منتخب: روز عاشورا
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کفواً أحد است. حضرت زهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشته باشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.
حالا صبح شد، اولین کسی که تیر زد، عمر سعد بود؛ گفت: یا خیرَ الله! ای لشکر خدا! بلند شوید، تیری به خیمههای امام حسین (علیهالسلام) رها کرد و گفت: شما شاهد باشید اولین کسی که تیر به خیمه حسین زد، من بودم. تیراندازی شروع شد، اهل کوفه از آقا ابوالفضل (علیهالسلام) خیلی میترسیدند؛ چونکه خیلی شجاع بود. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) هم از خیمه بیرون آمد، خواست حمله کند؛ اما بنا شد اینها یکییکی به میدان بیایند. [۱]
خلاصه همینطور یکییکی به میدان رفتند و شهید شدند، حالا نوبت امام حسین (علیهالسلام) شد. اول امام به خیمه حضرت سجاد (علیهالسلام) رفت و با او نجوا کرد. روایت داریم: حضرت سجاد (علیهالسلام) میفرماید: از زرهِ پدرم خون به بیرون جستن میکرد. امام با فرزندش وداع کرد، امام سجاد (علیهالسلام) فرمود: عزیز من! پدرجان! مگر خودت را معرفی نکردی؟! مگر نگفتی که من چه کسی هستم؟ فرمود: چرا پسرم! عزیزم! به آنها گفتم که مادرم فاطمه زهراست، پدرم امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) و جدّم پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) است، آخَر برای چه مرا میکشید؟! مگر حرامی را حلال یا حلالی را حرام کردم؟! همه گفتند: «بغضاً لِأبیک»، همه اینها که میگویی درست است؛ اما بهخاطر بغضی که با پدرت علی داریم، تو را میکشیم. امام سجاد (علیهالسلام) بنا کرد های های گریهکردن. [۲]
حالا امام حسین (علیهالسلام) آمد تا با اهلخیمه وداع کند، فرمود: فضه! خداحافظ، خواهر، زینب! خداحافظ؛ یعنی خدا حافظت باشد. امام با فضه هم خداحافظی کرد؛ یعنی به او گفت دست از زینب (علیهاالسلام) برندار. سکینه دختر امام حسین (علیهالسلام) خیلی شیرینزبان بود، دو دفعه امام حسین (علیهالسلام) را تکان داد: یکدفعه وقتی که امام آمد وداع کند، میخواست مانع شود و کاری کند که پدرش به میدان نرود. حضرت سکینه گفت: باباجان! ما را به مدینه جدّمان برگردان. امام فرمود: پدرجان! اگر مرغ قَطا را میگذاشتند در خانهاش باشد که از آشیانهاش بیرون نمیآمد، من که نمیخواستم بیرون بیایم؛ اینها میخواستند خونم را بریزند. سکینهجان! قربانت بروم، عزیز من! اگر در قلههای کوه هم بروم، اینها مرا میکشند. سکینه بنا کرد به گریهکردن، از گریه سکینه، تمام اهلخیمه گریه کردند. [۳]
دفعه دوم: وقتی بود که امام حسین (علیهالسلام) میخواست به میدان برود، دید که اسبش ذوالجناح جلو نمیرود. این اسب تربیت شده بود، حضرت نگاه کرد، دید سکینه به پای اسب چسبیده است. اینقدر ذوالجناح هوشیار بود که قدم از قدم برنمیداشت. سکینه گفت: باباجان! حالا که میخواهی به میدان بروی، یک حاجت و خواهشی از تو دارم. باباجان! از اسب پایین بیا! امام حسین (علیهالسلام) میخواست دل این بچه را به دست آورد و دلش را نشکند. پایین آمد؛ سکینه گفت: مرا روی زانویت بگذار! امام او را روی زانویش گذاشت، صدا زد: باباجان! وقتی خبر شهادت مسلم در راه کوفه به شما رسید، یادت میآید دختر مسلم را روی زانویت گذاشتی و دست یتیمی بر سرش کشیدی؟! آن دست را روی سرِ من هم بکش! من هم یتیم شدم! خدا میداند این طفل با جگر امام حسین (علیهالسلام) چه کار کرد؟! [۴]
یا علی
- ↑ اصول دین و سلامت ولایت 78 و حرکت امام حسین از مدینه به مکه 84
- ↑ عاشورای 77 و اربعین حسینی 78 و احیا و صراط مستقیم 77 و ولایت در خلقت کفو ندارد
- ↑ اربعین 90 و امام حسین؛ شناخت ولایت و شب قدر 91
- ↑ اصول دین و سلامت ولایت 78 و انسان مختار در نظام آفرینش 77