حرکت امام‌حسین از مدینه به مکه

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو

بسم الله الرحمن الرحیم

حرکت امام‌حسین از مدینه به مکه
کد:10285
پخش صوت:پخش
دانلود صوت:دانلود
پی‌دی‌اف:دریافت
تاریخ سخنرانی:1384-10-19
تاریخ قمری (مناسبت):ایام عرفه و قربان (9 ذیحجه)

«أعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرجیم»

«العبد المؤید رسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»

السلام علیک یا أباعبدلله السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته»

اگر بشر بخواهد یک‌چیزی را قبول کند، خدای تبارک و تعالی در قلب بشر یک‌چیزی را نصب کرده؛ یعنی آن ولایت است. حالا که آن [ولایت] را نصب کرد، آن‌وقت شما را مخیّر کرده. خدا یک‌جوری است که دست از ما برنمی‌دارد. تا گفتی [که من] مسلمانم و تا گفتی [من] خوبم و تا گفتی [من] متدّینم، خدا به این حرف‌ها قانع نمی‌شود. این حرف‌ها توی مردم است، آره دیگر، یک‌وقت ما می‌خواهیم [که] مردم از ما خوش‌شان بیاید، یک‌وقت می‌خواهیم [که] خدا و ولایت از ما خوش‌شان بیاید. بیشتر ما جوری [کار] می‌کنیم که مردم از ما خوش‌شان بیاید. من عقیده‌ام این‌است که اگر ما بخواهیم کارهایی کنیم که مردم از ما خوش‌شان بیاید، یک بوهای بدی می‌آید، یک بوهای مشرکی می‌آید، یک بوهای ناجوری می‌آید. (حالا من روی این [مطلب] خیلی نمی‌خواهم تکیه کنم که وقت شما را بگیرم) ؛ اما روایت داریم، خودتان می‌دانید که خدا می‌گوید: ما شما را تا می‌گویید [که] مسلمانیم، وِل [یعنی رها] نمی‌کنیم.

حالا یک‌چیزی که در کلّ شما گذاشته، مخیّر بودن است. حالا چرا خدا مخیّر بودن را به شما داده؟ چرا شما را مخیّر کرده؟ من الآن این [مطلب] که می‌گویم، اگر شما متوجه نشوید، کفر است، این‌که من الآن می‌خواهم بگویم، اگر متوجه شوید برای شما درجه است. خدا شما را با خودش روبرو کرده؛ یعنی خیلی این امر را پایین آورده؛ یعنی شما را حاکم کرده، خودش هم حاکم است؛ در این [مطلب] که الآن می‌گویم. فلانی! این [حرف] ها را بنویس! وقتی نوشتید، کم و زیاد نمی‌کنید؛ اما وقتی ننوشتید، یک‌وقت یک‌چیزش کم و زیاد می‌شود. مثل این‌است که شما الآن می‌خواهید یک‌چیزی را درست کنید، این مواد می‌خواهد. به شما گفته [که] مثلاً شش‌تا مواد به این [چیز] بزن! یک‌دفعه می‌بینی [که] یکی‌اش کم است؛ اما اگر بنویسید، شما به شش‌تا مواد توجه می‌کنید؛ اما اگر ننویسید، به‌اصطلاح یک موادش کم می‌شود. حالا که یک موادش کم شد، آن [چیز] یک ناقصیت به‌هم می‌زند. این‌است که می‌گویم بنویسید! اگرنه ما چه‌کسی هستیم که بگوییم حرف ما را [بنویسید]! من که حرف نمی‌زنم که بنویسید. ما الآن داریم بحث ولایت می‌کنیم.

پس چه گفتم؟ گفتم خدا چه؟ خدا خودش یک حاکمیتی دارد، به تو هم یک حاکمیت داده. حالا می‌گوید: اگر شما فروتن شدی و آن حاکمیتت را به‌من دادی، خدا خوشش می‌آید؛ آن‌وقت خدا تلافی‌هایی برای شما می‌کند. ببین اول حاکمت کرد، خدا هم حاکم است. حالا تو حاکمیتت را به خدا دادی. حالا حاکمیت تو چیست؟ می‌گویی: خدایا! من نادانم! من نمی‌فهمم! تو می‌دانی، تو قیّم من هستی، تو خدای منی، تو ولیّ منی. من بنده تواَم، تو من را خلق کردی. من یک‌ذره نطفه بودم، یک‌ذره علقه بودم، تو من را به این‌جا رساندی. خدایا! من این‌ها را تصدیق می‌کنم، حالا تسلیم تواَم. 5 حالا خدا چقدر خوشش می‌آید. حالا هم خدا به تو می‌دهد، هم امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) به تو پاسخ می‌دهد؛ می‌گوید: من صفات‌الله را پاسخ می‌دهم. وقتی تو این‌جوری شدی، علی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) تو را تحویل می‌گیرد. چرا؟ تو دیگر پاک شدی، تو دیگر کُر شدی، دیگر چیزی تو را نجس نمی‌کند که. این‌که من می‌گویم کُر، همین‌است. الآن شما اگر این‌جور شدی، کُر شدی، دیگر چیزی تو را نجس نمی‌کند. اگر یک‌وقت یک گناه کردی، فوری توبه می‌کنی، دوباره کُر هستی.

پس همه این‌ها که من دارم می‌گویم، فلسفه است. من هنوز [حرفم را نزدم]. إن‌شاءالله امیدوارم که آن مقصدی که ما داریم که بالأخره دل‌مان می‌خواهد آن‌جور که داریم می‌دانیم، حالا که «هل من ناصر» می‌گوییم، آن «هل من ناصر» که گفتیم؛ یعنی شما آمدید، حالا باید بفهمیم که باید چه بگوییم؟ حالا ما «هل من ناصر» گفتیم، شما [هم] این‌جا جمع شدید، خب آخر به شما چه بگوییم؟ حالا آن «هل من ناصر» که ما گفتیم، امام‌حسین (علیه‌السلام) که «هل من ناصر» می‌گوید، آن‌را به او دادند و [اصلاً] خودش است؛ اما ما که داریم «هل من ناصر» می‌گوییم، خب حالا آمدید، می‌گوید: بله! حالا به شما چه بگوییم؟ حالا جمع شدید، ما به شما چه بگوییم؟ «هل من ناصر» گفتیم و همه‌شما جمع شدید. حالا می‌گوییم: خدایا! یا امیرالمؤمنین! عیدی به این‌ها بده! حالا می‌گویم [به‌من] بده! [تا] به این‌ها بدهم. او می‌دهد، من [هم] به شما می‌دهم. پس این «هل من ناصر» کمک می‌خواهد. تا شما آمدید و به حرف ما رفتید، این‌نیست که! خب [این‌جا] آمدید و حاضر شدید و قربان‌تان هم بروم و خیلی ممنون [شما هستم]. مهندس هستید و از کار و زندگی‌تان [زدید] و دکّان‌هایتان را بستید و این‌جا آمدید. همه این‌ها را گفت:

پشت پا بر عالم امکان زدمدست بر دامن زهرا (علیهاالسلام) زدم

شما هم الآن پشت پا به‌دنیا زدید [و] این‌جا آمدید جمع شدید. حالا هم من دعا می‌کنم [و] هم شما. خدایا! روزی ما را که خب داری می‌دهی، رزق ما را [هم] بده! خدایا! حواله به ما از این بده! (رفتم یک‌چیزی بگویم، دیدم [که] یک‌خرده درست نیست.) خدایا! ولایت را به ما نازل کن! حالا به‌توسط هر [کسی] که می‌خواهد باشد. یک‌وقت به‌توسط ایشان است [که] به ما نازل می‌شود، به‌توسط این [فرد] به ما نازل می‌کند. خدایا! ما چنین آبرویی نداریم که الآن برویم امام‌زمان‌مان را ببینیم و خدمت امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) باشیم؛ اما ممکن‌است که کسانی باشند که به‌اصطلاح، آن نازله ولایت را به ما بگویند؛ پس خدایا! هم توفیق به ما بده! هم به او بده! هم به این بده؛ اما [خدایا!] تو باید ولایت را نازل کنی. حالا چرا؟ از کجا می‌گویی؟ برای چه ولایت به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نازل‌شد؟ مگر می‌خواست خودش هدایت شود؟ خودش که نور خدا بوده، (این‌جایش دارد إن‌شاءالله درست می‌شود.) خودش که خودِ ولایت است [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) ولیّ است]؛ چرا [این‌را] می‌گوید؟ حالا خدا یک نبوّت به این [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] داده، به‌توسط نبوّت می‌گوید پا [یعنی بلند] شو [و] مردم را هدایت‌کن! پس خدا ممکن‌است که به شخصی بگوید که آن حرفی که می‌زند، هدایت [باشد؛ یعنی به توسطش] بشر هدایت شود؛ اما این به خودش [یعنی آن‌شخص] مربوط نیست. حالا ما همین‌جا گول می‌خوریم. به خیال‌مان پیش مثلاً این‌هاست که این‌جوری هستند! نه! یک‌وقت می‌بینی [که] به اویس‌قرن نازل‌شده [که] یک شترچران در بیابان‌ها [است]، بله؟ یک‌وقت به این [سلمان] نازل‌شده [که] بابایش این‌جوری بوده [که] «سلمانُ مِنّا أهل‌البیت» شده؛ پس ممکن‌است که حالا خدای تبارک و تعالی، کسانی را برانگیخته کند [و] به آن‌ها یک القایی [و] افشایی بدهد، 10 یا از «[العلم] نورٌ یقذفهُ الله [فی قلب] من یشاء» بدهد، به آن‌ها بدهد. حالا خدایا! ما را رُو به آن کسی‌که این ولایت از دهان و قلب و جانش صادر می‌شود، هدایت‌کن! فهمیدی؟! (صلوات بفرستید.)

پس آن شخصی که این‌طوری است، این چیست؟ باید خودش را بی‌کاره و هیچ‌کاره بداند؛ من یک‌دفعه دیگر هم گفتم؛ یعنی، مثل این‌که من الآن یکی صد هزار تومان به‌من داده، می‌گوید که بین این‌ها تقسیم کن! خب به‌من کاری نیست که! [یعنی من کاری نکردم،] من نه زحمت کشیدم، نه پول داشتم [و] آوردم. [به‌من] داده [و گفته که] به این‌ها می‌دهم؛ پس حالا که به این‌ها می‌دهم، این‌ها هم حالا به‌اصطلاح یک ترّحمی به‌من می‌کنند، مثلاً یک‌چیزی می‌دهند، یک ناهاری می‌دهند، یک‌کاری می‌کنند؛ اما اصلش این‌است که آن‌که می‌خواهید بفهمید، باید این‌جوری باشد؛ پی [یعنی دنبال] همه‌کس نروید، [هر چه] بخواهید، پیش اوست. حالی‌ات است؟ تا حالا هم اشتباه کردیم! توجه می‌کنید؟! چرا؟ حالا آن کسی‌که این [حرف‌ها] از او صادر می‌شود،] باید مطابق قرآن باشد. اگر مطابق قرآن شد، این درست‌است. اگر مطابق [قرآن] نشد، باز این درست نیست که باید خیلی توجه کنید که چرا من می‌گویم در این کتاب‌ها نیست؟ خب نیست که می‌گویم نیست! (صلوات بفرستید.)

حالا اگر این‌جوری شد، حالا شما باید شکرانه کنید! خدایا! توفیق بده همین‌جور که ما را از ولایت قطع نمی‌کنی، ما را از آن اشخاصی که این‌جوری هستند، قطع نکن! ما به‌توسط آن [اشخاص]، استفاده معنوی بکنیم. حالا هم باید مشغول باشید. خدایا! چیزی باعث نشود [که] ما از آن حرف‌ها جدا شویم، نه [این] که [از من جدا بشوی]؛ من که کسی نیستم. من خودم می‌فهمم که کسی نیستم که! حالا مُدام تو [به‌من] بگو که حاج‌حسین! [تو] میلیونر هستی! آخَر من می‌فهمم [که] ده‌شاهی ندارم. تو می‌گویی میلیونر هستی! باباجانِ من! من چیزی ندارم که! آن درخت را دیدی [که] گفتند هیچی ندارد، هیچی ندارد، مُدام می‌آمدند، رزق از این [درخت] می‌خواستند! آدم از درخت هم رزق می‌خواهد؟! (صلوات بفرستید.)

حالا حرف من این‌است که شما باید که، شما باید که در [مورد] آقا امام‌حسین (علیه‌السلام)، در [مورد] اهل‌بیت امام‌حسین (علیه‌السلام)، یک‌قدری با تفکّر و با فکر باشید. اگر [با تفکّر و فکر] نباشید، عبادتی می‌شوید، شما هم جزء همان‌ها می‌شوید. من تمام [این] که می‌خواستم که [این] نوار باشد، امروز می‌خواستم إن‌شاءالله که این حرف را بزنم. شما باید بدانید که ظالم، ظالم است. مَثلاً حالا خدا معاویه را لعنت کند! وقتی می‌خواست [از دنیا] برود، دوتا حرف به این یزید [پسرش] زد: گفت: بابا! یکی [این‌که] با حسین بساز! من نمی‌گویم به امرش برو! اما با او بساز! اگر با او نسازی، ممکن‌است که آبروی بنی‌امیه را ببری؛ چون‌که بابا! من هر موقعی‌که یک‌قدری گوشه [و] کنایه مال [یعنی برای] علی می‌کردم، فوری بلند می‌شد [و] جواب من را می‌داد. در صورتی‌که خودشان می‌گویند باید امام‌حسن [جواب] بگوید؛ اما این [حسین] قرار نداشت. مبادا با حسین نبرد کنی! این یکی. یکی هم به او گفت: وقتی بیچاره شدی، فلانی که آن‌جا هست، تو آن‌جا برو! او خلاصه یک کارهایی [و] یک مشکلی که داری، برایت حل می‌کند. آره! ببین الآن یک مجلس خبرگان داریم! یک مَثل چیزی داریم؛ آن‌ها هم بالأخره از این [چیزهای] مشورتی داشتند! حالا ما نمی‌خواهیم که این خبرگان را بالای آن خبرگان ببریم [که بگوییم مثل همان‌است یا علیه آن حرف بزنیم] که کسی حرف بزند، من با کسی [نیستم،] من دارم حرفم را یک‌جوری می‌گویم که شما توجه کنید و من هم توجه کنم؛ اگرنه من نمی‌گویم [که] حالا این خبرگانِ ما همان‌است! آن‌وقت آن‌زمان هم داشتند، دور هم جمع می‌شدند [و] به‌اصطلاح صحبت می‌کردند.

حالا یزید این‌ها را جمع کرد و دورهم صحبت کرد و گفت که فلانی! 15 من خیلی ناراحتم! [گفت:] برای چه ناراحتی؟ [گفت:] برای حسین! ممکن‌است [که] زمانی بشود دور این [حسین] را بگیرند و خلاصه یک عَلَم‌شنگه‌ای [یعنی آشوبی] بشود. من چه‌کار کنم؟ دور و بری‌هایش گفتند: این‌ها را باید بکشی [تا] خیالت راحت بشود! حالا وقتی زینب (علیهاالسلام) در مجلس یزید آمد، گفت: یزید! این دور و بری‌هایت همه‌شان حرام‌زاده‌اند! سِفت [و محکم به او گفت]! گفت: چرا؟ در آن انجمن این‌ها این [مطلب] را گفتند و ببین این‌ها [یعنی] قوم حضرت‌موسی، فرعون، در صورتی‌که ادعای خدایی می‌کرد، دور و بری‌هایش حلال‌زاده بودند؛ [چون وقتی فرعون به آن‌ها] گفت که با موسی چه‌کار کنیم؟ نگفتند [او را] بکشید! گفتند: با او مجادله کن! اما این دور و بری‌های تو می‌گویند [که] این‌ها را بکش! پس حرام‌زاده‌اند؛ پس این‌که من دارم به شما می‌گویم: شیعه کسی را نمی‌کشد، بی‌روایت و حدیث حرف نمی‌زنم. حالی‌ات شد؟! (صلوات بفرستید.)

حالا این‌ها هم هر کجا، به‌اصطلاح الآن که می‌بینی مَثل ما داریم دیگر در چیز، حالا اسم نیاورم، این‌ها بالأخره یک حاکم می‌گذارند؛ یعنی حالا می‌گذارند دیگر، وقتی هر جایی را مسخّر کرد، به‌اصطلاح [یک] فرمان‌داری [برای آن‌جا] گذاشت. حالا این‌جوری بگوییم! به فرمان‌دار مدینه نوشت: این کاغد که [به] دستت می‌رسد، فوراً حسین را بکش! اگر حسین را بکشی، قال تمام می‌شود. حسن نیست که، الآن آقا امام‌حسین است. فرمان‌دار نامه‌ای به امام‌حسین (علیه‌السلام) داد یا پیغامی داد که امشب می‌خواهیم شما بیایید [و] راجع‌به خلیفه؛ یعنی یزیدبن‌معاویه صحبت کنیم، با هم یک شوری بکنیم که ببینیم نظر شما چیست؟ این‌طوری دعوتش کرد. وقتی دعوتش کرد، بنی‌هاشم متوجه شدند، این‌ها با شمشیر دور خانه حاکم ریختند؛ نه این‌که [یعنی چون‌که] این‌ها می‌دانستند که [یزید] گفته [که] این [حسین] را بکش! حاکم دید که خطری شد و امام‌حسین (علیه‌السلام) هم به او گفت: خب بگو ببینم و این دید که مقصدش این‌است؛ به یک‌جوری خلاصه، جمعش کرد. دید که [این‌کار] نشد [که امام‌حسین (علیه‌السلام) را بکشد] و امام‌حسین دید که این‌جا [یعنی در مدینه] او را می‌کشند. آن‌جا هم جواب سکینه را داد (ببین من همه [حرف‌ها را] دارم روایت رویش می‌گذارم.) گفت: بابا! حالا که می‌خواهی [به] میدان بروی؛ پس ما را [به] مدینه ببر؛ یعنی گفت شما [که] این‌جا آمدید! گفت: بابا! اگر مرغ قَطا را می‌گذاشتند در خانه‌اش باشد، که در [یعنی بیرون] نمی‌آمد. نگذاشتند، من که در خانه‌ام بودم که، خب حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) حساب کرد که کجا برود؟ یعنی آخر ببین چرا [این‌طور است]؟

[ما] یک سیر ولایی داریم، یک سیر توحیدی داریم، یک سیر وظیفه داریم. این‌ها را شما دیگر باید بعد از ده، پانزده‌سال توجه کنید! همین‌طور حرف کوچک [از من] نپرسید. حرف‌های کوچک را با خودتان یک‌قدری چیز [یعنی مطالعه] کنید! پس چند تا سیر داریم. حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) دارد با سیر مردمی کار می‌کند. اگر بخواهد با سیر باطنی [کار کند، مثل همان‌است که] آن‌جا گفت: زعفر! نَفَس‌هایی که این‌ها می‌کشند، در قبضه قدرت من است، نَفَس یزید را می‌گرفت. می‌توانست بگیرد یا نمی‌توانست بگیرد؟! خودش [دارد این‌را] می‌گوید. اصلاً این نَفَسی که الآن [ما] داریم می‌کشیم، به بودِ امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) داریم می‌کشیم. (آن حرفی که تو زدی، این‌جا هم دارد درست می‌شود، به بودِ او می‌زنیم. اگر آن‌جا می‌گوید این‌جوری است؛ پس شما این‌جوری شدی، این‌جوری شدی؛ حالا نه!) حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) باید سیر مردمی کند؛ یعنی‌چه؟ یعنی اگر نمی‌دانم بعد از 20 هزار و سیصد سال یا هزار و چند سال، امروز ما باید که به کارهای امام‌حسین (علیه‌السلام) یقین کنیم، به کارهای آن‌ها، به [خودِ] آن‌ها [یعنی دشمنان امام‌حسین] لعنت کنیم؛ [چون] که آن‌ها تقصیرکارند. نه مثل آن یارو که پا [یعنی بلند] شود و بگوید: اگر [امام‌حسین (علیه‌السلام)] می‌دانست، چرا [به کربلا] آمد [که] کشته شود!؟ خب بفرما! بعد از الاغ، ما این‌را قبول داریم! این‌قدر درس آدم را خنگ می‌کند! درسی که ولایت به آن تجلی نکند، تو را خنگ می‌کند. باید درس، ولایت به تو تجلی کند. وقتی ولایت به تو تجلی کرد، آن درس حربه می‌شود که توی سینه دشمن ولایت بزنی. تو داری توی سینه دوست ولایت می‌زنی. پس درس چه شد؟ آن شمشیری که دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است، با آن توی سینه دشمن ولایت می‌زند؛ اما آن شمشیری که شریح یا ابن‌سعد، با سواد دستش است، توی سینه ولایت می‌زند.

دکترها! مهندس‌ها! باید درس‌تان توی سینه [دشمن] ولایت بزند. کجا توی سینه [دشمن] ولایت می‌زنید؟ زمانی‌که تسلیم ولایت شوید. (صلوات بفرستید.) به تمام آیات قرآن! من این‌ها را دارم می‌بینم، یعنی علی (علیه‌السلام) را دارم می‌بینم، ابن‌سعد را [هم] دارم می‌بینم. این‌ها را می‌بینم، وقتی‌که من دیدم که نمی‌توانم که، تو هم باید ببینی. تو باید ظلم و جنایت‌های این‌ها را ببینی، عدالت آن‌ها را باید ببینی. شما باید با دیدن در این دنیا پرش کنید [و] قدم بزنید؛ اگرنه خنگ‌اید! خنگ است [کسی] که می‌خواهد عمر را بی‌تقصیر کند. حضرت می‌فرماید: اگر شک به [کفر] این دو نفر داشته‌باشی، خودت کافر هستی. تو خودت کافری، داری کافری را می‌خواهی مسلمان کنی؟! درس‌خوانده! [اما] درسش چه‌جور بوده؟ تجلّی نداشته [است]. (صلوات بفرستید.)

حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) دید [که] در ظاهر [باید] چه‌کار کند؟ گفت: [به] مکّه می‌رویم. گفته دیگر [که] مثلاً اگر [در مکّه] یک پشه را بکشی، جُرمت این‌است. این‌کار را بکنی، جرمت این‌است. خب این‌ها هم که به‌قول ما در ظاهر همه اصحاب نمی‌دانم پیغمبرند و جرم را که خوب می‌دانند. حالا هر چه که ندانند، حکم خانه‌خدا را که [خوب] می‌دانند و حکم خانه‌خدا را به‌هم نمی‌زنند. حالا یعنی در ظاهر امام‌حسین (علیه‌السلام) کجا آمد؟ [به] مکّه آمد. یک‌وقت دید [که این حاجیان] زیرِ نمی‌دانم حوله‌هایشان [یعنی لباس احرام‌شان]، شمشیرها را گرفته‌اند [که] امام‌حسین (علیه‌السلام) را بکشند. امام‌حسین (علیه‌السلام) دید که اگر بخواهد چیز کند، باید این‌ها را یک‌قدری نصیحت کند. چقدر امام‌حسین (علیه‌السلام) آن‌جا در جبل‌الرحمة صحبت کرده! دیدید این‌را [که] چقدر امام‌حسین (علیه‌السلام) صحبت کرده، چقدر نصیحت‌شان کرده! چقدر حرف زده! شاید یک‌ساعت امام‌حسین (علیه‌السلام) آن‌جا صحبت می‌کرد. درست‌است؟! امام‌حسین (علیه‌السلام) هم این‌جا چیزی نبود که [بدون خبر برود]، گفت: من حرکت می‌کنم. درست‌است؟! حالا عرض می‌شود خدمت حضرت‌عالی، امام‌حسین (علیه‌السلام) این‌جا آمد، دید که [اگر در مکّه بماند] این‌جا جای ترور می‌شود؛ یعنی اگر امام‌حسین (علیه‌السلام) را این‌جا بکشند، دیگر هر بزرگی را [که] به او واجب می‌شود، این‌جا بیاید [ممکن‌است او را ترور کنند]، (مگر به هر کس واجب نمی‌شود که [آن‌جا] برود؟) این‌ها هم آن بزرگ را آن‌جا می‌کشند؛ یعنی خیلی قُلاست [کار خیلی آسان و راحت است]؛ پس چون‌که امام‌حسین (علیه‌السلام) [این‌را] دید، امام‌حسین (علیه‌السلام) احترام خانه‌خدا را گرفت. یعنی چطور گرفت؟ دید این‌جا یک بدعتی به دین [گذاشته] می‌شود که یعنی این‌مردم این‌قدر بی‌حیا هستند، این‌جا مِثل یک بدعتی به دین می‌شود. امام‌حسین (علیه‌السلام) پا [یعنی بلند] شد، حرکت کرد. حالا که حرکت کرد، 25 به همه این حاجیان گفت. حالا یک [چیز] جالب دارد که من به شما می‌گویم، این حرف‌ها یک نکته خیلی حساس دارد. جَخ [یعنی تازه] آمدند امام‌حسین (علیه‌السلام) را نصیحت کردند [که] کجا می‌روی؟! حجّ به‌جا بیاور! حجّ این‌قدر ثواب دارد! دست زن و بچه‌ات را [گرفتی،] کجا می‌روی؟ همه [مردم] این‌جا می‌آیند! تو چرا می‌روی؟ حالا یک ایراد هم به او کردند! امام‌حسین (علیه‌السلام) فرمود که جدّم گفته برو! حالا ببین گفت چه؟ حالا دارد می‌گوید: «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ»، من الآن دارم امر جدّم را اطاعت می‌کنم. گفته تو برو! [من هم می‌روم.] درست‌است؟!

حالا حرف من سر این‌است، متوجهی؟! در کتاب کافی نوشته: حالا بعد از رسول‌الله، هفتاد هزار نفر دنبال عمر و ابابکر رفتند. حالا هم این‌جا [یعنی در کربلا روایت] داریم [که] هفتاد هزار نفر به جنگ امام‌حسین (علیه‌السلام) آمدند! همین حاجیان بودند، هفتاد هزار نفر که به جنگ آمدند. روایت [هم] داریم [که] بعد از رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، مرتدّ و کافر شدند، همین هفتاد هزار نفر [بودند که] به جنگ امام‌حسین (علیه‌السلام) آمدند! چرا؟ امام‌حسین (علیه‌السلام) را یاری نکردند. رفتند حجّ به‌جا بیاورند! عمره به‌جا بیاورند! [تا] ثواب کنند! قربان‌تان بروم، این‌که من به شما می‌گویم پی [یعنی دنبال] ثواب نروید، من با سند به شما می‌گویم. یک‌وقت نگویید [که] ایشان این‌جوری می‌گوید، هیچ‌چیزی ندارید؛ یعنی هیچ حرفی ندارید [که بزنید]، باید این‌ها را عمل کنید. باید این‌ها را قبول کنید. قبول هست، نه [این] که قبول کنید؛ این حرف‌ها قبول هست. اگر یک‌ذره چیز کنی، تو توجه نکرده‌ای. (صلوات بفرستید.)

حالا عزیز من! قربان‌تان بروم، یک دلیل امام‌حسین‌کشی و ائمه‌کشی، گردن این دو نفر است. چرا؟ خود امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌گوید: من کشته جلسه بنی‌ساعده هستم. وقتی این عمر جا گرفت، گفت: [پیغمبر] تا حالا خودش به‌سر ما حکومت کرده، (نگفت [پیغمبر] نبیّ بوده، همین‌جا هم کافر شده، نگفت نبیّ بوده، گفت تا حالا خودش به سرِ ما حکومت کرده،) حالا پسر ندارد، دامادش را می‌خواهد [به‌جای خودش] بگذارد؛ پس باید کمک کنید [که] نگذاریم این [کار عملی] بشود. همه هم گفتند: خیلی خوب! [این‌طور که می‌گویی] باشد! پس این دو نفر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را خلق حساب کردند. درست‌است؟! این خلق حساب‌کردن، جا افتاد. حالا که جا افتاده، چطور جا افتاد؟ من دلم می‌خواهد توجه کنید! آقایان! شما درس خواندید، فدایتان بشوم، این‌جا افتادن یعنی‌چه؟ یعنی اگر کسی هشتم [ذی‌الحجه] مثلاً مثل فردا، (امشب امام‌حسین (علیه‌السلام) حرکت می‌کند.) کسی مثل امشب حرکت کند، پشت به خانه‌خدا کرده، باید آن‌جا [در مکّه] باشد. درست‌است؟ اما این برای خلق است که پشت به خانه‌خدا کردن، انگار [یعنی مثل این‌است که] پشت به امر کردی؛ اما امام‌حسین (علیه‌السلام) خودش امر است، نه [این] که پشت به امر بکند. ولیّ خودش امر است. اصلاً تو باید امر ولیّ را اطاعت کنی. به‌غیر [از] ولیّ‌بودن، کسی نیست که ما امرش را اطاعت کنیم؛ [آن‌وقت] تو [باید] بروی امر خلق را اطاعت کنی؟! توجه کن! اصلاً تفکر یعنی این. اگر بشر تفکّر نداشته‌باشد، تشخیص ولایت [و تشخیص] دینش را نمی‌دهد.

حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) حرکت کرده، حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) [باید] چه‌کار کند؟ زودتر، مسلم‌بن‌عقیل را آن‌جا [یعنی کوفه] روانه کرد. [مردم] خیلی استقبال کردند، چندین هزار نفر آمدند و همه دست بوسیدند و پا بوسیدند و خوشحال شدند؛ چون‌که این‌ها یک‌بار کاغذ دادند؛ تا حتی نوشتند: حسین‌جان! اگر [به کوفه] نیایی، ما فردای‌قیامت [به جدّت] شکایت می‌کنیم. همه ما شمشیرهایمان کشیده [شده، ما] همه آماده‌ایم [که] جان‌مان را فدایت کنیم. خب حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) [به طرف کوفه رفت]، اگر یکی دعوتت می‌کند، 30 باید [بروی. ائمه (علیهم‌السلام) با ظاهر مردم] کار می‌کنند؛ چون‌که مردم بعد از رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، بعد از امام‌حسین (علیه‌السلام) به ظاهر دارند کار می‌کنند. ظاهر باید نشان داده‌شود تا تو باطن را بفهمی. آن یارو باید عرق بخورد که تو بگویی او عرق خورده که بد است، اگر عرق نخورد که بد نیست. حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌خواهد فساد این‌ها را بگوید که خب دنبال‌شان نروید! امام‌حسین (علیه‌السلام) دارد این‌کار را می‌کند.

حالا پا شد [و] آن‌جا آمد، یک‌وقت دید که کار انگار عوضی شده. یک‌روایت داریم، ایشان گفتند که این‌ها [یعنی] مردم به استقبال ما آمدند؛ یعنی حضرت‌زینب (علیهاالسلام) و امّ‌کلثوم و این‌ها که امام نبودند، این‌ها خیال کردند این جمعیت که آمده؛ چون‌که حُرّ با هزار سوار آمده، این‌ها [به] استقبال آمدند، این‌ها که عوضی‌اند! حالا آن‌جا آمد، باز دوباره یزید آمد [و] مشورت کرد؛ گفت: حالا که حسین آمده، چه [کار] کنیم؟ باز دوباره دور و بری‌هایش گفتند: حالا که چنگالت [به حسین] گیر کرده، او را بکش! حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) آمد و [به حرّ] گفت که من دعوت دارم، کاغذها را آن‌جا ریخت. رئیس این قبیله [و] رئیس آن قبیله [و] کی [و] کی، همه من [را] دعوت کردند. [همین‌طور] گفت: شما نائب من [یعنی مسلم] را که نپذیرفتید، حالا خودم آمدم، خودم [نزد شما] آمدم، [حالا] شما به‌من چه می‌گویید؟ [اگر مرا] نمی‌خواهید، برمی‌گردم. این‌جاست که حرّ [آن مطلب را] گفت، گفت: نه! نمی‌گذاریم [که تو] برگردی؛ چون‌که آن‌ها [یعنی اطرافیان یزید] گفتند چنگالت [که به حسین] گیر کرده، وِلش [یعنی رهایش] نکن! [امام] گفت: من از این‌طرف می‌روم، از آن‌طرف می‌روم. گفت: نه! صبر کن [که] از امیر اجازه بیاید. آخر امام‌حسین (علیه‌السلام) گفت: مادرت به عزایت بنشیند! حرّ گفت: چون‌که مادرت زهراست، من جوابت را نمی‌دهم؛ این‌است که می‌گوییم که ولایت در این [حرّ] بوده؛ یعنی حیا دارد، می‌فهمد [که] زهرا (علیهاالسلام) این‌قدر خوب است. حالا حیا یعنی ولایت، حالا حرّ را نجاتش می‌دهد. اصلاً حرّ باور نمی‌کرد که امام‌حسین (علیه‌السلام) را بکشند. آمد [و] به ابن‌سعد گفت: آخَر مرتیکه [مردک]! تو پیش‌نماز هستی، [این] چه‌کاری [است که می‌خواهی بکنی]؟! راست‌راستی می‌خواهی حسین را بکشی؟! گفت: فردا این‌کار را می‌کنم. تا گفت فردا، عرض می‌شود خدمت شما، حرّ بساطش را جمع کرد و گفت: بروم اسبم را آب بدهم و [آن‌طرف] رفت.

حالا من این [مطلب] را [در] جای دیگر گفتم، حالا مِثل مثلاً شب‌عاشورا [امام‌حسین (علیه‌السلام)] ابن‌سعد را خواست و [به او] گفت: تو می‌دانی که من این‌جوری هستم؟ گفت: آره. گفت: پسر چه‌کسی هستم؟ [گفت:] پیغمبر. بابایم کیست؟ [گفت:] علی. [گفت:] مادرم کیست؟ [گفت:] زهرا. گفت: [پس] چرا [مرا] می‌کشی؟ گفت: [یزید وعده] مُلک ری را به‌من داده. گفت که نه! بیا من این‌را به تو می‌دهم، این‌را به تو می‌دهم. گفت: نه! گفت که، حضرت هشدار به او داد، گفت: از گندم ری نمی‌خوری، گفت: به جوی آن قناعت می‌کنم. امشب را فرصت گرفت و رفت. گفت که خب چرا [خدا] این [آیه] توبه را گذاشته؟ باباجان! قربان‌تان بروم، این آیه [قرآن] که می‌گوید یک‌کاری بکنی، خدا تو را می‌آمرزد! نه [این‌که هر گناهی را بیامرزد]، گناهی که از روی نفهمی بکنی، خدا این] توبه [را قبول می‌کند. ابن‌سعد] گفت: امام‌حسین (علیه‌السلام) را می‌کشیم، [بعد] توبه می‌کنیم. عرض می‌شود خدمت شما، صبح [که شد] این‌کار را نکرد. حالا دوباره [یزید] هزار سوار به شمر داد، گفت که [به کربلا] برو! اگر ابن‌سعد حسین را می‌کشد، [که] بکشد. [اگر او را] نمی‌کشد، فرمان‌دهی را [از ابن‌سعد] بگیر! خدا نکند محبت فرمان‌دهی در دل‌تان باشد. آخَر فرمان‌دهی [فقط] این‌نیست، یک‌وقت می‌بینی [که] تو حاکمِ خانه‌ات هستی، حاکمِ یک دهی هستی، حاکمِ یک‌چیزی [و یک‌جایی] هستی. حاکمیت را؛ یعنی این من را از خودتان دور کنید! این‌ها می‌خواستند حاکم بشوند [که] به این [گناه امام‌کشی] مبتلا شدند. این‌ها امام‌جماعت بودند! خلاصه این‌ها خیلی در کوفه اسم [و رسم] داشتند. حالا یزید هم حرام‌زادگی کرد، تمام این‌ها را خواست. آخَر [برای مقابله با] هفتاد نفر که هفت‌هزار جمعیت نمی‌خواهد که! این [یزید] این‌ها را لا [یعنی در بر] گرفت که مبادا یکی بگوید که چرا این‌کار را کردی [و حسین را کشتی]؟! (نمی‌توانم حرفم را بزنم)، یعنی تمام سران را دید، سران را دید که این [کار] را قبول کنند. این‌ها را خرید که حرف نزنند.

حالا [امام‌حسین (علیه‌السلام)] گفت: یک‌شب به‌من وقت بده! 35 یک‌شبی که امام‌حسین (علیه‌السلام) وقت گرفت، می‌خواست حرّ این‌طرف بیاید. اگر آن شب وقت نمی‌گرفت، حرّ آن‌جا [یعنی نزد امام‌حسین (علیه‌السلام)] نمی‌رفت. آقاجان من! ببین، این‌که می‌گوید: ما صفات‌الله را پاسخ می‌دهیم. حالا یک صفاتی که [حرّ] داشت، [این‌بود که به امام] گفت: [چون مادرت زهراست]، من جوابت را نمی‌دهم، احترام مادرش را گرفت، حالا هم امام‌حسین (علیه‌السلام) چه‌کارش می‌کند؟ او را ضبط می‌کند، او را سَمت [یعنی طرف] خودش می‌آورد [و] نائب این‌ها می‌شود. ائمه (علیهم‌السلام) را احترام کنید! امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را احترام کنید! [ولایت را] احترام کنید! احترام [این‌است که بگویید:] خدا! ما امر این‌ها را اطاعت کنیم. احترام یعنی آدم دربست در اختیار حجّت‌خدا باشد، نه در اختیار خلق خدا. توجه می‌فرمایید [که] من چه می‌گویم؟!

حالا مُدام لشکر اضافه می‌شد، هزارتا از این‌جا، هزارتا از آن‌جا؛ مُدام لشکر [می‌آمد] چرا؟ از کجا لشکر اضافه‌شد؟ حالا هزارتا لشکر آمده. از کجا لشکر آمده؟ از آن‌جا که این‌مردم کوفه می‌خواهند ثواب کنند! حالا یزید به این ابن‌زیاد گفت: [برای] این‌کار؛ [یعنی کشتن امام‌حسین (علیه‌السلام)] این [شریح] را می‌خواهد، فهمیدی؟! از این‌ها [یعنی کسی مثل شریح‌قاضی را] می‌خواهد! باید بروی او را ببینی. به این شُلی‌ها [یعنی به این راحتی] نیست. [گفت:] اگر او را دیدی، این‌کار پیش می‌رود. [ابن‌زیاد] آن‌جا [یعنی نزد شریح] رفت و خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! [ایشان می‌فرمود که وقت ابن‌زیاد نزد شریح رفت،] گفت: شریح! گفت: بله! گفت: شما می‌بینی [که] مملکت چقدر امن و امان است! درخت‌ها این‌جور است، نمی‌دانم چه‌چیز این‌جور است، همه مردم [این‌جورند]، حالا حسین پا [یعنی بلند] شده [و] این‌جا آمده، همین‌طور حرف‌هایی می‌خواهد بزند و [از] این [حرف] ها. [شریح] این قلم‌دان را برداشت [و] توی سر خودش زد، خون بالا زد. گفت: تو می‌خواهی که من چیز کنم؟! قلمِ من راجع‌به پسر پیغمبر روی کاغذ برود؟! غیر ممکن‌است! دید سُمبه خورده. [ابن‌زیاد به یزید] خبر داد [که] این‌جور است، [یزید] گفت: پول آن‌جا [جلوی شریح] بریز! خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: آن‌موقع [پول] کاغذی نبود، [ابن‌زیاد] گفت: شریح! کوفه شلوغ شده، ممکن‌است [که دزدان] خزینه [یعنی خزانه مملکت] را بزنند [و] بیت‌المال از بین برود! تمام اهل‌کوفه، تمام ممالکt شما را قبول دارند، ما می‌خواهیم این‌جا بیاییم. آره! [حاج‌شیخ‌عباس] گفت: وقتی [ابن‌سعد نزد شریح] آمد، گفت: یک همچین [پول آن‌جا] بریزید! گفت: یک صندلی این‌طرف [و یک صندلی دیگر] آن‌طرف گذاشته‌بود، [آن‌وقت] این‌قدر پول آن‌جا ریخت، [که وقتی می‌خواستند هم‌دیگر را ببینند،] باید همچین می‌کردند [یعنی سرشان را بلند می‌کردند]. ابن‌زیاد آن‌جا رفت [و] گفت: شریح! شنیدم [که] عیال‌وار هستی؟! گفت: آره! گفت: شما ولایت داری [که] هر چه از این پول‌ها می‌خواهی، بردار! حالی‌ات شد؟! خب این [شریح] هم نان و پنیر می‌خواست، دید خیلی پول است و [به او گفت:] از این پول‌ها بردار! فهمیدی؟ آره!

یکی از آقایان، در چند وقت پیش از این، یک‌حرفی زده‌بود که من را خیلی ناراحت کرده‌بود، [او] شریح را بی‌تقصیر کرد! من آخر به این [فرد] گفتم که چرا؟ این‌ها [راجع] به شریح حرف نمی‌زنند؟ شریح امام‌حسین (علیه‌السلام) را به کشتن داده‌بود؛ آن‌وقت این [آقا] به او گفته‌بود، گفته‌بود: نه! از این شریح مسئله سراغ گرفتند! ببین این‌ها چقدر دارند این‌ها [یعنی امثال شریح] را بی‌تقصیر می‌کنند، کجایید بابا؟! کجایید؟ کجا می‌رفتید؟ توبه کنید! کجا [دنبال خلق] می‌روید؟! (صلوات بفرستید.) گفت: به او [یعنی به شریح] گفتند که اگر کسی هشتم ذی‌الحجّه از مکّه بیرون بیاید، [حکمش] چطور است؟ گفته: خونش هدر [یعنی مباح] است. [دوباره] گفت: اگر کسی به خلیفه پیغمبر رجوع کند، چیز کند، چه؟ (خروج) پشت کند [و] خروج کند، خب خونش هدر است؛ [پس] شریح تقصیر ندارد! مسئله گفته! به او گفتم: برو به او بگو [که] این [شریح] گفت: «خَرَجَ [عن] دینِ جَدّه» این‌را چه‌کارش می‌کنی؟ حالا وقتی گفت «خَرَجَ [عن] دینِ جدّه»، این‌را اعلامیه کردند، در همه کوفه، [خیلی] زیاد [این اعلامیه را] پخش کردند. خب حالا چطور شده؟ امام‌حسین (علیه‌السلام) کافر شده! 40 حالا باید با او چه‌کار کنیم؟ یزید، خلیفه مسلمین، حکم قتل این [حسین] را داده، همه می‌خواهند امر خلیفه مسلمین را اطاعت کنند و یک کافری را هم بکشند! هفتاد هزار جمعیت، این‌ها که این‌جوری نبودند، با «الله‌أکبر» در کربلا آمدند! کجایید شما؟! این‌است که می‌گویم دنبال خلق نروید! این‌است که می‌گویم سواد شما خطری است! باسوادها! هر کسی [که] این نوار من را می‌شنود! توجه کنید! دوباره می‌گویم: سواد آدم را بهشت نمی‌برد. زحمت کشیدید، سواد پیدا کردید، دست شما درد نکند، عوام نیستید؛ اما خطری هستید. حالا این‌مردم چه‌کار کردند؟ حالا چه‌کسی دارد این‌ها را بی‌تقصیر می‌کند؟ چه‌کسی دارد عمر را بی‌تقصیر می‌کند؟ (می‌ترسم تند شود) آن کسی‌که عالِم است. آن [روایت] هم گفت: «[إذا] فَسَدَتِ العالِم، فَسَدَتِ العالَم»، درست‌است؟! این آقاست! آن‌هایی هستند که [به] کربلا آمدند! در هر زمانی این‌ها هستند، همه این‌ها که عمر را دارند بی‌تقصیر می‌کنند. (صلوات بفرستید.)

حالا مُدام لشکر می‌آید، چه کسانی می‌آیند؟ آن‌ها که پیشانی‌هایشان باد کرده. از اول این‌ها با ولایت خوب نبودند. آن‌جا با پدرش خوب نبودند، آن‌جا هم با امام‌حسن (علیه‌السلام) خوب نبودند. (بی‌خود نیست که من نگاه می‌کنم می‌بینم، باز آن [چیزی] که می‌خواهم بگویم، نمی‌توانم [بگویم]، در این دنیا نگاه می‌کنم، می‌بینم که پاک کم دارد)، همین لشکر امام‌حسن (علیه‌السلام) به معاویه نوشتند: می‌خواهی کَت‌هایش [یعنی دست‌هایش] را ببندیم و به تو [تحویل] بدهیم! همین‌ها! همین‌ها! هر چه [معاویه، پول به آن‌ها] می‌داد، طرف این‌ها [یعنی لشکر معاویه] می‌رفتند. امام‌حسن (علیه‌السلام) دید معاویه دارد جلو می‌افتد، این [معاویه] هم می‌آید [و] نسل شیعه را برمی‌اندازد؛ [به‌خاطر همین] صلح کرد. حالا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید: صلح حسنم با جنگ حسینم یکی است. همین‌ها الآن [در جنگ] با امام‌حسین (علیه‌السلام) هستند. شما باباجان! [این‌که] من می‌گویم بروید دست از خلق بردارید! [به این دلیل است]، این‌ها چه کسانی بودند؟ حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) چه‌کار کند؟ از چهار سَمت [یعنی طرف] دارند می‌آیند! [حالا] یک‌شب وقت خواست.

مزد از خلق خواستی، خیلی بد است. یکی [به] شما می‌گویم عبادتی نشوید! یکی [هم] مزد از خلق نخواهید! حالا ابن‌سعد چه‌کار می‌کند؟ گفت: مردم! شاهد باشید [و] پیش عبیدالله [بن] زیاد شهادت دهید [که] اول کسی‌که تیر به خیمه‌های امام‌حسین (علیه‌السلام) زد، من هستم. [تیر را در کمان] گذاشت و به خیمه‌های امام‌حسین (علیه‌السلام) زد، تیراندازی شروع شد. این‌ها [یعنی کوفیان] خیلی از آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) می‌ترسیدند؛ یعنی می‌خواهم به شما بگویم: اگر هفتاد تا لشکر بود، [همه] هفتاد تا لشکر می‌ترسیدند؛ چون‌که آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) خیلی شجاع بود. آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) از خیمه بیرون آمد و این‌ها حالا خلاصه یک‌قدری چیز کردند. حالا بنا شد که این‌ها به‌اصطلاح بیایند و بنا شد [که] این‌ها در جنگ‌ها هیجانی [حمله] نمی‌کردند، [بنا شد که به‌اصطلاح یکی‌یکی به میدان بروند]، این می‌آمد، آن می‌آمد. امام‌حسین (علیه‌السلام) اول کسی‌که [به میدان] روانه کرد، 45 آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) بود؛ اما [به او] گفت. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: علی‌جان! یک‌قدری جلوی من راه برو! آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) چند دفعه رفت [و] برگشت. امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌داند [که] علی (علیه‌السلام) کشته می‌شود، یک‌وقت دست‌هایش را رُو به آسمان بلند کرد [و گفت:] خدایا! تو شاهد باش کسی را دارم در راه تو می‌دهم که «خُلقاً، مَنطقاً [خَلقاً، عِلماً و حِلماً شبیهاً] برسول‌الله» است. بعضی‌ها می‌گویند [که] گفت: عِلماً [شبیه] به رسول‌الله [است]. یک‌قدری که [آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام)] راه رفت، گفت: علی‌جان! می‌خواهی [به] میدان بروی؟ گفت: پدرجان! یادت می‌آید در آن آبادی زُباله، وقتی خبر [شهادت] مسلم رسید، دختر مسلم را خواستی، دست روی [سر] ش کشیدی، یک‌وقت آن‌جا چُرتت برد، می‌خواستی به ما هشدار بدهی. بابا! گفتی: دیدم منادی [را که] دارد می‌گوید: این‌ها دارند رُو به مرگ می‌روند. باباجان! مگر نگفتم [که] ما بر حق هستیم؟ گفتی: چرا! گفتم: [ما] از مرگ نمی‌ترسیم. این حرف یعنی‌چه؟ یعنی بابا! تو حجّت خدایی، حرف تو برای ما مدرک است، جان فدایت می‌کنم. حالا گفت: علی‌جان! به خیمه برو! آن‌جا با عمّه‌ات یک خداحافظی کن! برو با مادرت [و] این‌ها خداحافظی کن! آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) آمد، گفت: عمه‌جان! خداحافظ! با همه خداحافظی کرد، تا حتی گفت: فضّه! ای کنیز مادرم! خداحافظ! دیدند سکینه (علیهاالسلام) دور علی‌اکبر (علیه‌السلام) می‌گردد، دست‌هایش را بلند کرد، گفت: خدایا! من را فدای علی (علیه‌السلام) کن! علی (علیه‌السلام) در میدان آمد، تمام تواریخ نوشتند: صد و بیست‌نفر را به دَرَک واصل کرد. آمد [و] گفت: باباجان! من تشنه هستم، بابا! این زِره داغ شده [و] من را اذیت می‌کند. مگر علی‌اکبر (علیه‌السلام) نمی‌دانست [که] الآن حسین (علیه‌السلام) آب ندارد؟ چرا! یک‌وقت آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) نشسته‌بود، گفت: بابا! من انگور می‌خواهم. حضرت دستش را [در دیوار] همچین کرد، شاخه انگوری به او داد. حالا می‌خواست ببیند، دستش را همچین می‌کند [و] آب به او بدهد؟ یک‌وقت صدا زد: باباجان! بیا جلو! خدا حاج‌شیخ‌عباس تهرانی را رحمت کند! گفت: [امام] زبان در دهان آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) گذاشت، [گفت:] بابا! من دهانم از تو خشک‌تر است. برو! امیدوارم [که] از دست جدّت سیراب شوی. [آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام)] آمد [و به لشکر حمله کرد،] لشکر خیلی کشته داد. وقتی [آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) به میدان] آمد، 50 گفتند: ما با پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) جنگ نداریم؛ چون‌که شبیه [به] پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بود. ابن‌سعد صدا زد: لشکر! این پسر حسین است، اگر [به او] فرصت دهید، دَیّاری [یعنی یک‌نفر] از شما باقی نمی‌گذارد. گفت: چه‌کار کنیم؟ گفت: همه حمله کنید! هفتاد هزار لشکر حمله کردند. یکی به فرق آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) زد، علی (علیه‌السلام) بی‌تاب شد و افتاد. حالا امام این‌جا یک تصرفی کرد. آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) غم و غصه تشنگی را از دل بابا بیرون کرد. چطور غم و غصه تشنگی را بیرون کرد؟ یک‌وقت صدا زد: بابا! جدّم من را سیراب کرد، باباجان! جدّم [به] کربلا آمده، آب در دستش است، من را سیراب کرد. یک جام آب هم برای تو نگه‌داشته.

تا آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) گفت: بابا! من رفتم، خداحافظ! روایت داریم: هیچ دفعه‌ای امام‌حسین (علیه‌السلام) این‌جوری نشده‌بود، دیدند رنگ [ش] پرید. جسارت می‌کنم، مثل باز شکاری، با تمام قدرت هفتاد هزار لشکر را این‌طرف کرد [یعنی کنار زد]، بالای سر آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) رسید. من به شما می‌گویم تصرف امام یک‌حرف دیگر است، امام دارد با ظاهر کار می‌کند که شما توجه کنید! این‌است که ولایت را نمی‌توانند ببرند [یعنی بکِشند]، ظاهر امام را می‌بینند. حالا سر علی (علیه‌السلام) را به دامن گرفت، هر چه گفت، خون‌ها را از لب و دهان علی (علیه‌السلام) پاک کرد. روایت داریم، من مَقتل را ندیدم، والله! مَقتل را سیر کردم. تمام قضایای کربلا در قلب من است. علماء مَقتل را می‌نویسند؛ اما آن‌ها مَقتل را در سینه شیعه‌هایشان نصب می‌کنند. تمام قضایای کربلا در قلب من نصب شده. حالا آقا چه‌کار کرد؟ یک‌وقت صدا زد: بنی‌هاشم! بیایید! نعش علی (علیه‌السلام) را [به] خیمه رسانید! (امام‌حسین (علیه‌السلام) راست می‌گوید، گفت:) خدا داند که من طاقت ندارم که نعش علی (علیه‌السلام) را به خیمه رسانم. در هیچ‌کجا، تا حتی [در] کشته‌شدن آقا ابوالفضل (علیه‌السلام)، یا آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) یا عون [و] جعفر نداریم [که] زینب (علیهاالسلام) در میدان آمده‌باشد. زینب (علیهاالسلام) بر حَسَب ظاهر گفت: مبادا برادرم سکته کند. زینب (علیهاالسلام) دارد جان امام‌زمانش را رهبری می‌کند. رفقا! بیایید ما هم ولایت را رهبری کنیم، به تمام آیات قرآن! کلاه سرمان می‌رود. 55 حالا یک‌وقت زینب (علیهاالسلام) در میدان آمد. مُدام می‌گفت: «وَلَدی علی!» تا [امام‌حسین (علیه‌السلام)] دید [که] زینب (علیهاالسلام)، ناموسش در میدان آمده، آن‌جا کمک خواست، گفت: جوانان بنی‌هاشم! بیایید! نعش علی (علیه‌السلام) را [به] خیمه رسانید! امام‌حسین (علیه‌السلام) رفت [که] زینب (علیهاالسلام) را برگرداند. حالا اگر بخواهیم امام را بشناسیم، امام می‌گوید من صفات‌الله را [پاسخ] می‌دهم، والله! به خدا! تمام عقیده‌ام این‌است: بیایید خودمان را در اختیار ولایت بگذاریم!

حالا شب‌عاشورا، این‌ها که رفتند. امام‌حسین (علیه‌السلام) غلامی داشت، [به او] نوشت و گفت: غلام‌جان! آزادت کردم؛ برو! تو غلام من بودی، [اگر] بخواهی خودت را بفروشی، خیلی تو را با قیمت می‌خرند؛ اما من آزادت کردم. غلام امر را اطاعت کرد، وقتی [امام] گفت: برو! [غلام] رفت. چقدر با ادب است؛ [اما] برگشت. گفت: حسین‌جان! چندین‌وقت، غلامت بودم. همه‌جا من را رهبری کردی، حالا انگار می‌خواهی کم‌لطفی بکنی! من می‌دانم همه شهداء شهید می‌شوند، من خونم سیاه است، می‌خواهی قاطی شهدایت نباشم. دل امام‌حسین (علیه‌السلام) را در ظاهر نگران کرد. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: در صحرای‌کربلا، حسین (علیه‌السلام) صورت به‌صورت دو نفر گذاشت: یکی آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) [و] یکی غلام‌سیاه. گفت: مبادا یک‌نفر زیر این آسمان از دست من ناراحت شود. کجا این‌همه مردم را از خودتان ناراحت می‌کنید؟ تو چه پیرو امام‌حسین (علیه‌السلام) هستی که دو دفعه، سه‌دفعه زیارت [می‌روی]، نمی‌گویم [زیارت] نرو! [اما این‌همه مردم را ناراحت نکن]؟ ببین حسین (علیه‌السلام) مقصد الله است، مقصد خداست، بیا جان من! این حرف را بفهم! به‌دینم! اگر این حرف‌ها را نفهمی، دور چارچوب‌ها گشتی. چقدر مردم را ناراحت می‌کنی؟! چه پول‌هایی را می‌بری؟ [می‌گویی:] من دو دفعه زیارت رفت! خب دو دفعه بی‌امر رفتی [و] دور چارچوب‌ها گشتی! حالا ببین امام‌حسین (علیه‌السلام) چه‌کار می‌کند؟ حالا خم شد و صورت به‌صورت غلام گذاشت. حالا مگر امام‌حسین (علیه‌السلام) دست برداشت؟! گفت: خدا! روی این [غلام] را در دو دنیا سفید کن! یک تصرف به غلام کرد، دوباره جانش در بدنش آمد. غلام خیلی شهامت پیدا کرد، تا حتی شاید نشسته‌باشد، دید رویش سفید شده. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: غلام مثل خورشید در [بین] شهداء می‌درخشید. امام‌حسین (علیه‌السلام) یک نگرانی داشت [که] این‌جور از خودش دور کرد. تو چه دوست امام‌حسین (علیه‌السلام) هستی که این‌کارها را می‌کنی؟! این‌قدر مردم را ناراحت می‌کنی! عزیز من! بیا حقیقت حسین (علیه‌السلام) را عمل کن! چقدر پیش امام بودند و جهنمی شدند!

عزیز من! قربانت بروم! امشب می‌گویند به‌قدر چند هزار هزار هزار، زیارت امام‌حسین (علیه‌السلام) ثواب دارد؛ اما یک‌دفعه می‌گوید: با محبت علی (علیه‌السلام). با محبت علی (علیه‌السلام) این ثواب‌ها را به تو می‌دهد. (صلوات بفرستید.) 60 ثواب عبادت است، ولایت حقیقت است. ثواب عبادت است، ولایت حقیقت است. ثواب بی‌ولایت، بی‌حقیقت است.

یا علی

حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه