معرفت ولایت
بسم الله الرحمن الرحیم
«اعوذ بالله من الشیطان العین الرجیم»
«العبد المؤید رسول المکرم أبوالقاسم محمّد»
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
عزیزان! ما بنا شد از مکان صحبت کنیم. هر چیزی توی عالم فکر میخواهد، اگر ما فکر نداشتهباشیم، مطلب را خوب نمیفهمیم. اگر یک اهلعلم برود پیش استادش درس بخواند [و] فکر نداشتهباشد، یعنی نیاید مطالعه کند، باید بخواهد این درس، هم بخواند [و] هم در وجودش سرایت کند. اگر طلبهای برود درس بخواند و استاد ببیند، البته دوره ببیند؛ اما در وجودش خیلی تأثیر نداشتهباشد، این [شخص] یقین به آن درس ندارد. ببین من چه میگویم! یک درسی خوانده، یک مقصدی دارد، میخواهد به آن مقصدش برسد، باید این حرف را در ماورایِ خلقت وجودی خودش هضم کند! اگر [هضم] نکند اشتباهاست.
خدا مرحوم مجلسی را رحمت کند، اگر روایتش را میخواهید ایناست: از او سؤال کردند [که] آقا! شما پسرت از شما در جواب و در علم و اینچیزها چهجور شد که رد کرد [یعنی بالاتر شد]؟! گفتهبود: من پدرم یکجوری بود که من را توی اتاق [تنها] نگذاشت، پدر من، حالا چهجوری بوده، گفت: من این بچهام را آوردم در آنجا که درس میگفتم، گهوارهاش را آنجا گذاشتم و من این درسی که میگفتم توی وجود این بچه اثر داشت و وقتیکه در درس میآمد، انگار این درس را خوانده بود. اگر میخواهید دیگر حالا حرف من را نمیپذیرید، حرف آقای مجلسی را بپذیرید! ایشان خیلی کتاب ولایت نوشت. ایشان از علمای ممتاز است، نسبت به ولایت، نسبت به آقا امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، ائمه (علیهمالسلام) خیلی ارادت دارد. گفت: این بچه، گهوارهاش در آنجا بود [و] من درس میگفتم؛ درسها که گفته، توی وجود این بچه اثر کرده. حالا اگر من میگویم اهلعلم باید درس در وجودش اثر کند، ایناست.
آقاجان! نه اینکه حالا من طلبگی را بگویم، تو هم اهلعلم هستی. آقاجان! قربانت بروم، تو هم اهلعلم هستی، باید توی وجود تو، اثر بگذارد. حالا آن درسی که میخوانی، گفتم باید توأم با ولایت باشد. اگر توأم به ولایت شد، دو بال دارد: هم بال آبروست، هم اینکه خودت را حفظ میکنی، هم دینت را حفظ میکنی، هم عفتت را حفظ میکنی، هم عصمتت را حفظ میکنی، همزن و بچهات را حفظ میکنی [و] هم امر را اطاعت میکنی! آن درس چه میشود؟ باید اتصال به روح باشد. روح یعنی علیبنأبوطالب (علیهالسلام) است، روح الآن وجود مبارک امامزمان (عجلاللهفرجه) است. آقاجان! این درس که هست قربانتان بروم، فدایتان بشوم، کار هم همینجور است، اگر تو داری کار میکنی ای مهندس! ای کسیکه پشت میز نشستی، ای کسیکه کاسبی، ای کسیکه درس میخوانی، من به تمامتان خطاب میکنم، شما باید با روح کار کنید نه با جسم! اگر هدفت اینباشد [که] پول بگیری و چیزهای نامناسب بخرید و یا یک کارهایی بکنید، والله! بالله! تالله! ای کاسب! ای کسیکه پشت میز نشستی! ای طلبهای که درس میخوانی! ای کاسب! تو نجوا نمیکنی، من به عموم مردم ابلاغ میکنم.
من خواهش میکنم یا با من نجوا کنید یا بگویید یا تلفنی بگویید، اگر قبول میکنید که بکنید. شما باید با روح سر و کار داشتهباشید، روح امر امامزمان (عجلاللهفرجه) است. مگر نمیگوید «إنّا أنزلناه فی لیلةالقدر. و ما أدراک ما لیلةالقدر. لیلةالقدر خیرٌ من ألف شهر. تنزّل الملائکة و الروح» ملائکه به روح نازل میشود؟! ای کاسب عزیز! ای آقایی که پشت میز نشستی! ای آقایمهندس! ای آقای کشاورز! والله! اگر تو با امر کار بکنی، با روح سر و کار داری! بیایید با روح سر و کار داشتهباشید، بیایید نجوا با روح بکنید. روح کیست؟ امامزمان (عجلاللهفرجه) است. روح کیست؟ امر امامزمان (عجلاللهفرجه) است. خدا میداند قدر این حرف را بدانید! بهوجود امامزمان (عجلاللهفرجه) اصلاً تو خیالم این حرف نبود، [حالا] آمده اقبال شما گفته. خیلی هم قشنگ است.
اصلاً نجوا که میگویند چیست؟ آن حبلالمتین که میگویند چیست؟ عزیزم! قربانتان بروم، روایتش را هم میخواهید، ایناست: شخصی خدمت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آمده [و] میگوید: آقاجان! ما از این آیه متوجه نشدیم [که] حبلالمتین [را] میگوید. این حبلالمتین کیست؟ چیست؟ ما را آگاه کن. دست مبارکش را، دست آنشخص را با دست مبارکش گرفت [و] روی دوش علیبنأبوطالب (علیهالسلام) گذاشت! بهدینم قسم! بهایمانم قسم! واقع میگویم، اگر شما دو قسمتتان بود که باید جلو بروید، این دو قسمت ایناست که من امروز دارم به شما میگویم، آنکه نشان داد، الآن گفت این دو قسمت همیناست، ما همین را بفهمیم، اصلاً ما دیگر گناه نمیکنیم، ما دیگر خلاف نمیکنیم، دیگر غِش معامله نمیکنیم، دیگر رشوه نمیگیریم، ما دیگر معامله ربوی نمیکنیم، ما با روح سر و کار داریم، کارَت هم روح میشود؛ اما به روح اتصال باشد. روح چیست؟ امر اینها [یعنی ائمه (علیهمالسلام)]. خیلی والّا قشنگ است.
اصلاً مکانی که میگوید، مکان یعنی همین. عزیزان من! فدایتان بشوم، مکان در اختیار شماست نه شما در اختیار مکان! عالم توی امام است نه امام توی عالم! حالا آقا میگوید یک متر و شصت تاست، خب این همینقدر فهمیده. عالم توی امام است نه امام توی عالم! عزیزان من! چرا ما متوجه نیستیم؟! چرا؟ این عالم، کوه هست و دریا هست و هوا هست و نمیدانم آسمان است. عزیزان من! اینکه میگویم عالم توی امام است، من بیروایت و حدیث حرف نمیزنم، مگر پیغمبر رسول محترم، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) یعنی محمدبنعبدالله، مگر نگفت دو چیز بزرگ میگذارم: یکی قرآن است [و] یکی عترت؟ اینها باید بهمن پیوند بشوند، آنجا کنار عرش بهمن برسند. ای خلافکارها! یعنی خلاف نکنید! باید آنجا بیایید، اینها را سالم نگهدارید؛ اما گفت: قرآن را از علی (علیهالسلام) بپرسید، از اینها [یعنی ائمه (علیهمالسلام)] بپرسید، یعنی قرآن توی اینهاست! پس معلوم میشود [که] عالم توی علی (علیهالسلام) است. عالم چیست؟ علم تمام خلقت. خلقت توی علی (علیهالسلام) است، خلقت توی امامزمان (عجلاللهفرجه) است. چه داریم میگوییم؟! من که دارم میگویم، اسم اینها را هم متوجه نشدیم!
حالا میخواهیم از مکان صحبت کنیم، بابا! تو خودت مکان هستی. اگر آقا امامحسین (علیهالسلام) یک خلقت فدایش بشود! [یک خلقت] فدای آن غلامش بشود! اینقدر با معرفت است! ببین چقدر غلام امامحسین (علیهالسلام) با معرفت است! [امام] گفت: عزیز من! برو! تو به یکفکری آمده بودی، ما هم لابدّ به یکجایی برسیم، حالا اینجا بایستی خون تو ریخته شود، من آزادت کردم، برو. فوراً امر را اطاعت کرد [و] رفت، [اما] برگشت [و] گفت: حسینجان! عزیزم! شاید بخواهی! من رویم سیاه است! خونم سیاه است! [شاید] نخواهی [که] من لای جوانهایت باشم، اصلاً با جگر امامحسین (علیهالسلام) چهکرد! خدا میداند، بروید مقتلها را بخوانید. در تمام این کربلا [امام] صورت بهصورت فقط آقا علیاکبر گذاشت، [یکی هم] صورت بهصورت غلام [گذاشت]! عزیز من! باید اینجور باشیم [که] از در خانه ولایت اینطرف نرویم. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، [گفت: امامحسین (علیهالسلام)] فرمود که الهی! خدا رویت را در دو دنیا سفید کند، [حاجشیخعباس] گفت: این غلام مانند ماه شب چهارده میدرخشید! فوراً امامحسین (علیهالسلام) که دعا کرد، دعایش مستجاب شد.
حالا اگر شما دست از امامزمان (عجلاللهفرجه) برنداری! والله! بالله! روایت صحیح داریم، میگوید: آنها که یاورانش هستند هر کجای عالم بمیرند، اگر توی دریا [هم] بیفتند، سرشان روی زانوی امامزمان (عجلاللهفرجه) است [و] جان میدهند! رفقایعزیز! بیایید این حرفها را یقین کنیم، کجا میرویم؟! خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، گفت: اگر هر کجای عالم جان بدهی، سرت روی زانوی امامزمان (عجلاللهفرجه) هست؛ اما حبلالمتین را احترام کن، جدا نشو!
حالا من بنا شد [که] از مکان صحبت کنم، عزیز من! مکان تویی. اگر آقا امامحسین (علیهالسلام) آنجا شهید نمیشد، اینقدر این خاک کربلا ارزش داشت؟ گفت: من همان خاکی که بودم که هستم، کمال همنشین بر من اثر کرد؛ اگرنه من همان خاکی بودم که هستم. عزیز من! ببین خاک بهتوسط همنشین، هم حلال شد [و] هم شفا! چرا ما متوجه نیستیم؟! اگر این حضرتمعصومه (علیهاالسلام) اینجا نیامدهبود که اینقدر اینجا شرافت بههم نمیزد. حالا توی فکر ائمه (علیهمالسلام) نروید، اگر امامرضا (علیهالسلام) مشهد نبود و آنجا قبر ایشان نبود، اینقدر عظمت بههم نمیزد که؛ پس رفقایعزیز! حرف من سر ایناست: شخص اصلِ کاریاست نه اینکه مکان [مهم باشد]. حالا شما، الآن گوشه [و] کنار میگویند که خب آنها ائمه (علیهمالسلام) بودند، آقا! غیر ائمهاش هم همیناست. تو از حبلالمتین جدا نشو، جدل نکن، فکر و خیال نکن، اینقدر، در دنیا قانع باش! یکقدری دستتان را باز کنید، اگر میتوانید؛ یعنی امر آنها را اطاعت کنید [تا ارزش پیدا کنید].
مگر این عبدالعظیمحسنی نیست؟ چقدر تهران مذمت شده، خدا باز حاجشیخعباس را رحمت کند! شبجمعه [است]، گفت: [ملائکه عذاب] میآیند رد میشوند، میگویند: هذا تهران! عذاب خدا به تهران نازل میشود! یکی هم میگفت: هذا بغداد! چونکه محل فسق و فجور میشود. در تمام جاها یاورهای امامزمان (عجلاللهفرجه) داریم، فقط تهران کسی نیست. بروید بخوانید؛ اما چه میگوید؟ میگوید: هر [کسی] که عبدالعظیمحسنی را زیارت کند، بهشت به او واجب میشود! باباجان! عزیز من! من حرفم همیناست، باور کنید اینها آمدند [که] ما را مثل خودشان بکنند، مگر عبدالعظیمحسنی را مثل خودشان نکردند؟ مگر عبدالعظیمحسنی کیست؟ کجا فقه و اصول خوانده؟! اما روایت داریم: این اشخاصی که عظمائیت دارند، تا وقتیکه [در دنیا] هستند، خدا عظمائیتشان را فاش نمیکند. ببین حالا حضرتمعصومه (علیهاالسلام) که از دنیا رفته، [از] امامباقر (علیهالسلام) [روایت] داریم، [از] امامزمان (عجلاللهفرجه) هم داریم: هر که عمهام را در قم زیارت کند، بهشت به او واجب میشود! [راجعبه] حضرتزینب «سلامالله و سلامه علیها» [هم] داریم: هر [کسی] که عمهام را زیارت کند، بهشت به او واجب میشود.
وقتیکه شما مُردید؛ آنوقت خدا عظمائیت شما را فاش میکند؛ اما عزیزان من! متوجه عظمائیت باشید، گفتم [که] قرآن آمده [تا] حمایت از ولایت کند، خدا حمایت از ولایت میکند؛ اما ببین چه دارم به شما میگویم! تا کِی حمایت میکند؟ تا آنموقعی که تو امر را اطاعت کنی. مگر این یوسف نیست؟ چقدر خدا این یوسف را حمایت کرد؟! اتفاقاً به جبرئیل میگوید ای جبرئیل! کجا صدمه خوردی؟ کجا دلت سوخت؟ گفت: امر را اطاعت کردم، وقتی گفتی یوسف را بگیر، من در سِدرة المرسلین بودم، چطور آمدم یوسف را گرفتم! ببین آنجا میگیردش، آنجا از گیر زلیخا نجاتش میدهد، دامنش کثیف نمیشود.
اما این رفقایعزیز! جوانانعزیز! ببینید من چه میگویم، از امامصادق (علیهالسلام) سؤال کردند: چطور یوسف مبتلا نشد؟ حضرت فرمود: نگاه نکرد! نمیگوید پیغمبر بود [که] نجات پیدا کرد؛ میگوید نگاه نکرد [که نجات پیدا کرد]! حالا این [زلیخا] آمده روی بُتش چیز میاندازد، [یوسف] میگوید: چرا؟ من روی بُتم چه بیندازم؟! من که روی خدا نمیتوانم چیز بیندازم. پس [با هم] حرف زدند، چیز کردند؛ [اما این] نگاه چه نگاهی است؟ نگاهِ غیر خدا نکرد. عزیزان من! فدای چشمهایتان بشوم، قربان چشمهایتان بروم، نگاهِ غیر خدا، نگاهِ بد است. حالا مگر همین یوسف نیست که اینهمه آمده از توی چاه نجاتش داده، او را روی تخت سلطنت گذاشته، برادرها را گدای درِ خانه یوسف کرده؟ والله! بالله! این حرفها فکر و اندیشه میخواهد، برادرها را گدای درِ خانهاش کرده. حالا پدرش از کنعان دارد میآید، این [یوسف] هم از مصر میآید [وقتی به او میرسد،] دست گردن پدر میاندازد، جبرئیل آمد [و گفت:] یا یوسف! دستت را باز کن، دستش را باز کرد، گفت: نبوت از کفِت رفت. آنجا اینهمه حمایتش کرد، اینجا نبوت [را] از کف او برد!
عزیزان من! نبوت از کف یوسف رفت؛ اما ولایت از کف ما! حالا ببین توی نسل یوسف اثر کرد؛ توی نسلش نبیّ نمیشود. چرا اینقدر این بچهها پُررُو هستند؟! بچه پنجساله یکچیزهایی حالیاش است که مثل جوان بیست ساله است، ولایت از کفمان رفته که اینقدر بچههایمان بیحیا هستند! والله! من الآن اسم نمیخواهم بیاورم. بعضیها بچههایشان مانند معصوم است. من به یکی از رفقا عرض کردم [که] چرا کفران میکنید؟! این بچههایت معصومند. معصومیت این بچهها را حفظ کنید! معلوم میشود ولایت از کف شما نرفته، نبوت از کف یوسف رفت، یک کوتاهی کرد. پدرش را احترام نکرد، اینهم اینجور دست گردن انداخت، باید کرنش کردهباشد [و] پیاده شدهباشد. پس نتیجه حرف من ایناست: تا موقعیکه امر را اطاعت میکنی، قرآن از تو دفاع میکند، خدا از تو دفاع میکند، ولایت از تو دفاع میکند، جبرئیل از تو دفاع میکند، میکائیل از تو دفاع میکند، تمام اینها دفاع میکنند؛ اما تا چیز شدی، چهکار میکند؟ تا اطاعت نکردی چه با تو کرد؟ هان؟! این حرفها، کار به نبیّ نیست، تو هم همینجوری. والله! اگر تو هم اطاعت نکنی، ولایت از کفت میرود. خیلی کار دقیق است، خیلی باید قدر اینرا بدانید. من یکوقت خلاصه میگویم، میگویم خدا که قوم و خویشی با کسی ندارد.
باز دوباره تکرار میکنم: عزیزان من! خود شما مکان هستید. اصلاً من میخواهم عرض کنم [که] مکان در اختیار شماست. شما به جایی میرسید که دیگر جماد نیستید، کمالید. عزیزان من! اگر به کمال برسید، کمالید، والله! بالله! تالله! جماد در اختیار شماست! مگر آصف نبود که تخت بلقیس را به چشم هم نزدن گفت حاضر میکنم [و آنرا حاضر] کرد؟ چه میگویید! پس معلوم میشود [که] بشر خیلی میتواند ترقی کند؛ اما دستش [را] از حبلالمتین کوتاه نکند. من گفتم، دوباره تکرار میکنم: چرا امامصادق (علیهالسلام) میفرماید: مؤمن گناه میکند [اما] میگوید از ما قطع است؟
من تکرار میکنم، یکدفعه گفتم؛ روی مناسبت میگویم. آقاجان من! عزیز من! وقتی حرف یاوه [یعنی بیخودی] زدی [یا] کار یاوه کردی، این [موقع] تو قطعی. خدا علمای سابق را رحمت کند، خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، میگفت: جاییکه فعل [فسق] و فساد باشد، ساز و نواز باشد، اگر اینجا [باشی و] سقف پایین بیاید، تو جزو عذابی؛ آنوقت [اینرا] کجا پیاده کرد؟ آنجا روی قوم حضرتعیسی پیاده کرد. گفت: عیسیبنمریم آمد [جایی] برود، خدا حاجشیخعباس [را] بیامرزدش، بیروایت و حدیث حرف نمیزد، به جگر آدم میچسبید، از خودش حرف نمیزد. گفت: عیسیبنمریم آمد برود، دید اینجا یک قریهای است [که] فرو رفتهاست. حوّاریون گفتند: یا نبیّالله! میخواهیم ببینیم اینها چطور شدند. یکدفعه گفت: یا اهل القریه! با من حرف بزن! یکنفر فوری گفت: لبّیک یا نبیّالله! [عیسی] گفت: من اهل القریه را گفتم، چرا تو جواب دادی؟ گفت: من پیلهور بودم، من لِجام ندارم [اما] آنها لِجام از آتش دارند. گفت: چهجور شدید؟ گفت: ما ساز میزدیم، نواز میزدیم، عرض میشود خدمت شما، به بُت اعتقاد داشتیم، یکدفعه عذاب خدا آمد، ما صبح کردیم [و] دیدیم توی جهنم هستیم! عزیزان من! جاییکه اینجا را هست، نمیخواهم بگویم، بعضیهایتان مبتلا هستید. [حاجشیخعباس] میگفت: این ساز و آواز که میزنند، اینها که میزنند، خدا نکند حادثهای روی بدهد، همهمان اهل عذاب هستیم، این روایت است دیگر.
ما روایت و حدیث میگوییم. چرا؟ آدم قطع میشود، هان! حرف من ایناست: قطع میشود، قربانت بروم، فدایت بشوم، قطع میشوی، از آن حبلالمتین قطع میشوی. توی عالم چهخبر است؟ اگر روایت دیگرش را هم میخواهید، من الآن به شما میگویم که خیلی به شما بچسبد. مگر نمیگوید [که] اگر یک مؤمن یکجایی باشد، توی یک شهری باشد، توی یک آبادی باشد، خدای تبارک و تعالی بهواسطه آن عذاب نازل نمیکند؟ پس مکان شرط نیست، خود شخص شرط است.
خدا میداند یکروایتی داریم، این روایت عجیب است. این روایت، دو روایت داریم، از مجلس امامحسین (علیهالسلام) دست بر ندارید؛ اما مجلس امامحسین (علیهالسلام) باشد، کس دیگر نباشد. یکی میگوید: توی مجلس امامحسین (علیهالسلام)این ملائکهها میآیند [و] میگویند: خدایا! ما میخواهیم توی مجلس حسین (علیهالسلام) برویم، اجازه میگیرند [و] میآیند آنجا [اما] میبینند [مجلس] تمام شده، بالشان را به دیوارها میمالند؛ [در آسمان] پرش میکنند [و] میگویند: ما کسانی هستیم که متبرّکه شدیم، بالهایمان را مالیدیم به آنجا که امامحسین (علیهالسلام) عزایش است. چرا؟ به جماد اثر میکند، حالا [این حرف به دهانم] آمد [که] من میگویم، الآن اینشخص اینجا تشریف دارد. والله! بهدینم قسم! من وقتی ایشان را میبینم خجالت میکشم، حالا هم دارم میگویم و آنموقع هم میگویم، بسکه ایشان والامقام است، بسکه ایشان آدم خوبی است، بسکه ایشان باسواد است، بسکه ایشان با کمال است. خودش یکوقت گفت، گفت ما دمِ دکّان شما آمدیم، گفت: من با آن آقایفلانی بودم. گفت: یکمرتبه شما رو به دیوار کردی، دیوار بنا کرد [به] حرفزدن. [اینشخص] گفت: من گفتم خدایا! من از دیوار کمتر هستم؟! [هنوز از مجلس ولایت] دست برنداشته، حالا هم همینجور است. پس من حرفم ایناست: آن دیواری که ملائکهها به آن پرهایشان را میمالند، معلوم است [که] دیوار ادراک دارد!
یکی هم روایت صحیح داریم: [ملائکه] از خدا استغاثه میکنند، عزیز من! قربانتان بروم، دست از خلق بردارید، به ماوراء اتصال شوید، یقین به این حرفها داشتهباشید. بهدینم قسم! یکروایتی داریم: ملائکههای آسمان از خدا میخواهند [که] ما [به] دیدن یک مؤمن برویم. اگر یکی احترامت نکرد، عزتت نکرد، خیلی چیزت نشود [یعنی ناراحت نشو]؛ ملائکهها به زیارتت میآیند! مگر در روایت نداریم که میگوید ملائکههای مقرّب در موقع [یعنی حرم] آقا حضرترضا (علیهالسلام) و در موقع [یعنی حرم] امامحسین (علیهالسلام) [هستند]؟! برای چه آن ملائکههای مقرّب آنجا جمع شدند؟ برای این جمع شدند [که] حافظ زُوّارند؛ اما زِهوار نباشی! حافظ زُوّار است. مگر من نگفتم من یکدوستی دارم که الآن هم ایشان مشرّف [حضور] است، [اینجا] آمده، استخاره کرد [که به مشهد] با زن و بچهاش برود، استخاره یأس کردهبود [و] بد آمد، من ناراحت شدم [و گفتم:] خدایا! [یکوقت] تصادف نکند، ما یک طاق و جفتی کردیم، مبادا ایشان یک تصادفی بکند که بگوید این استخاره را گفتی [و] ما به تو این اعتقاد [را] داریم، [یکوقت] در ملامت زن و بچهاش قرار بگیرد. خیلی من خودم را چیز حساب میکنم، شب خوابم نمیبرد، تا هوشم برد، خدمت علیبنموسیالرضا (علیهالسلام) رسیدم، گفت: حسین! من حافظ برای این [شخص] گذاشتم. بفرما! هم علیبنموسیالرضا (علیهالسلام) را دیدم [و] هم گفت: من حافظ [برایش] گذاشتم؛ [آنوقت] من خوابم برد [و] آرام گرفتم. ایناست که من والله! نمیگویم که من مؤمنم!
رفقایعزیز! من از شما درخواست میکنم، خواهش میکنم، تمنّا میکنم؛ اگر من در جای دیگر روایت و حدیث گفتم، من بیروایت و حدیث حرف نمیزنم. من امروز به همهشما ابلاغ میکنم. هر کدام شما، هر حرفی را سؤال کنید، اگر من روایت و حدیث رویش نگفتم. من نمیخواهم امروز خودم را معرفی کنم؛ [اما] من، توی دهان آنها میزنم که میگویند فلانی سواد ندارد. با چهچیزی توی دهانشان میزنم؟ با روایت و حدیث. چرا؟ یکعدهای میخواهند [شما را] از این ریسمان «حبلالمتین» جدا کنند. ای کسیکه این حرف را میزنی! مگر نمیگویند که سواد، سیاهی است؟ ای سیاهی! تو سیاهی میخواهی، ولایت نمیخواهی، که این حرف را میزنی. اگر ولایت میخواستی، ولایتشناس بودی. تو میخواهی اشخاصی که با ماوراء سر و کار دارند، اشخاصی که سر تا پایشان به «حبلالمتین» چسبیده، میخواهی بهتوسط اینکه [بگویی] فلانی سواد ندارد، جدایشان کنی. تو بیا و امتحان کن. من هر حرفی را که زدم، من با آیه قرآن مطابق میکنم، با روایت و حدیث مطابق میکنم.
ای کسیکه این حرف را میزنی! از خدا بترس! اگر تو سواد داری، باید مردم را به ولایت هدایت کنی. چرا میخواهی مردم را از ولایت باز بداری؟ از خدا بترس! چرا میخواهی باز بداری؟ [تو] عناد داری. تو بیا و بشنو و ببین و [بعد] این حرف را بزن. امروز هر چه شد میگویم، صحیح هم میگویم. تو ریشهیابیات از آنهایی هستند که [وقتی] امیرالمؤمنین (علیهالسلام) در مسجد شهید شد، میگفتند: علی که نماز نمیخوانده، چرا مسجد رفتهبود؟ تو هر کسی میخواهی باش! من به شخص کار ندارم. والله! بالله! من [دارم] یکچیزی را توی این خلقت میگویم. تو از همان نسلی! جلوی دهانت را بگیر!
تو باید بیایی نجوا کنی. یکچیزی را باید بدانی و بگویی. مگر نمیفهمی؟! والله! بالله! من خودم را نمیگویم، «العلم نورٌ یقذفه الله فی قلب من یشاء» چیست که [آنرا] میگوید؟ پس، آنکه خدا میگوید من معلمت میشوم، در عالم چیست؟ چرا نمیآیی این حرفها را بفهمی؟ هر حرفی که هر بشری بزند، از او بازخواست میشود [که] برای چه [این حرف را] زدی؟ چرا زدی؟ مقصدت چه بود؟ همین حرفها بود که مردم را به ضلالت انداختند. ای بشر! بیا و فکر کن، تفکر داشتهباش، همین حرفها را زدند که مردم دنبال سلمان نرفتند، [دنبال] اباذر نرفتند، [دنبال] میثم نرفتند، [دنبال] مقداد نرفتند، [دنبال] عمار یاسر نرفتند، دنبال چهکسی رفتند؟ دنبال فقیه.
سوءتفاهم نشود. والله! بالله! حاجشیخعباس فرمود: عمَر، فقیه بود؛ اما از خودش حرف زد، از فقاهت خودش حرف زد. من الآن یکروایت میگویم، نستجیر بالله، نستجیر بالله، من به فقهاء کار ندارم. باز دوباره تند نشود [که] تیکه بهمن بچسبانید. ما اصلاً دینمان دست علماء بوده، یداً به ید به [دست] ما رسیده؛ اما اینکه گفتم [عمَر] فقیه است، شخصی پیش رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) آمد. گفت: من از طرف قومم آمدم. یکچیز به ما بگو رستگار شویم. [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمودند:] یک «لا إله إلّا الله» بگویی، رستگاری. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! این جمله را ایشان گفت، خیلی خوشحال بود. از خانه بیرون آمد، به عمَر برخورد. عمَر همیشه جاسوس بود. آن دوره [یعنی اطراف]، وِل میخورد [یعنی میچرخید]. گفت: کجا بودی؟ گفت: من از طرف قومم آمدم. گفت چه شد؟ گفت: رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) گفت: یک «لا إله إلّا الله» بگویی، رستگار میشوی. [عمر] توی گوشش زد. این مرد، پیرمرد بود و گریهاش گرفت. برگشت و پیش پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آمد. [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] پی [یعنی دنبال] عمَر روانه کرد، گفت: من گفتم. خدا ایشان [یعنی حاجشیخعباس] را بیامرزد! گفت: ببین، اینجا [عمَر] از فقاهتش چه استفادهای کرد؟ گفت: یا رسولالله! اگر اینها بفهمند [که] یک «لا إله إلّا الله» بگویند، رستگار میشوند، دیگر جنگ نمیروند، نماز جماعت نمیخوانند، چهکار نمیکنند! چهکار نمیکنند! بنا کرد حرفتراشی کردن برای پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله). ببین، از فقاهتش استفاده کرد. اگر من میگویم فقیه، اینرا میگویم. عزیزان من! یکوقت سوءتفاهم نشود.
من حرفم ایناست که ببین اینها هم که حالا یک حرفهایی میزنند، از همان نسل هستند. باباجانِ من! عزیز من! [تو] داری چه میگویی؟ یکچیزی را بفهم و بگو. بگذرم از این [حرف]. چرا من این حرف را دنبال کردم؟ برای اینجور اشخاص دلم سوخت. اینها عوض اینکه کسی را به ولایت سوق بدهند، از ولایت باز میدارند، من برای اینجور اشخاص دلم سوخت [که] این حرف را زدم.
چرا میگوید؟ خدا میگوید اگر یک رفیقی گرفتی [که] تو را یاد خدا انداخت، خدا یک قصری به تو میدهد [که] خلق اولین و آخرین را بخواهی دعوت کنی، جا داری. عزیز من! این آدم دارد شما را یاد خدا میاندازد. بیایید رفاقت کنید [تا] خدا یک قصری به شما بدهد [که اگر] بخواهید خلق اولین و آخرین را دعوت کنید، جا دارید. عزیز من! فدایتان بشوم، قربانتان بروم، بیایید گوش بدهید!
خدای تبارک و تعالی خیلی شما را دوست دارد، اما در صورتیکه امر را اطاعت کنید. عزیز من! برای چه خدای تبارک و تعالی، این دوازدهامام، چهاردهمعصوم را [در دنیا] روانه کرده؟ من در جای دیگر گفتم: ما اینها را که نشناختیم، اسمشان را هم نشناختیم. آنشخص اگر واقعاً بداند، مردم را از سوی ولایت نمیروند کنار [یعنی مردم را از ولایت نمیرنجاند، بلکه] رُو به سوی ولایت دعوت میکند.
شما حسابش را بکن، خدا چطور عظمائیت ائمهطاهرین (علیهمالسلام) را فاش میکند؟ حالا این نوح به قومش نفرین کرد، خدای تبارک و تعالی بهقول ما یکقدری دَوَلش داد [یعنی معطّلش کرد و به او] گفت: این تَنده [یعنی هسته] خرما را بکار، وقتی خرما داد، دعایت مستجاب میشود. شد نشد [اینکار را کرد ولی نشد]، دوباره تَنده داد؛ سهمرتبه گویا همچنین چیزی [تکرار شد]. خلاصه دوباره نفرین کرد. آب از زمین و آسمان جوشید. یکچیز [یعنی نکته] عجیبی در این حرفها هست. حالا این کشتی، (آقاجان من! رفقایعزیز! تفکر داشتهباشید!) مگر [نوح!] این کشتی را به امر خودش درستکرده [است]؟ به امر خدا [و] به دستور جبرئیل [درست کردهاست]. حالا کشتی درست شده، [ولی] راه نمیافتد. نوح متحیر بود. جبرئیل نازلشد: یا نوح! اسم پنجتن را به این [کشتی] نصب کن. تا [اسم پنجتن را] نصب کرد، کشتی راه افتاد.
اگر من میگویم [که] تمام این عالم به اسم اینها میگردد، من باز بیروایت و حدیث حرف نمیزنم. عزیزان من! تمام این خلقت به اسم اینها میگردد، به اسماء اینها، به اسم اینها، نه به خودشان. اگر [فکر کنیم که] اینها از برای این دنیا خلق شدند، ما اشتباه فهمیدیم، مغز ما کشش ندارد. ما از قدرت [و] جانمان میخواهیم استفاده کنیم، نه از روح و دانشمان. ما الآن قدرت داریم، یکجا مینشینیم، مجلس را چیز میکنیم، بنا میکنیم صحبتکردن. از قدرت جانمان صحبت میکنیم، نه از قدرت فهم و کمال و آن [چیزی] که از ما خواستند. ببین من چه به تو میگویم؟
مگر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) دروغ میگوید؟! [میفرماید:] دنیا، به منزله استخوان خوک در دهان سگ خورهدار است. آیا ائمه (علیهمالسلام) را توی اینجا آورد؟ چرا فکر نمیکنید؟ عزیزان من! حسینعزیز ما را، زهرایعزیز ما را اینجا آورد که، اینجا که از استخوان خوک در دهان سگ خورهدار بدتر است. خدا، ماوراء دارد، اینها یک جلوهای کردند که ما دنبال اینها برویم [و] هدایت شویم.
این بهشتی که خدا خلق کرده، آن نوحش [یعنی] قومش که اینطوری شد، آن [قوم] عادش که اینطوری شد، آن قوم لوطش هم که اینطوری شد، اینها که همه کافرند و اینهمه [مردم] هم که کافرند؛ پس چهکسی توی بهشت است؟ چرا فکر نمیکنید؟! عزیزان! والله! بالله! القای خداست، گوش بدهید. این بهشتی که میگوید یک مؤمن مثلاً به او میدهم [که] خلق اولین تا آخرین [را] دعوت کند، [آیا] خدا کار لغو کرده [که] مالِ [یعنی برای] چهار نفر [خلق کردهاست]؟ اینها هم که کافرند؛ پس چهکسی توی بهشت است؟ هان؟ یکی بهمن جواب بدهد! بهمن جواب بدهید!
پس خدا، در خلقت، ماورایی دارد که مغز ما کشش نداشته به ما بدهد. علی (علیهالسلام) رهبر آنجاست، امامزمان (عجلاللهفرجه) رهبر آنجاست، زهرایعزیز (علیهاالسلام) رهبر آنجاست. فاطمه؛ یعنی فتحکننده در هر قسمتی، فاطمه؛ یعنی فتحکننده یک خلقت، تو چه میگویی؟ ببین من خیلی قشنگ پیاده کردم. آنکه آدم شده، از همانجا مخالف شده، آن قابیل که هابیل را کشته، آنهم قوم نوحش [که آنطور شدند]، آن قوم لوطش [که] آنطور شده، اینها چه شدند؟ همه کافرند. اهلتسنن [هم] که همه اهل جهنمند؛ [پس] خدا بهشت را برای چه [کسی] خلق کردهاست؟ پس اینها [یعنی ائمه (علیهمالسلام)] را در این دنیا آورده [که] چه کند؟ در این دنیا [یی که از] استخوان خوک در دهان سگ خورهدار [بدتر است]. چرا عقل نداریم؟! چرا تفکر نداریم؟! چرا گوش نمیدهید؟! عزیزان من! در فکر بروید تا اینها را بشناسید. خدا اینقدر کُرات دارد، اینقدر چیز دارد [که] مغز ما کشش نداشته که [به ما] بگوید. اگر مغز ما کشش داشت، علی (علیهالسلام) را وِل [یعنی رها] نمیکردند [و] دنبال عمر و ابابکر بروند. الآن هم ما مشابه آنها هستیم.
اینقدر خدا کُرات دارد، اینقدر [خدا] چیز دارد، آنها باید بیایند بهشت را پُر کنند. امامزمان (عجلاللهفرجه) ایناست؛ پس من میگویم اسمشان را هم نشناختیم. تمام این خلقت به اسم اینها دارد گردش میکند. (حالا یکچیز میخواهد بفروشد، یک دهتا یا علی (علیهالسلام) و حضرتعباس (علیهالسلام) و نمیدانم امامحسین (علیهالسلام) قسم بخور تا [آنرا] بفروشی!)
خدا میداند خیلی قشنگ است! در فکر بروید! دوباره تکرار میکنم: مگر [خدا اینها را] اینجا [که] مثل استخوان خوک در دهان سگ خورهدار است، آورد؟ پس چهکسی بهشت میرود؟! آنها که همه کافرند، آنها که همه عذاب شدند، سُنّیها هم که [اهل جهنمند]؛ [پس] چهکسی در بهشت میرود؟ [خدا بهشت را] برای چهکسی خلق کرده؟ اینرا اگر بفهمیم؛ آنوقت ائمه (علیهمالسلام) را میشناسیم. اگر اینرا بفهمیم، آنها را میشناسیم؛ اگرنه آنها را نمیشناسیم.
به حضرتعباس، دارم میبینم، نمیخواهم یک حرفهایی بزنم؛ انگار ماوراء را دارم میبینم که اینها دخالت به چه جاهایی دارند؟ شناخت امام ایناست. معرفت امام ایناست. همین میگویند [امام] شصتسال [در این دنیا بود]، آره، تو بمیری! آنوقت چقدر همدرس خوانده! من به قربان آن [کسی] بروم که گفت درس، سیاهی است!
مهندسها! دکترها! عزیزان من! از من ناراحت نشوید! من حرفم را میزنم. شناخت اینها ایناست که مثل اینکه میگوییم خدا را نمیشناسیم، انصافاً بگوییم امامزمان (عجلاللهفرجه) را نمیشناسیم، انصافاً بگوییم علی (علیهالسلام) را نمیشناسیم، انصافاً بگوییم زهرایعزیز (علیهاالسلام) را نمیشناسیم.
وقتی پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) به معراج رفت، [خدا] گفت: یا محمد! علی (علیهالسلام) را به تو دادم. خیلی خوب است! آناست که گفتم ولایت [به او] نازلشد، علی (علیهالسلام) به او نازلشد. بروید معراجیه را بخوانید، ببینید هست یا نه؟ گفت: علی (علیهالسلام) را به تو دادم، یا محمد! زهرا (علیهاالسلام) را به تو دادم. زهرا (علیهاالسلام) فتحکننده است.
به زهرا قسم! روایت داریم، حضرت میفرماید، خدا میفرماید: زهرا (علیهاالسلام)، به هر که نظر کند، اهلبهشت است. به هر که غضب کند، اهلجهنم است. زهرایعزیز (علیهاالسلام)، نظر کننده قیامت است. نظر کننده تمام خلقت است. زهرا (علیهاالسلام) [را] خدا گفت: یعنی فتحکننده. ایناست که به شما گفتم که [امامحسین (علیهالسلام)] دست بر قلب زینب (علیهاالسلام) گذاشت، با این روایت جور است. نظر همیناست، آیا چیست؟ ای خانمهای عزیز! کدامتان دست از زهرایعزیز (علیهاالسلام) برنداشتید، والله! کلاه سرتان میرود. والله! بالله! کلاه سرتان میرود. ای خانمهای عزیز که دست از زهرا (علیهاالسلام) برداشتید! کجا میروید؟ مگر خدا نگفت؟! [مگر] پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) نگفت؟ خدا حاج [شیخ] انصاری را رحمت کند! گفت: هشت آیه قرآن راجعبه حجاب داریم. تا یکی گفت رویتان را باز کنید، تمام شما، [روهایتان را] باز کردید [و] شوهرهایتان هم حاضر شدند. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: هر کسی حاضر شود نگاه به زنش بکنند، دیوث است. آیا حاضرند یکعدهای نگاه به زنشان کنند؟ [این حرفها] آمد دیگر، [در] عالم چهخبر است؟
روضه میخوانید! روضه حضرتزهرا (علیهاالسلام) میخوانید و جشن حضرتزهرا میگیرید [و] حالا هم نمیدانم برای عمَر چهکار میکنید! [ای] خانمعزیز! آیا امر زهرا (علیهاالسلام) را اطاعت کردی؟ تو که دست از زهرا (علیهاالسلام) برداشتی! ای خانمهای عزیز! یا زهرا (علیهاالسلام) کارهایش درست نبود، یا امرش را اطاعتکن! [این حرفها] آمد دیگر. مگر همین زهرا (علیهاالسلام) نبود که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود چه عبادتی از برای زن بالاتر است؟ گفت: نه او نامحرم را ببیند و نه نامحرم او را ببیند. [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] سهمرتبه بلند شد و گفت: زهرا! پدرت بهقربانت! پدرت بهقربانت! «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ، یا أیها الذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیما» ایناست؛ یعنی ما تسلیم پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) باشیم. (صلوات بفرستید.)
رفقا! من در جایی دیگر گفتم: دنیا، یوم دارد، ما باید از یومش درآییم. من آن چند وقتها گفتم: خدایا! من ممنون تو هستم، [تو] جوانیام را حفظ کردی، پیریام را هم حفظکن. مبادا یکحرفی غیر رضای تو بزنم. گفتم: خدایا! من را خفه کن که [اگر بخواهم] حرفی غیر رضای تو بزنم. مگر امامسجّاد (علیهالسلام) نگفت: ای خطیب! تو رضای خلق را به رضای خدا ترجیح دادی؟ مبادا ما از آنها باشیم که بخواهیم رضایت شماها را با رضایت خلق ترجیح بدهیم، [اگر اینکار را بکنم،] من مشرک هستم. گفتم: خدایا! جوانیام را حفظ کردی، پیریام را هم حفظکن.
رفقایعزیز! فدایتان شوم، هر چیزی یوم دارد، یکوقت جوان هستی، یوم دارد. باید از یوم درآیی. یکقدری رشد کردی، یوم دارد. آمدی یکشغلی پیدا کردی، یوم دارد. آمدی زن اِسَدی [یعنی گرفتی]، یوم است. آمدی زن آوردی، یوم است، آمدی بچهدار شدی، یوم است. تمام اینها [یعنی همه عمر] یوم است. یوم یعنیچه؟ در هر قسمتی ما باید از این یوم درآییم؛ یعنی این یوم، یک امری دارد، ما باید امرش را اطاعت کنیم؛ آنوقت، وقتیکه ما از این یومها، امتحان شدی [و از این یومها] درآمدی؛ آنوقت شما صفات خدا میشوی؛ یعنی امر خدا را اطاعت کردی، صفات خدا میشوی.
علی (علیهالسلام) صفاتالله را پاسخ میدهد. چهچیزی به تو میدهد؟ علم حکمت. چه به تو میدهد؟ از «العلم، نور یقذفه الله فی قلب من یشاء». چه به تو میگوید؟ خدا میگوید: ای بنده! حالا معلّمت میشوم؛ اما از یومها درآیی. عزیز من! از این یومها که دارد، [اگر] درآیی، صفاتالله به تو میدهد. چرا؟ [چون] در هر قسمتی امر را اطاعت کردی. هیچکسی به جایی نمیرسد، هیچکسی به معنویت نمیرسد مگر بهتوسط ولایت؛ چونکه ولایت، عقل کامل است.
رفقایعزیز! اگر شما از این یومها درآمدید، دیگر یوم برای شما مطرح نیست؛ یعنی شما به روح اتصال میشوید؛ آنوقت [سلمان،] «سلمان منّا أهلالبیت» میشود. آنوقت ابراهیم [سلاماللهعلیه] میشود. حالا که ابراهیم شده، به او «سلاماللهعلیه» میگوید؛ یعنی سلام من به یک همچنین بندهای که امر من را اطاعت کرد. ابراهیم «سلاماللهعلیه» میشود.
چرا ابراهیم «سلاماللهعلیه» شد؟ چرا متوجه نیستیم؟! شاید شماها متوجه باشید! من به شما جسارت نکنم، من از شما خواهش میکنم خیلی از من توقع نداشتهباشید. چرا بهغیر [از] پیغمبر آخرالزمان (صلیاللهعلیهوآله) [که او را] مِنها [کنیم]، صد و بیست و چهار هزار پیغمبر داریم، چرا «سلاماللهعلیه» نیستند؟ چرا ابراهیم «سلاماللهعلیه» است؟ والله! [خدا] سلام به چه میکند؟ به ولایتش. سلام به چه میکند؟ به شیعهگیاش میکند.
عزیزم! بیایید شیعه بشوید! «سلاماللهعلیه» بشوید! بعضیها که میبینید «لعنةاللهعلیه» میشوند. اِه! چرا ابراهیم «سلاماللهعلیه» است؟ ابراهیم یکی از دلیلهایش اینبود: امر را اطاعت کرد. خانهخدا را ساخت، گفت: ایخدا! اجر من چقدر است؟ [خدا] گفت: اجر نیکوکارها با من است. دوباره تکرار کرد. گفت: چه کردی؟ [آیا] گرسنهای سیر کردی یا برهنهای را پوشاندی؟ دید آن امرش، «سلاماللهعلیه» نیست، تأیید نشد. در صورتیکه [ابراهیم] خانهخدا را ساخت. (حالا دو سهشاهی میخواهد یک مسجد بسازد، انگار تخم دو زرده کرده!) [ابراهیم] رفت یکقدری گوسفند خرید [و] در بیابان ریخت. استفاده میکرد، مردم را ارشاد میکرد. پشمش را میداد، مردم میریسیدند [و] لباس میکردند. عضلهاش را به مردم میداد، میسوزاندند. شیرش را [به مردم] میداد. (گفتم: عزیزان من! این سخاوت، نجاتدهنده بشر است.) حالا یک روزی که اینکارها را کرد، [در رؤیا] خدمت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) رسید. [گفت:] یا رسولالله! من دلم میخواهد شیعه وصیات بشوم. شیعه علی (علیهالسلام) بشوم. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) در حقش دعا کرد [و] شیعه شد. حالا [ابراهیم] «سلاماللهعلیه» میشود. چرا من «سلاماللهعلیه» نمیشوم؟
عزیزان من! فدایتان بشوم، مگر تو با ابراهیم فرق داری؟ یا خدا تو را فرق میگذارد؟ [خدا] سلام به چه میکند؟ به ولایت. حالا بگو مگر آن انبیاء دیگر ولایت ندارند؟ چرا، [ولایت] دارند؛ [اما] تأیید نشده [است. از] ابراهیم تأیید شده، [از] سلمان تأیید شده، [از] عبد العظیم حسنی تأیید شده، [از] زینب «سلاماللهعلیها» تأیید شده، [از] حضرتمعصومه (علیهاالسلام) تأیید شده. همه ولایت دارند؛ اما تأییدی یکحرف دیگری است. رفقایعزیز! بیایید ما همدست از دنیا برداریم و امر را اطاعت کنیم [و] تأیید شویم. ما نمیفهمیم [که] چه اندازه میتوانیم پیش برویم؛ [اما] نمیرویم. تکرار میکنم، تو بهطوری میشوی که ملائکههای آسمان زیارت تو میآیند.
یا علی