب‌ترش هم کردی که. (صلوات بفرستید)

حالا یزید، شراب‌خور گفت که نه، نوشت به والی، آن‌ها هم به‌اصطلاح والی گذاشتند دیگر، متوجهی؟ آره، والی گذاشته‌اند هرجایی، آن‌هم همان‌جور گذاشت دیگر، در هر جا گذاشت. آقا که شما باشی نوشت که به‌رسیدن این نامه یا بیعت از حسین بگیر یا بکشش. این والی هم به امام‌حسین گفت ما می‌خواهیم راجع‌به [خلافت صحبت کنیم]، معاویه از دنیا رفته، سَقَط شده، حالا پسرش است، می‌خواهیم راجع‌به خلافت صحبت کنیم. آقا امام‌حسین را دعوت کرد، آقا امام‌حسین هم یک اشاره‌ای کرد، بنی‌هاشم همه با شمشیر ریختند دور خانه والی. دید نشد، نوشت نمی‌شود، این‌جوری کرد، گفت خلاصه همین‌است دیگر. بعد امام‌حسین دید که می‌کشند او را، متوجهی؟ پس نه این‌که امام‌حسین نمی‌دانست، بعضی‌ها می‌گویند نمی‌دانست، چیز [ایراد] هم می‌کنند، می‌گویند اگر می‌دانست چرا رفت جانش را وعده داد؟ می‌آورد روی خودش، روی امر نمی‌آورد. حالا امام‌حسین دید چه‌کار کند؟ حساب کرد که باید مرحله عادی را طی کند، مرحله امامت که [طی] می‌کند فقط وجود امام‌زمان است.

ببین الان اگر شما می‌خواهی آگاه باشی، ببین معاویه آمده با عمروعاص پیش امیرالمؤمنین، می‌گوید می‌خواهیم حرف بزنیم. علی‌جان شما زودتر از دنیا می‌روی یا معاویه؟ یک دوتا لعنت هم جلوی معاویه به معاویه کرد. ریاست این‌است، می‌گوید لعنت به‌من کن، من باشم. هیچ، حالا [امیرالمؤمنین] گفت من زودتر از دنیا می‌روم، نگفت می‌میرم، گفت من زودتر از این دنیا می‌روم. تمام حرف‌های ائمه مبنا دارد، ما مبنایش را می‌آوریم روی خودمان، آن‌وقت می‌مانیم که هیچ، مثل این‌ها که سواد ندارند می‌خواهد کتاب بخواند. تمام حرف‌های این‌ها مبنا دارد، گفت من زودتر از دنیا می‌روم، نگفت می‌میرم؛ اما گفت معاویه هست. حالا که رفتند، گفت مالک، دیدی این‌ها چه‌کسی بودند؟ گفت عمروعاص [و معاویه]، [مالک] گفت چرا نگفتی من گردنشان را بزنم؟ گفت مگر ما آمدیم خدعه کنیم؟ پس الان تو می‌گویی اگر این معاویه را کشته‌بود با عمروعاص، جنگ آرام می‌گرفت. او به این‌کارها کار ندارد که، او دارد امر را اطاعت می‌کند، تو هم باید امر این‌ها را اطاعت کنی. دکان دکاکین درست نکنی، مقدس نباشی، [نگویی] این این‌جایش این‌جور است، خدا نمی‌داند که تو می‌دانی؟ تو می‌دانی؟ تو چهار روز رفتی مهندس [شدی]، چهار روز رفتی مدرسه، یک درس بخوانی یک عوام لااله‌الاالله. چه‌کارش کنم آخر؟ چه‌کارش کنم؟ دل من خون‌است از دست این‌ها، از دست این مهندس‌ها. چهار روز درس‌خوانده به خیالش از خدا هم بالاتر شده، امر خدا را می‌گذارد کنار، امر خودش [را می‌گوید]، نه، صلاح است این‌جوری بکنیم. من هم به آن یارو گفتم صلاح است تو این‌جوری بکنی، فلانی، یادت هست؟ (صلوات بفرستید)

آقا که شما باشی ایشان آمد مکه، دید آن‌جا جای امن و امان است، روایت داریم چند صد نفر این‌ها همه شمشیر زیر [احرام‌هایشان داشتند]، مُحرم بودند شمشیر [داشتند]، ببین آقا آمده حج به‌جا بیاورد، امام‌کش است. 20 تو چه‌کاره‌ای حاجی؟ تو حج به‌جا آوردی چه‌کاره‌ای؟ قربانت بروم، فدایت بشوم، با امر آوردی یا نه؟ کجایی؟ من فدای یک‌نفر بشوم، چند دفعه به ما تلفن زد، دیدم اصلاً اتصالش با من قطع نیست. من نه این‌که به حضرت‌عباس از پول تلفنش من نمی‌خواستم بدهم، به حضرت‌عباس، اما فکر می‌کردم اتصالش قطع نیست. اتصال آدم باید با این رفیق‌های الهی قطع نباشد. من الهی نیستم، من همین‌جور دارم حرف می‌زنم، اتصالتان قطع نباشد.

حالا [امام‌حسین] آمده آن‌جا، می‌بیند چه‌کار کند؟ حالا رفت یک خطبه خواند در جبل‌الرحمة، یک خطبه خواند. درست‌است؟ به آقا ابوالفضل هم گفت تو هم برو یک خطبه بخوان، آگاه کن این‌ها را. تو بگو من که پسر امیرالمؤمنین هستم، من الان عقیده‌ام این‌است که دست از حسین، دست از امامم برنمی‌دارم. ای حاجی‌ها بیایید شما هم‌دست از امام برندارید، نروید عبادتی شوید، عبادت، آخرش حسین‌کشی شد. آزگوره [خمیازه] نکش، سفت شو دکتر. (صلوات بفرستید) من همین‌ساخت که نگاه می‌کنم هوای همه‌تان را دارم، چرت و مرت نزنید. اگر چرت بزنید من کسل می‌شوم، حالی‌ات هست یا نه؟ آره، اگر می‌خواهی چرت بزنی، پاشو برو آن‌طرف‌تر، من نبینمتان، آره. احترامتان کردم، درست‌است؟ صلوات بفرستید.

آقا امام‌حسین گفت عباس‌جان، برو این‌جا مردم را آگاه کن، مردم نه که نفهمند، چرا این‌ها اهل‌جهنم شدند؟ با آگاهی شدند، اگر آقای‌فلان به شما گفت، این‌را باید بفهمی. او به آقا ابوالفضل گفت برو این‌را بخوان، آگاهشان کن، من که پسر امیرالمؤمنین هستم، من که این‌جورم، جانم را فدای امامم می‌کنم. این مکه که چیزی نیست که، اصلاً چیزی نیست که، توهین به یک مؤمن بکنی انگار مکه [کعبه] را اصلاً خراب کردی، امام‌حسین که حرف دیگری است. امام‌حسین تمام خلقت است، باز بالاتر، خلقت به‌واسطه او خلق شده، آیا فهمیدند حاجی‌ها یا نه؟ این‌که می‌گویم بفهمید، باید بروید در فهم، نروید در عبادت و در نمی‌دانم زنجیری بزند، نمی‌دانم سینه بزند این‌ها، تو هم بروی تماشا. تو کاری که کردی رفتی تماشا، کار نکردی که، حالا دست کردی در جیبت که یک چند نفر را هم اداره کنی یا نه؟ رفتی تماشا، ما هنوز تماشایی هستیم، دست از تماشایی‌تان بردارید، حالی‌ات هست دارم می‌گویم چه؟ ببخشید، درست‌است؟ باز خدا پدرش را بیامرزد می‌گوید درست‌است. (صلوات بفرستید)

حالا آقا امام‌حسین رفت آن‌جا، این‌ها را آگاه کرد. آقا ابوالفضل هم آگاه کرد، همه را آگاه کرد، روی چه‌کسی تأثیر داشت؟ چرا؟ چرا این‌ها تأثیر ندیدند؟ چرا عوض نمی‌شوند؟ چرا هدایت نمی‌شوند؟ آن‌که باید در دلشان باشد نیست، آن‌هم ولایت است، این‌ها [ولایت] نبود در دلشان. حج و عمره و جهاد و این‌ها همه در دل [بود]، آن نبود. اگر بود تکان می‌خورد دیگر، اگر آن بود در این حاجی‌ها تکان می‌خوردند، هیچ‌کدامشان تکان نخورد. حضرت‌عباسی اگر چند میلیون به حرف آقا ابوالفضل می‌رفتند، گفتم که امام‌حسین شهید نمی‌شد. دوباره تکرار کنم این‌جا توی نوار، ممکن بود که این حاجی‌ها اگر حمایت از امام‌حسین می‌کردند، عرض بشود خدمت شما، امام‌حسین هم شهید نمی‌شد. درست‌است؟ خدا به‌واسطه این‌ها که حمایت از امام‌حسین کردند، همه خلقت را می‌آمرزد. چرا به تو می‌گوید توی یک شهر باشی یک شهر حفظ است؟ تو حمایت اگر راست‌راستی از امام‌زمانت می‌کردی، همه خلقت به‌واسطه تو چه می‌شدند؟ آمرزیده می‌شدند، پس نکردی.

حالا امام‌حسین حسابش را کرد چه‌کار کند؟ بعضی‌ها می‌گویند [اگر در مکه شهید می‌شد] نمی‌دانم احترام خانه می‌رفت، اف، حیف از آن مرغ‌هایی که خوردی، اف. خون امام‌حسین قیمت دارد، یا این چهارتا چیز [که در مکه] گذاشته؟ چرا نمی‌فهمی؟ نخواستی بفهمی، خواستی بفهمی به مردم بزرگی کنی، حالا که می‌خواهی به مردم بزرگی کنی، خودت نمی‌فهمی. تو می‌خواهی به مردم بزرگی کنی، نمی‌فهمی. احترام خانه می‌رفت؟ نه، امام‌حسین دید اگر این‌جا کشته شود، 25 این‌جا یک‌جای ترور می‌شود، دیگر هر بزرگی را این‌جا ترور می‌کنند. امام‌حسین احترام کرد خانه را، نه این‌که آن‌جا چیز بود که خونش می‌خواست نریزد، نمی‌دانم چه، اصلاً این‌قدر بدم می‌آید نمی‌خواهم دیگر بگویم.

حالا آقا امام‌حسین حرکت کرد، حالا حرکت کرده، هی دارد هشدار هم می‌دهد به این‌ها. البته یک عده‌ای آمدند در راه با امام‌حسین مثل زهیر، بریر این‌ها چیز شدند، عده‌ای بودند توی راه با امام‌حسین همراه شدند. حالا امام‌حسین یک‌دفعه همچین کرد، می‌خواست هشدار بدهد به این‌ها، گفت من تا همچین کردم [چشم روی‌هم گذاشتم] دیدم که یک ملکی است، ندا داد این جمعیت دارند می‌روند رو به مرگ. اول کسی‌که حرف زد آقا علی‌اکبر بود، [گفت] بابا جان مگر ما برحق نیستیم؟ گفت چرا بابا، گفت از مرگ ما می‌ترسیم؟ مرگ باید از ما بترسد، ما که از مرگ نمی‌ترسیم، این هشدار بود.

حالا پسر مسلم آمده آن‌جا چیز شده [خبر شهادت مسلم را می‌دهند]، دخترش را آورده روی زانویش [نشانده]، دست به [سر] او می‌کشد. باباجانِ من بابایت هستم، من چیزم، او را هم نوازش می‌کند. حالا دارد امام‌حسین می‌آید، حالا که دارد می‌آید آمده، حالا می‌رسد به کربلا. یک‌روایت داریم که یک‌وقت حضرت‌زینب گفت برادر، این‌ها چیست؟ نه این‌که آن‌ها با نیزه بودند، خیال کرده این‌جا نخلستانی چیزی است. گفت که خواهر چیزی نیست، آمد دید [لشکر] آمده آن‌جا، هزار سوار با حر آمده آن‌جا. گفت که خب ببین، [امام‌حسین] گفت حالا من آمدم، این‌ها من را دعوت کردند آمدم، حالا دعوت نمی‌پذیرید، من می‌روم. می‌خواهی از این‌طرف بگویی می‌روم، از این‌طرف بگویی، هر طرف گفتی من می‌روم، من برمی‌گردم دیگر. ما که نیامدیم دعوا کنیم که، ما را دعوت کردید آمدیم، حالا شما ما را نمی‌خواهید [می‌رویم]. [حر] گفت من [نامه] ندادم، آن‌های دیگر دادند. بعد حضرت فرمود الهی مادرت به عزایت بنشیند، گفت اگر مادرت‌زهرا نبود جوابت را می‌دادم. همان حیا باعث شد که حر نجات پیدا کرد، یعنی جسارت به زهرا نکرد. الان خیلی‌ها شده که ماها چه‌کار می‌کنیم؟ امر زهرا اطاعت نکردن، به حضرت‌عباس، به خود زهرا [قسم]، جسارت به زهراست. امر امام‌زمان را اطاعت نکردن، جسارت به قدس امام‌زمان است. ما باید امر را اطاعت کنیم، امر ما را نجات می‌دهد.

خیلی خوب، حالا این‌ها یزید یک مشورتی کرد با دور و بری‌هایش، گفت ما چه کنیم؟ گفت چنگالت به امام‌حسین گیر کرده، این‌را از بین ببر. آن‌وقت ببین چقدر زینب شجاع است، آن‌جا در مجلس یزید گفت یزید، این‌ها که دور تو هستند همه‌شان حرام‌زاده‌اند، اما آن‌ها که دور فرعون بودند حرام‌زاده نبودند، در صورتی‌که فرعون می‌گفت من خدا هستم. آن‌ها حرام‌زاده نبودند، این‌ها که دور تو هستند که می‌گویی من خلیفه مسلمینم همه‌شان حرام‌زاده‌اند. چون‌که وقتی آن‌ها مشورت کردند، دور و بری‌های فرعون گفتند با او [حضرت‌موسی] حرف بزن، با او مجادله کن، اما این می‌گوید همه را بکش، این‌ها همه حرام‌زاده‌اند. حرام‌زاده بودند این‌ها، حرام‌زاده کسی است که علی را دوست ندارد. آخر یک حرام‌زاده داریم، یک تخم حرام داریم. مگر شیطان حرام‌زاده است به او می‌گویند حرام‌زاده؟ کارش حرام‌زادگی است، تو هم آقاجان من، اگر تو هم این‌کارها را بکنی، تو هم حرام‌زاده‌ای. کارت حرام‌زادگی است، مردم را گیر بیندازی، مردم را این‌جور کنی، خب تو هم حرام‌زاده‌ای، توجه باید بکنی.

گفت:

یک‌دم غافل از آن شاه نباشیدشاید دم زند آگاه نباشید

دائم خدا دارد دم می‌زند.

حالا هی لشکر آمد، هی لشکر آمد، حالا شد عرض بشود خدمت شما، شب‌عاشورا. حالا تمام این بنی‌هاشم این‌ها که هستند، امیدشان اول به خداست، بعد به آقا ابوالفضل، خیلی امیدواری دارند. چون‌که آقا ابوالفضل روایت داریم که هفتاد هزار لشکر از آقا ابوالفضل می‌ترسیدند. نزدیک خیمه‌ها نمی‌آمدند، می‌ترسیدند، راست‌راستی می‌ترسیدند. هیچ، آقا که شما باشی، [امام‌حسین] ابن‌سعد را خواست و گفت یابن‌سعد تو که ما را می‌شناسی. گفت آره، گفت من چه‌کسی هستم؟ گفت تو پسر پیغمبری، مادرت زهراست. گفت چرا [ما را] می‌کشی؟ گفت ری را به‌من داده، ملک ری را. گفت از گندمش نمی‌خوری، 30 گفت به جویش قناعت می‌کنم. بنا شد برود فکر بکند، فکرش مقدسی بود، ببین این‌همه که من با مقدس مخالفم، خودش یک‌چیزی را می‌سازد مقدس. خودش یک‌چیزی می‌سازد، گفت این آیه توبه برای چه نازل‌شده؟ ما می‌رویم حسین را می‌کشیم، توبه می‌کنیم، می‌رویم ری را هم می‌گیریم. فهمیدی؟ حرفش درست بوده؟ حالی‌تان است؟ آره تو بمیری، آخر، حسین‌کشی هم توبه دارد مرتیکه خر؟ چرا؟ چرا این فکر را می‌کند؟ آن ذاتش یک‌کاری می‌کند، کار امری نمی‌کند، کار بدجنسی می‌کند. آن در ذات تو وقتی ولایت باشد، آن ولایت دارد کار می‌کند، تو یک مجسمه‌ای هستی، این‌ها تویشان [ولایت] نبود. [یک‌شب مهلت خواستند، ابن‌سعد] قبول کرد، یک‌چیزی به‌قول ما امضاء کردند و اول کسی را که آقا روانه کرد پیش لشکر آقا علی‌اکبر بود. خب، باید پسرش را روانه کند، تو هی می‌رفتی هل می‌دادی آن‌جا آن‌کار را، هل می‌دهی مردم را، خودت بیا جلو. خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را، هل نده.

[امام‌حسین] گفت علی‌جان، قربانت بروم، یک‌خرده جلوی من راه برو. به پیغمبر گفتند یا رسول‌الله، خوشی هست در دنیا؟ گفت خدا خلق نکرده، گفتند حالا هیچ [نیست]؟ گفت چرا، خدا ان‌شاءالله، باطن امام‌زمان، جوان‌هایتان را به شما ببخشد. جوان خیلی خوب است، علی‌الخصوص جوانی که مطیع خدا و پیغمبر و پدرش باشد. شما پدرها دعا کنید در حق جوان‌هایتان، من والله دعا می‌کنم، شما هم بکنید.

گفت بابا یک‌قدری جلوی من راه برو، یک‌قدری راه رفت، یک‌دفعه امام‌حسین دست‌هایش را بلند کرد، گفت خدایا کسی را در راه تو می‌دهم [که خَلقاً، خُلقاً] منطقاً، علماً، شبیه رسول‌الله [است]. کسی‌که گریه‌اش نمی‌آید بکاء کند، این‌جوری کند. علی‌جان، قربانت بروم، فدایت بشوم، یک‌کار دیگر بکن، برو خیمه با عمه‌ات خداحافظی کن. آقا علی‌اکبر آمد، عمه‌جان خداحافظ. خدا تایید کند آقای آل‌طه را تا حتی گفت زینب، ای زینب [فضه]، ای کنیز مادرم خداحافظ. یک‌وقت دید سکینه دارد دورش می‌گردد، سکینه خیلی شیرین‌زبان بود، هی دور علی می‌گشت. گفت خدایا اگر آسیبی می‌خواهد به او برسد، به‌من برسد. آی سکینه‌جان، فدای خاک کف پایت بشوم، آخر، تو با تقدیر خدا سازش نداشتی، خدا تقدیر کرده علی شهید بشود.

حالا علی آمد به میدان، صد و بیست‌نفر را به درک واصل کرد. آمد گفت باباجان تشنه‌ام است، بابا این زره یک‌قدری من را به تنگ آورده. خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را، گفت آخر یک‌روز علی گفت بابا انگور می‌خواهم، امام‌حسین دست کرد در دیوار یک شاخه انگور به او داد. گفت حالا می‌داند آب نیست، از هفتم شریعه را بسته‌اند. حالا آقا علی‌اکبر می‌گفت شاید 35 به اعجاز به‌من آب بدهد. امام‌حسین چه‌کار کرد؟ زبانش را گذاشت در دهان علی، باباجانِ من از تو تشنه‌ترم بابا، باباجان برو، امیدوارم از دست جدت سیراب شوی. دوباره حمله کرد، یک‌دفعه ابن‌سعد گفت لشکر، تمامتان را علی از صفحه زمین برمی‌دارد. [گفتند] امیر چه‌کار کنیم؟ گفت حمله کنید، تمام این لشکر یک‌دفعه حمله کردند، آن‌موقع است خدا لعنتش کند، [یک ظالمی] یک عمودی زد به‌سر آقا علی‌اکبر. خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را این جمله را گفت، گفت آقا علی‌اکبر این‌جوری آمد روی زین، یک‌وقت اشتباه اسب او را برد. او را برد در لشکر، هر کسی به علی می‌زد، تا علی از اسب افتاد، حالا هم یاد بابایش است، گفت باباجان دعایت مستجاب شد، جدم من را سیراب کرده، یک ظرف آبی برای تو گذاشته. تا این کلام را شنید، امام‌حسین به عجله آمد سر نعش آقا علی‌اکبر، خون‌ها را از دهانش پاک کرد، علی‌جان. زینب دید مبادا حسین در اثر این [غم] فُجأه کند، آمد در میدان، هی می‌گفت ولدی علی. امام‌حسین دید در ظاهر ناموس دهر آمده در هفتاد هزار لشکر، یک‌وقت کمک خواست. جوانان بنی‌هاشم بیایید، نعش علی را به خیمه رسانید؛ خدا داند که من طاقت ندارم، علی را بر در خیمه رسانم.

حالا چه شد؟ قاسم آمد جلو، صدا زد عمو جان، من‌بعد از علی‌اکبر دیگر دنیا را نمی‌خواهم، اجازه جنگ بده. خدا رحمت کند ایشان را، [حاج‌شیخ‌عباس] می‌گفت امام‌حسین خیلی مشکلش بود. چون‌که امام‌حسن وقتی می‌خواست از دنیا برود گفت برادر این بچه‌هایم را به تو می‌سپارم، امام‌حسین در ظاهر نمی‌خواهد قاسم شهید شود. گفت قاسم‌جان، مرگ در نظر تو چه‌جور است؟ گفت مرگ در نظرم «احلی من عسل». آخر اجازه داد قاسم هم آمد میدان، یک‌وقت صدا زد عمو جان من هم رفتم خداحافظ.

حالا آقا ابوالفضل یک‌دفعه دید قاسم که رفته، او هم که رفته، آمد گفت برادر بده اجازه جنگ.

حالا همان شب‌عاشورا، امام‌حسین، به همه این‌ها گفت من بیعتم را برداشتم، هرکس می‌خواهد برود، برود. مردم فوج‌فوج رفتند، آقا علی‌اکبر بود، [حضرت‌ابوالفضل] گفت فردا دیاری را باقی نمی‌گذارم خواهر. روایت داریم آقا امام‌حسین، شمشیر آقا ابوالفضل را زد روی زانویش شکست، [گفت] عباس‌جان، برو یک‌قدری آب برای این‌ها بیاور. یک‌وقت دید صدای [صحبت از] آب است، سکینه یک مشکی آورد، 40 [گفت] عموجان من تشنه‌ام، آخر از هفتم این‌ها آب را بسته‌بودند، حالا [مشک را] داد به عمویش. روایت داریم چهار هزار تیرانداز دور شریعه بود، چهار هزار تیرانداز فرار کردند. آقا رفت در شریعه، نهیب زد اسب آب‌بخورد، اسبی که آقا ابوالفضل رویش است، تصرف ولایت شده، [آب] نخورد. آقا ابوالفضل آب را آورد این‌جوری دم دهانش، همچین همچین کرد، اسب آب خورد.

حالا آقا ابوالفضل دارد می‌آید، ظالمی دست آقا ابوالفضل را قطع کرد، حالا چه‌کار کرده ابوالفضل؟ خدا رحمت کند آقای فلسفی را، یک‌وقت در مشهد این روضه را خواند. گفت آقا ابوالفضل دستش را برداشت، گفت ای لشکر، افتاده‌است دست یمینم، تا زنده‌ام ای لشکر حامی دینم. حالا آقا ابوالفضل یک‌چیزی کرد، گفت حالا می‌خوانند دیگر چه اندازه‌ای‌اش درست‌است، من هم همان را می‌خوانم. اما این‌را از روی عاطفه می‌گفت، نه این‌که آقا ابوالفضل می‌خواست تیر بخورد به چشمش، یعنی این‌کار را از چشم خودش مهم‌تر می‌داند. این حرف را من می‌زنم، آن‌ها نزدند. حالا گفت ای لشکر، تیر به چشمم بزنید، به مشک آبم نزنید، دادم به سکینه وعده آب فرات. خلاصه، ظالمی تیر زد به مشک آبش، آقا سرگردان شد، دیگر آب ندارد. ظالمی یک عمود زد به‌سر آقا، آقا تا از اسب می‌خواهد بیفتد زهرای‌عزیز در بغلش گرفت، هی صدا زد پسرم، پسرم. آقا ابوالفضل تا آن‌موقع نمی‌گفت [برادر]، هی می‌گفت آقاجان، سرور من، حسین‌جان، کی می‌شود جانم را فدایت کنم؟ حالا که امضا کرد مادرش زهرا، گفت برادر، برادرت را دریاب. حالا وقتی [امام‌حسین] آمد، آقا ابوالفضل‌جان داد، گفت برادر یک‌دانه خواهش از تو دارم، من را به خیمه نبر. چون‌که سکینه مشک را به‌من داده، تا آخر عمرش خجالت می‌کشد، می‌گوید کاش نداده‌بودم به عمویم که برود آب بیاورد شهید شود.

یک اشاره دیگر هم می‌کنم؛ آخر، ما که وقت روضه‌خوانی نداریم، حالا امام‌حسین وقتی آمد وداع کرد، مختصرش را می‌گویم، گفت ای خواهر، قاسم که شهید شد، این یادگار برادرم را، عبدالله را نگذاری بیاید در لشکر. زینب تمام توجه‌اش به عبدالله بود، تا [امام‌حسین] «هل من ناصر» گفت، عبدالله زد از خیمه بیرون، هی زینب این‌طرف می‌زد، نتوانست جلویش را بگیرد. تا وقتی رفت در بغل امام‌حسین، یک ظالمی شمشیر می‌خواست به امام‌حسین بزند، عبدالله دستش را همچین کرد، دست عبدالله قطع شد. خدا می‌داند به‌سر امام‌حسین چه آمده، روایت داریم دو مرتبه امام‌حسین حمله کرد، یک موقعی‌که گفتند «بغضاً لابیک»، این‌جا هم کرد. یک‌دفعه عبدالله گفت عموجان، 45 دست بر سرم کش، شکست استخوانم. «لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم»

خدایا ما را حسینی کن.

خدایا جانمان را، عمرمان را، همه را فدای امر حسین کنیم.

خدایا این محبت‌ها را تا آخر برسانیم.

خدایا این محبت‌ها را در گوشت و خون ما تسرّی کن، یعنی جریان پیدا کند.

خدایا تو را به‌حق این خانواده عصمت و طهارت، ما را جزء گریه‌کنندگان امام‌حسین قرار بده.

خدا رحمت کند ایشان را [حاج‌شیخ‌عباس] می‌گفت این اشک‌ها که می‌ریزید، ملائکه هستند، این اشک‌ها را می‌کنند توی شیشه، وقتی‌که آدم به سلامتی می‌میرد، آن‌را به او می‌دهند. دیگر ملک‌الموت چه می‌کند؟ این یک تحفه‌ای آورده‌است که دیگر گفت چه‌کارش [کند؟]، هیچ کارش نمی‌کند. خدا رحمت کند ایشان را حالا یک‌خرده کم و زیاد، می‌گفت این در قیامت هم پی‌ات [همراهت] هست. حالا که در پی‌ات هست، آتش جهنم غلط می‌کند تو را بسوزاند، اما اشکی که برای امام‌حسین بریزی.

ان‌شاءالله امیدوارم این اشک‌ها که ریختید ذخیره آخرتتان باشد. اما ما با حبّ امام‌حسین بمیریم نه با بغض امام‌حسین. طرفدار بدعت‌گذار، بدعت‌گذار یا طرفدارش محبت را می‌برد عزیز من، تا توان دارید طرفدار بدعت‌گذار دین نباشید. چون‌که آن‌ها خودشانند، طرف‌دار آقا امام‌حسین باشید.

خدایا ما را بیامرز.

خدایا عاقبتمان را به‌خیر کن.

خدایا ما را بی‌بهره از این ماه بیرون نبر.

خدایا یقین ما را در ولایت زیاد کن.

خدایا سخاوت ما را زیاد کن.

خدایا ما را می‌گویم مردمی نکن، چه‌جور گفتم؟ مردم‌خواه کن. اگر تو مردم‌خواه باشی، خدا هم ببین اشیاءش را می‌خواهد، چقدر اشیاء را حکم گذاشته رویش؟ تا حتی هر حیوانی حکم گذاشته رویش، حالا شما اگر آن‌جور باشی عزیز من، همه آن‌ها را می‌خواهی، هم خدا دوستت دارد، تمام اشیاء تو را دوست دارند. امیدوارم که ما به این حرف‌ها یقین پیدا کنیم. (با صلوات بر محمد)

یا علی

حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه