من از آقا امام رضا خواستم که رفقای من به بلوغ برسند. گفتم: آقاجان! ممکن است. حالا که امام زمان می‌آید، ما باید به بلوغ برسیم، اگر باشیم، خب، تو ما را به بلوغ برسان؛ فرق نمی‌کند: «تسمع کلامی، [تردّ] سلامی» حرف ما را دارد می‌شنود.
یک قدری خلاصه از این حرف‌ها زدیم و آمدیم و رفتیم، خلاصه، شام خوردیم و منتظر تلفن [بودیم]. من به طوری هستم که با امام حرف می‌زنم، منتظر جواب هستم. این را همچنین به شما بگویم. چرا منتظر جواب هستم؟ من به امام رضا گفتم: من از طرف قومم آمدم، من که برای خودم نمی‌خواهم، من از طرف قومم آمدم. اینها تا یک اندازه‌ای خلاصه، تسویه شدند. من شب خواب دیدم که یکی دو تا چیز به من دادند. اینها را گفت طراحی کن. اما گفت اگر طراحی کنی، اینها شمش طلا می‌شود. اینقدر من خوشحال شدم، که شماها طلا می‌شوید.