اشرف مخلوقات
بسم الله الرحمن الرحیم
اشرف مخلوقات | |
---|---|
![]() | |
صوت | دانلود |
پخش صوت | پخش |
پیدیاف | دریافت |
تاریخ سخنرانی | 1375-07-19 |
کد | 10120 |
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و أولاد الحسین و أهل بیت الحسین و رحمة الله و برکاته
محتویات
- ۱ سواد سیاهی است، یک بادی دارد
- ۲ ظهور امامزمان (عج الله فرجه) و ندای امامزمان (عج الله فرجه) و از آنطرف ندای شیطان
- ۳ در روایت میگوید «إنّما الدُّنیا فَناء و الآخرةُ بقاء» اما برای ما برعکس شده، دنیا بقاء و آخرت فناء شده است.
- ۴ قیمت هر شخصی به ولایتش است. معنای تقوا، کسانی که دنبال تقوای خودشان رفتند، جبت و طاغوت شدند.
- ۵ معنای دانش، فرق مریض و دیوانه
- ۶ دادن هوش به حیوانات و دادن فهم و عقل و تشخیص به بشر، مراقب باشیم مبادا ما بل هم اضلّ بشویم.
- ۷ ارادةالله را خرج امر کردن نه خرج اراده خود کردن
- ۸ عصاره هر چیزی را فهمیدن، داستان بلعم
- ۹ بیایید دنبال آدم ولایتی بروید، سگ اصحاب کهف و دنبال خوبان رفتن، پسر نوح و با رفیقان بد نشست و برخاست کردن
- ۱۰ خدمت کردن به متقی و دعای نیمه شبش
- ۱۱ جریان ناقه صالح و پی کردن آن، خدا میلیون مردم را به واسطه ناقه، نابود کرد چطور همه عالم را به واسطه علی (علیه السلام) نابود نکند؟! ناقهٔ صالح نشانه خداست، امیرالمؤمنین (علیه السلام) آیات خداست، خودِ آیات است.
- ۱۲ خدا امیرالمؤمنین (علیه السلام) را ولیّ خودش قرار داده است.
- ۱۳ فقط دوازده امام، چهارده معصوم (علیهم السلام) تطهیر هستند.
- ۱۴ امر اطاعت نکردن و بل هم أضلّ شدن
- ۱۵ پیرو ولایت بودن و مراقب حلال و حرام بودن
- ۱۶ تمام ابعاد مسلمانی را داشتن اما اهل آتش بودن چون مال را چنگ میزنند.
- ۱۷ اندیشه داشتن روی کلام ولایت و از دنیا فارغ شدن
- ۱۸ در آخرالزمان مسلمانی ما مثل خواب میماند.
- ۱۹ سفارش به خانمها در مورد لباس و کارهایشان، کار بیفکر کردن و نتیجه آن، قرآن یاد گرفتن مستحب است اما عمل به قرآن واجب است.
- ۲۰ کسی در تمام مدت عمر حضرت زهرا (علیها السلام) خنده به لبش ندید.
- ۲۱ جایی که زن و مرد هست عذاب خدا دارد میریزد، جریان رفتن متقی به سردابه امامزمان (عج الله فرجه)
- ۲۲ افضل عبادت از برای زن، جریانِ آمدن آن کور، در نزد حضرت زهرا (علیها السلام)
- ۲۳ در جلسه بنیساعده شرکت کردن و با آن شریک شدن
- ۲۴ همانطورکه تو امر خدا و ائمه را اطاعت کردی، آنها هم امر تو را اطاعت میکنند. جریان موشکباران قم و رفتن متقی به حرم حضرت معصومه (علیها السلام)
- ۲۵ جریان به اصفهان رفتن متقی، همیشه متقی به فکر نجات وگمراه نشدن مردم است. وقتی امر ائمه را اطاعت کنی، آنها هم امر تو را اطاعت میکنند.
- ۲۶ مرجع تقلید بودن و اهل دنیاشدن
- ۲۷ مرجع تقلید باید از امامزمان (عج الله فرجه) تقلید کند. نامه امیرالمؤمنین (علیه السلام) به حُنین راجع به اینکه هر کسی باید پیرو رهبرش باشد
- ۲۸ حرام بودن تشبه به کفار، جریان آمدن آن چهار نفر از طرف سلطان نجران پیش پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و راه ندادن آنها
- ۲۹ پیرو امیرالمؤمنین (علیه السلام) و حضرت زهرا (علیها السلام) بودن و امرشان را اطاعت کردن، جریان حضرت زهرا (علیها السلام) و دادن پیراهن نویش به سائل
- ۳۰ کسی که پیرو است باید عمل کند. جریان امیرالمؤمنین (علیه السلام) و دادن پیراهن نو به قنبر
- ۳۱ در انفاق، چیز خوب به دیگران بدهید.
- ۳۲ با زیردستِ خود با عدالت رفتار کردن، چون خدا دارد تو را با او امتحان میکند. حضرت زهرا (علیها السلام) و تقسیم کردن کارهای خانه
- ۳۳ جریان متقی و آن شاگرد کبابی
سواد سیاهی است، یک بادی دارد
رفقای عزیز، اول من پوزش میطلبم از این جهت که رفقای عزیز همهشان دوره دیدهاند. آن آقا دوره فقه دیده است، آن آقا دوره اصول دیده است، آن آقا دوره مهندسی دیده است، آن آقا دوره دیده، لیاقت داشته است که دویست، سیصد نفر را اداره میکرده، حالا شاید نخواهد که اسمش را بیاورم. من به نام اینکه، میخواهیم با هم بنشینیم که خلاصه یک صحبتی بکنیم که شاید متنبّه بشویم [با شما صحبت میکنم]. خدا حاج شیخ عباس را رحمتش کند! میگفت: جسارت نشود؛ سواد، سیاهی است. به چه جهت سیاهی است؟ سواد یک بادی دارد، آن آقا میگوید: «من»ام که مهندسم، آن آقا میگوید: «من»ام که کفایه خواندهام، آن آقا میگوید: «من»ام صنعتکار! سواد یک «مَن» دارد. ما نیامدهایم سواد یاد شما بدهیم؛ چونکه سواد را یک سواددار، یادِ یک نفر میدهد. پس اگر میفرماید: سیاهی [است]، آن سواد، سوادی است که باد داشته باشد. چیزی که باد دارد مثل بادبادک است، بادش درمیرود. ما با هم اینجا آمدیم، من به شما [و] شماها به من تذکر بدهید. ببینیم چه کاره هستیم؟
ظهور امامزمان (عج الله فرجه) و ندای امامزمان (عج الله فرجه) و از آنطرف ندای شیطان
همیشه خدای تبارک و تعالی کارش این است که به قول ما جور میکند؛ از آنطرف آقا امامزمان (عج الله فرجه) ندا میدهد: «جاء الحق و زهق الباطل» از آنطرف هم شیطان ندا میدهد، میگوید: بابا! دنبال دجال بیایید! آن ندا از آسمان میآید، این هم از آسمان میآید؛ یعنی از فضای آسمان میآید. به من ایراد نکنید! میخواهید بکنید هم بکنید، چیزی نیست.
در روایت میگوید «إنّما الدُّنیا فَناء و الآخرةُ بقاء» اما برای ما برعکس شده، دنیا بقاء و آخرت فناء شده است.
حالا به ما اشرف مخلوقات میگویند، از آنطرف هم «بَل هُم اَضَل» میگویند. آقایان، ما میخواهیم بدانیم جزء اشرف مخلوقات هستیم یا «بل هم اضل» هستیم؟ یک قدری فکر کنیم. اگر میگوید: «آخرت بقاء و دنیا فنا» است، من برعکس میگویم: ما از دنیا بقاء شدیم [و] از آخرت فناء شدیم؛ چونکه ما پی به آخرت نمیبریم. باباجان! اگر به آخرت پی ببری، نباید فناء باشد، باید بقاء باشد. ما پی که نبردیم این میشود [که] دنیا [برایمان] بقاء [و] آخرت فناء میشود.
قیمت هر شخصی به ولایتش است. معنای تقوا، کسانی که دنبال تقوای خودشان رفتند، جبت و طاغوت شدند.
حالا من میخواهم به شما بگویم که قیمت هر شخص به ولایت اوست؛ نه به سوادش است، نه به اسم و رسمش است، نه به پدر و مادرش است. «إنّ أکرمکم عند الله أتقاکم» شما آیه قرآن میخواهید دیگر، این هم آیه قرآن، «إنّ أکرمکم عند الله أتقاکم» خب، تقوا چه چیزی است؟ تقوا یعنی علی (علیه السلام)، تقوا یعنی علی (علیه السلام)، تقوا یعنی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)، تقوا یعنی دوازده امام، تقوا یعنی فاطمه زهرا (علیها السلام)، ما آمدیم روی تقوای خودمان فکر میکنیم، دنبال تقوای خودمان میرویم؛ همینساخت [همینطور] که رفتند. روی تقوای خودشان رفتند که جبت و طاغوت شدند.
آقا، تو هم حواست جمع باشد. قربان شکلتان بروم، فدایتان بشوم، والله! من شرمنده شما هستم! والله میگویم که اسم خداست، خیلی در مقابل شماها خجالت میکشم؛ یعنی زباندرازی کنم، چاره ندارم. میگفتند یکی از این قوطیها که خالی است که همهاش تِلِق و تُلُق میکند؛ اما قوطی پُر که صدا ندارد. همه شما الحمد لله پُر هستید، حالا دیگر چاره نداریم، شما به ما جِلُووه دادید، ما همهاش تِلِق و تُلُق میکنیم.
معنای دانش، فرق مریض و دیوانه
شما حسابش را بکن، خدای تبارک و تعالی این گوسفندی که خلق کرده از برای شما خلق کرده؛ آقا، چاق کنی، بخوری. این مرغابیها [و] طیور که همه را خلق کرده از برای شما کرده، این شتری که خدا خلق کرده از برای راحتی شما [خلق] کرده است. قربانت بروم، فدایت بشوم، چرا فکر نمیکنی؟! این الاغی که خلق کرده از برای شما خلق کرده؛ چونکه الاغ نه فهم دارد [و] نه عقل دارد؛ چون که آنها را از برای شما خلق کرده است.
حالا، یکی از رفقای من، از چند روز پیش از این خدمتشان بودیم، گفت: اینها که یک قدری خلاصه دانشمند هستند؛ اما دانشمند خودشان هستند. من اینها را دانشمند خودشان میگویم. دانش یعنی از طرف امیرالمؤمنین (علیه السلام) القا شود و ما گوش به امر ایشان بدهیم. ایشان میگفت؛ میگویند: کسی که عقل ندارد دیوانه است. گفتم: عزیز من، این حرف بنده را به ایشان بزن، بگو دیوانه، مریض است [نه بیعقل].
یک چند نفر داشتند به شخصی نگاه میکردند، پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد برود، حضرت فرمود: چه خبر است؟ گفت: یک دیوانه است. گفت: نه این مریض است، او را دکتر ببرند خوب میشود. پس ما یک مریض داریم، یک دیوانه داریم. گفتند: یا رسول الله! پس دیوانه چه کسی است؟ گفت: کسی که آخرتش را به دنیا بفروشد. گفت: از آن دیوانهتر هم هست؟ گفت: آره، [کسیکه] آخرتش را به دنیای غیر بفروشد؛ مثل همین زمان ماست.
دادن هوش به حیوانات و دادن فهم و عقل و تشخیص به بشر، مراقب باشیم مبادا ما بل هم اضلّ بشویم.
اَصبغ به پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: میخواهی به تو بگویم اینها که دور و بَرت هستند، چطورند؟! [هر] کدامشان چه جور است؟ گفت: لب گزیدش مصطفی! گفت: یعنی که بس! اگرنه میگفتم چطور هستند؟! پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نخواست افشا کند، ما هم افشاگر نیستیم. حالا، این پس معلوم شد الاغ، شتر، گوسفند، تمام اینها از برای شما خلق شدهاند [که] شما استفاده ببرید. اینها، خود اینها عقل ندارند؛ چونکه خدا عقل را به بشر؛ یعنی به اشرف مخلوقات داده، اینها [حیوانات] روی حساب خودشان، روی تناسب خودشان، همان کفایتشان را میکند. لازم ندارند عقل داشته باشند، هوش به آنها داده است. حالا به ما هم فهم داده، هم عقل؛ یعنی فهم داده [که] ما تشخیص بدهیم. عقل هم داده که اطاعتش را کنیم.
حالا من میخواهم به شما بگویم که این [آدم] «بل هم اضل» که میشود، مبادا جزو «بل هم اضل» باشیم! قربانتان بروم، فدایتان بشوم، به قرآن مجید، به روح تمام انبیاء قسم من یک آدمی هستم [که] شب و روز به فکر شما هستم، دلم میخواهد همینطور که من علاقه به شما دارم [و میخواهم؛ همانطور که] اینجا [در دنیا] با هم باشیم، آنجا [در قیامت] هم با هم [دیگر] باشیم؛ اما اگر من «بل هم اضل» باشم، تو نمیتوانی من را پیش خودت ببری. قربانت بروم کجایی؟ اگر من «بل هم اضل» باشم، آیا تو میتوانی من را پیش خودت ببری؟ نه والله، حالا ببین این حیوان چطور میشود؟
ارادةالله را خرج امر کردن نه خرج اراده خود کردن
اگر شما یک دعایی کردید، اتفاقاً من میخواهم امروز به آن رفیقم بگویم. اگر من یک دعایی کردم [که] شما ارادةالله شدی، گفت: بگو علی! اما مبادا این ارادةالله را به اراده خودت خرج کنی؛ مثل بلعم میشوی. من رودربایستی از هیچکس ندارم؛ یعنی اگر رودربایستی داشته باشم، کم شما گذاشتم. من نمیخواهم همینطورکه شما از هر قسمتی، کمِ من نمیگذارید، من هم کم شما نگذارم؛ اگر نه اینطوری این حرف را نمیزدم.
عصاره هر چیزی را فهمیدن، داستان بلعم
حالا قربانت بروم، ارادةالله شدی، حالا هر کاری میخواهی بکن! ببین میتوانی یا نمیتوانی؟! برو یک دستگاه درست کن؛ یعنی یک دستگاهی که برای چرخ و فلک آسمان باشد، اگر نتوانستی درست کنی، تف توی ریش من بینداز! بدان شدی اما قدرش را بدان. اراده را، ارادةالله را صرف اراده خدا باید بکنی. حالا بلعم مستجاب الدعوه شده، به قدری پیشرفته شده به سگ بگوید آدم شو، میشود. به آدم بگوید سگ شو، میشود. خیلی پیشرفته شده! حالا ایشان در یک شهری بوده، خودتان بهتر از من میدانید، من میخواهم عصارهاش را بگویم. یک وقت آدم مطلب را میداند؛ اما عصارهاش را نمیداند. شما این سیب را دارید میخورید؛ اما نمیدانید این سیب یک عصارهای دارد. این گوشت را داری میخوری؛ اما نمیدانی این گوشت را در شیشه [و] در آب گذاشتی، والّا من نخوردم، حالا نگویید گوشت را در شیشه میگذارد [و] میخورد، من نخوردم. یک جایی دیدم که یک کسی بود گوشتها را در شیشه میگذاشت؛ آنوقت در آب میگذاشت [و] میجوشید، میگفت این عصاره گوشت است. من نه اینکه گوشت نداشته باشم، حالا دلتان برای من بسوزد؛ من والله! هم گوشت دارم، هم مرغ دارم، نه، میخواهم بگویم ما باید عصاره هر چیزی را بفهمیم؛ وگرنه آقاجان! قربانت بروم، فدایت شوم، چقدر قصه بلعم را روی منبرها گفتی!
حالا این بلعم، وقتی که فهمیدند موسی [دارد] میآید؛ همیشه یک عدهای دور آقایان، مُفتخورند، دنبال یک اسم و رسمدار مفتخور هستند. مفتخورها دیدند اگر موسی بیاید، این بلعم از کار میافتد، از مفتخوری میافتند. وقتی اشاره به بلعم کردند، قبول نکرد. از طریق زنش رفتند، زنش، بلعم را گول زد. گفت: تو که مستجاب الدعوهای! خدا این را به تو داده. خدا که اشتباه نمیکند، بنا کرد مَرد را تحریک کردن، خدا که اشتباه نمیکند، خدا میداند تو این را نفرین میکنی، بنا کرد این طرز حرف زدن، طلبگی، طلبگی، آخوندی با بلعم حرف زد [و] گولش زد.
حالا بلعم هم آمده میخواهد نفرین کند، الاغ را بیرون کرد، الاغ نمیرود. هرچه نهیب به آن زد، الاغ نرفت. زد الاغ را از بین برد، [الاغ] گفت: خالق به من میگوید نرو [اما مخلوق میگوید برو] ، [بلعم] متنبه نشد. رفت نفرین به موسی کرد. حالا که نفرین به موسی کرده، موسی چهل شبانه روز سرگردان شد. گفت: خدایا! تو به من گفتی برو، چهل روز است [که] من سرگردانم. [خدا] گفت: من بلعم را مستجاب الدعوه کردم به تو نفرین کرده، مستجاب کردم؛ اما فردا شهر را پیدا میکنی، به او بگو سه تا حاجت، سه تا دعا داری [که] مستجاب است.
آقا! این دید از طریق زنش است [که به موسی نفرین کرد] گفت: خدایا! این زن من را سگ کن، سگ کرد. برادر زنها، عموهای زنش دیگر همه آمدند [و گفتند:] آخر، اینکه چندین سال با تو بوده، مرد ناحسابی! تو خلاصه نزدیک صد سالت است، این آخر این همه به تو خدمت کرده است، یک دعا کرد خوب شد. باباجان من! قربانتان بروم، شب زنها بیخِ گوشتان یک حرفهایی میزنند، اگر دیدید مطابق با خدا و پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نیست، نکن. آدمی که اسم اعظم بلد است، به سگ میگوید آدم شو، گول میخورد.
حالا نروید بگویید که فلانی میگوید به حرف زنت نرو، من میگویم فکر داشته باش! این خانمت که به تو حرف میزند، اگر میبینی غیر ولایت میگوید، با او سازش کن؛ خانمجان! اینجوری است، اینجوری است، زهرا (علیها السلام) اینجور گفته، خدا اینجور گفته، قرآن اینجور گفته، از توی گوشش بیرون کن، نه که دعوا کنی، من با دعوا مخالفم. آقا! [زن بلعم] بیخ گوشش این را بازیاش داد [که] دعا کن من جوان شوم [و] با هم کیف کنیم. این مرد صد ساله، میگویند نود و پنج سالش، اینطوری بوده، دعا کرد این [زن] جوان شد. [حالا] این زن یک نگاه توی ریخت این [بلعم] کرد، یک نگاه به خودش کرد، وِل کرد [و[ رفت. قرآن داد میزند: بلعم بیدین رفت.
بیایید دنبال آدم ولایتی بروید، سگ اصحاب کهف و دنبال خوبان رفتن، پسر نوح و با رفیقان بد نشست و برخاست کردن
آیا ببینید دیگر [در قرآن هست یا نه]؟! حالا، این آدمی که اسم اعظم بلد است، این آدمی که اینقدر مستجاب الدعوة است، حیوان شد! الاغ انسان شد! چرا؟ امر را اطاعت کرد! حرف من سر امر است. این از این، باباجان من، عزیزجان من، چرا اینقدرمیروید رفیقهای مدل میگیرید؟ این رفیقهای مدل چیست [که] میگیرید؟! تو میروی، برای تو مدل است! تو میروی مرغ سوخاری به تو میدهد، نمیدانم کباب چنجهای میدهد، من که بلد نیستم! من سر یک سفرهای یک وقت دیدم.
یک آقایی الآن هم اینجاست، ما را دعوت کرد. یک آدم امام زمانی آورده بود گفت: این امام زمانی است. وقتی رفتیم به الله [قسم]! تا یک نگاه توی رویش کردم، گفتم: این نیست! این بنده خدا هم برداشته بود کباب درست کرده بود، برنج دو جور درست کرده بود، آش درست کرده بود، سر سفره، قیامتی کرده بود. این هم همچنین میخورد [و] میگفت: این سفره امام زمان (عج الله فرجه) است! آره، تو بمیری! میخورد. یک وقت به من گفت بیا! گفتم یک ماه است که دارم گریه میکنم [که] سر سفره تو نشستم. این چه سفرهای بود؟! این سفره امامزمان (عج الله فرجه) است؟! تو هم گول خوردی به این میدهی بخورد. به این میدهی؟!
به یکی بده که ماه به ماه گوشت گیرش نمیآید. آره، این هم سفره امامزمان (عج الله فرجه)، میگفت سفره امامزمان (عج الله فرجه) است! وقتی سر حساب شدیم، دیدیم این آقا یک خوابها، یک چیزها، یک چیزهایی [میگوید که] من مشهد با امامزمان (عج الله فرجه) چیز خوردم. آره، تو بمیری! چه کار کردم؟! چه کار کردم؟! این بندههای خدا هم گول خورده بودند. از این شهر به این شهر میرفت، دور میگشت [و] آقا لَشخوری میکرد.
خب، حالا! مگر این اصحاب کهف نیستند؟! آن سگ دورشان رفته، دنبالشان رفته، آدم شده. فدایتان شوم، قربانتان بروم، به قرآن، این حرفهای من نیست؛ بیایید دنبال یک آدم ولایتی بروید، اما نه ولایتی که باز دوباره به یک جایی بند باشد، وصل به ولایت باشد؛ اگر این آقای ولایتی به یک جایی وصل باشد، ولایتش به قرآن [قسم] قطع است؛ باید فقط اتصالش به ولایت باشد. خب، بیا، یک سگ دنبال مردان خوب را گرفته، آدم شده است.
سگ اصحاب کهف روزی [چند] | پی نیکان گرفت و آدم شد | |
پسر نوح با بدان بنشست | خاندان نبوتش گم شد |
مگر پسر نوح چه کرد؟ دنبال بابایش نرفت، دنبال رفیقهای ناجور رفت. جوانها، به شما میگویم، عزیزان، به شما میگویم، دخترهای جوان، به شما میگویم، پسرهای جوان، به شما میگویم. بیایید با کسی راه بروید که اگر یک قدری کارهای خُرده کاری هم داشته باشید، اصلاح بشود.
خدمت کردن به متقی و دعای نیمه شبش
من به خودم هم میگویم، من الآن نزدیک هفتاد سالَم است، الآن در امتحان هستم دیگر، این آقا مرا امتحان کند، این آقا نمیدانم چه بدهد؟! این آقا من نمیدانم چه بدهد؟! همهاش دنبالش بروم. حالا هر چقدر هم عیب دارد، عیبهایش را رُفو کنم، از برای خدمتی که به من میکند، ببین این درست نیست.
اگر من فلان آقا را میخواهم، به من یک احسانی میکند، میبوسم [و] نصف شب هم بلند میشوم، میگویم: خدایا! من که نمیتوانم جواب این را بدهم، این ارادةالله هست، من که نمیتوانم بدهم؛ خدایا! اینها که به من کمک میکنند، کمکشان کن. کمک تو این است [که] بلند شدی آمدی اینجا، حواست جای دیگر نرود. وقت داشتی وقتت قیمت داشته، بلند شدی اینجا آمدی؛ من باید قدردانی کنم. خب این هم که دنبال اینها را گرفت آدم شد.
جریان ناقه صالح و پی کردن آن، خدا میلیون مردم را به واسطه ناقه، نابود کرد چطور همه عالم را به واسطه علی (علیه السلام) نابود نکند؟! ناقهٔ صالح نشانه خداست، امیرالمؤمنین (علیه السلام) آیات خداست، خودِ آیات است.
خب حالا، حالا آمدیم سر اینجا، آقای شاهآبادی، فدایت بشوم، قربانت بروم، گوش بده! ببین، من چه می گویم؟ اگر من گفتم که خدای تبارک و تعالی میفرماید: عبادت ثقلین را بکنی، علی (علیه السلام) را دوست نداشته باشی، همه شما را در جهنم میریزم، شما باور کن! حالا بگو مگر من باور نمیکردم [که] به من میگویی؟! حالا من میخواهم شاهد مثال بیاورم: این شتر، ناقه صالح، وقتی که اینها آمدند و گفتند ای صالح! اگر میخواهی ما به تو ایمان بیاوریم، این کوه بشکافد [و] یک شتر در بیاید [و] همه ما را شیر بدهد. حضرت صالح اینها را آورد [و] به آسمان رو کرد [و] گفت: خدا! اینها را آوردم، اینجایش با تو! من تا اینجا اینها را آوردم. ببین از خودش نمیبیند، من نباید این حرفها را از خودم ببینم، من بیچارهترین مردم هستم، بیچارهترین مردم هستم؛ اما دیگر از این بیچارهتر چه کسی میشود؟ [کسیکه] مشرک شود! گفت: من تا اینجا آوردم [بقیه] با تو، آقا! کوه غُرّش کرد [و] ناقه بیرون آمد. همه را شیر داد؛ اما امر شد: یا صالح! اگر این ناقه را پی کنند، از بین ببرند، عذاب نازل میشود. متوجه عرض بنده شدید؟ روایت داریم: یک زنی بود این خیلی گوسفند داشت، [این ناقه] یک روز آب سِلخ را میخورد و به همه اینها شیر میداد. این [زن] دستور داد [که] این ناقه را پی کردند. باباجان! قربانتان بروم! ببین من نمیخواهم یک حرفی بزنم، بلد نیستم بزنم [که] جسارت بشود! میلیون مردم را به واسطه یک ناقه نابود کرد، چطور همه عالم را نباید به واسطه علی (علیه السلام) نابود کند [و] در جهنم ببرد؟! آنوقت این چیست؟ میگوید این حیوان آیات من است؛ یعنی یک نشانه من است؛ اما امیرالمؤمنین (علیه السلام) خودِ آیات است، خودِ قرآن است، خودِ ولایت است، «قدرة الله» است، «صفی الله» است، «عین الله» است، «قدرة الله» است، «صفی الله» است، «ولی الله» است.
خدا امیرالمؤمنین (علیه السلام) را ولیّ خودش قرار داده است.
آخر شما، من میترسم یک حرفی بزنم بگویید این کافر شد! مگر خدا نمیتواند که ولیّ برای خودش میگیرد؟! این را حالی من و تو کرده، گوش بده عزیز من! به قرآن، باید دنیا را اینطرف بگذاری تا اینها را بفهمی. [تا] اینها را اینطرف نگذاری، این حرفها را نمیفهمی. مگر خدا صغیر است که برای خودش ولیّ گرفته؟! میگوید: [علی (علیه السلام)] ولیّ من است. خب، خدا میخواهد بگوید ولیّ من است؛ ما بیاییم به خدا هم فضولی کنیم؟! چرا تو خودت همه کارهای؟! انس، جنّ، تمام خلقت را تو [خلق] کردی، زمین را تو خلق کردی، آقا امام حسین (علیه السلام) میگوید: «رضاً برضائک، تسلیماً بأمرک، اِی معبود سماء» ای خدای سماء! خب، حالا ما بگوییم چه؟ بگوییم این ولیّ میخواهد؟! بابا! خدا خودش میخواهد، به تو چه؟! به من چه؟!
خب، حالا! حالا آمدیم سر خودمان، ما هم عقل داریم، هم تشخیص داریم، هم فهم داریم. ببین چند تا چیز به ما داده: فهم داریم، میفهمیم [اما] حیوان ندارد، عقل هم به ما داده، عقل منحصر به بشر است. خب، حالا ما امر را اطاعت نمیکنیم.
فقط دوازده امام، چهارده معصوم (علیهم السلام) تطهیر هستند.
یک گرگ را به او گفتند: گوشت و پوست انبیاء به تو حرام است. حالا که حضرت یعقوب، بچههایش، پیغمبرزادهها آمدند. شما خیال نکنید ما دروغ میگوییم آنها هم دروغ میگفتند. آره، آنها هم دروغ میگفتند. فقط «إنّما یُرید الله لیذُهب عنکم الرجس أهل البیت و یُطهرکم تطهیرا» تمام اینها، مال دوازده امام، چهارده معصوم (علیهم السلام) است. همه اینها [پیغمبران و پیغمبرزادهها] جسارت نکنم خلاصه، یک تزلزلهایی دارند، فقط این چهارده تا [تطهیرند]. [پسران یعقوب] آمدند [و] گفتند که گرگ، یوسف را خورد، [یعقوب] گرگ را خواست. گرگ گفت: ای نبیّ خدا! گوشت و پوست شماها به ما حرام است، ما حرام نمیخوریم.
امر اطاعت نکردن و بل هم أضلّ شدن
آقاجان! تو که روغن را برمیداری با سیب زمینی قاطی میکنی، بدتر از این گرگ هستی. الآن این بنده خدا یک جعبه انار آورده یا یک جعبه انار میخرد، میروی [میبینی] اینجوری گذاشته تمام گُلهها را زیرگذاشته. این یکی نمیدانم خیار را بلد شده یک لوله میگذارد، درون این میریزد؛ ببین، فرمان نمیبرد. من امروز حرفم سر فرمان است، این آقا لوله گذاشته اینجوری میکند. آن بادمجانها را قشنگ دورش میچیند، آنها را هم میگذارد. باباجان! یک نفر بنده خدا که بچهاش داشته لت و لوث میشده، یک دکتر گفته که بابا! شما یک مقدار گوشت شتر بخور. این قصاب هم آمده است، رفته گوشت گاو به او داده، بچه لوثتر شده. خب بیا! این هم از این.
به شما میگویم آقاجان من، من دست از شماها برنمیدارم، این را به شما بگویم، حالا یک وقت چیز نکنید، تو بادمجان را نمیتوانی قاطی کنی، روغن را نمیتوانی قاطی کنی، یک چیزی مطابق میل رفیقت مینویسی؛ تو هم جزو همانی. تو که رعیت نیستی، حضرت آیت الله هستی! آقاجان من! قربانت بروم، تو هم جزو همان هستی، تو هم «بل هم اضل» هستی! باباجان، ببین، من درست میگویم یا نه؟! میگویم حرف را گوش بدهید! آن الاغ امر را اطاعت کرد [و] بهشتی شد. شتر امر را اطاعت کرد [و] بهشتی شد. سگ اصحاب کهف هم دنبال آن [ها را] گرفت [و] بهشتی شد، امر را اطاعت کرد. من حرفم سر امر است، تو امر را اطاعت نمیکنی. پس اینکه میگوید: از هر هزار نفر، یکی با دین از دنیا نمیرود، حرف این است [که] ما امر را اطاعت نمیکنیم.
پیرو ولایت بودن و مراقب حلال و حرام بودن
یک روایت بگویم که این را از من قبول کنید: امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) در بازار کوفه آمده، میبیند که این خرمافروش یک قدری خرماهایش دارد برق میزند. درِ دکانش ایستاد [و] گفت: خرماهایت دارد برق میزند! گفت: یا علی! باران گرفت، [زیر باران] گذاشتم. وای برتو! تو چه ادعای مسلمانی میکنی؟! به همش بزن! این دارد برق میزند. خب، تو اگر پیرو ولایت هستی، ولایت این را میگوید. اگر پیرو امیرالمؤمنین (علیه السلام) هستی، امیرالمؤمنین (علیه السلام) این را میگوید. حضرت میفرماید: غِش [در] معامله حرام است.
خب، کدام ما حرام و حلال نمیکنیم؟! غِش در معامله حرام است. این روغن را اینجوری میکنی حرام نیست؟! این میوه را اینجوری میکنی حرام نیست؟ این گوشت را اینجوری می کنی حرام نیست؟! این که الآن داری میبینی، مطابق میل رفیقت یک نامه مینویسی، این حرام نیست؟! آن آقا که پشت میز نشسته، یکی که الآن نگاه میکند، تا نگاه میکند میبیند یکی دو روز تو را میگرداند تا پول به او بدهی. این حرام نیست؟! این بیچاره کارش گیر است، دیگر چه کار کند؟ این حرام نیست؟! خب، شما دوتا مطلب است ببین، اگر من دارم میگویم «بل هم اضل» میشود، از این حیوانها بدتر میشود؛ یعنی از آن حیوانها که امر خدا را اطاعت کردند، تو [اطاعت] نمیکنی، تو «بل هم اَضل» میشوی.
تمام ابعاد مسلمانی را داشتن اما اهل آتش بودن چون مال را چنگ میزنند.
پس فردا هم آقا را آنجا می برند، بنده را هم میبرند، من یک عمری به خودم صدمه زدم؛ یعنی نگاه به زن مردم نکردم، نگاه به بچه مردم نکردم، نمیدانم نماز خواندم، مسجد جمکران رفتم، نماز شب خواندم، تمام ابعاد مسلمانی به من جمع بود؛ اما چه کار کردم؟! این کارها را هم کردم. والله! جای آقای حائری نماز میخواند، یک دستگاهی درست کرده بود از این روغن نباتیها، از این پی میها [چربیها] آنجا میبردند درست میکرد. نمیدانم حالا گرد کرمانشاهی به آن میزد، میگفت روغن حیوانی است. خب او را گرفتند [و] مجرمش کردند. بفرما! ما چه کار داریم میکنیم؟!
خب، بابا! حالا این مال حرام را که خوردی امام صادق (علیه السلام) رئیس مذهبت است، میگوید؛ من که نمیگویم. منِ بدبخت چه چیزی بگویم؟! چیزی بلد نیستم! میگوید: مکه میروند، عمره میروند، حج میروند، قرآن سر میگیرند، عاق پدر و مادر هم نیستند، از ما هم دم میزنند، اهل آتش هستند. چرا؟ مال را چنگ میزنند! این همان موقع که دارد این کار را میکند، مشرک است. خیلی خب، حالا انصافاً، وجداناً، با فکر، من که این کارها را میکنم، آیا «بل هم اضل» [هستم]؟! از یک حیوان بدتر هستم؟! ببین اطاعت کرد، الاغ اطاعت کرد، گرگ اطاعت کرد، این بندههای خدا که دنبال آنها را گرفت، اطاعت میکنند. اینها همه اطاعت میکنند، من نمیکنم.
اندیشه داشتن روی کلام ولایت و از دنیا فارغ شدن
خدا که قوم و خویشی با کسی ندارد، خدا اطاعت میخواهد. خدای تبارک و تعالی خودش، امرش است! من خواهشمندم یک قدری روی این حرفها فکر کنید، ببینیم ما چه کار داریم میکنیم؟! این آقا که دارد این کارها را میکند، هم مشرک به خداست [و] هم امر را اطاعت نمیکند. چون که خدای تبارک و تعالی میفرماید: «واللهُ خیر الرازقین» این حرف را قبول ندارد.
این حرفها یک قدری اندیشه میخواهد؛ یعنی باید یک قدری از دنیا خالی بشویم. از دنیا خالی بشویم چیست؟ ما دنیا را کول گرفتیم، زمین بگذار؛ به همش نزن. آقاجان! اگر دیدی این حرفها درست است، خب برو دنبالش! نیست برو دوباره دنیا را کول بگیر، برو دوباره کول بگیر. آقاجان من، عزیزجان من، یک قدری فکر کن! یک قدری اندیشه داشته باش! یک قدری این نوار را بگذار [و] فکر کن. فردای قیامت [که] ما آنجا میرویم به خیالمان اشرف مخلوقاتیم، حالا یک دفعه میبینیم «بل هم اضل» هستیم. خیلی خب، بفرما!
در آخرالزمان مسلمانی ما مثل خواب میماند.
ما به جایی رسیدیم [که] کارهایمان مثل خواب شده، خواب میبینیم مکه میرویم، مشهد میرویم، نمیدانم این کارها را داریم میکنیم. میبینیم همین جا خوابیدیم؛ [پس] خواب دیدیم. مسلمانی ما آخرالزمان مثل خواب میماند [که] به جایی رسیدیم. داریم خواب اسلام را میبینیم، خواب ایمان را میبینیم؛ چون که خدا چه میخواهد؟ اطاعت. چرا هزاران مردم را، همه را به واسطه یک شتر زیر و رو کرد؟ چون که گفت این آیات من است. هزاران مردم را به واسطه آیاتش زیر و رو کرد؛ اما علی (علیه السلام) امر خداست. ما کجاییم؟! به واسطه یک شتر، یک آیات، صدها هزار مردم را زیر و رو کرد [و] همه اهل جهنم شدند.
سفارش به خانمها در مورد لباس و کارهایشان، کار بیفکر کردن و نتیجه آن، قرآن یاد گرفتن مستحب است اما عمل به قرآن واجب است.
اما علی (علیه السلام) امر خداست، پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) امر خداست، دوازده امام، چهارده معصوم (علیهم السلام) امر خداست، زهرا (علیها السلام) امر خداست. خانم، اینها چه چیزی است میپوشی؟! چه کار داری میکنی؟! کجا میروی؟! کجا هستی؟ چرا فکر نمیکنی؟! زهرا (علیها السلام) امر خداست. وقتی که ما بیفکر یک کاری کردیم، آن کار به نظر ما شیرین میشود. من نمیخواهم بگویم، اما حالا دیگر میگویم. آقا یک قرآن اینجوری جلویش گذاشته، دارد تفسیر قرآن میکند. به شما بگویم قرآن یاد گرفتن مستحب است، عمل به قرآن واجب است. اویس قرن معلوم نیست قرآن هم میخواند، ما نداریم که ایشان قرآن ختم میکرد، میگفتند: اینجوری نماز میخواند، اینجوری اطاعت میکند، اینجوری میکند. اولاً که آقا یک مُشت زن نامحرم را آورده، ردیف نشانده؛ این یک خلافش. خلاف دوم: به اینها میگوید بخوان. یک صدای نازک دارد میکند، آن جوانها دارند ملچ ملوچ میکنند؛ این دوتا.
کسی در تمام مدت عمر حضرت زهرا (علیها السلام) خنده به لبش ندید.
سومیاش این است که حضرت زهرا (علیها السلام) در تمام مدت عمرش، کسی خنده به لبش ندید. فقط دم مرگ گریه میکرد، فضه گفت: زهراجان! چه شده؟ بهشت برایت اینجور [است]، مگر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) دعوتت نکرده؟! گفت: چرا حجم من پیداست؟ فوراً یک نقشهای کشید [و] گفت: در ایران اینجوری بوده، تابوتها اینجوری هستند. فوراً امیرالمؤمنین (علیه السلام) دستور داد یک تابوت اینجوری درست کردند. حضرت بنا کرد خندیدن، بابا! آیا حجم اینها پیداست یا نیست؟!
جایی که زن و مرد هست عذاب خدا دارد میریزد، جریان رفتن متقی به سردابه امامزمان (عج الله فرجه)
روایت دوم: خدا حاج شیخ عباس را رحمت کند! میگفت جایی که زن و مرد هست، عذاب خدا دارد میریزد. به امامزمان (عج الله فرجه) که دم از او میزنم، به امامزمان (عج الله فرجه) که دم از او میزنم، تمام روح و جانم بود که در سردابه امامزمان (عج الله فرجه) بروم. تا رفتم دیدم زن و مرد قاطی هست، برگشتم. دیدم اینجا درست است [که] سردابه امامزمان (عج الله فرجه) است؛ اما امر امامزمان (عج الله فرجه) را باید اطاعت کرد. [آیا] من نمیخواستم سردابه را ببینم؟! آتش گرفتم که چرا من ندیدم؟! اما من پشیمان نیستم؛ [چون که] امر را اطاعت کردم،؛ این سه.
افضل عبادت از برای زن، جریانِ آمدن آن کور، در نزد حضرت زهرا (علیها السلام)
چهارمش این است که آقا! به تو میگویم: تو که یک قرآن اینجوری جلویت گذاشتی؛ حضرت [زهرا (علیها السلام) پیش پیامبر] تشریف داشتند، یک کور از اصحاب جلو زد [و پیش حضرت] آمد، حضرت زهرا (علیها السلام) بلند شد [و رفت]. زهراجان! کجا میروی؟ این کور است! گفت: مگر خودت نگفتی نامحرم؛ [یعنی] زن، یک بویی دارد [که] مرد آن را استشمام میکند؟! [پیامبر] چند مرتبه میگوید: پدرت به قربانت! پدرت به قربانت! باز حضرت [محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)] فرمود: چه چیزی از برای زن بهتر است؟ چه عبادتی، افضل عبادت از برای زن است؟ همه در آن ماندند. امیرالمؤمنین (علیه السلام) [به خانه] آمد [و] حضرت زهرا (علیها السلام) را ملاقات کرد، [حضرت زهرا (علیها السلام) ] گفت: به پدرم بگو نه نامحرم او را ببیند [و] نه او نامحرم را. روایت داریم: سه دفعه پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نیمخیز زد [و فرمود:] زهرا! پدرت به قربانت! زهرا! پدرت به قربانت! زهرا! پدرت قربانت!
در جلسه بنیساعده شرکت کردن و با آن شریک شدن
آقا! تو چه کار میکنی؟ تو هم که درآن جلسه میروی، با آن شریک هستی. یا باید به او بگویید [که] این خلاف است، یا باید تو هم [که] میروی [با او] شریک هستی. میتوانی نرو. خب، حالا تو چرا میروی؟ زنت به تو میگوید: بابایم هست، آن هم میگوید: عمویم است، آن هم میگوید: خالهام هست، به واسطه زنت آنجا میروی. بفرما! وقتت را تلف کردی، بی خوابی کشیدی؛ امرِ زنت را اطاعت کردی. کجا میروی؟ باباجان من! خانم عزیز! باید امر را اطاعت کنی.
کجا و پیش چه کسی تو را میبرند؟! آن آقا «بَل هُم اَضل» شد، تو هم «بل هم اضل» شدی، هر دوی شما پیش هم هستید؛ خب، زن و شوهر پیش هم هستید. غصه نخورید! تو هم پیش خانمت هستی، خانمت هم پیش توست. پس اینجا غصه نمیخورید! آقاجان من! قربانتان بروم، آخرالزمان است، بیایید باورکنید زهرا (علیها السلام) درست است، باور کنیم علی (علیه السلام) درست است، باور کنیم قرآن درست است، باور کنیم امر اینها درست است، اینها «امر الله» هستند، اینها امر خدا هستند، ما چه کار داریم میکنیم؟!
همانطورکه تو امر خدا و ائمه را اطاعت کردی، آنها هم امر تو را اطاعت میکنند. جریان موشکباران قم و رفتن متقی به حرم حضرت معصومه (علیها السلام)
اگر خدای تبارک و تعالی می گوید: «أحسنُ الخالقین» احسنت به من که این آدم را خلق کردم! در صورتی که ما آدم باشیم [و] امر را اطاعت کنیم. من هر چه حرف بزنم روی امر میآورم، امر را اطاعت کنید! اگر تو امر را اطاعت کنی امر الله میشوی؛ یعنی امر خدا میشوی. اگر تو امر را اطاعت کردی، خدا هم امر تو را اطاعت میکند.
من به وجدانم قسم راست میگویم، این علی آقای ما، خدا عاقبت هر [کسی] که بچه دارد [را] به خیر کند! إنشاءالله امیدوارم که ولایت در قلبتان القا شود، آنوقت میبینید که هیچ چیز دیگر در این عالم نمیخواهید، فقط ولایت [را میخواهید]. اگر شما امر را اطاعت کنید، آنها هم امر شما را اطاعت میکنند؛ نه خیال کنی آنها امر الله باشند، تو هم امر الله میشوی؛ یعنی همینجور که امر حضرت معصومه (علیها السلام)، امر امامزمان (عج الله فرجه)، امر ائمه را اطاعت کردی، آن هم امر تو را اطاعت میکند. چرا؟ میگویند این امر مرا اطاعت کرده [و] دوست من شده، چطور من امرش را اطاعت نکنم؟! تو هم چه میشوی؟ تو هم «اطاعة الله» میشوی؛ یعنی رفیق با هم میشوید، با هم یکی میشوید.
این دم زایشگاه ایزدی، ایشان [علی آقا پسرم] خانمش و پدر زنش و مادر زنش زیر موشک رفتند. اینقدر خدا آگاهی به من داده بود، این شب جمعه بود [که] پدر زنش آنجا آمد [و] گفت که اینها مرا بازی میدهند، میوه به من میدهند. من یک قدری میوه گرفتم [و] دادم به ایشان برد. گفتم: آنجا نمان، دوباره گفت، در خیابان آمدم [و] گفتم: آنجا نمان. دیدم اینجا [به خانه] آمده، خیلی همچنین [با ناراحتی]، خوابیده است، میگوید: بابا دوباره دادَش را میزند.
آقا! شب آنجا را زد؛ اینها از بین رفتند. من بلند شدم آنجا [حرم حضرت معصومه (علیها السلام)] رفتم [و] گفتم بیبی جان! والله به خودت قسم، به مادرت زهرا (علیها السلام) قسم، اگر من بودم دفاع میکردم. چرا دفاع نمیکنی؟! اینجا خانه توست، حرم توست، ما پناه به شما آوردیم. اگر دفاع کنی، به همه جا دفاع کردی. من نیامدم برای خودم بخواهم، من نه موشک خوردم، نه چیزی خوردم. آقا! من یکدفعه دیدم دلم نورانی شد. یک عدهای بودند رفقایی که من را یک قدری دوست داشتند، اینها زنهایشان را برده بودند چهار فرسخی، پنج فرسخی گذاشته بودند. یکدفعه یکی دوتایشان را دیدم. گفتم بروید به آنها [به] یکدیگر هم بگویید بیایند؛ دیگر [بمباران] نمیشود. آخر، یک قدرتی میخواهد بگوید نمیشود، آنها خودشان میدهند. والله دیگر ایران موشک و بمباران نشد.
ببین، یک نفر آدم مؤمن وقتی آنجا رفت، کار دست آنهاست، آن هم از خدا خواست؛ دیگر نشد و اینی که میگویند یک مؤمن یک مملکتی را، یا یک شهری را [و] یک آبادی را حفظ میکند. ببین این است که به واسطه آن حفظ میشود، دیگر نشد.
من میخواهم یک مطلب، دو مطلب بگویم به قرآن، به دینم اینجوری میخواهم شما اینجوری بشوید. یعنی یک قدری ذوقی بشوید [و] بدانید این حرفها عملی شده، نه اینکه یکی یک چیزی گفته است و هست.
جریان به اصفهان رفتن متقی، همیشه متقی به فکر نجات وگمراه نشدن مردم است. وقتی امر ائمه را اطاعت کنی، آنها هم امر تو را اطاعت میکنند.
ما یک وقت میخواستیم اصفهان برویم، من استخاره کردم [و] گفتم خدایا! اگر ریا نمیشود، اینجوری نمیشود، اینجوری نمیشود، از برای رفقایم اثر دارد [و] خوب است بگویم. من خودم را هیچوقت نمیبینم. آره، فعلاً من خادم شما هستم؛ واقع هستم. شاید یک قدری هم پایینتر باشم، هستم.
ما میخواستیم اصفهان برویم، آنجا رفتیم آنطرف پل، اتوبوسها رفته بودند، سواری بودند، ما یک سواری دیدیم که اینها سه نفر مسافر دارد، یک نفر میخواهد [که سوار کند]، اما دیدم [که] این [راننده به من] حرف [ی] نزد. یک سواری رسید، [تا] من [خواستم] بروم [سوارش بشوم، دیدم] آن سواری [یعنی] این که سه تا مسافر داشت، با آنکه من میخواستم سوار بشوم، داشت صحبت میکرد.
این راننده ماشین گفت: فلانی! برو این یک مسافر میخواهد، سوار شو [تا] این [راننده] برود. ما رفتیم سوار شدیم. آقای راننده آمد یک نگاه به ما کرد، گفت: چه کسی به تو گفت بالا بیایی؟ گفتم: شما که داشتید صحبت میکردید، مگر نگفتی به آن راننده، من یک مسافر میخواهم؟! آن هم گفت برو سوار شو، من هم سوار شدم. گفت: بیا پایین، گفتم آقا! من دیگر پایین نمیآیم، هرچه بخواهی به تو میدهم. این [راننده] در ماشین را باز کرد. اینجوری کرد [و] من را روی زمین پرت کرد؛ نه اینکه این [راننده] دلش میخواست، خدا خودش میداند، یک آدم ژیگول میگول بغلش بنشیند. ما آن را دیگر نمیدانیم.
خلاصه، ما را [به روی] زمین پرت کرد، من این جای پایم یک مقداری به زمین خورد. به او گفتم محل آنجا[یی] که من هستم، کجاست. آدرس به او دادم. همانطور که سرپا بلند شدم، آدرس به او دادم. گفتم: این آدرس را هم که به تو میدهم، نمیتوانی بروی؛ اما اگر هم یک ذره بروی، من رفتم؛ باز هم میخواهم گمراه نشوی، دنبال من بیایی. این [را] هم به او گفتم.
آقا! این [راننده، تا] رفت ماشین را روشن کند، تِلِق تُلُق! مرتب ماشین صدا میکرد [و] راه نمیرفت. ماشین راه نشد [یعنی روشن نشد] و ما هم [کناری] نشستیم [و] داریم به ماشین نگاه میکنیم. یکدفعه اینها [یعنی مسافرها]، این دو سه نفر، از ماشین پایین آمدند [و گفتند] آقا! ما عروسی داریم، آقا! چه کار میکنی؟! ما را میخواهی بیچاره کنی! بعضیهایشان [دست] به گریه زدند [گریه و زاری کردند]. گفتم: بابا! من کار به شما ندارم، من با این راننده کار دارم.
آقا! عِزّ و التماس کردند [و] ما را سوار کردند. تا [راننده] کلید [به ماشین] انداخت، ماشین راه شد [یعنی به راه افتاد]، اتفاقاً یادم است: این آدم [اینقدر] گیج شده بود [که] تا آنجا [یعنی اصفهان] بنزین هم نزد، تا اصفهان ماشینش رفت [و] اصلاً بنزین هم نزد. من یادم است.
چه کسی این ماشین را نگه میدارد؟! چه کسی میبرد؟! من میخواهم این را به شما بگویم؛ چه کسی این ماشین را نگه میدارد؟ چه کسی میبرد؟ قدرت من نگه میدارد؟! من خودم یک آدمی هستم که مثل چه [به] زمین خوردم! به درد نمیخورم. چه کسی ماشین را نگه داشت؟! چه کسی راه میکند؟! وقتی بشر اطاعت کرد، آنها هم اطاعت میکنند، نمیخواهند تو کِنِف بشوی! قربانتان بروم، بیایید اینطرف، بیایید طرف ولایت.
حالا به آنجا اصفهان رفتم، یک پول زیادی جلویش [یعنی راننده] گرفتم [و] گفتم هر چه میخواهی بردار. من به این شخص گفتم، گفتم: به علی قسم! به دینم قسم! برای خودم نکردم ، گفتم برای خودم نکردم، دیدم تو توهین به مردمکُن هستی؛ توهین به مردم میکنی. چون که میخواستم توهین به دیگری نکنی اینقدر میتوانستم که ماشینت راه نمیشد، چیزی نبود [که] تو خیال نکنی که حالا من از اولیای خدا هستم، نه. به فکر دوستهای امیرالمؤمنین (علیه السلام) بودم.
این [راننده] هم به آنها گفت که من یکی دویست تومان [با شما] قرار گذاشتم، به واسطه این آقا هر کسی هر چه میخواهد بدهد. گفتم: بابا! یک چیز اضافه از من بگیر، من سربار جامعه نیستم، تو هم خیال نکنی ما اولیای خدا هستیم، ما هم مثل تو هستیم؛ اما تو را همچنین کردم [که] دیگر توهین به کسی نکنی. این بنده خدا [هم] همینطور افتاده بود و هر کجا که من میرفتم، این [به من] نگاه میکرد.
ببین، آقاجان من! دوباره دارم تکرار میکنم، شما اگر امر خدا را اطاعت کردی، مهندس! قربانت بروم، تو هم امر الله میشوی؛ اما امر را اطاعت کنی، تو هم امر الله میشوی. ماشین به امر تو نمیرود؟! متوجهی چه دارم میگویم؟! تو وقتی به امر رفتی یک آبرویی خدا به تو میدهد [و] حضرت معصومه (علیها السلام) آبرویت را میگیرد. تمام ایران دیگر بمبباران نمیشود.
مرجع تقلید بودن و اهل دنیاشدن
حالا من بدبخت! یک خانهای اینطوری میسازم و اینطوری، یک عدهای را میآورم دعوت میکنم [و] یک روضهای هم میگیرم [و] دل مردم را آتش میزنم. به خیالم این یک چیزی است، یا یک دکور درست میکنم چهار تا کفتر [کبوتر]، چهار تا جوجه در این میگذارم، به خیالم این یک چیزی است. یا سَر درِ خانهام را یک طوری میکنم. منِ آدم از اولش که عقلم میرسید هر مرجعی را که بیرون خانهاش را سنگ میکرد، نه تقلید از او میکردم، نه پشت سرش نماز میخواندم. این از من، چرا؟ میگفتم اگر این عدالت دارد، [اینکارها را نمیکند.]
چند وقت پیش، راستی راستی من بگویم فدایش بشوم، من اسمش را نمیآورم. من اشارهای کردم، یک کسی که خانهاش آسفالت نداشت، [این رفیق من] یک چک پنجاه تومانی کشید، خدا میداند این بنده خدا [صاحبخانه] چقدر خوشحال شد! اصلاً جفت میزد! خب پشت بامش را رفت آسفالت کرد. متوجهی چه دارم میگویم؟! تو چطور داری میگویی من مرجع یک عدهای از مردم هستم، پیشوای یک عدهای مردم هستم، بیرون خانهات را سنگ میکنی؟! بابا! این مردم بنده خدا هشت تا بچه دارد، مسلمان است، مدرّس است، ایمان دارد، پشت بام خانهاش را نمیتواند کاهگل کند، من بیایم از تو تقلید کنم؟! اگر من هم مثل تو، بیعقل باشم [و بیایم از تو تقلید کنم]. آره! باباجان من، مرجع تقلید ما امروز! من دیگر نمیدانم چه میخواهم بگویم؟! چه کار کنم؟! خودم نمیفهمم! این را بدانید، نگویید اینها را از روی فهم میگوید، اینها را از روی عقلم میگویم. فهم یک چیزی است، عقل یک چیز [دیگر]ی است. از روی عقلم میگویم.
مرجع تقلید باید از امامزمان (عج الله فرجه) تقلید کند. نامه امیرالمؤمنین (علیه السلام) به حُنین راجع به اینکه هر کسی باید پیرو رهبرش باشد
اگر مرجع تقلید، تقلید نکند، والله نمیشود از او تقلید کرد، بالله نمیشود تقلید کرد، به دینم نمیشود تقلید کرد، حواستان جمع باشد. مرجع باید تقلید کند؛ اگر تقلید کرد مرجع تقلید میشود. تقلید از چه کسی کند؟ از امامزمان (عج الله فرجه)، تقلید از چه کسی کند؟ از امیرالمؤمنین (علیه السلام). باباجان! مگر این امیرالمؤمنین (علیه السلام) نیست؟! آقاجان! مگر تو ولایت داری؟ مگر نداری؟ اگر [ولایت] داری، [امیرالمؤمنین (علیه السلام)] به حُنین نوشت: حنین! هر رهبری باید پیرو رهبرش باشد. تو [که] دَم از من میزنی! درِ خانهات را عوض کردی، سر سفره داراها مینشینی. به فقرا محل نمیگذاری. من این کفشم است، این لباسم است؛ تو چه پیرو من هستی؟! خب، او را کنار انداخت. تو باید پیرو باشی.
من یک دوستی داشتم، حالا هم دارم؛ یعنی ایشان با ما دوست است، ما که لیاقت دوستی این را نداریم؛ خودش با ما دوست است. یک وقت خانهاش را گفت نمیدانم چه کارش کنم، اینجوری کنم؟! گفتم باباجان! برو به خدا هم ایراد کن! به خدا بگو که چرا سلطنت همه عالم را به سلیمان دادی؟ تو پس فردا دخترت بزرگ میشود، پسرت بزرگ میشود، حالا [را] نگاه نکن. مگر این خانه را برای خودت درست کردی؟!
باباجان! این خانه را برای پسرت و دخترت درست کردی، دیگر گُل منگولیاش [تجددی] نکن. خانه تو بیت خداست، تو به فکر دخترت باش، به فکر بچههایت باش. خیلی ایشان والامقام است! علم دارد، حلم دارد، دانش دارد، همه چیز دارد، فقط خدا را قسم میدهم خدا به ایشان عمر بدهد. همه چیز دارد. ببین، حرف منِ عمله را قبول کرد. گفتم: مگر برای خودت ساختی؟!
ببین، من، بد سلیقه نیستم. اگر امیرالمؤمنین (علیه السلام) میگویم درست میگویم. تو میتوانی پول این سنگها که بیرون [خانهات] است [را] بدهی [تا] این بنده خدا برود پشتِ بامش را آسفالت کند یا این آدمی که مثلاً یک خانه درست کرده یک مُشت خاک آنجا ریخته، به ذاتم لعنت [اگر از خودم بگویم] یکی میگفت یک خانه دارد، یک زیرزمین درست کرده کَفَش خاکی است. خب بفرما! تو آخر چطور خوابت میبرد؟ تو چطور میگویی من پیرو امیرالمؤمنین (علیه السلام) هستم؟!
حرام بودن تشبه به کفار، جریان آمدن آن چهار نفر از طرف سلطان نجران پیش پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و راه ندادن آنها
پیرو علی (علیه السلام) یعنی چه؟ چرا میگوید تشبه به کفار حرام است؟ من روایت رویش بگذارم [که] تو آقا! از من قبول کنی، نگویی فضولی کردی! چرا میگوید تشبه به کفار حرام است؟ بابا! خودتان به ما گفتید، قرآن به ما میگوید، روایت میگوید، تشبه به کفار [یعنی] خودتان را مثل کفار نکنید.
چهار نفر از طرف سلطان نجران خدمت پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمدند. حضرت راهشان نداد، امروز راهشان نداد، فردا هم گویا راهشان نداد یا دو روز، سه روز راهشان نداد. اینها سرگردان شدند، آمدند گفتند پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) چه کسی را خیلی میخواهد؟ گفتند امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) را! [نزد امیرالمؤمنین (علیه السلام) آمدند و] گفتند [پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم)] به ما راه نمیدهد. گفت: بروید لباسهایتان را عوض کنید. اینها رفتند لباسهایشان را عوض کردند، پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) راهشان داد. سلام داد، جواب سلام پریروزی را هم به آنها داد، خیلی اینها را چه کرد؟ احترام کرد، گفتند: یا رسول الله! ما همان[ها] هستیم. گفت: این [لباس] ها که شما پوشیده بودید، مملوّ [پُر از] شیطان بود، حرف حق به شما اثر نمیکرد، باید بیایید لباس اسلام را بپوشید [و] از آن لباس دست بردارید.
پیرو امیرالمؤمنین (علیه السلام) و حضرت زهرا (علیها السلام) بودن و امرشان را اطاعت کردن، جریان حضرت زهرا (علیها السلام) و دادن پیراهن نویش به سائل
حالا کداممان [لباس اسلام میپوشیم]؟! نمیدانم چه بگویم؟! دیگر زنها هم به ما راه ندهند. چه کار کنیم؟ کداممان لباسهای خارجیها را نیاوردیم؟چه کار داریم میکنیم؟! باباجان! قربانتان بروم، والله من درست میگویم. بیایید یک خانه مطابق شأنتان درست کنید. من بارهها گفتم، به جناب مهندس گفتم، فضولی هم کردم، خودشان خیلی والامقام هستند! خیلی کمال دارند! هرچه خدا داشته به ایشان داده، من بیخودی تعریف کسی را نمیکنم.
یک وقت به همین آقا هم گفتم، ایشان هم همینطور است، یک ماشین دارد، و یک موتور، بابا! برو ماشینت را سوار شو! شأن تو این است. به مهندس گفتم: شأن تو ماشین است، شأن من یک چرخ است. اتفاقاً ایشان میگفت: هرکس مطابق شأنش [باید باشد.] اگر از شأنش زیادتر باشد، باید خمس و سهم امامش را بدهد. اگر من یک ماشین بخرم، خمس و سهم امامش را باید بدهم. این مَرکب من نیست، شأن من نیست، شأن من یک چرخ است.
چه حرفی است که اینها [ائمه] نزدند؟! باباجان من! ما کجا داریم می رویم؟! اگر پیرو امیرالمؤمنین (علیه السلام) هستی، باید از امیرالمؤمنین (علیه السلام) اطاعت بکنی. اگر پیرو حضرت زهرا (علیها السلام) هستی، پیرو باشید. باباجان! قربانتان بروم! خانم! تو که میگویی من پیرو حضرت زهرا (علیها السلام) هستم، روضه میخوانی، والله این روضه[ای] که داری میخوانی، روضه نیست. تو چه روضهای میخوانی؟! اطاعت زهرا (علیها السلام) را بکن!
زهرا (علیها السلام) [شب عروسیاش] دارد میرود، یک پیراهن نو دارد [و] یک پیراهن کهنه، سائل آمد آنجا [و] جلویش را گرفته [و میگوید: ای] دختر پیغمبر! تو داری به خانه بخت میروی، من پیراهنم پارهپاره است [و] چیزی ندارم! زهرا (علیها السلام) دستور داد [و] گفت: دورم را بگیرید، چادرهایشان را اینجور کردند، زهرا (علیها السلام) وسط کوچه لُخت شد! خانم! چه کار میکنی؟! بیست تا پیراهن داری، یکیاش را به یک بچه سید بده، یکیاش را بده به یک [نفر]ی که ندارد. لُخت شد، پیراهن را داد. کجا پیرو حضرت زهرا (علیها السلام) هستی و روضه میخوانی؟!
حالا پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمده [و] میگوید؛ زهراجان! آن پیراهن نو را که گفتم برای علی (علیها السلام) بپوش، چرا نپوشیدی؟ گفت: امر تو را اطاعت کردم. امر تو امر خداست؛ گفتی: هر چیزی [که] خوب است در راه خدا بده، من هم دادم. کجا تو پیرو حضرت زهرا (علیها السلام) هستی؟! چه کار میکنی؟! یک روضه گرفتی آن روضهخوان هم مثل توست. یک چهار تا از این حرفها میزند تو خوشت بیاید، بله ایشان روضهخوان است و کنیز حضرت زهراست و پیرو حضرت زهراست! یک باد هم به آستینت میاندازد. آره، کجا پیرو هستی؟!
کسی که پیرو است باید عمل کند. جریان امیرالمؤمنین (علیه السلام) و دادن پیراهن نو به قنبر
پیرو باید عمل کند، تو چه کار داری میکنی؟! مگر این امیرالمؤمنین (علیه السلام) نیست [که قنبر] دو تا پیراهن خریده، [به او] گفته یکی خوبش را بگیر، یکی [هم] وسطش را بگیر. اگر بگویم [حضرت زهرا (علیها السلام) ] زن است، غلط میکنم بگویم زن است! آن ولیّ خداست، این هم ولیّ خداست. حالا [قنبر آنها را] میآورد، [حضرت میفرماید:] قنبر جان! تو [پیراهن] نو را بپوش، چرا علیجان؟ تو خلیفه اسلام هستی؟! میگوید تو جوانتری! تو در مردم به اصطلاح، در [بین] جوانها پیراهن نو داشته باشی؛ من دیگر پیر شدم، این علی (علیه السلام) است. خب حالا بیایید [ببینید] کدامهایمان [اینطوری] هستیم؟! قربانتان بروم، کدام ما [اینطوری] هستیم؟ بیایید توی این فکرها برویم.
در انفاق، چیز خوب به دیگران بدهید.
حالا یارو هم میخواهد یک چیزی به یکی بدهد، یک چیز گندیده میدهد، دوتا پیراهن کهنه [که] اینجایش پاره است [و] اینجایش پاره است، در راه خدا میدهد. بیا این هم از چیز دادنش! بابا! حالا همان را هم بده! من نمیگویم نده! حالا آن را هم من یک مرتبه جلویش را نگیرم! آن را هم بده؛ اما اگر من میگویم پیرو هستی، باید این کار را بکنی. تو نیم پیرو هستی. حالا جلوی آن را هم نگیرم، بگویید لباسهایتان، این کهنهها را دیگر ندهید. والله، حرف یک چیزهایی است، خیلی نکته دارد.
با زیردستِ خود با عدالت رفتار کردن، چون خدا دارد تو را با او امتحان میکند. حضرت زهرا (علیها السلام) و تقسیم کردن کارهای خانه
[حضرت زهرا (علیها السلام)] آمده کارِ خانهاش را گذاشته [یعنی تقسیم کرده، به کنیزش] میگوید: فضّه! یک روز تو [کارِ خانه را] بکن، یک روز من میکنم، یک روز زینب (علیها السلام) ، یک روز اُمّ کلثوم [میکند]. [حالا این شخص] یک بنده خدایی را [به عنوان] کمک آورده [اما] چه کار میکند؟! ببین، این آدم چه کار میکند؟! یا یکی در خانهات میآید، به اصطلاح نمیدانم نوکرِ خودت میکنی! چقدر به این امر میکنی؟! این عقلش از تو بیشتر است، حالا این یک قدری [مال] ندارد، تو عقلت نمیرسد! این را خدا آورده [و] دارد امتحانت میکند؛ این را که پیش تو آورده دارد امتحانت میکند، این نوکر تو نیست؛ فردای قیامت تو نوکر او هستی. والله، تو نوکر او هستی! دین ندارد؟! ایمان ندارد؟! جوانی ندارد؟! آخر، چه چیزی ندارد؟!
جریان متقی و آن شاگرد کبابی
چند وقت پیش در یک کبابی رفتم. [آنجا] یک پسری بود [شاگردش بود]، خیلی هم جوان بود. این [صاحبکبابی به این پسر] گفت: یک پیاز به این [مشتری] بده، این [پسر] یک پیاز بزرگتر [به او] داد. [صاحبکبابی] گفت: فلان، فلانشده! چه کارت میکنم؟! بنا کرد خط و نشان کشیدن [برای این پسر]. [من به صاحبکبابی] گفتم: اگر مردی دست به او بگذار، اگر با چک همچنین به تو نزدم [تا] با زمین یکی شوی مرد نیستم! فلان، فلانشده! این [در] جوانیش از تو بهتر است! خوشگلتر از تو هم هست! جوانتر از تو هم هست! حالا خدا این را همچنین کرده؛ یک قدری ندار است [و] بغل تو بیاید. برای یک پیازی که یا یک پیاز کوچکتر یا بزرگتر داده، داری [او را] اینجوری میکنی، گفتم: اگر مردی به او بده، اگر نامردی به او نده، نه که میخواستم به او بزنم، گفتم چرا کفران میکنی؟!
یا علی