حالا حضرت مسلم روزه است. رفت و سرش را به یک دیوار نزدیک خانه طوعه گذاشت. طوعه دید شهر شلوغ است، یکی هم سرش را روی دیوار خانه‌اش گذاشته است، برایش آب آورد و به او گفت: چرا به خانه‌ات نمی‌روی؟ مسلم گفت: یا اُماه! من خانه ندارم. گفت چه کسی هستی؟ گفت: من مسلم ابن عقیلم! طوعه گفت: به خانه ما بیا. حالا طوعه یک پسر داشت که پیش ابن زیاد رفت و گفت که مسلم در خانه ماست. افراد ابن زیاد خانه طوعه را محاصره کردند. مسلم بیرون آمد. او حساب کرد که این‌ها داخل خانه نریزند و طوعه نترسد. (آن‌ها همیشه امر خدا جلویشان است، با امر خدا کار می‌کنند، نه با دید خودشان. عزیز من! تو هم باید با امر کار کنی، چرا گناه می‌کنی؟ چرا بدچشمی می‌کنی؟ تو باید اتصال به اینها باشی. اگر می‌گویی حسین! باید چشمت را حفظ کنی، رضایت حسین (علیه السلام) اصل است، نه حسین گفتن! ) … حالا مسلم را دستگیر کردند (حرف من این جاست که خیلی حساس است) و به کاخ ابن زیاد بردند. ابن زیاد، دو سه تا حرف ناجور به مسلم زد و بعد هم یک ضربه توی دهان مسلم زد. یک دفعه هانی با سپاهش دور کاخ ابن زیاد ریختند. حالا ابن زیاد کمک می‌خواهد. (این جاست که به دینم! به آیینم! جگرم کباب است؛ یعنی همانطور که جگر امام حسن (علیه السلام) کباب است، جگر من هم کباب است، نمی‌توانم حرفم را بزنم) ابن زیاد دید یکی را می‌خواهد که مردم به امرش باشند. فوراً دنبال شریح قاضی روانه کرد! شریح آمد و بالای پشت بام رفت. به این مردم امر کرد که ابن زیاد الان دارد با حضرت مسلم غذا می‌خورد. ابن زیاد تصمیم گرفته اگر شما متفرق شوید، ایشان را با بچه‌هایش روانه مدینه کند. مردم باور کردند و متفرق شدند. تا متفرق شدند به مسلم گفت حرفی داری؟ گفت: من یک حرف دارم، یک نامه برای امام حسین (علیه السلام) بنویسید که نیاید، کوفیان وفا ندارند. مسلم، طلب آب کرد، دید دهانش خونی است، نتوانست آب بخورد و مثل آقا امام حسین (علیه السلام) تشنه شهید شد. ابن زیاد سر مسلم را برید و در کوچه پرت کرد! (به دینم! از هر هزار نفرتان یکی هم این حرف را نمی‌فهمد، شاید یکی دو نفرتان بفهمد! زهرا جان، نگهم دار!!)

[پایگاه ولایت حضرت علی و حضرت زهرا: وقایع عاشورا]