حج ابراهیمی

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو

بسم الله الرحمن الرحیم

حج ابراهیمی
کد:10192
پخش صوت:پخش
دانلود صوت:دانلود
پی‌دی‌اف:دریافت
تاریخ سخنرانی:1378-11-28
تاریخ قمری (مناسبت):12 ذیقعده

أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم.

العبد المؤیّد رسول المکرّم أبوالقاسم محمّد.

السلام علیک یا أباعبدالله السّلام علیکم ورحمة الله و برکاته.

رفقای‌عزیز! بعضی از رفقا تا حتّی بانوان گفتند که ما راجع‌به مکّه یک صحبتی کنیم، بالخصوص این دوست‌عزیز راجع‌به دوست عزیزش درخواست کرد که ما یک صحبتی بکنیم. ما که گفتیم ما در اختیار شما هستیم، ما خودمان هیچ اختیاری نداریم. این‌که من می‌گویم من در اختیار شماها هستم؛ [چون] شماها را قبول دارم [و] شماها می‌خواهید درباره ولایت روشن شوید. وقتی بخواهید روشن شوید، من مطیع شما هستم. خدای تبارک و تعالی هر چیزی را یک حکم روی آن گذاشته، هر چیزی مبنا دارد، هر چیزی در این عالم تنظیم است، ما تنظیم را خیلی متوجّه نشدیم، حکم را متوجّه نشدیم، امر را متوجّه نشدیم. این‌است که رفقای‌عزیز! باید در این حرف‌ها کار کنید. وقتی شما بخواهی که کار کنی، این‌که من می‌گویم کار کنید نه این‌که؛ [ما] یک‌کار دنیا داریم [و] یک‌کار ولایت داریم. [شما] باید به‌فکر ماوراءتان باشید، بالأخره بدانید که ما یک‌وقت بچّه بودیم، یواش‌یواش جوان شدیم، یواش‌یواش ما به کمال بدنی رسیدیم، به کمال هیکلی رسیدیم، به کمال رشد خودمان رسیدیم، ما [هنوز] به کمال رشد ولایت نرسیدیم.

عزیزان من! قربان‌تان بروم، فدایتان شوم، کمالِ رشد ولایت به‌درد ماورایِ ما می‌خورد. این حرف خیلی عالی است که می‌گوید «یا لطیف! إرحَم عبدک الضّعیف.» ما واقع باید بگوییم: خدا! ما رشد هیکلی کردیم؛ [اما] رشد ولایت نکردیم. «یا لطیف! إرحم عبدک الضّعیف، الذلیل» ما رشد نکردیم. اگر اندیشه داشته‌باشیم و فکر کنیم، یک‌گوشه‌ای بنشینید [و] فکر کنید، ببینید آیا حرف درست‌است؟ این رشد بدنی درست‌است؛ چون‌که می‌گوید بشر باید سالم باشد. اگر ناسالمی بودن درست بود، یکی از ائمه (علیهم‌السلام) ناسالم بود، تمام ائمه (علیهم‌السلام) سالم بودند، تمام انبیاء سالم بودند، ممکن‌است این‌جا [در دنیا] مریض بشوند؛ امّا یک ناقصی نداشتند؛ پس شما هم باید هیکلت ناقصی نداشته‌باشد. چرا به شما می‌گوید اگر مریض شدی دکتر برو؟ من این‌را می‌خواهم، یک‌خُرده افشایش کردم که خوب متوجّه بشوید. توجّه فرمودید؟! چرا می‌گوید دکتر برو؟ یعنی بدنت باید سالم باشد، دین [را] می‌گویند [باید] در بدنِ سالم باشد. یکی از اهل‌علم این مطلب را گفت، خیلی من ناراحت شدم. گفتم: عزیز من! این‌که می‌گوید بدن سالم؛ یعنی ولایت درونش باشد نه این‌جایش مثلاً این‌جوری باشد و ورزشکار باشد، این‌نیست؛ [البته] آن هست؛ امّا ارزش این [بدن] مال چیست؟ مال ولایت است. باید سالمی ولایت در این بدن باشد، [این‌که] می‌گوید بدن سالم، یعنی این. در صورتی‌که امام زین‌العابدین (علیه‌السلام) مریض شد، امام‌صادق (علیه‌السلام) استخوان سرش مانده‌بود، شخصی [نزد امام] می‌آید [و] گریه می‌کند. [امام] می‌گوید: چرا گریه می‌کنی؟ می‌گوید: برای شما [گریه می‌کنم]. می‌گوید: ای شخص! برای جدّم حسین گریه بکن. مؤمن اگر جانش مقراض شود، به نفعش است؛ سلطنت روی زمین هم داشته‌باشد، به نفعش است؛ من این‌را اثبات کردم.

حالا می‌خواهم به شما بگویم [که] بشر ارزش ندارد، هیچ ارزش ندارد، این‌است که گفتم توجّه بفرمائید! به شما بر نخورد، بشر هیچ ارزش ندارد، ارزش بشر به ولایتش است. همین‌جور که رشد بدنی کردی، باید رشد ولایت هم بکنی، عزیز من! رشدِ ولایت بدنت سالم است، این بدن با آتش نمی‌سوزد، [به‌واسطه] رشدِ ولایت [است]. حالا عزیز من! ما بنا شد از حجّ صحبت کنیم. چقدر پیش پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمدند! چرا ارزش ندارند؟! این‌که می‌گویم که بشر ارزش ندارد، امر ارزش دارد. تو باید پرچم امر داشته‌باشی، آن‌ها پرچم امر نداشتند، همیشه پیش پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بودند؛ یعنی با مقصد خدا خوب نبودند، با امر خوب نبودند. روایت هم می‌خواهی «لا إله إلّا الله حِصنی، فَمن دخل حِصنی، أمِن مِن عذابی بِشرطها و شُروطها و أنا مِن شُروطها» ما شروط داریم، با شروط باید کار بکنیم.

عزیز من! شما الآن می‌خواهی به مکّه بروی، سنگ که آدم را بهشتی نمی‌کند. عزیز من! این‌قدر حَجّاج به مکّه رفت [که] به او حَجّاج گفتند. علماء در این مجلس هستند، دانشمندها [هستند]، همه‌شما دانشمندید، همه‌شما عالِم هستید، کسی‌که ولایت دارد عالِم است. گفتم سواد به‌غیر از ولایت است، به‌غیر از علم است، آن [یعنی سواد] سیاهی است. حالا نمی‌خواهم در آن موضوع صحبت کنم؛ در این موضوع [یعنی مکّه می‌خواهم صحبت کنم]. ببین عزیز من! شما الآن [که] می‌خواهی [به مکّه] بروی، «شرطاً و شروطها»، [مکّه‌رفتن شروط دارد:] پولت باید درست باشد، معامله ربوی نکرده‌باشی، نزول نکرده‌باشی، خون مردم را جمع نکرده‌باشی [و به] مکّه [بروی]. چرا خدا حکم گذاشته [و] گفته باید دارا [به مکّه] بیاید؟ فقیر [را] نگفته بیاید؛ یعنی ندار [به مکّه] نیاید؛ ندار را نخواسته [که به مکّه بیاید]، دارا را خواسته‌است.

حالا خدا دارا را می‌خواهد چه کند؟ شما الآن دارا شدی، ماشین داری، زندگی داری، یک‌قدری سرکش شدی، خدا می‌خواهد عنایت به تو بکند، می‌گوید بیا آن‌جا [مکّه، تا] من قیامت را نشانت بِدهم. حاج‌آقا! همین‌است که گفتم که وقتی شما یقین کردی [آن‌وقت] نشانت می‌دهد. دیروز بحث ما با آقایان همین بود: وقتی شما یقین کردی، نشانت هم می‌دهد، معراج هم تو را می‌برد. هان! وقتی تو یقین کردی، جهنّم [را] هم نشانت می‌دهد، بهشت را هم نشانت می‌دهد، از این بالاترش هم هست که اصلاً تو را ببرد آن‌جا [معراج، تا] نشانت بِدهد. مکّه هم می‌خواهد نشانت بِدهد، قیامت را نشانت بِدهد.

عزیز من! این مکّه‌رفتن خیلی مبنا می‌خواهد، همین‌طور [می‌گویی] ده‌دفعه رفتیم، پنج‌دفعه رفتیم، قربانت بروم، آیا تو رفتی، تحویلت هم گرفتند؟! آیا رفتی، دعوتت کردند؟! یا دعوتت مثل آن بود که هر روز پیش پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) و فاطمه‌زهرا (علیهاالسلام) می‌رفتند؟! چرا اهل‌جهنّم شدند؟! چه‌چیزی نداشتند؟ گفتم. بگویید، چه گفتم؟ هان؟ پرچم امر نداشتند. تو باید پرچم امر داشته‌باشی؛ یعنی امر آن‌ها را اطاعت کنی [و] حالا آن‌جا بِروی. معامله ربوی نکرده‌باشی، نزول نخورده‌باشی، خون مردم را نبرده‌باشی، به زیر دستانت کمک کرده‌باشی، یقین به حرف آن داشته‌باشی، مگر نمی‌گوید [که] یک حاجت برادر مؤمن، هفتاد حجّ [و] هفتاد عمره دارد؟! آخر تو یک حاجت هم بر نیاوردی؟! پس تو چرا؟! پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: در آخرالزّمان مردم یا از برای سیاحت یا از برای تماشا یا از برای اسم و رسم حجّ می‌کنند. چرا؟! حقیقتش را ببینید [که] همین هست یا نه؟! ما این فرمایش کلّی را نداریم، شرط و شروط نداریم عزیز من! اگر با آن لباس احرامت اشکال داشته‌باشد، طواف‌نساء کنی، کارَت مشکل می‌شود. حالا با تمام این توجّه، ببین من چه می‌گویم؟ من می‌گویم [که] هیکل من ارزش ندارد، باید امر درونش باشد، با امر بِروی، امر تو را حمل و نقل کند نه شهوتت، نه خیالت، نه هوست، نه این چیزهای باطل تو را حمل و نقل کند. چه‌چیزی تو را حمل کند؟ امر تو را حمل کند، امرِ وجود مبارک امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه)، امرِ وجود زهرای‌عزیز (علیهاالسلام)، این‌ها زنده‌اند، امرشان هم زنده‌است. این‌جور نبودیم که این‌جوری شدیم. این‌جور نیستیم که [یک‌نفر به امام‌سجّاد (علیه‌السلام) در سفر حجّ] می‌گوید که حاجی خیلی آمده! [امام] می‌گوید: نفر [خیلی] آمده، [امام] یک همچین می‌کند همه آن‌ها [یعنی حاجی‌ها] هر کدام‌شان اَنتر هستند و یک‌چیزی هستند، حیوان‌اند. عزیز من! تو مکّه می‌روی، با آن ایده‌ات [به] آن‌جا می‌روی، به‌وجود امام‌زمان! ایشان می‌گفت: کسی هست [که] هفت‌رنگ است. تو با صفاتت در آیینه علی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) آن‌جا پیدا هستی. چرا؟ مراعات نکردی [و] با امر نرفتی، منظورم این‌است. توجّه فرمودید؟

حالا من می‌خواهم، به رفقا گفتم [که] این میقات‌گاه یعنی‌چه؟ آن‌جا مُحرم می‌شوی یعنی‌چه؟ من به‌جان همه بچّه‌هایم! دیدم [که] احمدی آن‌جا بود، یاد من بود، دیدم، پریشب دیدم، احمدی آن‌جا بود [و] داشت می‌گفت [که] این‌را حاج‌حسین گفته. به‌جان خودم! دیدم، گفتم: الحمد لله [که] این [شخص] حرف ما را تا آن‌جا برده؛ [اما] این [شخص حرف را] از درِ خانه بیرون نکرده‌بود! فهمیدی؟! [احمدی] همین موضوع میقات‌گاه را [گفته‌بود]. این‌جا میقات‌گاه یعنی‌چه؟ آیا متوجّه شدیم [که] یعنی‌چه؟ هان؟ این‌جا [یعنی در میقات] مُحرم می‌شویم؛ [اما] آیا فهمیدیم [که] یعنی‌چه؟ این‌جا [در میقات] شما الآن نماز می‌خوانی [و] می‌گویی: «الله‌أکبر»؛ یعنی دنیا را پشت سرم انداختم، آن‌جا لباست را می‌کَنی [و] می‌گویی ای‌خدا! من تا حتّی لباسم را کَندم [و] این‌جا انداختم [و] من مُحرم شدم، من دیگر آمدم [ای‌خدا! که] لقای تو را لبّیک بگویم. آیا متوجّه هستی؟! یعنی این‌جا [لباسم را] کَندم، آن‌جا میعادگاه است، [داری] بیعت می‌کنی، قرارداد،؛ آن‌جا قرارگاه است، هیچ فکرش را کردی؟! این‌همه هم مکّه رفتی! ما که یک‌دفعه رفتیم. هان! چرا؟ حضرت‌سجّاد یادت داده، همین‌طور می‌خواهد لبّیک بگوید، همین‌طور نمی‌گوید. [گفتند:] آقا! دارد وقت می‌گذرد [چرا لبّیک نمی‌گویی؟! امام فرمود:] می‌ترسم [لبّیک] بگویم [و خدا] بگوید لا لبّیک! تو بی‌دعوت این‌جا آمدی. تو با دعوت باید آن‌جا بِروی. دعوت چیست؟ امر داشته‌باشی، امر را اطاعت کرده‌باشی، از تو اطاعت می‌خواهد نه هیکل تو را. حالا چه کردی؟ حالا [گفتی] دنیا را آن‌جا انداختم تا حتّی لباسم [را] انداختم [و] آن‌جا مُحرم شدم. هستی‌ام را این‌جا انداختم، آخر مُحرم چیزی دیگر ندارد، نه پول دارد [و] نه حَربه دارد [و] نه چیزی دارد، هیچی [ندارد]، حالا آن‌جا می‌آیی، حاجی! ادبت می‌کند تو [را]! آیا فهمیدیم ادب چیست؟! آن‌جا ادبت می‌کند، حالا مُحرم شدی [و] داری می‌روی، حالا می‌گویی لبّیک! لبّیک! ای‌خدا! من دعوت تو را لبّیک گفتم، [تو] من را دعوت کردی.

حالا [به] کجا می‌آیی؟ حالا [به] مکّه می‌آیی. این‌که، سعی صفا و مروه یعنی‌چه؟ از این‌جا بِروی [و] هفت‌دفعه پایت را به این کوه بزنی، پایت را به این کوه بزنی، این آخر یعنی‌چه؟ آیا متوجّه شدی؟! می‌گوید [که] مستحب است این‌جوری هم بکنی؛ یعنی یک‌خُرده تکان بخوری. این [تکان‌خوردن] یعنی‌چه؟ یعنی ای‌خدا! امر تو را اطاعت می‌کنم، من مضطربم! من مضطربم! من گناه کردم، من نافرمانی کردم، من مضطربم! مگر هاجر مضطرب نبوده [که] این‌کار را می‌کرد، پسرش را این‌جا گذاشته، آن [ها] در باطن می‌دانستند [که] این بچّه باید قربانی شود، اشاراتی [به آن‌ها] شده بوده. حالا می‌خواهد چه کند؟ حالا آن‌جا آبی نیست، چیزی نیست، مضطرب است، از این‌جا یک‌دفعه دید از زیر پای اسماعیل آب بالا زد، فوری دوید [و] ریگ‌ها را جمع کرد، [همین‌طور می‌گفت:] زمزم! زمزم! یعنی ای آب! بایست. تو هم باید مضطرب باشی. آیا چه بچّه‌ای درست کردی؟ گوینده «لا إله إلّا الله» درست کردی؟ چه بچّه‌ای درست کردی؟ آیا دلش را خوش کردی؟ هر چیزی خواست برایش خریدی یا امر خدا را برای او خریدی؟! چه‌کار کردی؟! هاجر چه‌کار دارد می‌کند؟ تو چه‌کار داری می‌کنی؟! مضطرب باش.

حالا [به خانه‌خدا] آمدی، مَثلاً چه‌کار می‌کنی؟ طواف می‌کنی، دور خانه می‌گردی [و می‌گویی:] علی‌جان! قربانت بروم، من دور زایشگاه تو می‌گردم، این‌قدر تو را دوست دارم! چرا؟ این مکّه، اوّل آن‌جا بیت‌المقدّس [قبله] بود، [در] نماز دوم [خدا به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] گفت: به طرف مکّه بایست! «مسجدالأقصی، مسجدالأقصی، مسجدالحرام». حالا [دور] می‌زنی، حالا آمدی چه‌کار کردی؟ حالا به تو چه می‌گوید؟ منظورم این‌است.

حالا باید بیایی دو رکعت نماز بخوانی، تو چه‌چیزی می‌خواهی؟ یک ماشینِ دیگر می‌خواهی؟! یک‌خانه دیگر می‌خواهی؟! چه‌چیزی می‌خواهی؟ مگر می‌خواهی این‌جا [در دنیا] بمانی؟! حالا چه‌چیزی باید بخواهی؟ حالا در حِجر حضرت‌اسماعیل می‌روی [و] دو رکعت نماز بخوانی [و بگویی:] ای‌خدا! این محلّی است که اوّلین وحی که در این عالَم نازل‌شده، آن‌جا شده‌است، توبه آدم آن‌جا قبول‌شده، اوّل وحی که خدا نازل کرده، آن‌جا شده. خدایا! آدم أبوالبشر ترک‌اَولی کرد، چهل‌سال گریه کرد. خدایا! ما یقین داریم، خدایا! اگر بخواهی گناه ما را نیامرزی، ما دو تا گناه کنیم [که] هشتاد سال [باید گریه کنیم]، خب ترحّم‌مان بکنی، چهل‌سال، چهل‌سال، هشتاد سال. خیلی گناه کردیم! خدایا! ما این‌جا آمدیم، گناهان ما را بیامرز. خدایا! ما گناه ولایت کردیم، پشت به ولایت کردیم، ولایت را عمل نکردیم، خدایا! ما را بیامرز. خدایا! تتمه عمر ما در راه تو باشد. خدایا! به ما سوغاتی بِده، هر جوری باشد ما را دعوت کردی. من آن‌جا گفتم: خدایا! تو خودت می‌دانی [که] من، مهمان‌دوست هستم، اگر غذا داشته‌باشم [و] مهمانم یک غذای دیگری بخواهد، فوراً برایش درست می‌کنم. خدایا! تو هم همین‌جور با ما بکن. خدایا! من این چند چیز را از تو می‌خواهم، اوّل چیزی که گفتم می‌خواهم: با وِلای امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) [از دنیا] بِروم، این‌قدر محترم است که هفت [بار] دورش گشتم، حالا [به] من عنایت کن [که] هر کجای این عالم [از دنیا] رفتم، با وِلای علی (علیه‌السلام) باشم. بعد گفتم: خدایا! دل من را پاک‌سازی کن، آن‌چه که به غیرِ توست؛ تا حتّی مِهر اولادم را [از آن] بیرون کن. آخر اولاد یک مِهری دارد، این‌را به شما بگویم، من خیال می‌کنم [که] آخرین چیزی که از دل آدم بیرون بِرود، مِهر اولاد است، خیلی مِهرش کارساز است. گفتم: اگر به غیرِ توست بیرون کن، من اولاد نمی‌خواهم، من تو را می‌خواهم، امرت را می‌خواهم. بعد گفتم: خدایا! ممکن‌است [که] این‌جوری باشد، [تو] صالحش کن. من می‌خواهم یک عمری با بچّه‌هایم بسازم، این‌ها را سالم کن، این‌ها را با ولایت کن. آن‌جا می‌روید، سلیقه داشته‌باشید؛ خودش ایجاد می‌کند [که چه بخواهی]. گفتم این دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) و آن‌ها که دنبال این‌ها می‌آیند، اگر اولادم [هم] دنبال این‌ها نمی‌آید بیرونش کن. من همین‌جور هم هستم، یک کسی‌که اسمش را اصلاً بلد نیستم، یک‌وقت می‌بینی [که] این‌قدر دوستش دارم. گفتم اگر به‌غیر این‌است از من دور کن. [عده‌ای] این‌جا می‌آیند، یک‌سال [و] دو سال هستند [و] می‌روند، من دلم می‌سوزد، می‌گویم آن‌که من گفتم، این‌نیست. عزیز من! آن‌جا کارسازی کنید، آن‌جا متوجّه باشید [که] چه بخواهید! البتّه من نمی‌گویم [که] مال دنیا نخواهید. [می‌گویم] خدایا! به‌قدر کفایت به ما بِده. خدایا! به ما بِده، آبرویمان در مردم نریزد. خدایا! از برای مال دنیا دست‌مان پیش نامرد دراز نباشد. خدایا! ما را در فقر و فلاکت قرار نَده که دست‌مان پیش اجنبی دراز باشد. این‌ها را بخواهید، حالا چه‌کار می‌کنی از آن‌جا؟ خیلی آن‌جا جای حساسی است! عزیزان من! من آن‌جا گفتم که؛ حالا این‌را شما، من نمی‌دانم حالا، این‌را بخواهید، یک‌وقت کِدِر نشوید. گفتم اگر به یک‌لحظه هم هست امام‌زمانم را این‌جا ببینم [و] خدمتش برسم، آقا این‌جاست، ما را یک‌جوری بکن [که] سنخه‌اش بشویم [و] آقا را ببینیم. اتّفاقاً الحمد لله شد. آن‌جا رفتیم، نشد و برگشتیم و آمدیم این‌جا و گفتیم: خدایا! رفتیم آن‌جا و بنا کردیم [به] گریه‌کردن و داد و قال به خدا! حالا خدا که آن‌جا نبود؛ خب آن‌جا مستجاب‌الدّعوه [یعنی دعایت مستجاب] است، گفتیم: پس آن حاجت ما را چیز [یعنی اجابت] نکردی. شب آقا آن‌جا آمد، آره! حالا من شرح می‌دهم، آقا را هم دیدیم [و] حرف‌مان را زدیم.

حالا من می‌گویم چه‌جور شد؛ یکی از این آیةالله‌ها آن‌جا بود؛ یعنی پیش ما بود، یک خریدهای خیلی بدی کرد، خیلی بد! یک‌چیزی [که] مثلاً نمی‌دانم شهوت زیاد شود! یک‌چیز عکّاسی، یک رادیو خرید [و] گردنش انداخت. گفتم: آقا! این ساز هم می‌زند؟ گفت: می‌خواهم ساز بزند. این احمد آقا، پسر حاج‌شیخ‌عبّاس به ما تُوپید! گفت: چه‌کار به کار مردم‌داری؟! آن وزیری آن‌جا بود، یک‌دفعه پا شد [یعنی بلند شد و] نشست، گفت: شما دو تا آخوند حق ایشان را ضایع کردید، فردای‌قیامت باید جوابش را بِدهید. آن وزیری هم مثل شماها یک شخصیّتی بود، ما دیگر شام نتوانستیم بخوریم، همه اوقات‌مان تلخ شد. ما چهار پنج‌تا بودیم، من همین‌جور که در خوف و رجاء [بودم]، گفتم: آخر خدا! من که حرف بدی نزدم، خدایا! این همین‌جور گفت این دو تا آخوند من یک‌دفعه دیدم که آقا با یک‌نفر تشریف آورد، من یک‌دفعه این‌جور کردم، گفتم: آقاجان! تو را به حقّ مادرت‌زهرا (علیهاالسلام)، آن‌ها که می‌دانند حکم‌شان را بکن، بس‌که ناراحت بودم! گفتم: آن‌ها که می‌دانند، حکم‌شان را بکن. من سفارش آخوندها را آن‌جا کردم. فهمیدی؟! آره! گفتم آن‌ها که می‌دانند [و] این‌کارها را می‌کنند حکم‌شان را بکن. به‌جان خودم! یک لبخند به‌من زد [که] هنوز دندان‌های سفید آقا در چشم من است. هیچی، حالا آمدیم، ببین این‌جور باید باشی. حالا این [شخص این] کار را کرده، این‌جور کرده، این‌همه چیزها [که خریده‌بود] را در چمدان گذاشته، [در شهر] جدّه چمدان گُم شد. هان! حالا ما ناراحت شدیم. ببین این‌جور باید بشوید؛ حالا که این‌جوری کرده، این‌جوری کرده، این‌جوری کرده، حالا همان‌ها که آقای‌فلانی می‌گویی که آن‌جا، نوشته که باید این‌جوری باشیم. فهمیدی؟ این بویِ آن‌را می‌دهد. فهمیدی؟! می‌گوید: اگر دوست ما فاسق هم هست، او را بخواه؛ امّا بدعت‌گذار دین نباشد و گنه‌کار باشد. گناه را هم که گفتیم او [یعنی خدا] قبول می‌کند [و] چیزی نیست. آقا که شما باشید! ما نمی‌دانم حالا آن‌جا تیمّم کردیم، وضو داشتیم، چه‌کار کردیم؛ دو رکعت نماز کردیم [و] گفتم: خدایا! من می‌خواهم این [چمدان] پیدا شود، این [شخص] حالا می‌خواهد بِرود آن‌جا [در ایران، چمدانش را] باز کُند [و] این رادیو را نشان بِدهد، نمی‌دانم [دوربین] عکّاسی را نشان بِدهد، این عشقش این‌است، [خدایا!] پیدا شود. ما پا شدیم و دویدیم، این‌قدر در جدّه [این‌طرف و آن‌طرف] زدم [که] چمدانش را پیدا کردم [و] آن‌جا گذاشتم [و] آوردم [و] به او دادم. امّا یک‌سال کمتر زنده بود، همان آقا مُرد. فهمیدی؟! حکمش! آن یکی هم که چه‌جور شد! توجّه فرمودید؟ حالا این [شخص] همه این‌کارها را که کرده، تو نباید بخواهی [که] این ناراحت شود، اگر بخواهی ناراحت بشود، تو می‌خواهی خودت را چیز کنی، دعای خودت را جازن کنی، خودت را جازن کنی، تو نباید [این‌طور] باشی، تو حالا امر به معروفش کردی؛ امّا حاضر نباشی [که] این‌قدر این [شخص] ناراحت باشد، این درست‌است. توجّه فرمودید من چه گفتم؟! هان! اگر حرف زدی، محض خدا بزنی نه محض شخصیّت خودت. خب حالا چه شد؟ حالا إن‌شاءالله امیدوارم که؛ از این‌جا [به] منا می‌رویم.

حالا [به] آن‌جا [یعنی منا] رفتی، آن‌جا هم خیلی جای حساسی است؛ چون‌که حضرت می‌فرماید که وای به حال آن کسی‌که شب‌قدر آمرزیده نشود! ماه‌مبارک رمضان باید آدم آمرزیده‌شود، اگر [آمرزیده] نشد، می‌گوید باید زیر قبّه امام‌حسین (علیه‌السلام) بِروی، اگر نشد، می‌گوید [به] منا [بروی]، دیگر از منا چیزتر نداریم؛ چون‌که آن‌جا خیلی از پیغمبرها از دنیا رفته‌اند، آن‌جا یک هوایی دارد و یک عظمتی دارد و آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) [هم] آن‌جا تشریف دارند؛ آن‌وقت به‌پاس احترام آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) شما تقصیرت رفع می‌شود؛ یعنی گناه که کردی، آن‌جا به‌واسطه وجود امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) محلِّ توبه است. ببین یک‌وقت تعجّب نکنید! می‌گوید: اگر یک مؤمن مثلاً در یک شهری هست به‌واسطه آن مؤمن، یک شهر حفظ می‌شود، الآن وجود امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) هم برایش واجب است که [در سرزمین] منا باشد. متوجّه هستی؟ پس [در] مناست، آن‌جا منا یعنی محلّی که توبه تو قبول می‌شود.

حالا جمره یعنی‌چه؟ جمره باید سنگ به وسوسه بزنی؛ یعنی آن‌جا شیطان حضرت‌ابراهیم را وسوسه می‌کرده، حالا سنگ به وسوسه بزن. حالا آن‌جا [شیطان] همین‌طور وسوسه‌ات می‌کند [که] چه‌چیزی بخری، چه‌چیزی بیاوری، چه‌کار بکنی، این‌جور بکنی، این‌جور بکنی، سنگ به شیطان بزن، برو سنگ به او بزن، نه [این‌که] آن [یعنی شیطان] به تو [سنگ] بزند. یکی از این رفقا سنگ زده‌بود، [سنگ] برگشته بود [و] آن‌جا پیشانی‌اش شکسته‌بود [و] خون می‌ریخت. می‌گفت: [شیطان] یکی از سنگ‌ها را پَسَم زد، آره! می‌گفت یکیش را پَسَم زد! خب حالا عزیز من! کجا آمدی؟! تو مُحرم هستی، چرا به شما می‌گوید که آن‌جا باید مورچه را نکُشی؟ پشه را نکُشی؟ حرف بی‌خود نزنی؟ چرا به شما می‌گوید؟ چرا به شما می‌گوید [که] اگر تقصیر کردی، باید یک گوسفند بکُشی؟ چرا می‌گوید؟ مبنایش این‌است: یقین کنی، یقین کنی [که] تو خلاف کردی؛ یعنی برو یک گوسفند بکُش. یقین کنی که گناه کردی، یقین کنی [که] تقصیر کردی. تقصیر چیست؟ آیا یک پشه کُشتن سزایش این‌است [که] یک گوسفند بکُشی؟ آن‌وقت گوسفندش [را] هم کجا می‌اندازی؟ چه‌جور می‌کنی؟ هان؟ پس این گوسفند کشتن این‌است که تو یقین کنی [که] تقصیر کردی. ما آن‌جا که می‌رویم یقین کنیم [که] گناه کردیم، ببین چقدر آن‌جا ادبت می‌کند! آن‌جا ادب‌گاه است، باید انسان باشی، آن‌جا انسان‌سازی است، خیلی قشنگ است این مطلب که یک تقصیر کردی، باید یک گوسفند بکُشی! [این] یعنی‌چه؟ چقدر ما صدها تقصیر کردیم و یک قربانی نکردیم! یک گوسفند نکُشتیم [و] به فقرا بِدهیم! هان! همین‌جا هم همین‌جور است، باباجانِ من! قربان‌تان بروم، چرا به تو می‌گوید اگر یک‌کاری کردی، برو یک صدقه‌ای بِده؟ برای چه می‌گوید بِده؟

عزیز من! حاجی را دارد ادب می‌کند. اگر به شما می‌گوید مبطل به‌جا نیاور، والله! در تمام گلوله‌های خونم این‌است، به تو گفته [که] اگر پشه‌ای را کُشتی، برو یک گوسفند قربانی‌کن؛ دارد تو را ادب می‌کند. یک پشه خونش، قیمت به‌قدر یک گوسفند ندارد، دارد تو را تمرین می‌کند [که] مبطل به‌جا نیاور. مبطل، مبطلِ ولایت است. ادب یعنی این، ببین می‌گوید مبطل به‌جا آوردن؛ حالا برو یک گوسفند بکُش؛ امّا دارد ادبت می‌کند، می‌گوید مبطلِ ولایت به‌جا نیاوری عزیز من! آن مبطلِ ولایت به این‌چیزها نمی‌شود، [دارد] ادبت می‌کند، هر کارِ مکّه، این‌ها صدها حرف دارد، صدها معنی دارد. به ما نگفتند! نه خودشان متوجّه شدند [و] نه گفتند! خدا می‌داند این حاجی‌های بنده‌های خدا، خدا می‌داند من چقدر دلم می‌سوزد! بعضی‌هایشان خوب می‌خواهند یاد بگیرند، خوب می‌خواهند بفهمند، خوب می‌خواهند عمل کنند، بابا کارگر است یا در معدن است یا در کوه است یا در بیابان است یا در دفتر است، این حرف‌ها را نشنیده! آخر تو برای چه خواندی و نگفتی؟! خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عبّاس را گفت: خوب خواندیم و خوب گفتیم [و] خوب نفهمیدیم! والله! تمام گلوله‌های خونم این‌است که مبطلِ ولایت باید به‌جا نیاوری. حاجی را دارد ادب می‌کند [که] به‌فکر باشی. گفت:

اگر گویم زبان سوزداگر پنهان کنم چون مغز استخوان سوزد

بیشتر از این، صلاحم نیست که من افشا کنم، خودتان افشا کنید. آیا از ولایت بهتر هست؟! از قرآن بهتر هست؟! از خدا بهتر هست [که] به او پشت کردیم؟! می‌فهمید یا نه؟! کجا رفتی؟! مگر ولایت راهت می‌دهد؟ مگر عبّاس چه‌کار کرد [که] زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) [او را] راه نداد؟! تو چه‌کاره‌ای که خدا راه به تو بِدهد [تا] در خانه‌اش بیایی؟! باید مبطل به‌جا نیاورده‌باشی، عبّاس یک مبطل به‌جا آورد [و] راهش نداد. علی (علیه‌السلام) آن‌جاست، وجه خدا آن‌جاست، باید مبطل به‌جا نیاوری، حالا [که مبطل] به‌جا آوردی، بیا آن‌جا در حِجر حضرت‌اسماعیل [و] توبه کن دیگر، خدا می‌گوید: من از توبه‌کننده‌ها بهتر [از صدیقین] خوشم می‌آید. بابا! بگو ما تا حالا صدها مبطل به‌جا آوردیم، ندانستیم، نفهمیدم، خدایا! ما را ببخش. خدایا! آدم أبوالبشر را بخشیدی، ما را هم ببخش.

حالا عزیز من! از این‌جا دو مرتبه تکرار می‌کنم، [به] منا می‌روی، آن‌جا باید چه‌کار کنی؟ ببین ابراهیم خلیل‌الله چه‌کار کرده؟ حالا این‌کارها را که به‌اصطلاح کردی؛ ببین حضرت‌ابراهیم چه‌کار کرده؟ حالا می‌خواهد بچّه‌اش را فدا کند، بچّه‌اش را قربانی کند، حالا این کارد نمی‌بُرد، [به] زمین می‌زند، سنگی [را] می‌بُرد، [کارد] به حرف می‌آید [و] می‌گوید: تو می‌گویی بکن؛ [اما] خالق می‌گوید نکن! حاجی‌جان! متوجّه باش [که] کارد هم حرف می‌زند، کجا خودت را از دست دادی [و] این‌طرف [و] آن‌طرف رفتی؟! ای بی‌توجّه! هر چیزی در عالم کلام دارد، حالا [ابراهیم] خانه‌خدا را ساخته، این‌همه خدمت کرده، حالا آمده [و] می‌خواهد قربانی کند، گوسفند آورده. آخر چرا فکر ندارید؟ حالا می‌گوید که «عرش‌العظیم»، خدای‌عظیم، قرآن العظیم، [آیا] بُز هم عظیم است؟! نه! حالا آمده، [کارد] نَبُرید. حضرت‌ابراهیم گفت: خدایا! من گوسفند را به امر تو کُشتم؛ امّا اگر پسرم را می‌کُشتم بهتر بود. [خدا] گفت: قربانی مال حسین (علیه‌السلام) است. (ای روضه‌خوان‌ها! کجا [روضه می‌خوانی]؟! اَی بی‌رحم‌ها! این‌قدر توجّه ندارند تا حتّی بیشتر روضه‌خوان‌ها متوجّهند [که] توهین به عُمَر نشود! منبرهایشان را گوش دادم، بی‌خودی [که] حرف نمی‌زنم. آیا تو حاضری [که] داری توهین به ولایت می‌کنی؟! فردا [ی قیامت] هم با همان عُمَر محشور می‌شوی که می‌خواهی توهین به او نشود! ما نمی‌گوییم بد به عمر بگویید، آقای‌بروجردی می‌فرمود: علناً لعنت نکنید، این‌ها [یعنی اهل‌تسنن] کسانی هستند [که] هفت‌تا شیعه را می‌کُشند؛ امّا منبر می‌روی مواظب باش، بدان [که] آدم فهمیده هم‌پای منبر تو هست، مردم را حیوان حساب نکن، خیال بکن که دو تا انسان هم در [بین] این‌ها هست، فردا پیر می‌شوی [و] آن‌جا می‌اُفتی، آن انسان می‌گوید: تو همان بودی که آن حرف‌ها را زدی! شرافت خودت را از بین نبر. حالا دارم این‌را می‌گویم [که] اوّل روضه‌خوان، خداست، تو خدایی [که] داری روضه می‌خوانی! بی‌خود نیست [که] من دادم در می‌آید!) گفت: [قربانی] مالِ حسین (علیه‌السلام) است، [ابراهیم را] نشانش داد. خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عبّاس را، گفت: این‌قدر تشنه می‌شود [که] بدنش تَرَک‌تَرَک می‌شود. حالا این [را] هم به شما می‌گویم [که] یعنی‌چه! شب‌عاشورا امام‌حسین (علیه‌السلام) آب خورد، پشت خیمه را چیز [کرد؛ یعنی چاهی زد]؛ این‌نیست [که می‌گویند]. اگر [این‌را] می‌گوید، به عقیده ولایتی من، این‌است که آن جگر امام‌حسین (علیه‌السلام) [است که] تَرَک‌تَرَک می‌شود [که] چرا مردم دارند من را می‌کُشند؟! چرا مردم بی‌دین شدند؟! چرا مردم این‌جور شدند؟! «هل مِن ناصر!» جگر امام‌حسین (علیه‌السلام) دارد تَرَک‌تَرَک می‌شود! چرا این‌مردم این‌طور هستند؟! چرا این‌مردم امام‌شان را نمی‌شناسند [که] بیایند [به] بهشت بِروند؟! امام‌حسین (علیه‌السلام) دارد می‌داند [که] این‌ها همه اهل‌جهنّم شدند. چرا؟ اگر می‌خواهی متوجّه بشوی همین‌است، هیچ‌کجا امام‌حسین (علیه‌السلام) گریه نکرده، وقتی گفت: برای چه من را می‌کُشید؟ گفتند: «بغضاً لِأبیک»،؛ [آن‌وقت] امام‌حسین (علیه‌السلام) بنا کرد [به] گریه‌کردن. پس این‌که من می‌گویم درست‌است. [امام‌حسین (علیه‌السلام)] دید همه این‌ها کافر شدند. برادر عزیزم! باید ما این‌جور بشویم، ما دلمان برای مردم بسوزد [که] چرا این‌ها این‌جوری دارند می‌شوند؟ بی‌تفاوتی این‌است، نه این بی‌تفاوتی [که ما فکر می‌کنیم]. بی‌تفاوتی این‌است، بی‌تفاوت نباش، پا شو [بلند شو و] به مردم دعا کن، می‌توانی دست یکی را بگیر. حالا خوب چیزی است! حالا ابراهیم یک لکّه‌اشک ریخت. [خدا گفت:] یا ابراهیم! به عزّت و جلالم [این لکه اشکی که ریختی، بهتر است از این‌که بچه‌ات را قربانی می‌کردی]، مگر عزّت [و] جلال خدا کوچک است؟! چرا توجّه ندارید؟! والله! داد که بزنم حقّ دارم داد می‌زنم! مطلب را می‌فهمم، همین‌جور که امام‌حسین (علیه‌السلام) گفت جگرم می‌سوزد، والله! بالله! جگرم می‌سوزد، می‌بینم کجا دارید می‌روید؟! چه‌کار دارید می‌کنید؟! دیوانه که نشدم داد می‌زنم که! می‌دانم دارید کجا می‌روید؟! آخِر کارتان به کجا می‌خورد. بی‌تفاوتی، بی‌تفاوتیِ ولایت است. چه‌چیزی به ما می‌گویند؟!

حالا [خدا] گفت: به عزّت و جلالم [قسم] یک لکّه‌اشک که ریختی، بهتر از این‌است که بچّه‌ات را در راه من قربانی می‌کردی. حالا ای حاجی‌عزیز! وقتی [به منا] رفتی [و] قربانی کردی، از آن‌جا که بالا می‌آیی، لای این حاجی‌ها نَرو، برو یک‌ذرّه آن‌طرف‌تر، یک‌جوری یک مصیبتی [را] در نظرت بیاور، یک لکّه‌اشک بریز [تا] این قربانی‌ات ذبح‌العظیم بشود. کاش این طرح را متوجّه بودند، حاجی‌ها را جمع می‌کردند [و] یک روضه‌خوانِ با اخلاص یک‌روضه می‌خواند [و] حاجی‌ها گریه می‌کردند [تا] ذبح‌شان ذبح‌العظیم می‌شد، حالا که یک همچین وسائلی نیست، چیزهای دیگری است، خودت [این‌کار را] بکن. یک‌وقت ناراحت نشوید که کارهایی [را] موفّق نمی‌شوید، یک جورهایی نمی‌شوید، آخر خدای تبارک و تعالی، خدا ماورای شما را می‌بیند، خیلی نمی‌خواهد ناراحت شوید [که] چرا این‌کار این‌جوری شد؟ نه! اتّفاقاً یک‌روایت داریم: یک‌کار خیری که می‌خواهی [بکنی] حتّی [می‌خواهی] هدایت شوی؛ اگر یک‌دوستی داشتی [و] رفت [این‌کار را] کرد، ناراحت نشوی؛ چون‌که تو می‌خواهی آن هدایت شود، هدایت خودت را برای هدایت یک بشر باید از بین ببری. آیا ما این‌جور هستیم؟! همه‌اش به‌فکر خودمانیم! ببین من چه دارم می‌گویم؟ می‌گوید: یک‌کاری پیش‌آمد، اگر این‌کار را می‌کردی [و] هدایت می‌شدی، حالا یک‌دوستی داشتی، رفت آن‌کار را کرد [تو] ناراحت نشو. چرا؟ تو که در عالَم آمدی، باید هدایت‌کُنِ بشر باشی. [آیا] ما [این‌طور] هستیم؟!

حالا این‌که می‌خواهم خوشحال‌تان کنم این‌است: ببین عزیز من! اگر شما این‌جور که بنده خدمت‌تان عرض کردم حجّ به‌جا آوردید؛ [یعنی] پولت درست بود، توهین نکردی، خونِ مردم را نیاوردی، حساب‌سال داشتی، دلِ مردم را خوش کردی، دل یک مؤمنی را خوش کردی، امر را آن‌جا بردی [و] امر [را] این‌جا آوردی. [بگویی:] خدایا! این‌کار را کردم، این‌کارها که کردی نمی‌گویی، خدا خودش می‌فهمد کردی، درست‌است؟ شما یک‌حاجی که با امر بُردی، با امر آن‌جا رفتی، این امرها را، همه را اطاعت کردی، حالا تو را چه‌کار می‌کند؟ حالا خدا یک پاداش به تو می‌دهد [و] می‌گوید: ای مؤمن! ای متقی! ای اصحاب‌یمین! ای کسی‌که امر وجود مبارک امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را اطاعت کردی! ای کسی [که]، ای خانمی که رویت را گرفتی! ای خانمی که از طلاهایت گذشتی! سهم امام دادی. به چه‌کسی بِده؟ به فقرا بِده، به سادات فقیر بِده، آن‌جا هم امر دارد، خمس و سهم امام هم امر دارد، با امر باید مصرف کنی، به چه‌کسی می‌روی می‌دهی؟ آن‌هم به چه‌کسی می‌دهد؟ حالا با تمام این تشریفاتی که، حالا با تمام این تشریفات، ببین چه پاداشی به تو می‌دهد؟ حالا می‌گوید: این‌خانه من که این‌همه احترام دارد، خانه من که جای مستجاب‌الدّعوه است، خانه من که آدم أبوالبشر [را] قبول کردم، خانه من که [اگر در آن] یک پشه بکُشی، نمی‌دانم این‌جوری است، خانه من که این‌همه [ارزش] دارد، خانه من که اوّل زمینی بوده [که خلق کردم]، خانه من که سکونت تمام این بشری که در دنیاست به‌واسطه این‌است، از زیرِ این زمین کشیده‌شده، سکونت داری، این‌همه شرافت دارد! حالا ای مؤمن! یک توهین به تو بکنند، انگار خانه من را خراب کردند، آجرهایش هم شکستند [و] آن‌جا انداختند، حالا [خدا] سِمَت به تو می‌دهد، حالا در مقابل یک مؤمن، خانه‌خدا سنگ شد! خانه‌خدا سنگ شد! خانه‌خدا آجر شد! تو این‌همه قیمت به‌هم می‌زنی! چرا امر را اطاعت نمی‌کنی؟! چرا نمی‌شنوی؟! چرا هوا و هوس داری؟! چرا آن‌جا می‌گوید اگر مُحرم هستی [و] بیایی در بازار بروی، چیزهای ناشایسته بخری؟! پس تو مُحرم نبودی! پس تو حیوانی! تو از همان‌هایی که آن‌جا حیوانی! حیوان این‌است که این‌جوری می‌شود، به یک رادیو، به یک تلویزیون، به یک بساط قمار خودش را، دلش را خوش می‌کند، تو هنوز از قماربازی کنار نرفتی! تو بازیگر هستی! می‌خواهی یک‌چیز بخری [و] با آن بازی کنی! تو باید این [جا] مُحرم که هستی، از مُحرم بودن تا آخر عمرت خارج نشوی، این لباس احرام [را] باید داشته‌باشی، مؤمن باید همیشه مُحرم باشد. ببین دوباره خیلی قشنگ است! آن‌وقت تو از آن‌جا «بَل هم أضلّ» بودی، از آن‌جا این‌جوری بودی، از آن‌جا حیوان بودی، از آن‌جا خوک بودی، همه این‌ها که این حاجی‌گری که این‌جور که من گفتم به‌جا آوردی، حالا به تو چه می‌گوید؟ خیلی قشنگ است! می‌گوید توهین به تو، نمی‌گوید کُشتنِ به تو، اگر گفتی [که] چرا می‌گوید کُشتنِ به تو؟ [چون] مؤمن کُشته نخواهد شد. خدا می‌گوید توهینِ به تو، نمی‌گوید تو را بکُشد، می‌گوید توهین به تو کرده، انگار خانه من را خراب کرده [است]. یکی خداست، یکی قرآن است، یکی پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، یکی ائمه (علیهم‌السلام) و یکی مؤمن است [که] این‌ها کشته‌شدنی نیستند، این اتّصال است، کسی‌که اتّصال به ائمه (علیهم‌السلام) شد. اگر امام‌رضا (علیه‌السلام) کُشته می‌شود، از بین می‌رود، تو هم از بین می‌روی! پس تو، ببین خیلی قشنگ است! می‌گوید توهین به تو خانه من را خراب کردی، تو این‌قدر ارزش داری! ما این‌جا، گوشه زایشگاه ایزدی آمدیم [و] حرف می‌زنیم [که] شما از آن حاجی‌ها باشی؛ حاجی آخرالزّمان نباش. حاجی! وقتی تو از مکّه آمدی، دائم باید با امام‌زمانت نجوا کنی، دائم باید با علی (علیه‌السلام) نجوا کنی؛ نه که با غیر علی (علیه‌السلام) [نجوا کنی]. اگر با غیر علی (علیه‌السلام) نجوا کنی، مُحرم نیستی. تو باید از مُحرم‌بودنت لذّت ببری، از منایت لذّت ببری، از قربانی‌ات لذّت ببری، از سنگی که به شیطان زدی لذّت ببری، از تقصیرت لذّت ببری. ما چه می‌گوییم؟! این‌است که می‌گوید حاجی‌های آخرالزّمان کارشان خراب است.

عزیزان من! بیاید فکر کنید. آن‌جا باید از منا که می‌خواهی، الآن در مِنا هستی، «ربّ إرجعونی» بگویی؛ [یعنی] «ربّ إرجعونی أعمل صالحاً»: من را برگردان [که] در ایران بیایم، در معدنم بیایم، در کارم بیایم، در بانکم بیایم، در دفترم بیایم، در دکّانم بیایم، در بازار بیایم [و عمل صالح کنم] «ربّ إرجعونی أعمل صالحاً»: خدایا! من عمل صالح کنم؛ [آن‌وقت] تو را بر می‌گرداند. آن‌جا [یعنی در قیامت] که می‌گوید «ربّ إرجعونی»، [خدا] می‌گوید: حرف نزن دیگر، بعضی‌ها که می‌گویند یک‌حرف بدتر به آن‌ها می‌زند، [خدا در منا می‌گوید:] من یک‌دفعه دیگر تو را برگرداندم؛ امّا عزیزم! این ربّ إرجعونیِ مکّه، لطف خداست. تو را بر می‌گرداند، تو را برگرداند؛ «ربّ إرجعونی» بگو [و] برگرد [و] کار خیر کن، دست یک بیچاره را بگیر، با زن و بچّه‌ات بداخلاقی نکن، عزیز من! خوش‌اخلاقی کن، خوش‌رفتاری کن، تو اصحاب‌یمین هستی. آن‌زن است، حالا یک‌چیزی به تو گفت، تو از جا در نرو، تو انفجار نداشته‌باش، آرام بگیر. اصلاً تو دیگر باید درونت تولید بد نباشد. شیطان می‌آید تو را اَنگولک می‌کند [و] می‌خواهد ببیند [که] چه‌چیزی درونت هست [تا آن‌را] بیرون بریزی، نباید چیزی درونت باشد، رئوف باش، مهربان باش، صادرات داشته‌باش، با صادراتت انسان‌سازی کن، دیگر بزرگ شدی، عزیز من! چند سال دیگر می‌خواهی [در این دنیا] بمانی؟ چند سالت است؟ حالا ده‌سال دیگر هم ماندی! اگر این‌کارها را کردی، عزیز من! یقین به قیامت داری؛ اگر این‌کارها که می‌گویم کردی، یقین به ماوراء داری؛ اگرنه والله! ما یقین به ماوراء نداریم، ما این‌جا باید امر را اطاعت کنیم، آن‌جا جزا به ما می‌دهد. اگر تو چشمت را از آن‌جا که خدا گفته بپوشانی [و] نگاه نکنی؛ آن‌وقت ماوراء را می‌بینی، بیا بشنو، ببین می‌شوی یا نمی‌شوی؟! مگر اصبغ نبود [که] گفت جهنّم را می‌بینم، بهشت را می‌بینم، ناله‌های آن‌ها را دارم می‌شنوم؟! پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) تأییدش کرد. [اصبغ] گفت: می‌خواهی بگویم این‌ها که دور تو هستند [چگونه‌اند؟] گفت: لب گزیدش مصطفی، [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] گفت: یعنی که بس! حالا صلاح نیست [که] ما این‌ها را بگوییم [که چه‌کاره‌اند؟ دیدن ماوراء] چیزی نیست! اصبغ هم یک‌آدم بیکاره است! تو مهندسی! تو آقایی! تو مُلّایی! تو پیشرفته‌ای! چه‌چیزی داری می‌گویی؟! عزیز من! [بیایید] بیدار شویم! هوشیار شویم! عزیز من! فدایتان بشوم، به تمام مقدّس‌های عالم! اگر پرچم امر دست‌تان باشد [و] زیر پرچم امر بروید؛ یعنی زیر پرچم امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بروید؛ یعنی زیر پرچم قرآن می‌روی؛ یعنی زیر پرچم توحید می‌روی. متوجّه باشید [که] زیر پرچم امر باشید. هر کاری که پیش می‌آید ببین امر روی آن شده بکن، [امر] نشده نکن. هر کاری را گفتم در عالم امر روی آن‌است، خدا هیچ‌کاری را بی‌امر ایجاد نکرده [است].

حالا ببین این‌که گفتم که یک‌کاری پیش می‌آید، [خدا] می‌داند [که] شما نمی‌توانی بکنی. حالا این بچّه [یعنی اسماعیل] پیش هاجر رفت، [هاجر] دید [که] این‌جایش [یعنی زیر گلویش] یک‌ذرّه خراشیده [شده، اگر] بدانی چقدر گریه کرد [و گفت:] اِی قربان گلویت بروم! خب اگر این بچّه گلویش بریده می‌شد، از خدا و پیغمبر برمی‌گشت! پس قربانی مال حسین (علیه‌السلام) است، مال زینب (علیهاالسلام) است که حالا یک زنِ در ظاهر اسیر، یزید را سرویس [یعنی نابود] می‌کند! [قربانی] مال آن‌است، ابراهیم! مال تو نیست که! حالا آن‌آقا می‌گوید که ابراهیم از چیز هم بالاتر است! اِی قربان آن درس‌ها که خواندی و نفهمیدی! والا!

درس‌ها را خواند و آیة‌الله هم شد؛ امّا آیة‌الله درس است نه آیة‌الله ولایت! رفقای‌عزیز! باید آیة‌الله ولایت بشوید نه آیة‌الله! آیة اللهِ درس، آیة‌الله درس است. آیة‌الله ولایت باید بشوید؛ یعنی‌چه؟ یعنی‌چه؟ یعنی خودت را در اختیار ولایت بگذار؛ آن‌وقت آن [ولایت] به تو امر می‌کند؛ آن‌وقت وقتی آن [ولایت] امر کرد، تو آیة اللهِ ولایت هستی. توجّه فرمودید؟! شما در [فکر] آخوندها نَروید، این‌نیست؛ همه‌شما همین‌جورید، همه‌شما عالِمید، تا ما می‌رویم [یک‌حرفی بزنیم،] به آخوندها می‌چسبانید! ما به آخوند کار نداریم که! ما فرد فرد به شماها کار داریم، همه‌شما آیة‌الله هستید، همه‌شما می‌فهمید، همه‌شما باید آیة‌الله ولایت بشوید، در ولایت کار کنید. کار یعنی امرش را اطاعت کنید. ببین خدا تو را چه‌کار می‌کند؟ بَس که از این حرف خوشم آمده! خانه‌اش را در مقابل تو بی‌لیاقت می‌کند! آقای احمدی! خانه‌اش را در مقابل شخص تو هیچی می‌کند! این‌قدر خدا خانه‌اش را می‌خواهد!

حالا ابرهه [به] آن‌جا [یعنی مکّه] آمده، خانه [خدا] را غصب کرده، می‌خواهد خانه را غصب کند، ابوطالب رفت [و] گفت: شترهای من را بِده. [ابرهه] گفت: تو کلیددار خانه هستی؟! گفت: بله! [ابرهه] گفت: عجب آدم بی‌لیاقتی هستی! من به خیالم آمدی [و] امانِ خانه را از من می‌خواهی! [اما] شترهایت را می‌خواهی؟! برو [و] شترهایش را به او بِده. [ابوطالب] گفت: خانه صاحب دارد؛ [اما] من صاحب شترهایم هستم، [آن‌ها را] به‌من بِده. [ابرهه] ابوطالب را منع کرد، [ابوطالب به او] گفت: خانه صاحب دارد. ببین [ابوطالب] یقین دارد [که] خانه صاحب دارد، [شما هم] یقین کنید [که] ولایت صاحب است. یقین کنید [که] توهینِ به ولایت، چوب می‌خورید. ببین ابوطالب چقدر آدم فَهیمی است! گفت: خانه صاحب دارد. حالا [ابرهه] چه [کار] کرد؟ حالا تا آمدند [و] فیل‌ها را بستند که [خانه‌خدا را] متلاشی کنند، [خدا] به ابابیل‌ها گفت یکی یک ریگ آن‌جا انداخت [و] از آن‌جایشان در آمد، صاف همه اُفتادند. یک فیل به [واسطه] یک ریگ ریز، آن‌جا می‌افتاد! ببین چه‌جور گفت صاحب دارد! ای مؤمن‌عزیز! خدا هم برای تو حافظ می‌گذارد، جبرئیلش حافظ توست. (حرف‌ها قشنگ است، اگر در آن‌کار کنید! دوباره یک حرف‌های دیگر نزن، برو در این [حرف‌ها] کار کن، والله! یک‌ماه آزگار، دو ماه آزگار در این حرف‌ها کار کنید، هنوز یک‌چیزی باقی دارد، بروید در حرف‌ها کار کنید، این حرف‌ها مال من نیست، اعلام می‌کنم که مال من نیست، تمام این‌ها رزق خودتان است.) مگر جبرئیل با همه آن حرف‌ها حافظ تو نیست؟! مگر یوسف را در چاه نینداخت، [خدا به جبرئیل] گفت: بگیرش یوسف را؟ خب تو را هم می‌گوید بگیر؛ امّا تو بنده باشی، به‌غیر [از] خدا کسی را نبینی؛ [آن‌وقت] جبرئیل حافظ توست. آیا یقین داری یا نداری؟! مگر کسی می‌تواند به دوست خدا خدشه بزند؟! شیطان کیست؟! شیطان غلط می‌کند! تو دوست بشو، مُحبّ بشو، به‌غیر [از] خدا کَس دیگری را نبین. مگر آتش [برای ابراهیم] گلستان نشد؟! من همین‌طور دارم این [مصداق] ها را می‌گویم که شماها این حرف را از من قبول کنید. حالا جبرئیل آمده [و] می‌گوید که یا ابراهیم! امر کنی یک شاه‌پَر می‌زنم [و] تمام این آتش را متلاشی می‌کنم، [آیا] کار داری؟ گفت: [کار] دارم؛ [اما] به غیرِ تو! حالا که ابراهیم از امتحان در آمد، یک‌دفعه [خدا] گفت: سرد و سلامت باش. آیا شیعه حافظ دارد یا ندارد؟! هان؟! حالا یک ابراهیم در همه پیغمبرها شیعه شده، خدا هم برایش حافظ گذاشت؛ [یعنی] خود جبرئیل [حافظ اوست]. تو هم همین هستی، فرق نمی‌کند که.

والله! تمام گلوله‌های خونم این‌است: [خدا] این ابراهیم را که این‌جور کرد، برای بُت‌پرست‌ها گذاشت؛ آتش برای تمام شیعه‌های علی (علیه‌السلام) سرد و سلامت است. این‌که خدا گفت سرد [و] سلامت، خصوصیِ ابراهیم نبود، این بُت‌پرست‌ها را می‌خواست ادب کند [و بگوید:] ای بُت‌پرست‌ها! بیایید مثل ابراهیم بشوید [که] من [به] آتش دنیا می‌گویم سرد و سلامت [که] نسوزید، آتش آن‌جا [قیامت] هم‌دست علیِ من است، دست رسولِ من است، دست زهرایِ من است، آن‌ها هم امر می‌کنند [که] نسوزید! خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عبّاس را گفت: اگر [خدا] این‌را [یعنی سرد و سلامت را] نمی‌گفت، آتش ابراهیم را می‌سوزاندش، آتش دنیا فقط چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) را نمی‌سوزاند. چرا؟ چرا این‌جا شیعه را می‌سوزاند؟ اگر نسوزاند دکّان‌دار می‌شود. فهمیدی؟! دکّان‌دار می‌شود، یک‌چیزی برای خودش درست می‌کند، یک منیّتی برایش [به] وجود می‌آید؛ اگرنه این آتش بدتر است یا آن‌جا [یعنی قیامت]؟ چرا آن‌جا نمی‌سوزد؟ توجّه فرمودید؟! همه‌جا خدا هوایت را دارد که خراب نشوی. باز تُو این‌قدر پُر رو هستی [که] می‌روی خودت را خراب می‌کنی! خیلی ما والا پُر رو هستیم! همه‌جا خدا هوایت را دارد. دارد یا ندارد؟! هان؟!

عزیزان من! باید این حرف‌ها را در یقینش بروید، چه‌جور در یقین بروید؟ یک‌دانه از این‌کارها را بگذاری این‌جا زمین [و] بِروی فکر بکنی [و] ببینی [که] آیا درست‌است یا نه؟ اگر درست‌است، [آن‌را] در دلت بسپار، ببین من دارم چه به تو می‌گویم؟ این نوار را إن‌شاءالله [به] امید خدا گوش می‌دهید، فکر روی آن بکنید؛ یعنی هر حرفی را باید فکر روی آن بکنید. توجّه فرمودید؟! هر حرفی را باید در خودتان زنده کنید، حرف تا عمل نشود مُرده‌است، من به شما بگویم، وقتی [حرف] عمل شد زنده‌است. چرا زنده‌است؟ ولایت زنده‌است، وقتی تو این حرف را عمل کردی، این [حرف] زنده می‌شود، تا عمل نکردی، زنده نیست. چرا زنده نیست؟ درون تو پیاده نشده که. آقاجان! وقتی توی درون تو پیاده شد، زنده می‌شود. وقتی [به تو] گفت صِله‌رَحِم [کن]، زنده‌است، [تو] می‌روی صِله‌رَحِم می‌کنی. وقتی گفت انفاق [کن]، انفاق می‌کنی. وقتی گفت نگاه نکن، نکردی، این‌ها همین‌طور در دل تو زنده می‌شود. ببین من چه دارم می‌گویم؟ ولایت زنده‌است، امرش هم زنده‌است، تا زمانی‌که اطاعت کنی؛ آن‌وقت شما این کالبد بدنت یک مملکت است، [در] این مملکت با آرامشی زندگی می‌کنی، ولایت، آرامش به تو می‌دهد؛ ولایت، [به] چه آرامش می‌دهی؟ به تقدیر خدا راضی می‌شوی. ولایت به چه آرامش می‌دهد؟

یا علی

حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه