حالا به اصطلاح، حضرت ولیعهد شد، حالا یک روز نماز جمعه گفت: شما نماز جمعه برو، گفت: من اگر بروم، همانطور که جدم رفته است می‌روم، گفت: باشد، یک دفعه دیدند حضرت آمد و دامن را به کمر زده است و عمامه را اینجا انداخته است و پابرهنه شده است و می‌گوید: «الله اکبر»؛ روایت داریم سرلشکر، سرتیپ و تمام اینها بندهای کفششان را می‌بریدند و کفششان را آنجا می‌انداختند. گفتند: مأمون! اگر لب بجنبد، اصلاً تو را نابود می‌کند، صدا زد: برگرد! آنها که هر سال می‌رفتند، بروند. حضرت آنجا نفرین کرد، خیلی ناراحت شد.

[پایگاه ولایت حضرت علی و حضرت زهرا: شهادت امام حسن و امام رضا 85]