ما یک وقت خواب دیدم رفتیم حضرت معصومه، وقتی رفتیم دیدیم که این گنبد و بارگاه همه فضای آسمان رفته است. چرا همچنین شده است؟ هر چه ما نگاه کردیم، دیدیم نه قبری هست و نه چیزی؛ اما همین جور هست؛ مثل همین که با گلدسته‌ها همه توی فضای آسمان رفتند. اما صدها زنجیر، اینطور مثل انگشت‌های من، کوتاه و بلند به این آویزان بود. تمام خلق الله قم و غیر قم آنجا جمع شده بودند؛ یعنی مثل اینکه وسعت دارد و این دیوارها نیست. آره، همه دارند نگاه می‌کنند. چیز تعجب‌آوری بود دیگر. ما آن گوشه رفتیم. همه هم می‌خواستند دستشان به این زنجیرها برسد. آن‌وقت آن هم به امر بود.
… زنجیر های متعدد بود. تمام این مردم همچنین می‌کنند؛ اما دستشان نمی‌رسد. ما رفتیم آن گوشه ایستادیم، دیدیم باید اول کدخدا را ببینیم، ده را بچاپیم. آره، حواسم جمع بود، خودشان جمع می‌کنند. آنجا رفتم، گفتم: خدایا، تو می‌دانی که من دو سه دفعه داخل این کارگاه آبروی خودم را ریختم، بچه‌های مردم را دزد نکردم. پول می‌بردند، چیز می‌کرد، آره، من می‌گفتم: نه، یا می‌گفتم: من دیدم نکرده است. از این طرف به آن پسر می‌گفتم: من دیدم که این پول را برداشتی. اگر دفعه دیگه برداری می‌گویم. هم او را تربیت می‌کردم، هم [آبرویش را نمی‌بردم] حالا داریم به خدا می‌گوییم، گفتم: خدایا، بیا تو هم آبروی ما را نریز، من جلو می‌روم. فهمیدید؟ به خود حضرت معصومه، تا من رفتم، یک زنجیر پایین آمد. آنها به امر پایین می‌آمدند، فهمیدی؟ ما زنجیره را برداشتیم و همچنین زیر پایمان کردیم و اینجایش را گرفتیم. پایمان را روی زنجیر گذاشتیم. همچنین شد و بالا رفتیم و داخل ایوان حضرت معصومه، نشستیم.

[پایگاه ولایت حضرت علی و حضرت زهرا: حبل المتین]