ایجاد

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو

بسم الله الرحمن الرحیم

ایجاد
کد:10331
پخش صوت:پخش
دانلود صوت:دانلود
پی‌دی‌اف:دریافت
تاریخ سخنرانی:1387-03-14
تاریخ قمری (مناسبت):28 جمادی‌الاول

السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته

ما صحبتمان در ایجاد بود. ایجاد خیلی خوب است. این خدای تبارک و تعالی، مِثلِ پدران حقیقی می‌ماند؛ یعنی پدران حقیقی ما محمد است و آل‌محمد. (صلوات) من دلم می‌خواهد توجه بفرمایید. پس خدای تبارک و تعالی، به‌غیر از این‌که خالق تمام خلقت است؛ تمام ممکنات، به ممکن ایشان به‌وجود آمده‌است. خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس [تهرانی] را، شعری می‌خواند می‌گفت: اگر غمزه کند، عالم فروزان گردد؛ یعنی می‌گفت اگر خدا یک‌ذره چیز کند، تمام عالم فروریزان می‌شود. نه این‌که، خدا باشد و تمام عالم به‌واسطه وجود خدا سرپاست؛ این به نظر من کفر است [اگرچه] بعضی از آقایان می‌گویند. من کفر را با شکر تشخیص دادم. آن‌هم والله، بالله، [این] تشخیص را خودشان به‌من دادند. من نه این‌که یک آدمی [باشم] که بگویم جان ندارم، یا روح ندارم، من هیچ‌چیزی ندارم. اگر بگویم یک جانی دارم، یک روحی دارم، باز یک‌چیزی است؛ من هیچ‌چیزی ندارم؛ اما ببینید می‌خواهم چه‌چیزی بگویم: خدای تبارک و تعالی به‌غیر این حرف‌ها، یک پدری در حق کل این اشیاء می‌کند تا حتی در حیوانات. نه خیال کنی که در تو می‌کند؛ یعنی خدا یک‌نظر گسترده‌ای به تمام خلقت‌ها دارد؛ اما در حیوان هم نظر دارد.

خدا رحمت کند علمایی که دستشان از این دنیا کوتاه شد. من یکی دو مرتبه با آقای بهلول هم‌کلام شدم. یک‌وقت ایشان خانه بهاءالدینی آمد برود، یک نقلی کرد. آخر، بالاخره بعد از این‌که آن صحنه را آن خبیث لعنتی، پهلوی، به‌وجود آورد، ایشان به‌اصطلاح سر یک عده‌ای بودند؛ من یادم می‌آید، بچه بودم؛ اما یک بچه هوشیار بودم، بچگی‌هایم خیلی بهتر از حالا بودم، یاد آن بچگی‌هایم می‌افتم خدا می‌داند حسرت می‌برم که چطور بودم؛ فقط خدا و امام‌زمان را می‌دیدم؛ حالا یک‌قدری پیر شدم، چیزهای دیگری می‌بینیم. آقای بهلول افغانی بود؛ اما در بربری‌ها بود. آن‌وقت این‌ها همه جلو افتادند، می‌گفتند: ما بربری هستیم، ما دوست‌علی هستیم، کافر نمی‌شویم، کافر نمی‌شویم. آمدند تمام این‌ها در آن مسجد سیاه [گوهرشاد] اجتماع کردند. زودتر، چاه‌هایی کنده بودند، این‌ها همه می‌گفتند ما زنده‌ایم، می‌ریختند در جوالها، همه را ریختند؛ اما ایشان را گرفتند. مقصدم این‌است، آن‌وقت ایشان را تبعید کردند به باکو. یک عده دیگر هم بودند که تبعید کردند. مثلاً مثل این‌جا که تبعید کردند. این‌جا یک کارگاه بود، آن‌وقت آن‌جا یک تبعیدگاه بود؛ اما در این کارگاه آب بود. در آن‌جا که این‌ها تبعید بودند، آب نبود. یک چند وقت که ماند، آن صاحب کارگاه آمد آمد با این بهلول یک گفتگویی کرد. گفت این بهلول حق دارد کارگاه بیاید؛ اما هیچ‌کس حق ندارد در کارگاه بیاید؛ یعنی مَحرم حسابش کرد. بهلول هم یک‌قدری مقدّس بود؛ اهل نماز شب بود، اهل غسل بود. آن‌جا هم بالاخره نهری بود و آبی بود. این می‌آمد. بهلول منزل آقای بهاءالدینی این جمله را گفت، خدا هر دوی این‌ها را رحمت کند، گفت: من دیدم یک گربه در اتاق را می‌کوبد؛ یعنی خودش را به در اتاق می‌زند. من آمدم بیرون، دیدم این گربه سرش را زیر انداخت و یکی دو قدم رفت. گفت: من حس کردم این یک‌کاری با من دارد. گفت: آمد و تا در کارگاه آمدیم و رفتیم در کارگاه. گربه هم در کارگاه آمد. گفت: آن‌وقت دیدم دو تا از بچه‌هایش یک‌جایی افتاده که نمی‌تواند در بیاورد. ببین، این حیوان است [در دلش] ایجاد شده‌است؛ این‌همه جمعیت در این‌جاست، می‌آید به این [بهلول] می‌گوید که این می‌تواند در کارگاه بیاید. چرا درِ خانه آن‌ها را نزد؟ خدای تبارک و تعالی در قلب این [حیوان] ایجاد کرده‌است؛ یعنی آن هوشی که به این داده‌است، آن هوش ایجاد است؛ اما عزیز من، در قلب تو ولایت است. تو باید خیلی توجه کنی که یک حیوان اینجوری‌است.

این، یک [مثال در ایجاد]. دوم: یک‌نفر می‌گفت ما خلاصه عمارتی داشتیم، آبِ حوض این عمارت یخ کرده‌بود. می‌گفت گنجشکها آمدند آب بخورند، دیدند نمی‌توانند. هر چه نوک زدند [نتوانستند] این زبان‌بسته‌ها هم تشنه بودند. گفت یک گنجشک خودش را انداخت روی این یخ. دلش را انداخت روی یخ، تا رفت این یخ کند، یکی‌دیگر آمد، یکی‌دیگر آمد. گفت: این گرمیِ دل این گنجشکها به این یخ اثر کرد، گفت: این نوک زد، آب زد بالا. توجه می‌کنید؟ پس این در قلبش چیست؟ این‌را خدا ایجاد می‌کند.

[مثال دیگر درباره ایجاد] آقای آپارتمان‌ساز، حالا این اسکلتها درآمده‌است. آن‌موقع خانه‌ها این‌جوری نبود. خانه‌ها مشتو داشت؛ یعنی خانه‌ای که می‌خواستند بسازند، در پایه‌اش علی‌حده سوراخ می‌گذاشتند؛ آن‌وقت یک‌تیر به این سوراخ چفت می‌کردند، تخته رویش می‌گذاشتند. ما خانه آقای قمی را خریده بودیم. خدا رحمتش کند، درجه‌اش عالی است، متعالی کند؛ آقای قمی بزرگ. خانه ایشان همین‌طور بود. در خانه ایشان یک مشتو بود، یکی از این شانه‌به‌سرها آمده‌بود، در این‌جا خانه گذاشته‌بود. آن‌وقت مار آمد. می‌فهمید [که در این مشتو] بچه‌است. خودش را کشید که برود در این مشتو بچه‌هایش را بخورد. این حیوان یک‌دفعه یک جیغ کشید و وارد خانه‌اش شد. تا مار آمد دهانش را باز کند و بچه را بخورد، یکی از تیغ‌های خارخاسک که مملو از تیغ است را انداخت در دهان مار. تا مار خواست بخورد، آن‌را پرت کرد. چه‌کسی می‌گوید این‌را آن‌جا بگذار؟ چه‌کسی می‌گوید برو این تیغ را آن‌جا بگذار؟ این چیست؟ این در قلبش ایجاد می‌شود که بچه‌هایش را حفظ کند. این در قلبش ایجاد می‌شود که این‌ها تشنه نباشند؛ اما به تو ایجاد کرده، باید بروی ردّ کارت. آن دارد امر را اطاعت می‌کند. آیا تو در کسبت، امر را اطاعت کردی یا نکردی؟ باید کارهای کاسبها همه ایجادی باشد، نه فسادی، نه اهل‌دنیا، نه اهل این حرف‌ها. عزیز من، کجاییم ما؟ تو هم باید کارهایت ایجادی باشد. (صلوات)

این تخمی که کسی می‌کارد، گندم می‌کارد یا جو می‌کارد، تمام این‌ها در وجود این یک‌چیزی ایجاد شده‌است. الان ماشاءالله این درخت، این یک زردآلو بوده، یک‌دانه بوده که کاشته، هزاران زردآلو می‌دهد، هزاران گوجه می‌دهد. تو که کاشته شدی به چه دردی می‌خوری؟ یک‌دوستی داشتم، گفت: برای ما بگذار، گذاشتم؛ وگرنه بدترش می‌کنم. چه‌خبر است؟ پس هر شیءی که در این دنیاست، خدا یک نیروی ایجادی در این دمیده است که این‌همه گوجه و این‌ها را این ایجاد می‌کند. این به امر است، آیا ما به امر هستیم، تو به امر هستی؟ چرا کارهایی که نباید بکنیم می‌کنیم؟ چرا کارهای خیالی می‌کنید؟ قربانت بروم، کار خیالی که امری نیست!

من الان رفتم کنار یک درخت گردو که این‌جا کُنده‌اش مانده، ایستادم. گفتم: خدایا بیامرز آن‌کسی‌که این درخت را نشانده. حالا درخت خشک شده، افتاده، به‌من که چیزی نرسیده؛ اما حساب می‌کنم یک‌موقع کسی این درخت را نشانده، گردو داشته، مردم خورده‌اند، استفاده‌اش به مردم رسیده‌است. حالا من دارم در این درخت، ایجاد ثواب می‌کنم، ایجاد رحمت برای صاحب این درخت می‌کنم، این درست‌است. آیا ما اینطوری هستیم یا نه؟ ما ایجاد رحمت برای همدیگر داریم یا نه؟ قربانتان بروم، فدایتان بشوم، بیایید یک‌مقدار به خود بیایید. کجا می‌روید؟ اگر یک‌حرفی را درباره یکی بزنید، آن [حرف] درست نباشد، اولاً دروغ گفتی؛ هفتاد زنا پایت می‌نویسد، بعد تهمت زدی، فردای‌قیامت گوشت صورت نداری. توی مجلس امام‌حسین هم آمدی! [اگر] در مجلس امام‌حسین هستی، در فساد خودت هستی؛ اما کسی هم هست که چوپان است در بیابان است، می‌بینی که نه، یک ایجاد در قلب چوپان شده‌است؛ اما تو که چندین‌سال در مجلس ولایت هستی [در قلبت] نشده‌است. چرا؟ نخواستی! حواست یک‌جای دیگر است. یک‌چیز دیگری با خیال‌هایت درست می‌کنی. آن [خیالت] که درست نیست.

شانزده‌سال توی خانه حاج‌شیخ‌عباس بودم، اگر من یک استفاده یک قرانی از ایشان کردم، به دین یهود بمیرم. چنان رفتم و آمدم که نمی‌دانم اصلاً اتاقش چند تا و چطوری هست. طوری بودم که من آن‌جا امر ولایت را اطاعت کنم. به پسرش گفتم من یک قِران از ایشان استفاده نکردم. تمام [مردم] می‌گفتند همه خرج و مخارجش را این [حاج‌شیخ‌عباس] می‌دهد. امیدوارم که به باطن امام‌زمان، ما آن امر را از خیالهای خودمان بالاتر بدانیم که تو پیرو امر باشی، نه پیرو خیالهای خودت باشی. ما کجاییم؟ حالا چطور شده؟ خدا بیامرزد، یک نیک‌بین بود یک عالَمی را می‌دید. این وقتی‌که حاج‌شیخ‌عباس مُرد، می‌خواست او را ببیند. یک‌وقت دید یک کاغذ از آن قصری که دارد، از آن خانه‌ای که دارد، آمد. آن‌جا نوشته‌بود که هر چند از ملاقات تو من محرومم، من خسته راه از زمین می‌باشم، اندوه نخور زِ مؤمنین می‌باشم، من بساط حورالعین می‌باشم. آن‌وقت به او گفته‌بود که به این حاج‌حسین نجّار بگو من در دنیا نتوانستم تلافی کنم؛ اما در آخرت برایت [تلافی] می‌کنم. تو باید کاری که می‌کنی توی صندوق آخرت بگذاری، نه توی صندوق فکر و خیال خودت. بابا جان، توی صندوق [آخرت] بگذار. بی‌دین از دنیا بروم، یک‌وقت از مال شماها یا مال خودم، اگر یک‌چیزی به کسی بدهم، راهم را دور می‌کردم؛ یعنی باید از این‌جا بیایم، از آن‌جا می‌انداختم، از آن‌طرف میدان می‌آمدم که مبادا او من را ببیند و خجالت بکشد. من هر وقت او را می‌دیدم، من خجالت می‌کشیدم. من آخر کسی نیستم که به کسی خدمت بکنم. حساب می‌کردم آن [شخص] یک آبرویی دارد. اگر من یک‌چیزی به یکی بدهم که قبول کند، این‌قدر خوشم می‌آید که نگو. حالا این ایده انبیاء است. یک‌سال آقا امام‌حسن می‌خواست یک‌چیزی به یکی بدهد، از آن بالا به او داد که او [امام] را نبیند، آن‌وقت امام‌حسن گفت هر موقع که قدری احتیاج داشتی، این‌جا بیا. ببین، این کارِ امامت است، کارِ انبیاء است. تو چه‌کار می‌کنی؟ یک‌کاری برای یکی می‌کنی، می‌خواهی تا آخر عمر به تو سلام کند. (صلوات)

به شما بگویم! آنچه را که شما به‌من می‌دهید و به یکی می‌دهم، به‌دینم که دین محمّد بن عبدالله است، به دین یهودی بمیرم [اگر دروغ بگویم]، می‌گویم: خدایا من ثواب نمی‌خواهم، ثوابش هم برای خودشان. اگر تو الان یک‌چیزی به‌من می‌دهی که بدهم به کسی، نصف‌شب بلند می‌شوم می‌گویم: خدایا، ثوابش برای خودش [باشد، می‌گویم خدایا اگر] حالا تو دلّالی یک‌چیزی می‌خواهی به ما بده، نمی‌خواهی هم نده. چه‌خبر است؟ عزیز من، قربانت بروم، فدایت بشوم، اینطور باید باشی. در باطن، ایجاد مردمی باید داشته‌باشی، ایجاد کلام مردمی داشته‌باشی، ایجاد آبروی مردمی باید داشته‌باشی، ایجاد برتری مردمی داشته‌باشی؛ نه ایجاد خودت. این چه‌کاری است که داری می‌کنی؟ حالا خدا می‌گوید چه؟ می‌گوید: اگر دادی خیلی خوشت آمد، نه! [برای تو چیزی نمی‌شود؛ چون] محض من نکردی!

این‌که یک‌چیزی می‌دهید من شما را احترام نمی‌کنم، این روایت را می‌دانم. می‌گوید اگر او را خیلی احترام کردی، خوشش آمد، آن‌وقت برای او چیزی ندارد. آن‌وقت فردا می‌گوید تو این‌کار را محض من نکردی، محض خوش آمدن خودت کردی. ما خیلی خداشناسی‌مان سقوط کرده‌است. از لای سنگ خبر دارد، ایجاد می‌کند برای تو، آیا برای تو ایجاد نمی‌کند؟ صبر کن. یک‌کاری می‌خواهی بکنی، عجله نکن، صبر کن. شما مگر خانه‌ات درست نشد؟ چند وقت صبر کردی؟ تعجیل کردی؟ نه. همین‌طور خود به خود، کار درست می‌شود؛ اما خودت را داخلش نکن، [نگو] چطوری است؟ این، این‌طوری است؟ آن گفته بده، آن نداده،... این حرف‌های بند تنبانی چیست که درست می‌کنید.

یک‌موقع یکی از این دوستان که حالا دیگر نمی‌آید، سفت گفت: شما می‌روید خانه او، یک‌وقت ایشان ما را حرم می‌برد، او شما را تحریک کرده‌است. گفتم: تو توهین به او نکردی، توهین به‌من کردی. من این‌قدر بی‌عقل هستم که به حرف کسی بروم؟ من که به حرف کسی نمی‌روم. گفتم: تو توهین به‌من کردی، نه به او. مگر کسی باید تحریک خلق بشود؟ [باید] یا تحریک ولایت بشود یا تحریک خدا شود. تایید خلق اشتباه بود؛ تأیید دست ماورا بود، تأیید دست رسول‌خدا بود؛ آن باید تأیید کند. به کسی ما چه‌کار داریم؟ البته تشکر یک‌حرف دیگری است. ما از آقا تشکر می‌کنیم، بالاخره در رفقا ما را دعوت کرده، آورده، زحمت کشیده، باغش را در اختیار ما گذاشته، جلوتر توی فکر بوده. به تمام آیات قرآن، این [شخصی که ما را مهمان کرده] الان که برود تا سال دیگر که به‌فکر باشد این‌کار را بکند، ملائکه پایش ثواب می‌نویسند؛ اما اگر عزت بخواهد، می‌گوید همان عزتی که می‌خواهی داری. این توی فکر، دارد سازندگی می‌کند؛ یک‌سال ما را دعوت کند. این در آن سازندگی ولایت است؛ اما احترام نباشد. ما باید احترام کنیم؛ او نباید بخواهد. من پول نمی‌خواهم؛ اما اگر یکی تعارفی به ما بدهد، می‌گویم دست شما درد نکند. ما نباید زحمت شخصی را از بین ببریم. (صلوات)

پس شما توجه کنید ما خدا را به‌اصطلاح روی نظر بچه رعیتی خودمان آوردیم پایین. گفتیم: حساب کنیم مثل یک پدر، چطور یاد شما هست، خدا یاد شما هست. قربانتان بروم، خدای تبارک و تعالی اینطوری که نیست، یاد ما هست. از تمام این خلقت، یاد همه هست؛ اما عزیز من، حالا ببین، گنجشک را چه کرده که این‌کار را بکند؟ حالا زبان‌بسته نه این‌که فقط بخواهد خودش ببرد، یک چند تا گنجشک بود می‌خواست این آب بیرون بیاید، آن‌ها هم بیایند بخورند. حالا خدا اینطوری‌اش می‌کند که این‌کار را بکند آن‌ها هم بیایند بخورند. چه‌خبر است؟ مگر تو می‌توانی منع بکنی؟ تو قابل نیستی که به تو کاری ندارد، تو را ول کرده، اگر نه کاری به تو ندارد. تو خیال نکن که کاری به تو ندارد، به وقتش پدرت را درمی‌آورد. حالا به تو می‌گویم؛ (صلوات)

سلیمان عصمت دارد، پیغمبر است. مثل من که نیست؛ عصمت به او داده‌است. عصمت هم که به او داد، گفت این امانت است، حواست جمع باشد، آدمِ با عصمت با ولایت بد نمی‌شود. سلیمان! من به تو عصمت دادم، نوح! به تو دادم، ابراهیم! به تو دادم، عصمت جلوگیری کند که مبادا ردّ ولایت نروید، یک سدی باشد که طرف کسی دیگر نروید، بروید طرف ولایت. عصمتِ انبیاء یعنی این؟ (صلوات) حالا آقا یک‌روز سلام برای خودش قرار می‌دهد. طیور به‌من خبر نده، جن به‌من خبر نده، انس به‌من خبر نده، مردم به‌من خبر ندهید. اگر به‌من خبر بدهید، از این آگاهی‌ام کم گذاشته می‌شود، می‌خواهم از هیچ‌کجا خبر نداشته‌باشم، یک بیتوته‌ای با خدا کنم. حالا همه این‌ها را کنار زد و آمد تکیه داد به آن حدودی که بوده، میز بوده، مبل بوده یا صندلی بوده، بالاخره جایی بود که همه این‌ها را می‌دید. بالای قصرش بوده یا هر چه بوده، ما نمی‌دانیم چه بوده‌است؟ به ما نگفتند، این‌که که به ما گفتند آن‌را می‌گوییم. حالا دارد نگاه می‌کند. یک‌دفعه دید یک وزغ از پله‌ها جفت، جفت دارد می‌زند. آی، سلیمان چه‌خبر است؟ این چه‌کاری است که کردی؟ این‌را من می‌گویم، آیا این‌کار تو نتیجه برای مردم دارد، نتیجه برای حیوانات دارد، نتیجه برای این اشیاء دارد؟ این‌کار چیست که تو کردی؟ من روزی چند هزار ذکر خدا می‌گویم، آخر روز هم خودم را کنار جویی یا دریایی می‌اندازم یک گرسنه‌ای من را بخورد. من که نمی‌توانم مثل بعضی‌ها کارهایی بکنم، من جانم را فدای یک گرسنه می‌کنم. تو گرسنه‌ای را سیر کردی یا می‌خواهی مال بچه یتیمی را هم بخوری؟ هر کجا ملک به تو داده، رفتی گرفتی، خانه درست کردی؟ حالا ما از آن کمتر هستیم یا نیستیم؟ سلیمان خجل شد. دست از آن کارش برداشت. چه‌خبر است؟ تو هنوز چشمت توی دنیای نابودی است. تو هنوز چشمت توی تجملات است. تو هنوز می‌خواهی خانه‌ات را دکوری کنی، کجا به‌فکر مردم هستی؟ چه‌خبر است، کجایی؟ عزیز من، قربانت بروم، فدایت بشوم، بیدار شو. (صلوات)

حالا عزیز من، ببین، این عزیز مصر را، آیاتش را بهتر از من می‌دانید، من نتیجه‌گیری می‌کنم. حالا ببین، زلیخا چطور است؟ زلیخا با او [یوسف] یک شهوتی نبود؛ یک مبتلایی بود. ما یک‌وقت شهوت‌ران هستیم؛ نستجیر بالله دنبال کسی را می‌گیریم. زلیخا اینطور نبود، مبتلا به یوسف شد. حالا ببین چه می‌گویم. حالا درها را بسته، حالا مبتلاست، حالا با این روبرو شد. گفت: با من دوستی کن. گفت: نمی‌کنم. گفت: اگرنه به شوهرم می‌گویم این با من اینطوری کرده. بی‌حیاگری نکنم؛ چون‌که روایت داریم آیه یوسف را به زنان نگویید. حالا چه‌کار کرد؟ رفت [زندان]، گفت من زندان را بهتر می‌خواهم. این‌جا بدسلیقگی کرد؛ هر چند انبیاء است. کسی‌که بی‌سلیقگی نمی‌کند، دوازده‌امام، چهارده‌معصوم است. تمام انبیاء یک‌وقت بی‌سلیقگی می‌کنند؛ چون‌که خلق هستند (صلوات) حالا افتاد در زندان، گفت: خدایا چه کردم؟ گفت وقتی با زلیخا روبرو شدی، گفتی من زندان را بهتر می‌خواهم، باید می‌گفت: خدایا، من را نجات بده. من وقتی با آن‌زن روبرو شدم، گفتم: زهرا جان، من را نجات بده، [نجات] داد. آن خانم، از زلیخا، زلیخاتر بود، یک‌چیز عجیبی بود. گفتم: زهرا جان، نجاتم بده، نجاتم داد. یوسف در آن‌جا به‌قدر من هم توجه ندارد که افتاد در زندان. حالا حرف من این‌است. حالا با آن کبکبه‌اش که دارد می‌آید، جبرئیل آمد و وحی رسید و گفت آن زنی که آن گوشه نشسته به‌نام گداست، زلیخا است؛ برو ببین همسرت می‌شود؟ برو دعا کن، من دعایت را مستجاب می‌کنم. رفت گفت: زلیخا چطوری؟ می‌خواهی جوان بشوی؟ گفت: آره. یک‌نظر کرد، زلیخا جوان شد. این ایجاد کرد، این جوان ایجاد شد. یوسف گفت: برویم، زلیخا گفت: نه! آن‌موقع‌که من آمدم به لقاء نرسیده‌بودم: پشت پا بر عالم امکان زدم، من دست بر دامن زهرا زدم.

عزیزان من، باید پشت پا به تمام امکان بزنید؛ یعنی چشمتان را از امام‌زمان برنگردانید، چشمتان را از زهرا برنگردانید. همه‌شما به‌غیر از کفّار به زهرا مَحرم هستید. نه من محرم شدم؛ مَحرمیِ من تایید است، شما هم همه محرم هستید؛ امّا تأییدی یک‌حرف دیگری است. حالا زلیخا می‌گوید برو، من به لقاء رسیدم، می‌خواهم با خدا بیتوته کنم، کاری به تو ندارم. چرا می‌خواهید با خانه خرابه‌تان بیتوته کنید؟ کجا چیز حالی‌تان شد؟ می‌آیید و می‌روید، باید حالی‌تان بشود! وقتی حالی‌تان شد، عمل کنید! وقتی حالی‌تان شد، بفهمید! کجایی عزیز من، قربانت بروم؟ مگر یوسف کم‌کسی است؟ اولاً که پیغمبر است، بعد سلطنت دارد، آن پیغمبرهای دیگر که سلطنت نداشتند، یک گوشه‌ای بودند و اطاعت می‌کردند؛ این سلطنت دارد. سلطنت، باز به‌غیر از نبوت است. این الان سلطنت دارد حاکم است، حاکم به تمام مصر بود. حالا [زلیخا] به او گفت برو. تو هم باید بگویی برو، تو می‌گویی بیا. آنقدر علاقه داری، خمس و سهم امامش را نمی‌دهی، آنقدر علاقه داری که این دست و آن دست می‌کنی. تو علاقه‌ای که اینطوری داری، به امر آن علاقه که داری اینطوری می‌کنی، [آن‌را] بالاتر از امر [می‌دانی]. من دارم باطن را به شما می‌گویم. چه‌کار داری می‌کنی، دست به‌دست می‌کنی؟ (صلوات)

عزیز من، شما باید مطلع به تمام خلقت [باشید]، تو باید مطلع به اعمال خودت باشی، تو به اعمال خودت مطلع باش، تو نمی‌خواهد به همه خلقت یا عالم مطلع باشی، مطلع بودن این‌است که تو مطلع به اعمال خودت باشی، خودت را نجات بده؛ امّا کسی هست که مطلع باشد. بشر مطلع می‌شود، آن‌کسی را مطلع می‌کند [که] آن مطلع بودنش را به مردم هدایا کند! نه بگوید من خودم مطلع هستم. تو را مطلع می‌کند؛ اما آن مطلع بودنت را به این جوانها هدایا کنی! کجا هدایا می‌کنی؟ گرسنه‌ای باید سیر کنی، نه این‌که یک ته نان به‌من بدهی، این‌که کاری نیست. الان [قیمت] نان چند است؟ [مثلاً] پنجاه‌تومان است، ما یک نصف نان را برمی‌داریم، دوتایی می‌خوریم، چقدر می‌شود؟ پنج، شش تومان می‌شود. [آیا] این‌است گرسنه سیر کردن؟ نه، والله، این‌نیست. یک شخصی بود دید یکی گریه می‌کند. پرسید چه شده؟ گفتند: گرسنه است. گفت: من نان دارم به او نمی‌دهم؛ اما هر چقدر بخواهد برایش گریه می‌کنم. این‌که دارد حضرت می‌فرماید گرسنه‌ای را سیر کنی، [یعنی] تا می‌توانید مردم را از ولایت سیر کنید که یک رزق ابدی به او بدهی. الان شما در آن مجلس دارید با ولایت آن‌ها را سیر می‌کنید. خیلی مواظب باش یک‌وقت مبادا خودت را ببینی، اگر خودت را ببینی، همه حرف‌هایی که زدی شرک است. تو باید او را ببینی! ما باید امانت‌دار باشیم. بگویی اصلاً من چیزی نیستم که برتری داشته‌باشم؛ آن برتری حیات می‌شود؛ آن برتری می‌شود حیات؛ اما برتری که خودت را ببینی، به این‌ها داشته‌باشی، به نظر من شرک است، مشرکی است. هر کسی حرفی دارد بزند. من الان که پایین می‌آیم، با من مجادله کنید. این حرف‌ها که الان دارد زده می‌شود حرف ماورایی است؛ از خدا گرفته‌ایم تا ولایت و تا اشیاء تا ایجاد، همه‌اش حرف ولایت است. خیلی باید قدردانی کنید. کجا این حرف‌ها هست؟ یعنی کسی نیست که القاء و افشاء داشته‌باشد. همه یا القاء خانه‌های چطوری، کاخ چطوری، ماشین چطوری [دارند]. چه‌خبر است؟ من باز هم یک‌قدری ملاحظه می‌کنم، تو اگر مقصدت آن باشد، پس آن‌را می‌خواهی، به‌من چه‌کار داری؟ تو اگر او را بخواهی، پس به‌من چه‌کار داری؟ تو با همان هم محشور می‌شوی.

یک‌وقت یک‌نفر آمد به حضرت‌موسی گفت یک وام به ما بده، به خدا بگو ما مفتی هم نمی‌خواهیم، سر سال به تو [پس] می‌دهیم. آمد در راهش ایستاده‌بود. رفت. به خدا چه‌چیزی بگوید؟ خدا که به هر کسی می‌دهد، چیزی نمی‌خواهد؛ این می‌گوید به تو می‌دهیم. خب، خدا که احتیاج ندارد. این خجالت کشید [که به خدا بگوید]. [خدا] گفت: حرف آن‌زن را به ما بزن، [موسی گفت:] همین‌است دیگر، می‌گوید به ما بده؛ مثلاً صد تومان، سر سال به تو می‌دهیم. گفت: باشد. شوهرش تیغ‌کن بود، رفت یک‌جایی و یک‌نفر، دو سه تا گردو به او داد، [یک‌چیزی] دید، گردوها را داد آن‌را گرفت. همسایه‌اش یهودی بود، آن‌را داد و آن گوهر شب چراغ بود و بعد از یک نصف‌روز یا یک‌روز، پولها گیرش آمد. سر سال که شد، گفت: به خدا بگو این پولها که به ما دادی حاضر است؛ اما عقل شوهر مرا نگیر. خدا به بی‌زبانی‌اش گفت: موسی، هم کلاه سر تو گذاشت، هم کلاه سر من. من هر کسی را بخواهم بیچاره کنم، عقلش را می‌گیرم. توجه کن مبادا عقلت را بگیرد. مواظب باش عقلت را نگیرد! رفتم بگویم که عقلت را ندهی، دیدم آیا عقل دارد که نگیرد! گفت: آسوده‌خاطرم که در دامن تو ام، دامن نبینم که در دامنش بروم، دامن به‌غیر دامن تو بی‌محتوا بُوَد، دامان توست اتصال به ماورا بُوَد.

عزیز من، قربانت بروم، تو فهمیدی چندین‌سال این‌جا بودی، کدام دفعه بی‌عدالتی من را دیدی که حالا می‌گویی بی‌عدالت باش؟ تو باید یک مصداق داشته‌باشی. کجا بی‌عدالتی من را دیدی که حالا توقع بی‌عدالتی داری؟ تو خودت ببین چه‌کار کردی؟ نمی‌خواهم حرف بزنم که توی این نوار بماند. به تمام آیات قرآن، دو شب خواب نکردم. سوختم! چرا؟ اگر از صد قسمت یک‌قسمت من را شناخته بود، این‌کارها را نمی‌کنی. نشناختند علی را. مبادا از آن‌ها باشید که علی را نشناختند! همه کارهایت درست می‌شود. همه کارهایت درست می‌شود، نشناختند. من چیزی‌ام نمی‌شود؛ اما آن‌چیزی که هست، از آن‌ها می‌بینم، از این نمی‌بینم، از آن‌ها می‌بینم. چرا؟ امیرالمومنین را به‌قدر یک حَکَم قبول نداشتند. خورشید برگرداندن علی را فراموش کردند. فراموش کردند یک شمشیر زده افضل از عبادت ثقلین، فراموش کردند که یک نفس کشیده افضل از عبادت ثقلین. فراموش کردند پیغمبر گفت وصی من است. چرا فراموش می‌کنی؟ فراموش کردند. حالا چه‌کار کردند؟ علی را به‌قدر یک حَکَم قبول ندارند. اگر کسی درباره مؤمن واقعی اینطور باشد، از همانها است. کجا علی بی‌عدالتی کرد؟ حالا عقیل آمده می‌گوید برادر، امشب بیا خانه ما. حالا آمده، گفت: داداش، از کجا ما را مهمان کردی؟ گفت: روزی یک سیر کم گذاشتم. رفت و [وقتی] آمد یک سیر برایش کم گذاشت. گفت: چرا؟ گفت: می‌توانی زندگی کنی، من از بیت‌المال نمی‌توانم به تو بدهم. حالا چه‌کارش کرد؟ عقیل چشمش نمی‌دید، یک آهن آورد داغ کرد، نزدیکش کرد، یک‌مرتبه همچنین کرد. گفت: برادر، چیزی که به ما ندادی، می‌خواهی من را بسوزانی؟ علی که نمی‌سوزد! گفت: برادر، تو می‌خواهی من را بسوزانی؟ من اگر حق دیگری را به تو بدهم، سوختم. چرا نمی‌فهمی؟ علی که نمی‌سوزد! می‌گوید اگر حق دیگری را بدهم، سوختم. چه توقعی بعضی از شما از من دارید؟ (صلوات)

حالا [عقیل] چه‌کار کرد؟ رفت در خانه معاویه. معاویه دید این برادر امیرالمؤمنین است، او خیلی فلان بود؛ بنا کرد متوجه شدن، غذای خوب برای خانواده‌اش می‌داد و خیلی تحویل گرفت، یک‌دفعه یک گوشه‌ای برای امیرالمؤمنین آمد. این خوب که به عقیل داد خورد، گفت: حالا حرف نمی‌زند. مگر کسی چیزی به‌من بدهد بخورم، من حرف نمی‌زنم؟ یک‌قدری هم بالاترش می‌زنم، پیش دست پدرت می‌خواهی بده، می‌خواهی نده. مگر تو می‌خواهی من را بخری؟ برو یک الاغ بخر سوارش شوی، من که به تو سواری نمی‌دهم؟ چنان لگد می‌زنم که تو پرت شوی آن میان. (صلوات)

[معاویه] یک کنایه‌ای برای امیرالمؤمنین آمد، [عقیل] بلند شد، گفت: ای پسر هنده جگرخوار، تو آنقدر سابقه‌ات خراب است، مادرت جگر حمزه را جوید، مادرت فلان بود و بود. آنقدر گفت که حیف از شاش، به‌سر اندر پایش شاشید. فهمیدی؟ این حرف این‌است. گفت: من مال خودم را می‌خورم، تو غاصبی. آن‌روز که من گفتم، گفتم: این‌ها مال خودشان را می‌خورند. آن مرتیکه غاصب است چرا نمی‌فهمید؟ مال خودش را می‌خورد، [عقیل] گفت من مال خودم را می‌خورم، تو غاصبی؛ امّا بخورید؛ حق را فراموش نکنید. توجه می‌کنید؟ (صلوات)

آن خوبی که در این بشر ایجاد می‌کند، باید یا خدا یا ولایت ایجاد کند؛ آن‌وقت سنخه این‌ها می‌شوی. دعا کنید که آن‌ها در وجود ما، در کالبد ما ایجاد کنند. آقاجان، قربانتان بروم، [ایجاد] هم می‌کنند. اما ببین ایجادی که در قلب مبارک شما می‌کنند، آن ایجاد، ایجاد به خلقت است، ایجاد به‌قرآن است، ایجاد به ولایت است، باید آن ایجاد عدالت‌فرسا باشد. می‌کنند، چرا نمی‌کنند؟ تو اگر دو تا بچه‌داری، باید یکی را چاقو در جیبش بگذاری، یکی را چاقو از جیبش در بیاوری. آن‌که در جیبش است به مردم می‌زند، آن دیگری خیار شته‌دار می‌خورد، خجالت می‌کشد بگوید. خدا هم همین‌طور است. قربانت بروم، تو خیال نکن نمی‌خواهد به تو بدهد. مگر خدا ندار است که به تو ندهد؟ حالا مصداق دارد؟ آره. پیغمبر پیراهنش را درآورد به یکی داد. فوراً وحی آمد چرا این‌کار را کردی؟ مگر من نمی‌توانم بدهم، چرا پیراهنت را درآوردی به این دادی؟ این‌جا مقدّسی بود. متوجه هستی دارم چه می‌گویم؟ این مقدّسی بود. یک آخوندی بود من یک‌دفعه گفتم، گفت: این‌ها سه‌روز، سه‌روز نانشان را می‌دادند به مردم، چطور این‌را خدا [درباره پیراهن] گفت؟ گفتم: به خدا بگو. این سنّت می‌شد! شما که الان پیراهنت را می‌دادی، خانمت می‌گفت چرا لُختی، چرا این‌کار را کردی؟ خدا نمی‌خواست این سنّت بشود. خدا می‌گوید هم بخوران، هم بخور. تو که نمی‌توانی سه‌روز، سه‌روز گرسنگی ببری، وظیفه‌ات که نیست! اما می‌گوید: هم بخوران، هم بخور؛ یعنی تو الان در هر ابعادی که هستی به‌فکر فقرا هم باش؛ حالا حتی‌الامکان. آره جانم! یکی باید پنج‌تومان بدهد، یکی باید صد تومان بدهد. تو پنج‌تومان که دادی، جزء صد تومانی نیستی، به‌قدر پنج‌تومان حفظت می‌کند؛ اما [شاید] کار شما یک‌طوری است باید هزار تومان بدهی تا حفظ بشوی؛ نه که پنج‌تومان بدهی بگویی دادم. متوجه شدی چه می‌گویم یا نه؟ (صلوات)

والله، بالله، اگر ولایت در قلب شما یک‌قدری تجلی کند، تمام این عالم را می‌بینی، با یقین می‌بینی. من والله، دارم می‌بینم؛ اما با یقین می‌بینم. فهمیدی؟ یعنی دارم می‌بینم همه عالم که سر پا شد، دُرست است. چیزی کسری ندارد؛ کسری‌اش ولایت است، کسری‌اش نشناختن ولایت است. من اینطور همه عالم را دارم می‌بینم؛ یعنی الان اگر بهشت پیش من مجسم بشود، تشکر نمی‌کنم؛ مگر این اتصال به ولایت باشد؛ وگرنه گیری به آن نمی‌دهم. می‌گویم برو ردّ کارَت. چند وقت ما این‌جا توی یک‌خانه بودیم، نزدیک بود خفه شویم، عمرمان دارد می‌گذرد، برو ردّ کارَت. خواستن شما را هر کدام از شما، ولایتتان یک‌قدری کاملتر باشد بیشتر شما را می‌خواهم. چرا شماها را می‌بوسم؟ بعضی‌ها را می‌خواهم ببوسم، خجالت می‌کشم. من اعمال شما را می‌بوسم، نه خودتان را. به حضرت‌عباس نه [این‌که] شما را ببوسم، کفشتان را هم می‌بوسم.

من یک پاره‌وقتها که صحبت می‌کنم نصف‌شب به امام‌زمان می‌گویم، تو یک‌چیزهایی داری که من ندارم. کاش من هم داشتم؛ یکی، کفش مادرت‌زهرا! اگر همه دنیا را به‌من بدهند کفش را بگذارند آنطرف، والله، همه دنیا را می‌دهم، کفش زهرا را می‌گیرم، یکی [به امام‌زمان می‌گویم] پیراهن امام‌حسین پیش توست، تو هر دفعه نگاه به این‌ها می‌کنی، اشک می‌ریزی؛ اما تو می‌روی ویدئو می‌زنی، بی‌غیرت!؟ آن‌وقت تو امام‌زمان را دوست داری؟ او چه‌کار می‌کند. تو باید سنخه او باشی. یک‌روز بنده‌زاده آمد، رفته‌بود کربلا، حرف این‌ها را می‌زد. همراه کاروان بود، گفت: بیچاره هستند. گفتم: ویدئوها و ماهواره‌ها را روی خانه‌هایشان دیدی؟ نتیجه ماهواره، گرسنگی است، تشنگی است، بی امنی است؛ امّا [نتیجه] قرآن‌خواندن، به‌قرآن عمل کردن، ولایت خانه‌ات آمدن است، زهرا خانه‌ات آمدن است، تجلی ولایت در خانه بشود است. این‌را می‌خواهی یا آن‌را می‌خواهی؟ تو خیال نکن می‌روی قبر امام‌حسین را می‌بوسی، والله، خود امام‌حسین می‌آید خانه‌ات. به‌دینم، خود امام‌زمان می‌آید خانه‌ات، دنبالت می‌گردد. یک‌دفعه پیدایت می‌کند. این‌هم کفر است! چه‌کار داری می‌کنی؟ حضرت‌معصومه فرمود: فلانی، این‌ها زیارت می‌کنند قبر ما را، اطاعت نمی‌کنند امر ما را. اطاعت، ولایت است. ما چه‌کار می‌کنیم؟ چند وقت پیش رفتم حرم برگشتم، به خانواده گفتم: حضرت‌معصومه مَرد شده! این بیچاره سر و ساده است. گفت: هان؟ گفتم: دیدم چند تا از این مینی‌بوس‌ها آمدند، از این دخترهای یک مهره، می‌پریدند پایین! فهمیدی؟ چادر سر می‌کردند، حضرت‌معصومه مرد شده، [آیا] همه این‌ها مرد نیستند؟ (صلوات)

حالا نمی‌خواهد ناراحت بشوید. خیلی با حیا نباش؛ یک‌وقت یک باحیایی‌هایی است، بی‌حیایی است. این دعای «اللهم عرفنی نفسک» آخرش می‌گوید «و زوّجنا من الحور العین، برحمتک یا ارحم الراحمین» این حوریه‌ها را آن‌جا برایت گذاشته؛ امّا اینطوری نگاه نکنی! تو می‌گویی من نگاه نمی‌کنم، یک‌خرده چشمت آن‌طرف است، این یک‌خرده را هم جلویش بگیر.

بعد از این قضایا که تمام شد و این چهار نفر امتحان خودشان را دادند؛ این‌همه که من از دست عباس و بنی‌عباس ناراحت هستم [به‌خاطر این‌است که] حضرت‌زهرا را کمک نکردند. پیغمبر فرمود: یا علی، اگر چهل‌نفر با تو بودند، حقّت را بگیر؛ این‌ها نیامدند. همین‌ها هم نیامدند؛ از آن اول هم با این‌ها خوب نبودم. می‌گفتم چرا نیامدی؟ دیگر، این‌جا را که می‌خواستی بیایی. حالا گفت علی‌جان، به این سلمان، اباذر، میثم، مقداد بگو بیایند. آمدند. حضرت بشارت به آن‌ها داد. گفت: چون‌که علی را کمک کردید، بگذار این‌را هم من به شما بگویم: کمکِ علی کردن، حوریه ایجاد کردن برای شما است، لذت ایجاد کردن برای شما است. چهار تا از زنهای بهشتی آمدند. گفت: اسمت چیست؟ گفت: سلمانیه، من حوریه سلمان هستم، انتظار می‌کشم سلمان بیاید. [به دیگری گفت] تو اسمت چیست؟ [گفت:] مقدادیه، من حوریه مقداد هستم. [به دیگری گفت] تو [اسمت چیست؟ گفت:] اباذریه، من حوریه اباذر هستم. عزیز من، برای شما آن‌جا گذاشتند. این‌ها هم اگر شوخی دارد، باطنش هم درست‌است؛ امّا حسین خواستن، باز به‌غیر از حوریه خواستن و بهشت خواستن است. وقتی گفت برو. [گفتم:] نه، پشت بر عالم امکان زدم، دست بر دامن زهرا زدم. برو! چرا؟ اگر همین‌جا که با اجازه این‌ها هستی، بهشت رفتنت هم باید با اجازه این‌ها باشد. آن‌وقت اجازه آن، امر آن‌هاست. آن‌وقت آن، به آدم می‌چسبد؛ وگرنه تو به آن می‌چسبی، یک لگد هم به تو می‌زند. (صلوات)

به زهرا که به تمام خلقت می‌ارزد، من خودم همین‌طور هستم؛ اصلاً اعتنا نکردم. چنان جلوه امام، جلوه زهرا آدم را می‌گیرد؛ اصلاً تمام عالم انگار یک‌چیز گندیده می‌شود، یک‌چیز باطل می‌شود پیش آن مؤمن واقعی؛ تا حتی بهشتش. چرا؟ می‌بینم بهشت به‌واسطه این خلق شده، عقل می‌گوید این‌را بخواه. همه‌چیز را به تو می‌دهد، چیز دیگری هم به تو می‌دهد. اصلاً چیزی دیگر، قابل تو را ندارد. همین‌ساخت که می‌بینی که دنیا یک کادو است، بهشت هم برای یک مؤمن کادو است؛ امّا برای یک‌خانه خرابه، به مردم تهمت می‌زنی و حرف از خودت می‌بافی! بلند شو دست و پایت را جمع‌کن و یک‌فکری برای مسلمانی‌ات بکن. (صلوات)

این حرف‌ها یقین می‌خواهد، آن یقین باید به تو القاء بشود، آن القاء جزء گوشت بدنت بشود؛ آن درست‌است. ما هنوز اینطوری نیستیم. من شاید نباشم. یک بزغاله، گازوئیل خورده‌بود، آن‌را کشتند، [گوشت آن] بوی گازوئیل می‌داد، تو را اگر بکشند بوی ولایت باید بدهی. این درست‌است. مگر اصحاب امام‌حسین نبودند؟ آنقدر این‌ها بوی ولایت می‌دادند، امام‌زمان می‌گوید: «السلام علیک یا مطیع لله و لرسوله، العبد الصالح» پدر و مادرم به‌قربانت. پدر و مادرش به قربان آن غلام‌سیاه؟ برو عقلت را آب بکش. پدر و مادرش به قربان آن هدفی که این‌ها دنبالش رفتند؛ یعنی دفاعی که از امام‌حسین کردند. خب، تو هم همین‌طور باش. یکی از خواهش‌هایم از امام‌حسین این‌بود، دفاع از ولایت کنم. حسین‌جان، گفتم: هیچ‌چیزی هم نمی‌خواهم، فقط می‌خواهم مادرت به‌من یک لبخند بزند. آن لبخندی که به‌من می‌زند، از همه‌چیز بالاتر است؛ از بهشت و فردوس بالاتر است، من لبخند مادرت را می‌خواهم، جزء آن‌ها نباشم که نیامدند، جزء آن‌هایی باشم که آمده باشم.

تو وقتی‌که یک‌قدری آمادگی پیدا کنی ایجاد می‌شود. یک شخصی خدمت پیغمبر آمد، گفت: یا محمد، من عربی هستم دور هستم، حالا آمدم، دستم به تو رسیده، یک‌چیزی بگو من رستگار شوم. ان‌شاءالله، آدم آن رستگاری را تا آخر برساند. شما این آیه را روزی چند دفعه می‌خوانید؟ «فمن یعمل مثقال ذره خیراً یره، و من یعمل مثقال ذره شراً یره» ای مرد، بدان یک‌ذره کار خیر کنی خدا خیر به تو می‌دهد، حالا اگر کار شر هم بکنی، خدا عقابت می‌کند. گفت: یا محمد! برایم بس است. رفت از مسجد بیرون، پیغمبر فرمود: دل این مرد مملو از ایمان شد؛ یعنی این حرف در دلش ایجاد شد، تکمیل شد. تو چندین‌سال آمدی این‌جا، چه‌چیزی در تو ایجاد شده؟ تو چندین‌سال آمدی این‌جا، من حرف زدم، چه‌چیزی در تو ایجاد شده؟ آن‌وقت من باید دو شبانه‌روز نخوابم. چه‌چیزی در تو ایجاد شده؟ یا [این‌که] اصبغ آمده می‌گوید: ناله‌های جهنم را می‌شنوم، نغمه‌های بهشت را می‌شنوم. می‌گوید: می‌شنوم. تو اتصال به آن‌جا هستی، اتصال هستی، این جنبه‌مغناطیسی این‌است، اتصال است به آن‌جا. تو هم باید اتصال به آن‌جا باشی، نه اتصال به هوا و هوست، نه اتصال به این حرف‌ها که می‌بافی، نه اتصال به این‌چیزها، این‌که فایده ندارد، تو نابود هستی. در ولایت باید بود باشی. این حرف‌ها چیست؟ جهنم به تو کاری ندارد؛ اما تو به کسی کاری نداشته‌باش. به تمام آیات قرآن، [انگار که] آن دیوار جهنم بود؛ اصلاً حر آن به‌من اثری نداشت. اصلاً آتش جهنم غلط می‌کند دوست‌علی را بسوزاند؛ اما تو دوست چه‌چیزی هستی؟ تو چند جور دوست گرفتی؟ کاش یک‌جور دوست می‌گرفتی، خب، تو هم از همان‌هایی. تو به آن مربوط نیستی.

من می‌فهمم. یک پاره‌وقتها مثل روباه می‌مانم. روباه یک‌چیزهایی را حس می‌کند. یک‌وقت یک‌چیزهایی را حس می‌کنم، یک جاهایی را می‌دانم که باید نروم؛ اما ما رفتیم یک‌جا، برادر زن ما دختر یکی را گرفته‌بود؛ مثلاً خانه داداشش بود. داداشش هم آدم خوبی نبود. شما که نمی‌شناسید. دیدیم که برادر زن ما دعوت کرده، من نباید بروم. به‌حساب خودمان، ده دقیقه که به ظهر بود گفتم: آی دلم، دلم، دلم؛ یعنی درد دل داریم، در بین آن‌هم می‌گفتیم: «استغفر الله ربی و أتوب الیه» آمدیم خانه، گفت: چه شده؟ گفتم: دلم درد می‌کند. مادرم ناتو بود! به ارواح پدرم یک ناتویی بود که نگو. این فهمید که ما بازی درآوردیم؛ آمد بالای سرم، گفت: شیرم را حرامت می‌کنم اگر آن‌جا نروی، بلند شو. هیچ‌چیز! درد دل ما خوب شد، درد دل مصنوعی خوب شد! بلند شدیم، رفتیم آن‌جا. زمان آقای‌بروجردی بود. اوایل، این تلویزیون خیلی بزرگ بود، گذاشته‌بود و می‌خواند مریم جون. نشستیم، می‌فهمیدیم که گیر مریم جون می‌افتیم، بی‌خود نبود که می‌خواستم نروم، می‌دانستم که گیر آن می‌افتم. به آن میزبان مجلس گفتم که آقا، این‌را خاموش‌کن! این بنده‌خدا رفت خاموش کند، یکی گفت به‌قدر سهم من روشن کن. ما بلند شدیم گفتیم: ما سهم سازِ خودمان را به تو بخشیدیم، بزن به سهم خودت. تا آمدیم در درگاه [مجلس]، آن پدر زنِ برادر زنِمان، خدا او را بیامرزد، ما را گرفت و آورد آن‌جا و گفت: خاموش‌کن. وقتی خاموش کرد، آن عموی زنش خیلی به او بَرخورد. گفت: اولاً به تو بگویم: من سر شیخ‌های ضد برنج، کلانتری و شهربانی هم رفتم. گفتم: آقا، شیخ ضد برنج کیست؟ گفت: آن‌هایی که حرف می‌زنند؛ ولی به آن عمل نمی‌کنند. این‌ها ضد برنج هستند. گفتم که پدر جان، آیا امام‌حسین ضد برنج بود یا نه؟ چقدر گفت: «هل من ناصر» کسی سراغش نرفت؟ آن‌روز آن حسین بوده، امروز هم این حسین! کسی‌که به حرف این حسین نرود، به حرف آن حسین هم نرفته‌است. خیلی ناجور شد و خاموش کردند و دیگر با این [حال] که آدم نمی‌تواند چیز بخورد.

حالا این آقا مُرد. ما یک‌شب خواب دیدیم که داریم در محشر می‌گردیم. آخر، آن‌جا می‌گردی، آن‌جا که از این خانمها نیست که نگردی. من بیشتر که جایی نمی‌روم، از خانم می‌ترسم. نگاه به خانم، [عقابش] جهنم است. هوای چشمتان را داشته‌باشید، نگاه به خانم، [عقابش] جهنم است. می‌خواهی جهنم بروی؟ نگاه کن، نمی‌خواهی بروی، [نگاه] نکن. من دیدم که همین‌طور که دارم سیر می‌کنم، مثلاً جهنم آن‌جا بود، دیدم که یک‌دفعه از توی این آتش افتاد بیرون، به‌من می‌گفت: حسین آقا، گفت: حسین آقا، به پسرم بگو یک‌فکری برای ما بکند. ما که طرفدار انقلاب سفید بودیم، همه ما اهل‌جهنم هستیم. آخر، شاه یک انقلاب سفید گرفته‌بود، این رفته‌بود طرف آن. حالا این آقا چه‌کاره بود؟ این آقا عرق می‌ریخت. این‌که می‌گفت به‌خاطر شیخ‌های ضد برنج [کلانتری و شهربانی هم رفتم]؛ یک عسگری بود که او را گرفتند و رفت آن‌جا جواب داد؛ گفت اگر به کسی عرق فروختم، برایم جرم کنید. این غذای من است، من ریختم خودم بخورم. دادگاه هم بیرونش کرد. اما منظورم این‌است که اهل‌جهنم است، من دیدم. پس به تو کاری ندارد. تو اگر ولایت باشد، آتش غلط می‌کند به تو کار داشته‌باشد. بیا و اهل ولایت باش، اهل‌دنیا نباش.

یکی، یک‌چیزی می‌گوید، یا حرفی می‌زند، حرف‌ها را ببین، چه‌کار می‌کنی؟ قربانت بروم، عزیز من، فدایت بشوم. چقدر من این حرف‌ها را زدم، به یکی از آن‌ها عمل نمی‌کنی؟ امام‌سجّاد می‌فرماید: صبح کردم سه تا طلبکار داشتم: زن و بچه از من روزی‌اش را می‌خواهد، یعنی نفقه می‌خواهد؛ یکی هم یقین کردم رزق مرا کسی نمی‌خورد، این‌که خدا حواله کرده، کسی نمی‌خورد. مگر کسی می‌تواند جلویش را بگیرد. کی گفت بده، کی گفت نده؟ این حرف‌ها چیست که می‌زنید؟ یکی هم این‌که خدا از من عبادتش را می‌خواهد. من سه تا طلبکار دارم با این سه تا طلبکار محشورم. تو با چند نفر محشوری؟ (صلوات)

مؤمن یک چشمی دارد که این دنیا را همه‌اش را می‌بیند؛ فسادش را می‌بیند، خوب‌هایش را می‌بیند، همه‌اش را می‌بیند؛ مثل حضرت‌زهراست که فردای‌قیامت، امام‌صادق قسم می‌خورد: اگر نمی‌گفت زبانم قطع شود، می‌گفت: مادرم زهرا، مثل مرغی که دانه خوب و بد را تمیز بدهد، دوستانش را از صحنه‌محشر جمع می‌کند. تو هم باید عزیز من، یک چشمی داشته‌باشی، خوبهای دنیا را جمع کنی. چرا می‌روی بدهایش را جمع می‌کنی؟ تو پیرو حضرت زهرایی؟

یا علی

حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه