اربعین 89

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو

بسم الله الرحمن الرحیم

اربعین 89
کد:10399
پخش صوت:پخش
دانلود صوت:دانلود
پی‌دی‌اف:دریافت
تاریخ سخنرانی:1389-11-05
تاریخ قمری (مناسبت):ایام اربعین (19 صفر)

«اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم»

«العبد المؤید الرسول المکرم ابوالقاسم محمد»

السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی الحسین و علی‌بن‌الحسین و اولاد الحسین و اهل‌بیت الحسین و رحمة‌الله و برکاته

یک صلوات بفرستید. رفقای عزیز، خواننده‌های مجلس از شما تشکر می‌کنم. حالا دیگر شما که همیشه ما را عفو کردید و باز هم بیشتر عفو کنید. حالا که الان دارید می‌گویید خب [تکرار] حرفهای گذشته است، من می‌خواهم یک چندتا حرف بزنم. اگر یک قدری خلاصه وقت شما را می‌گیریم، ان‌شاءالله، امیدوارم که هم در ظاهر من را عفو کنید، هم در باطن. صلوات بفرستید. چون که شما چشم و چراغ زهرایید، اما خب حالا ما هم بالاخره می‌گوییم یک چیزی بگوییم که این رفقا بفهمند اربعین یعنی چه؟ عزاداری یعنی چه؟ عرض بشود خدمت شما مجلس امام‌حسین یعنی چه؟ همه این‌ها سر جایش است، اما همه این‌ها باید با امر باشد. اگر با امر نباشد، این‌ها [را] حضرت زهرا امضاء نمی‌کند قربانتان بروم. شما کارهایی که داری، می‌خواهی اربعین بروی یا حج بروی یا عبادت کنی، مواظب باش که حضرت زهرا باید امضاء کند. ما به دینم تا آخر عمرمان زهرا را نمی‌شناسیم. یک زهرایی می‌گویند خانم‌ها اما تجددی‌اند، این زهرا شناختن نیست، تو تجدد را می‌شناسی. تو چه کسی را می‌شناسی عزیز من؟

ببین من درست دارم می‌گویم، در تمام این دنیا هیچ چیزی از ظهور مهم‌تر نیست. تمام این حرفها مشاور است، اصل، ظهور وجود مبارک امام زمان است. آن موقع می‌شود [که] حق و باطل جدا می‌شود. راجع به رجعت صحبت کردم، گذاشتید کنار کتابها را، شما باید با کتاب رجعت یک قدری مطالعه کنید، بایگانی نکن عزیزم. [در] رجعت تمام ممکنات خدا خوشحالند، ملائکه‌ها خوشحالند، درختها خوشحالند، اشیاء خوشحالند، زمین خوشحال است، دریا خوشحال است، تمام این خلقت خوشحالند. رجعت باید بیاید [که این‌ها خوشحال شوند]، تمام این‌ها گریه کردند برای امام حسین. آیا حسین را شناختید؟ یا رفتید زیارتش و خندیدید و ویدیو آوردید؟ [ای] بدتر از سنی! کربلا رفتید؟ من فدای آن آدم بشوم که گفت [به او تلویزیون] بخر، [او] نخریده، به دینم حاضرم فدایش بشوم. من فدای اعمال هرکسی می‌شوم، نه فدای شخص کسی. چه کار داری می‌کنی؟ قربانت بروم، فدایت بشوم.

حالا ببین می‌خواهم به شما بگویم بس که مهم است امضای مبارک [حضرت زهرا]، [حالا] حجة‌بن‌الحسن، امام المبین، حجت خدا، ولی‌الله الاعظم، جان تمام خلقت، [او که] اگر نباشد همه عالم فروزان می‌شود، جخ [تازه] باید با اجازه مادرش زهرا بیاید، او امضاء کند. کجا کارهای ما را زهرا امضاء کرده؟ تو می‌توانی چشمت را بپوشانی؟ چه کسی زهرای عزیز را شناخت؟ فقط ذات پاک خدا [او را] می‌شناسد. امیرالمؤمنین را و زهرا را هیچ‌کس نمی‌شناسد، اما این حرفها که من دارم می‌زنم [برای این است که] یک اندازه‌ای تکان بخورید. شما الان در مجلس ولایت به دینم در حضور زهرایید. حالا چه کار کنید؟ خیال‌های خرگوشی را از دلتان بیرون کنید. امروز تصمیم بگیرید، بگویید که زهرا جان چون که تو ناراحتی، ما دیگر لهو و لعب نمی‌زنیم. ما دلمان می‌خواهد با تو محشور شویم، نه با ویدیو و ماهواره و این آشغال کاری‌ها.

مگر پیغمبر دروغ می‌گوید؟ گفت به اعمال هر کسی راضی باشی، با او محشوری. امام سجاد می‌گوید اگر سنگی را دوست داشته باشی، با آن [محشوری]. بیا این حرفها را قبول کن، کجا هی می‌روی زیارت؟ برو، نمی‌گویم نرو، با این عقیده برو، تصفیه‌شو [و] برو. لامحاله رفتی آنجا، بگو دیگر من این کارها را نمی‌کنم. خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را، می‌گفت کسی که کربلا می‌رود، مشهد می‌رود، باید وقتی [که] می‌آید عوض شود، یعنی دیگر عوضی نباشد. تو عوضی هستی؛ عوضی می‌روی، عوضی هم می‌آیی. من برایتان از اربعین می‌گویم، اما این حرفها قربانتان بروم، این‌ها سازندگی دارد. ما چه کار داریم می‌کنیم؟ قربانت بروم، فدایت بشوم. خدا نمره‌هایی به‌قول ما در حضورش است، می‌خواهد به تو بدهد، اما تو باید عارف باشی که به تو بدهد. تو ظالمی، تو فکرت ظالم است؛ اگر دستت ظالم نیست، فکرت ظالم است. کجایی عزیز من؟ کجا فکر می‌کنی؟ چطور نمره می‌دهد؟

این شلمغانی مقام دارد، حالا وقتی امام زمان می‌خواهد [نایب] معلوم کند، [به او] می‌گوید برو کنار. اعتراض کردند چرا ما را قبول نمی‌کنی؟ تو قبولی خودت را داری، نه قبولی امام زمان را داری. نگفته بودم این حرف را، امروز می‌زنم: تو قبولی خودت را داری، نه قبولی امام زمان را. اویس قبولی امام زمانش را دارد که پیغمبر می‌گوید برادر من است. [پیامبر را] منعش کردند، [گفتند] تو مجنونی که یک بابای شترچران را می‌گویی برادر، چرا ما را نمی‌گویی؟ [ما] چندین سال فقه و اصول خواندیم، چندین سال درس خواندیم. او هم می‌گوید کجا می‌روید پیش بی‌سواد؟ این [آدم‌ها از] همان‌ها هستند. اصلاً فهم پیغمبر را می‌آورند زیر سؤال، فهم امام زمان را می‌آورند زیر سؤال، فهم امیرالمؤمنین را می‌آورند زیر سؤال. [آیا] او نمی‌فهمد [که] او را معلوم می‌کند؟ تو می‌فهمی؟ بیدار شوید، هوشیار شوید. کجایی عزیز من؟

اصلاً من عقیده‌ام این است، می‌گویم من دیگر معلوم نیست چه‌جوری بشوم. حالا تا سال دیگر به بچه‌ام گفتم، گفتم باباجان من حرفی می‌زنم، تا اربعین دیگر معلوم نیست باشم یا نباشم. اصلاً این توهین است [که] به حجت خدا می‌کنند، حالا چه خبر است؟ می‌گویم که والا نمی‌توانی بگویی، پیغمبرش هم یکی‌اش را گفت. به تمام آیات قرآن، هزار حرف [که خدا به پیغمبر گفت نزن،] راجع به علی بود. حالا وقتی که [وحی رسید سلمان منا اهل‌البیت یکی‌اش را گفت]. پیغمبر اکرم از همه جا مطلع است، امام از همه جا مطلع است، تمام شیاطین انس و جن در اختیار رسول‌الله هستند. کجا رسول‌الله را ما شناختیم؟ آنها هم که رسول‌الله می‌گویند، به دینم رسول‌الله را نمی‌شناسند. حالا اگر رسول‌الله است که خبر از زیر زمین دارد. حالا پاشده این جن آمده [پیش پیغمبر]، می‌گوید آقاجان [جن‌های دیگر] ما را خیلی اذیت می‌کنند، دختر به ما نمی‌دهند، دختر از ما نمی‌گیرند، همه ما را خیلی اذیت می‌کنند. [پیغمبر فرمود] علی جان، بلند شو [با او] برو. این‌ها هر کدامشان ایمان آوردند [که] آوردند، [اگر] نیاوردند، گردنشان را بزن. قربان علی بروم، اما [پیغمبر] فرمود که علی را بدرقه کنید. چند نفر رفتند، سلمان هم رفت. دید این‌جا زمین شکافته شد، آن جن رفت و امیرالمؤمنین هم رفت ردّش [دنبالش]. حالا ببین چه می‌گوید؟ سلمان می‌رفت آنجا، یک قدری نانی، یک چیزی، حالا یک ذره (به قول من، این‌ها را من می‌گویم) می‌خورد، همان‌جا ماند. آن‌وقت یک دفعه دید امیرالمؤمنین آمد بیرون، گفت علی جان، قربانت بروم، پیغمبر فرمود هرکسی خبر پسر عمم را به من بدهد، هر چه بخواهد به او می‌دهم. ببین بی‌خود نیست می‌شود سلمان منا اهل‌البیت، او تویش درست است، ما رویمان درست است. الان ریش ببین عین ریش ابن‌سعد است، تویت باید درست باشد. این هم خدا می‌داند من دیگر دیدم به دریه می‌خورم، وگرنه می‌گفتم این را هم بگذار کنار. حالا [سلمان] چه می‌گوید؟ علی جان من بروم زودتر خبر بدهم به رسول‌الله، رفت خبر داد [که] رسول‌الله، علی آمد. حالا فردایش [سلمان] آمد، گفت الوعده وفا. [پیغمبر] گفت سلمان‌جان، چه چیز می‌خواهی؟ این سلمان خانه ندارد، زن ندارد، به قول ما چیزی ندارد که؛ نه زن دارد، نه خانه دارد، خب بگوید خانه می‌خواهم؟ چه چیز می‌خواهم؟ نه. گفت یکی از آن حرف‌هایی [که خدا فرمود نزن را به من بگو]. سه هزار حرف [خدا] به تو گفت، هزارتایش را [گفت] نزن، هزار تایش را [گفت اگر] می‌خواهی بزن، هزارتایش هم گفته بزن؛ از آنها که گفته نزن، به من بگو. پیغمبر رفت توی فکر که خدا گفته نزن؛ فوراً وحی رسید یا رسول‌الله، سلمان منا اهل‌البیت، به او بگو. حالا [فرمود] خب سلمان جان آن یهودی که آنجا کاسب بود، یادت است؟ گفت آره. گفت [او] مُرده، به اذن خدا برو صدایش بزن. پاشد [رفت] صدایش زد. یکهو دید یهودی آمد، دید کار و بارش خیلی بد نیست. گفت چه خبر؟ گفت یا سلمان، من می‌خواستم مسلمان بشوم، یک قدری می‌ترسیدم. (این‌جا حرف هست که من نمی‌زنم، می‌ترسد [که] می‌رود دنبال آن قوم و خویش‌ها، فهمیدی؟) آقا که شما باشی، گفت [وقتی من مردم] آمدند و من را بازرسی کردند. من کارم این بود که وقتی می‌خواستم بروم سر کار، یک سلام به امیرالمؤمنین می‌کردم، می‌رفتم ردِّ کارم. آیا شما نگاه به این کتابها و کارها [و] این‌ها کردید بروید ردِّ کارتان یا نه؟ حالا به آقا می‌گویی نوار [را گوش کردی]؟ می‌گوید هنوز نرسیدم من نگاه به آن [بکنم]. پس نگاه به کجا کردی مسلمان؟ نگاه به کجا کردی تو؟ آتش‌زدن این نیست که من را آتش بزنید، آتش‌زدن این است [که] دل من را آتش می‌زنید بعضی‌هایتان، آتش این نیست که. [اگر می‌گویم گوش بدهید] چون که می‌خواهم شما پیش بروید، شما می‌خواهم دوش به دوش امام زمان باشید، می‌خواهم دوش به دوش حضرت‌زهرا باشید. چرا یک قدری لاابالی‌گری می‌کنید؟ یک صلوات بفرستید. حالا [یهودی] گفت من را بازرسی کردند، من محبت امیرالمؤمنین داشتم، تمام این‌ها که می‌بینی به من دادند به واسطه محبت امیرالمؤمنین است؛ یا سلمان، دست از علی برندار.

ما هم آمدیم، می‌گوییم دست از علی برندارید. خب دست از علی برنداشتن چیست؟ امر امیرالمؤمنین را اطاعت کن قربانت بروم. علی گفته غِش توی معامله نکن، نکن. علی گفته مواظب چشمت باش، [بگو] باشد. علی گفته گوشَت را آنجا که خدا گفته بگذار، به قرآن بده، به حرف مؤمن بده، به کلام بده. [علی] می‌گوید چشمت را حفظ کن، [بگو] باشد؛ مال حرام نخور، [بگو] باشه؛ معامله ربوی نکن، [بگو] باشد؛ صدقات بده عزیز من، سخی باش، [بگو] باشد. علی می‌گوید [در] حضور خدا باش، حالا نمی‌گوید [در حضور من باش]. با تمام این‌که این همه خدا سفارش علی را کرده، نمی‌گوید در حضور من باش. حالا شخصی آمده این‌جا [خدمت امیرالمؤمنین در جنگ جمل] می‌گوید که این ناموس پیغمبر است، تو هم دامادش، کجا بروم؟ می‌گوید ببین حق کجاست. خوب که توی تمام خلقت بگردی، حق علی است، اما [در] ظاهر نمی‌گوید. کجا خودت را چیز می‌کنی که بیایید مردم من را بخواهید؟ چه کار می‌کنیم ما؟ صلوات بفرستید.

عزیزان من، قربانتان بروم، شما باید در آخرالزمان، این‌قدر دخالت به کارها نکنید. شما آن قدرتی که دارید، آن قدرت مثل یک بچه می‌ماند که بچه ببین آرام نمی‌تواند بگیرد. خدا بچه‌هایتان را به شما ببخشد، آنها هم که ندارند خدا به آنها بدهد. یک پشتک می‌‌اندازند این‌جا، یک وارو می‌زند، آرام نمی‌تواند بگیرد، چون که روح در بدن این بچه، خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را گفت روح بزرگ است، بچه کوچک است. این روح آرام نمی‌تواند بگیرد، این کار را می‌کند، این کار را می‌کند. عزیز من، تو هم قدرتت مثل بچه نباشد [که] این‌طرف بروی، این طرف بروی. کجا که نرفتی؟ همین خوب‌هایتان، کجا که نرفتید؟ جایی بود که نروید؟ تا توی کوهها رفتید. پیغمبر فرمود فتنه آخرالزمان تا کوهها را می‌گیرد.

شما رفتید دماوند چه دیدید؟ من خدا را دیدم، امر خدا را دیدم. شما چه دیدید [که] چند دفعه آمدید دماوند؟ الحمدلله که دیگر نمی‌روید، آنها لیاقت نداشتند دیگر شماها را دعوت کنند [و] یک لقمه به شما بدهند، حج و عمره [پایشان] نوشته شود؛ خدا از آنها گرفت، خدا از ما نگیرد. من دیدم پیغمبر فرمود [فتنه] تا نوک کوه‌ها را می‌گیرد، من نگاه کردم، این‌قدر این کوه بلند بود، دیدم یک آنتن تلویزیون آنجاست. گفتم صدق یا رسول‌الله، قربانت بروم رسول‌الله که حرف‌هایی که زدی هی پیش می‌آید مردم می‌فهمند، هی پیش می‌آید. [فرمودی] مردم آخرالزمان عبادتی می‌شوند، مردم فراموش‌کار می‌شوند، علیِ من را فراموش می‌کنند، خدا را [فراموش می‌کنند]. چه کار می‌کنید؟ چه بگویم آخر امروز؟ دلم می‌خواهد از این مجلس که می‌روید بیرون، با سرمایه بروید بیرون. سرمایه این است که قربانتان بروم این حرفها را یک قدری در معرض عمل بگذارید.

خدا می‌داند من رفتم آنجا [کربلا، اگر] بدانی چه حالی داشتم؟ یک بخور و نمیر [با خودم] می‌بردم، این زمین را می‌دیدم، می‌گفتم زینب این‌جا بوده، اصغر این‌جا بوده، اکبر این‌جا بوده. فقط جان ندادم من [در] کربلا، اما این آقا می‌رفت پای ویدیو. زیارت می‌کردند، [بعد] می‌رفت پای ویدیو، اصلاً تویش نیست. حالا می‌گوید اگر با دین [از دنیا] رفتی ملائکه تعجب می‌کنند. حسین توی بغل می‌گیرد تو را، توی بغل می‌گیرد تو را، کجاییم؟ او می‌خواهد تو را بغل بگیرد، می‌روی [زیارت،] یک ماهواره، یک ویدیو هم توی جیبت است، کجا تو را بغل می‌گیرد؟ صلوات بفرستید.

عزیزان من، قربانتان بروم، بیایید این حرفها مال من نیست که، من دارم تاریخات اسلام را برایتان می‌گویم، بیایید قربانتان بروم امر را اطاعت کنید‌. بیایید جان من، عزیز من، امام حسین می‌گوید غم من در دل دوست‌هایم است. تو همیشه باید غم داشته باشی، نه [این‌که] خوشحال باشی، نه [این‌که] بروی بعضی‌ها را ببینی، تو در حضور باید باشی. به تمام آیات قرآن اگر شما در حضور باشید، در سقوط نیستید. آن موقعی که شما در سقوطید، در حضور نیستید. چقدر [آدم] خوشش می‌آید؟ اما کجا [در] حضور است؟ [وقتی] در حضور خلق نروید و نباشید. گفتم این روحتان آرام نمی‌گیرد، نمی‌توانید آرام بگیرید؛ بیایید قربانتان بروم در حضور باشید، در سقوط نباشید.

شما الان [ببینید] از زمان بعد از رسول‌الله [مردم] رفتند دنبال جمعیت، [گفتند] یدالله فوق ایدیهم، [یدالله مع الجماعة]. حالا هم می‌گویند، توی زمان ما هم می‌گویند، آن زمان هم گفتند؛ اما باید بفهمی یدالله [یعنی] دست خدا، دست خدا کجاست؟ چشم خدا کجاست؟ امر خدا کجاست؟ آنجا برو. چه کار کنم من؟ کجا می‌روید؟ مگر امیرالمؤمنین رفت توی خانه، توی خانه نشست؟ علی توی تمام خلقت دارد جریان می‌کند، چه کسی می‌گوید علی رفت توی خانه نشست؟ تو رفتی توی خانه، تو رفتی بعدِ امیرالمؤمنین توی خانه جهنم. کجا [علی توی خانه نشست]؟ چه داری می‌گویی؟ [این] حرف‌ها چیست این رؤسای دانشگاه می‌زنند؟ کاشکی تو رئیس دانشگاه نبودی و فرّاش بودی. کاش فرّاش بودی، لامحاله زمین را می‌آمدی تمیز می‌کردی؛ تو استاد دانشگاه داری دانشگاهی را خراب می‌کنی. صلوات بفرستید.

مگر این نیست که هرکسی می‌میرد امیرالمؤمنین بالای سرش است؟ علی توی خانه نشسته؟ چند هزار نفر، من نمی‌دانم چقدر [آدم هر لحظه] می‌میرند، روایت [داریم علی بالای سرشان است]. خود رئیس دانشگاه این را به من گفته، خودش نمی‌فهمد، خودش هم نمی‌داند، این رئیس دانشگاه است. آقا رفوزه نشوی، تجدید نیاوری. دانشجوها، شما توی فکرید [که] تجدید نیاورید، آیا توی فکر هستید که تجدید ولایت هم نیاورید؟ یا نگاه می‌کنی چشم‌پاره؟ [آیا فقط] توی فکر تجدید خودت هستی؟ بیا توی [فکر] تجدید این هم باش [که] تجدید نشوی در ولایت، تجدید نشوی در امر.

عزیزان من، قربانتان بروم، چه بگویم امروز برایتان؟ او [امام زمان] دارد می‌گوید یاجداه گریه می‌کنم برایت، اشک چشمم تمام شود خون [گریه می‌کنم]، برای اسیری زینب. تو رفتی کربلا، اسیری زینب را دیدی؟ به تمام آیات قرآن، من یک پاره‌وقتها می‌گویم جان من را تو حفظ کردی، اگرنه این غصه‌ها که من می‌خورم، باید از بین بروم. تو اسیری زینب را آنجا دیدی؟ بس که ناراحتم دوباره تکرار می‌کنم، یا آمدی می‌خواهی بروی [پای تلویزیون؟] اسیری زینب و کلثوم و این‌ها را دیدی یا می‌خواهی بروی آنها را ببینی که توی خارج است؟ خب با آن محشور می‌شوی. تو عبادتهایت را بگذار کنار، ببین با چه کسی محشوری؟ چه کسی را دوست داری؟ چه کاره هستی؟ بیا یک فکری مال خودت بکن. [انما] الدنیا فناء و الآخرة بقاء، عزیز من، قربانتان بروم. یک صلوات بفرستید.

آنها اگر یک تصرفی به شخص بکنند، یک تصرف خلقتی می‌کنند، یک تصرف ماورائی می‌کنند. امام حسین وقتی که دید [همه اصحاب شهید شدند]، گفت [خواهر] پیراهن کهنه [را بیاور]. [آن پیراهن را] تهیه کرده بود، امام حسین می‌دانست [دشمنان] پیراهنش را درمی‌آورند، گفت وقتی پاره پاره باشد، درنمی‌آورند دیگر. حالا چه بگویم؟ اما ام‌السلمه گفت زینب جان، جدت رسول‌الله گفت وقتی امام‌حسین آمد طلب پیراهن کهنه کرد، بدان یک‌ساعت یا نیم‌ساعت برادرت بیشتر زنده نیست. تا امام‌حسین آمد گفت که خواهر پیراهن کهنه بیاور در برم، زینب غش کرد. حالا لشکر هم دارد هل من مبارز می‌گوید، چه کار کند امام حسین؟ یک تصرف خلقتی توی قلب زینب کرد. آخر تمام خلقت در دست امام است، کجا [این] حرفها را می‌زنی؟ جگر من خون است، نمی‌توانم بگویم. کجا می‌روی؟ چه کسی را قبول داری؟ چه کار می‌کنید؟ حالا تصرف کرد، دست گذاشت توی قلب زینب، زینب بلند شد، چشمش [را] باز کرد. این یک تصرف ماورائی می‌کند به چیز، این را نمی‌گویم حالا. آن تصرف ماورائی [که امام حسین] می‌کند، این [زینب] جواب ماوراء را می‌تواند بدهد. تمام ماوراء در مقابلش عاجزند، تمام ماوراء در مقابل زینب عاجز بودند. [امام حسین] دست گذاشت توی قلبش تصرف کرد. [فرمود] خواهر جان، مگر تو نمی‌دانی که دارند در شام به پدر ما سبّ می‌کنند؟ تو باید صبر بکنی، بروی کوفه آنجا خطبه بخوانی، مجلس یزید [هم خطبه] بخوانی. باید تو پرچم یزید پلید [و] معاویه را بکَنی، پرچم پدرمان علی را در شام نصب کنی، به قدرت خدا و به قدرت آن بیانی که تو داری. گفت چشم برادر، اطاعت می‌شود. حالا زینب آمد، حالا چه کار می‌کند؟ حالا این‌ها را اسیر کردند و خلاصه نمی‌خواهم همه‌اش را بگویم، آمدند در دروازه کوفه.

تو هم همین‌جور است، این حرف‌ها امر است؛ این حرفها که نوشتید امر است قربانتان، باید یادتان باشد. او یاد امام حسین بود، شما هم باید این‌ها یادتان باشد. رجعت که من گفتم یادتان باید باشد قربانتان بروم، این‌ها را همه را باید یادتان باشد، حالا زینب یادش است دیگر. [حالا اسرا را] وارد کردند. وارد کردند، خب این‌ها همه‌شان الان وضعشان ناجور است. زینب این‌جا یک خطبه خواند، یک خطبه خواند امام‌حسین را معرفی کرد. وقتی معرفی کرد، این‌ها گریه کردند. خبر دادند به ابن‌زیاد که ابن‌زیاد اگر خطبه زینب همین‌جور [ادامه پیدا کند، مردم] شورش می‌کنند. گفت چه‌کار کنیم؟ گفت سر برادرش را ببرید جلویش. این مردم همه توجه به زینب داشتند، یک وقت زینب دید مردم توجه‌شان یک جای دیگر رفت. یاللعجب، چه شد؟ یک وقت دید، یک وقت دید سر برادرش حسین است. زینب دیگر آن خطبه‌ای که داشت می‌خواند [ناتمام ماند]، یک وقت نظرش رفت پیش برادر. حالا زینب مگر دست برداشته؟ حالا زینب دارد حالی این مردم می‌کند. حالی این مردم می‌کند [که ای] مردم اشتباه کردید. مگر شما می‌توانید برادر من را [کسی را جایش] نصب کنید؟ حالا یک هشدار داد به مردم، [فرمود] برادر، حسین جان، با من حرف بزن؛ اگر نمی‌زنی، با این طفل صغیر حرف بزن. دارد حالی این مردم می‌کند، [ای] مردم حسین نمرده، سرش هم حرف می‌زند. چه کردید شما با تقدیر خودتان که برادر من را، حسین را کشتید؟ [امام حسین] گفت [أم حسبت أنّ] اصحاب الکهف و الرقیم [کانوا من آیاتنا عجبا]. دو تا آیه توی قرآن داریم [که] خیلی عجیب است: یکی اصحاب کهف است، یکی رقیم. [یک] وقتی دیگر برایتان می‌گویم، [الان] می‌خواهم حرف دیگر بزنم. تمام مردم بنا کردند گریه کردن. حالا چه کار کند ابن زیاد؟ دستور داد حرکت بدهید اسرا را، اسرا را حرکت دادند رو به شام.

حالا زینب، این‌ها [اسرا در] بارانداز بودند، این‌ها که می‌گویند آنجا نمی‌دانم چه [خرابه] بوده، بی‌خود می‌گویند. آخر نادان، کنار کاخ یک مرد دیکتاتور شراب‌خور حرام‌زاده [که] الان تمام ممالک دست این است [که] خرابه نیست؛ بارانداز بوده، این‌ها را آنجا بردند. بردند تا مجلس یزید را خلاصه یک قدری چراغانی کنند و یک قدری تهیه ببینند و [یزید] مست است دیگر. حالا زینب را وارد کردند. اسرا را، این‌ها [را] یکی یکی دست‌هایشان را به هم بسته بودند که متفرق نشوند. حالا زینب وارد مجلس شد، خودش را یک قدری پنهان کرد. یزید گفت این کیست که خودش را پنهان می‌کند؟ گفت زینب خواهر حسین است. یک‌دفعه (خدا نکند یکی یک حرفی به مؤمن بزند [که] دلش را آتش بزند. حالا این حرام‌زاده می‌خواست دل زینب را آتش بزند) گفت زینب، الحمدلله خدا برادرت را کشت. دارم می‌گویم [امام] تصرف خلقتی دارد، [زینب] گفت درست است [که] جان هرکسی را خدا می‌گیرد؛ اما لشکر تو برادر من را کشت، تو گفتی برادر من را کشتند. یک وقت [یزید] صدا زد جلاد، بزن گردن [زینب را]. آقا فرنگی بلند شد، نصارا بلند شد، نداریم یک شیعه بلند شده باشد. [گفتند] یزید چه کار می‌کنی؟ این داغ دیده، این چه کاری [است] می‌کنی یزید؟ یزید آرام شد.

حالا مگر دست برداشته؟ صدا زد چوب خیزران بیاورید. این نی‌ها از آنها بودند که شکرِ خیلی خوب داشتند، چون که سر امام حسین را به نی زدند، دیگر نی‌ها شکر ندادند. هر حرفی والله [عصاره‌ای] دارد، دیگر [نی‌ها] شکر ندادند؛ تو [قتل‌گاه] حسین را دیدی، چرا ذوق می‌زنی و می‌خندی؟ این‌ها دیگر شکر ندادند. حالا هم بروید سراغشان. حالا [یزید] اشاره کرد به لب‌های حسین، [گفت] حسین تو خیال سلطنت داشتی. یک وقت سکینه گفت عمه دارد چوب به لب بابایم می‌زند. حالا زینب چه کرد؟ گفت نزن تو چوب کین به این لبان اطهرش، هی دوید رو به خلیفه رسول‌الله، گفت آخر این لب‌ها را پیغمبر بوسیده. اما خدا همیشه یک کسی را گذاشته که فاسق و فاجر را رسوا کند. یک‌دفعه هنده دوید توی مجلس، سر امام حسین را توی بغل گرفت. یزید چادر انداخت روی سر هنده، زنش. این‌جا باز دوباره زینب صدا زد، گفت چرا چادر می‌اندازی روی این [اما حرم رسول‌الله را اسیر کردی]؟ یزید تو چه کار می‌کنی ما را اسیر کردی؟ همان‌جا مخالفت پیدا شد، ببین خدا هنده را گذاشت آنجا، خلاصه رسوا شد یزید.

حالا [یزید] گفت ظهر شده، مجلس را به‌هم بزن، برویم نماز. حالا آمدند نماز، امام سجاد را بردند توی مسجد. می‌خواهد بگوید یعنی من پیش‌نمازم، من یعنی مردم من را قبول دارند. چه‌کارهایی می‌کند؟ قلدری. حالا آمد توی مسجد، امام‌سجاد گفت من بروم بالای این چوب‌ها؟ گفت بروم بالای این چوب‌ها؟ کجا منبرها را چوب کردید منبری‌ها؟ گفتم شما خطیب هستید. آن خطیب از معاویه و یزید صحبت می‌کرد. امام‌سجاد گفت خطیب، تو خدا و رسول را به غضب آوردی، چرا تعریف خلق می‌کنی؟ حالا این پسرش معاویه خیلی می‌خواست او را، گفت بابا بگذار برود این [بالای منبر]، این بابا انگار عقل ندارد، به منبر می‌گوید چوب. [یزید] گفت بابا من این‌ها را می‌شناسم، آبرویمان را می‌ریزد. [امام سجاد بالای منبر] رفت، اول حمد و ستایش خدا را کرد، اول رضایت خدا را ابلاغ کرد، بعد سفارشات رسول‌الله را. یک‌دفعه امام سجاد فرمود این حسین ذریه پیغمبر است، تو چرا [اهل‌بیتش را اسیر کردی]؟ بنا کرد صحبت کردن، مردم دویدند توی بازار، [می‌گفتند] مردم بیایید ببینید این‌ها اولاد پیغمبرند، یزید اشتباه به ما گفته. بترسید از آن روزهایی که کارهایتان یکهو افشا می‌شود، خدا کارها را افشا می‌کند، اما داریم چند دفعه پرده رویش می‌کشیم رفقای عزیز.

حالا آمدند، یزید دید خیلی بد شده، حالا چه کار کند؟ آمدند امام‌سجاد را خواست، گفت من نگفتم [ابن‌زیاد] پدرت را بکشد. گفتم بروید با هم صلح کنیم، مملکت یک جوری باشد، یک سکونتی داشته باشد، ابن‌زیاد [پدرت را] کشته؛ حالا می‌خواهم پول خون بابایت را بدهم. امام‌سجاد فرمود یزید آن چیزهایی که [لشکرت] به غارت بردند بگو [پس] بدهند، این‌ها همه را مادرم [زهرا] با دستش بافته. گفت آنها همه را غارت کردند، آنها نیست. حالا چه کرد یزید؟ گفت حالا شما می‌خواهی عزاداری بکنی، بکن. یک هفته کاخ سلطنتی‌اش را داد دست این‌ها، حالا می‌خواهد رفو کند جنایتش را، مردم می‌آمدند و می‌رفتند.

حالا یک‌دفعه حضرت سجاد گفت ما می‌خواهیم حرکت ‌کنیم. [یزید] تمام محمل‌ها را درست کرد. [امام سجاد] گفت یزید، ما از تو می‌خواهیم یکی دنبال ما بیاید که با ما باشد، ما را اذیت نکند. بشیر را آورد. حالا قربانتان بروم، فدایتان بشوم، [حضرت زینب] محمل‌ها را آمد دید، دید خیلی [آنها را] درست کرده. گفت یزید ما عزاداریم. یک نفر است که مجتهد است می‌گوید چیزِ مشکی نپوشید، همین روایت را گفتم. گفتم یزید [محمل‌ها را] سیاه‌پوش کرد، تو می‌گویی [سیاه] نپوشید؟ خدا نکند یکی نفهم باشد دورش را بگیرند، آن وقت او نفهمیِ خودش را ابلاغ می‌کند. حالا حرکت کردند. حالا زینب یک کاری کرد، یک وقت صدا زد رقیه جان، شب عاشورا برادرم گفت زینب جان، من بچه‌هایم را به تو می‌سپارم، همه شما را به خدا [می‌سپارم]. پاشو، آخر من جواب بابایت را نمی‌توانم بدهم، پاشو. آقاجان یک روایت داریم [که] ام‌کلثوم همان‌جا ماند. خدا رحمت کند علما را، آقای زاهدی با آقای بروجردی صحبت کردند، ام‌کلثوم گفت من می‌مانم این‌جا، رفت توی بیابان‌ها.

حالا حرکت کردند رو به مدینه، حالا یک راهی است، دوراهی است. بشیر [همراهشان] بود، خیلی منطقی بود؛ گفت آقاجان این راهِ کربلاست، این راهِ مدینه، کجا می‌روی؟ گفت به عمه‌ام بگو. تا گفت، [حضرت زینب] گفت ما شوق کربلا داریم، ما شوق کربلا داریم. حرکت کردند رو به کربلا، قربان سکینه بروم، یک وقت صدا زد عمه‌جان، بوی خوشی می‌وزد اندر مشام، مگر این زمین کربلاست؟ حالا این [جابر] آمده، چه کسی بود آنجا روی قبر امام حسین؟ جابر. یک وقت عطیه به او گفت جابر، زینب دارد می‌آید. من از جابر هم یک ناراحتی دارم، وقتی می‌خواهد بیاید قدم‌هایش را یکی یکی برمی‌داشت. [پیغمبر] گفت هر قدمی که رو به قبر امام حسین بروی چند هزار حج و عمره [ثواب] دارد. جابر هم ثواب می‌خواهد، تو چه می‌خواهی؟ حالا آمدند، افتادند روی قبرها. او می‌گفت عمه‌جان، علی‌اکبر این‌جا بود، او می‌گفت قاسم این‌جا بود؛ خدا می‌داند چه کردند. یک آدمی که دیگر خیلی به اصطلاح ولایتی است، گفت زینب [به امام حسین] گفت اگر نامحرم نبود، پیراهنم را درمی‌آوردم ببینی [دشمن] به من زده. گفتم نادان، مگر حسین [نمی‌داند که زینب] باید پیراهنش را درآورد؟ این چیست می‌گویی؟ گفت ما می‌خواهیم شور بیندازیم. گفتم چرا دروغ می‌گویی؟

حالا عرض می‌شود خدمت شما، امام سجاد دید این‌ها چیز که نمی‌خورند، الان یک روز، یک روز و نصفی است، این‌ها فقط گریه می‌کنند، دستور داد حرکت کنید. امر امام واجب است، حرکت کردند رو به مدینه. نزدیک مدینه امام‌سجاد این بشیر را خواست، گفت تو بهره‌ای از شعر داری؟ گفت آره. گفت برو اهل مدینه را خبر کن. این بشیر آمد و همه ریختند [دورش]؛ یک پرچم داشت، گفت خبر همه را آوردم از شام و از کوفه. گفت بیایید سر قبر پیغمبر [تا] بگویم. من به قربانش بروم، [ام‌البنین] حالا آمد آنجا. [بشیر] گفت فقط از مردها کسی که مانده امام سجاد است [و] امام باقر، همه را کشتند. خدا می‌داند آنجا چه خبر بود. من به قربان خاک کف پای ام‌البنین، آخر [سراغ] بچه‌هایش را [نگرفت]. آمد گفت بشیر، حسین هست یا نه؟ [بشیر] گفت ام‌البنین، حسین را کشتند. حالا عبدالله دارد پِی زینب می‌گردد، هی می‌رود و می‌آید. یک وقت زینب صدایش زد عبدالله، من را نمی‌شناسی؟ [عبدالله] گفت آخر تو که گیس‌هایت سفید نبود. [حضرت زینب] گفت عبدالله داغ برادرم [موهایم را سفید کرد]؛ من [فقط] جان دارم، همه چیزم رفته.

حالا بیایید رفقای عزیز انصاف داشته باشید، توی وجدان ما اگر این‌ها باشد، ما دیگر تماشایی نیستیم قربانتان بروم، عزیز من. چرا می‌گویند [اگر] لکه‌ای اشک [برای امام حسین] بریزی، خدا از سر گناهانت می‌گذرد [حتی اگر] مطابق [گناه] انس و جن [باشد]؟ لشکر امام حسین را نمی‌گوید، اشکش را می‌گوید. آیا حسین را شناختی رفتی کربلا؟ می‌ترسم یک قدری دیگر بگویم، ناراحت شوید. حسین یعنی، حالا ببین این دارد چه می‌گوید؟ [معنی] اشکی [برای حسین] بریزی این‌جور است، یعنی [باید این‌جور] حسین را بشناسی، دیگر توی لهو و لعب و این حرفها نروی، تو در دلت غم حسین باشد. صلوات بفرستید.

حالا عزیز من، قربانتان بروم، تمام حرفهای من این است [که] تو باید اگر [زیارت] می‌روی، [فقط] جسم تو حاضر نباشد، عقل تو حاضر باشد، وجدان تو حاضر باشد، با وجدانت حرف بزنی، با وجدانت بلند شوی. خدا چه به تو داده؟ این گناه‌ها که چیزی نیست که، می‌گوید یک لکه اشک [برای امام حسین] بریزی [همه‌اش را می‌آمرزم]. حالا می‌گوید [اگر] اشکت هم نمی‌آید بکاء کن، یعنی خودت را به حال عزا بزن، [آن‌وقت] جزء عزاداران امام حسین هستی.

اما عزیز من گفتم، دوباره تکرار می‌کنم، خیلی کم بوده یا [نبوده] مانند آقای بروجردی. بروجردی اعتقاد وقتی به حسین داشت، به سینه‌زن امام‌حسین هم اعتقاد داشت. من می‌خواهم از شماها مهندس‌ها، دکترها بپرسم، مگر امام‌حسین نگفته تربت من شفاست؟ چرا آقای بروجردی تربت به چشمش نمالید؟ من خودم گویا دیدم، یک مهتابی [ایوان جلوی عمارت] بود، آنجا [ایستاده بود،] آمد پایین. سینه‌زن‌ها سینه می‌زدند، باران آمده بود، پاهایشان گلی است. از گل پای یک سینه‌زن مالید به چشمش، [چشمش خوب شد،] تا آخر عمرش قرآن می‌خواند. ای سینه‌زن حسین، ای مداح حسین، بیا حسین بگو. وقتی چیز دیگر گفتی به دینم از حسین خارج شدی، از محبت حسین خارج شدی. من به قربان خاک قبر آقای بروجردی که این‌قدر اعتقاد داشت و چشمش دیگر خوب شد. تو کجا اعتقاد داری عزیز من؟ همه‌اش به فکر شکمیم و فکر عزت و احترامیم و به فکر [این‌که] ما را یکی تأیید کند. [حالا] تأییدت کرد، به دینم آن تأییدی تکذیب است. به ایمانم آن تأییدیِ خلق، تکذیب است. بیا [پیغمبر مثل سلمان به تو] بگوید سلمان منّا اهل‌البیت. بیا عزیز من، قربانتان بروم، فدایتان بشوم آنها تأیید کنند [تو را] بگویی حسین جان. بیا امر حسین را اطاعت کن.

مگر نیست [که] امام رضا گفت این‌ها کارشان است می‌آیند [زیارت]؟ هفتاد حج، هفتاد عمره را، یا چقدر حج را باطل کرد امام رضا، [گفت] این‌ها از آنها بهره نمی‌برند، این‌ها کارشان است می‌آیند. مگر حضرت معصومه [نگفت زیارت می‌کنند قبر ما را، اطاعت نمی‌کنند امر ما را]؟ به دینم گفت، به ایمانم گفت. نگویید حاج حسین تعریف خودش را می‌کند، من دیگر کسی را نمی‌‌خواهم. ما یک چهار روز دیگر توی دست و پای شما هستیم و می‌رویم. امیدوارم شما باقی باشید، اگر شما باقی باشید، این حرفها هم باقی است. من ممکن است، حالا نمی‌گویم [فردا می‌میرم]. غصه نخورید بگویید فردا یارو می‌میرد، من حالا حالاها می‌خواهم شما را اذیت کنم. آقایی که شما باشید، چه چیز من دارم می‌گویم؟ کجا بودیم؟ حالا حضرت معصومه، به وجدانم [قسم]، گفت مردم زیارت می‌کنند قبر ما را، اطاعت نمی‌کنند امر ما را. من هم می‌گویم می‌روی آن پنجره‌ها را می‌بوسی، مگر پنجره به تو چیز می‌دهد؟ الان دارند پنجره درست می‌کنند برای امام حسین، می‌ترسم بگویم [با] چه پولی، چه چیزی. تو می‌روی این‌ها را می‌بوسی. تو باید امر را [اطاعت کنی بعد] بروی [ضریح] امام حسین را ببوسی، تو امر امام حسین را [اطاعت کن]. من نمی‌گویم حالا این‌ را هم نبوس [که] بگویید دیگر [حاج حسین گفته نبوسید]. من آخر خیلی توجه دارم، [کسی] نگوید این را نبوسید، خب برو آن را هم ببوس. اما تو باید امر امام حسین [را اطاعت کنی]، امر امام حسین می‌گوید سخی باش. امر امام حسین می‌گوید به بیچاره‌ها خدمت کن. امر امام حسین می‌گوید من سه روز، سه روز گرسنگی خوردم، [غذایم را] دادم به فقیر و اسیر و این‌ها، [اما] تو می‌دهی به بدعت‌گذار. تو به کی می‌دهی؟ دارد حالی‌ات می‌کند امام حسین. امام حسین مکتب خلقت است، تو باید مکتب داشته باشی. اگر مکتب داشته باشی، به دینم مذهب هم داری. تو نه مکتب داری، نه مذهب. چه کار داری می‌کنی؟ [امام حسین] می‌گوید یک روز [غذایم را] دادم [به] فقیر، یک روز دادم [به] اسیر، یک روز دادم [به] مسکین. تو به چه کسی می‌دهی؟ آیا [این حرفها را] خواندی؟ [من] این‌جا جز می‌زنم، [آیا] خواندی این نوار را؟ تو یک وقت می‌بینی که اصلاً انفاق کردی، انفاقت این است که لا اله الا الله. چرا [در زیارت عاشورا] می‌گوید [اگر] سوزن دادی، لعنت می‌کند؟ [اگر] اسب نعل کردی، لعنتی؟ اسب را اگر [نعل] نکنی، پایش از بین می‌رود، این نیست که [نعل کردن ایراد داشته باشد]. تو به چه کسی می‌دهی؟ تو به چه کسی می‌دهی؟ به چه کسی انفاق می‌کنی؟ کجا انفاق می‌کنی؟ کمک داری می‌کنی تو. صلوات بفرستید.

خدایا تو را به حق امام زمان قسمت می‌دهم، این حرفها که ما امروز زدیم، رفقا به آن یقین کنند.

خدایا یقین کردند، عمل کنند.

خدایا این حرفها به این‌ها تزریق بشود.

خدایا تو شاهد باش که چقدر من این‌ها را می‌خواهم. خدایا آن خواستن من که این‌ها را می‌خواهم، فردای قیامت [معلوم می‌شود.] آن خواستنی که من این‌ها را می‌خواهم، این [است که این‌ها] ولایت دارند، این ولایت را تا آخر برسانند.

خدایا نه من این‌جا ناراحت بشوم، نه این‌ها.

خدایا باز به حق امام حسین، [به] خون ناحق ریخته امام حسین، ما را یاور امام زمان قرار بده.

خدایا امام زمان را از ما راضی و خشنود بگردان.

خدایا بالاخره یک ماه آنجا بوده، با این صدقاتی که دادند قبول کن.

خدایا این‌ها را توی خزینه امام حسین بریز.

خدایا زهرای مرضیه را از ما راضی و خشنود بگردان.

خدایا عمر بابرکت به این‌ها بده. عمر بابرکت این نیست که مثل من پیر بشوی، عمر بابرکت این است که امر خدا و پیغمبر را اطاعت کنی. خدایا این‌ها از آنها باشند [که امر را اطاعت می‌کنند]. خدایا من یک حرف عوامانه می‌زنم، این‌ها را خدایا [این‌طور کن:] اللّهم انی اسئلک الامن و الایمان بک و التصدیق بنبیک و العافیة من جمیع البلاء و الشکر علی العافیة و الغنی عن شرار الناس، خدایا محتاج شرارشان نکن.

خدایا یک عقلی به آنها بده [که] خوب و بد را تمیز بدهند. بدعت‌گذار را با عبادت تمیز بدهند. (با صلوات بر محمد)

از همه‌تان عذرخواهی می‌کنم، شرمنده همه‌تان هستم. خدا ان‌شاءالله شما را باقی بگذارد که این حرف‌ها را خلاصه افشا کنید.


یا علی

حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه